نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
تسیکیفو (1) پس از غیبتی طولانی به دهکدهی خود باز میگشت. سپیده دمان بیدار شده و روی به راه نهاده بود.
او برای رسیدن به خانه میبایست از جنگلی بزرگ بگذرد. در آن جنگل درختان راست سر بر آسمان افراشته بودند، گفتی میخواستند به روشنایی دست یابند. پیچکها رشتههای خود را از فراز شاخساران در میان تنههای خاکستری آویخته و حرکت و پیشروی را دشوار کرده بود.
تسیکیفو خسته و فرسوده بود و ثعلبیها با گلهای درشت خود که به پروانههای بزرگ میمانستند بویی سنگین در هوا میپراکندند و راهرو خسته را کسل میکردند. دلش میخواست دراز بکشد و بخوابد. گامهایش را آهستهتر کرد. در این دم پایش به سنگ سفیدی خورد. خم شد و آن سنگ را برداشت.
نه آن چیز سنگ نبود. کلهای بود.
تسیکیفو در پای درختی نشست و کله را نگاه کرد. آن را در میان دو دست خود این سو و آن سو میگردانید و فکر میکرد...
چنان به فکر فرو رفته بود که خبر از حال خود نداشت. بلندبلند حرف میزد، با کله حرف میزد، از او میپرسید: «از کجا آمدهای، در زندگی چه کار میکردی؟ آنگاه که زبانی در کامت میچرخید آیا حرفهایی زدی که غبار غم و ملال از دل شنونده بزداید و یا چون نیش زنبور در جان خسته دلان فرو میرفت. آیا در این کاسههای چشم که اکنون خالی هستند دیدگانی قرار داشتهاند که از آنها پرتو مهر بیرون میتابید یا شرار نفرت و کین؟ آیا در پردههای گوشت سخنان زهرآگین و دل آزار طنین میانداخت و یا نغمههای شورانگیز و سخنان دلنشین؟ آیا دلت پر از اندیشههای پست و حیوانی بود یا احساسات و افکاری شریف و جوانمردانه؟»
تسیکیفو کله را در میان دو دست خود میچرخانید و پیاپی از این پرسشها میکرد.
ناگهان کله به سخن درآمد و گفت: «بس است، چرا مرا این همه آزار میدهی؟»
رهنورد ترسید و کله را به روی گیاهان انداخت و چون گیاهان بلند و انبوه بودند صدمهای به کله نرسید. سپس تسیکیوف که از قماش مردانی نبود که مدتی دراز در ترس و وحشت به سر ببرد کله را به طرز مناسبی به روی خزه، در برابر خود نهاد و پرسشهای خود را از سر گرفت: «بگو ببینم در زندگی چه میکردی؟ آیا مدت درازی است مردهای؟ سبب مرگت چه بود؟»
کله به سخن آمد و گفت: «میخواهی سبب مرگ مرا بدانی؟ بدان که دهن لقی سبب مرگ من بود.»
- نه، من حرف تو را باور نمی کنم چون تا به حال دهن لقی کسی را نکشته است!
کله تکرار کرد: «می خواهی از سبب مرگ من آگاه شوی؟ بدان که دهن لقی سبب مرگ من شد.»
کله این سخن را پیاپی و به صدایی آهسته تکرار میکرد چندان که حوصلهی رهنورد سر رفت و از جای برخاست و حتی بی آن که با کلهی بیچاره خداحافظی بکند او را در روی خزهها بازگذاشت و راه خود را در پیش گرفت. لیکن همچنان که راه میرفت با خود فکر میکرد و دمی از اندیشیدن باز نمیماند. اکنون راهش در دشتی هموار و یکنواخت بود. او شتاب داشت که پیش از نیمروز خود را به دهکدهی خویش برساند.
از این فکر که با نقل داستان خود، کلهی شنوندگان را غرق شگفتی و اعجاب خواهد کرد لبخند رضایتی بر لبانش شکفته بود.
آری مردم خواهند گفت که او بیهوده جهانگردی نکرده است و اگر نتوانسته است در این گردش و تکاپو ثروتی به دست آورد داستانی براستی بیمانند و عجیب «حرف زدن کلهی مرده» را به ارمغان آورده است.
اکنون از میان شاخههای درختان انبه کلبههای دهکدهی بزرگ را که سخت تنگ هم قرار گرفته بودند و دودی را که از بام آنها بالا میرفت، میدید. تا نیمهی روز چیزی نمانده بود. زنان دهکده در هوای آزاد در دیگهای گلی برنج میپختند.
تسیکیفو بی آن که وقت خود را با سلام و احوالپرسی با پدر و مادر و دوستانش تلف کند، یکسر به خانهی رئیس قبیله، که آندریاماتاهوراترا (2) نام داشت و معنای آن «سرور سختگیر ولی مورد احترام» بود، رفت.
افراد تنها در مواقع فوق العاده میتوانستند بدون اطلاع قبلی و گرفتن اجازهی ورود به نزد رئیس قبیله بروند، لیکن موضوعی براستی مهم میبایست در میان باشد و تسیکیفو چنین اندیشیده بود و پیش از گرفتن اجازه به خانهی او رفت و گفت: «آمدهام به اطلاع تو برسانم که بتازگی چیزی دیدهام و سخنانی شنیدهام که تا کنون کسی مانندش را ندیده و نشنیده است.»
سرور سخت گیر گفت: «سخن حیرت آوری میزنی، من همه چیزها را دیدهام و شنیدهام!»
- من کلهی مردهای را دیدهام که حرف میزند.
رئیس قبیله گفت: «تو دروغ میگویی! آمدهای مرا مسخره کنی؟ به سبب این گناه که مرتکب شدی کیفری سخت خواهی دید!»
- من میتوانم راستیِ گفتارم را ثابت کنم. من آن کله را در جنگل در پای درختی نهادهام و میتوانم دوباره پیدا کنم. اگر دروغ گفته باشم سر از تنم بینداز.
سرور سختگیر همهی افراد قوم را فرا خواند. مردم در میدان عمومی گرد آمدند و در حالی که دست بر رانهای خود نهاده بودند در برابر رئیس قوم ایستادند.
سرور دست راست خود را بلند کرد و دور خود گشت تا همهی جمعیت را دیده باشد، سپس به صدایی بلند گفت: «مردم گوش کنید! گوش کنید! من شما را از قضیهی عجیبی آگاه میکنم. این مرد ادعا دارد که کلهی مردهای را دیده است که حرف میزند. آیا شما این حرف را باور میکنید؟»
یکی از ریش سفیدان از طرف جمعیت گفت: «ای سرور سختگیر ولی مورد احترام ما! ما این سخن را باور نمی کنیم. این مرد ما را دست انداخته است.»
- من هم همین حرف را به او زدم لیکن او اصرار ورزید که راستی گفتارش را با نشان دادن کلهی مرده ثابت کند. اگر دروغ گفته باشد و کلهی مردهای که او میگوید مثل کلهی مردههای دیگر باشد و حرف نزند دستور میدهم سر از تنش جدا کنند. آیا ما باید با او به جایی که نشان میدهد برویم؟
یکی دیگر از ریش سفیدان گفت: «آری باید با او به آن جا برویم!»
رئیس قبیله که لامبای بلند خود را بر تن کرده بود پس از شنیدن تأیید جمعیت از دهان پیران دهکده، در پی رهنورد به جنگل رفت. جمعیت نیز در پی آن به دو رفت.
تسیکیفو بآسانی راه خود را پیدا کرد زیرا او بارها در همه جای جنگل گشته بود و آن را وجب به وجب میشناخت. کله در همان جایی بود که او نهاده بود.
رهنمود با اطمینان بسیار روی به کله کرد و گفت: «ای کله بگو سبب مرگ تو چه بود؟»
- جوابی از کله برنیامد.
تسیکیفو سؤال خود را تکرار کرد، لیکن جز خاموشی جوابی نشنید.
جمعیت همهمه کرد. سرور سختگیر نگاههای خشمگین و هراس انگیزی به تسیکیفو کرد سپس زهرخندی زد و گفت: «به تو مهلت میدهم که بار دیگر سؤال بکنی، شاید گوش کله کمی سنگین است. این بار بلندتر بپرس، شاید نمیشنود.»
تسیکیفو که سخت در هراس افتاده بود این بار با صدایی بلندتر پرسید: «ای کله صدای مرا نمی شنوی؟ بگو ببینم سبب مرگت چه بوده است؟»
باز هم جوابی برنیامد.
سرور سختگیر دستور داد در همان جا دادگاه تشکیل شود و سپس به حکم دادگاه دستور داد سر از تن سیاح براندازند. لیکن در آن موقع که سر تسیکیفو بریده شد و بر زمین افتاد. کله با صدایی آرام و نالان گفت: «مگر به تو نگفتم که دهن لقی سبب مرگ من شده است!»
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
تسیکیفو (1) پس از غیبتی طولانی به دهکدهی خود باز میگشت. سپیده دمان بیدار شده و روی به راه نهاده بود.
او برای رسیدن به خانه میبایست از جنگلی بزرگ بگذرد. در آن جنگل درختان راست سر بر آسمان افراشته بودند، گفتی میخواستند به روشنایی دست یابند. پیچکها رشتههای خود را از فراز شاخساران در میان تنههای خاکستری آویخته و حرکت و پیشروی را دشوار کرده بود.
تسیکیفو خسته و فرسوده بود و ثعلبیها با گلهای درشت خود که به پروانههای بزرگ میمانستند بویی سنگین در هوا میپراکندند و راهرو خسته را کسل میکردند. دلش میخواست دراز بکشد و بخوابد. گامهایش را آهستهتر کرد. در این دم پایش به سنگ سفیدی خورد. خم شد و آن سنگ را برداشت.
نه آن چیز سنگ نبود. کلهای بود.
تسیکیفو در پای درختی نشست و کله را نگاه کرد. آن را در میان دو دست خود این سو و آن سو میگردانید و فکر میکرد...
چنان به فکر فرو رفته بود که خبر از حال خود نداشت. بلندبلند حرف میزد، با کله حرف میزد، از او میپرسید: «از کجا آمدهای، در زندگی چه کار میکردی؟ آنگاه که زبانی در کامت میچرخید آیا حرفهایی زدی که غبار غم و ملال از دل شنونده بزداید و یا چون نیش زنبور در جان خسته دلان فرو میرفت. آیا در این کاسههای چشم که اکنون خالی هستند دیدگانی قرار داشتهاند که از آنها پرتو مهر بیرون میتابید یا شرار نفرت و کین؟ آیا در پردههای گوشت سخنان زهرآگین و دل آزار طنین میانداخت و یا نغمههای شورانگیز و سخنان دلنشین؟ آیا دلت پر از اندیشههای پست و حیوانی بود یا احساسات و افکاری شریف و جوانمردانه؟»
تسیکیفو کله را در میان دو دست خود میچرخانید و پیاپی از این پرسشها میکرد.
ناگهان کله به سخن درآمد و گفت: «بس است، چرا مرا این همه آزار میدهی؟»
رهنورد ترسید و کله را به روی گیاهان انداخت و چون گیاهان بلند و انبوه بودند صدمهای به کله نرسید. سپس تسیکیوف که از قماش مردانی نبود که مدتی دراز در ترس و وحشت به سر ببرد کله را به طرز مناسبی به روی خزه، در برابر خود نهاد و پرسشهای خود را از سر گرفت: «بگو ببینم در زندگی چه میکردی؟ آیا مدت درازی است مردهای؟ سبب مرگت چه بود؟»
کله به سخن آمد و گفت: «میخواهی سبب مرگ مرا بدانی؟ بدان که دهن لقی سبب مرگ من بود.»
- نه، من حرف تو را باور نمی کنم چون تا به حال دهن لقی کسی را نکشته است!
کله تکرار کرد: «می خواهی از سبب مرگ من آگاه شوی؟ بدان که دهن لقی سبب مرگ من شد.»
کله این سخن را پیاپی و به صدایی آهسته تکرار میکرد چندان که حوصلهی رهنورد سر رفت و از جای برخاست و حتی بی آن که با کلهی بیچاره خداحافظی بکند او را در روی خزهها بازگذاشت و راه خود را در پیش گرفت. لیکن همچنان که راه میرفت با خود فکر میکرد و دمی از اندیشیدن باز نمیماند. اکنون راهش در دشتی هموار و یکنواخت بود. او شتاب داشت که پیش از نیمروز خود را به دهکدهی خویش برساند.
از این فکر که با نقل داستان خود، کلهی شنوندگان را غرق شگفتی و اعجاب خواهد کرد لبخند رضایتی بر لبانش شکفته بود.
آری مردم خواهند گفت که او بیهوده جهانگردی نکرده است و اگر نتوانسته است در این گردش و تکاپو ثروتی به دست آورد داستانی براستی بیمانند و عجیب «حرف زدن کلهی مرده» را به ارمغان آورده است.
اکنون از میان شاخههای درختان انبه کلبههای دهکدهی بزرگ را که سخت تنگ هم قرار گرفته بودند و دودی را که از بام آنها بالا میرفت، میدید. تا نیمهی روز چیزی نمانده بود. زنان دهکده در هوای آزاد در دیگهای گلی برنج میپختند.
تسیکیفو بی آن که وقت خود را با سلام و احوالپرسی با پدر و مادر و دوستانش تلف کند، یکسر به خانهی رئیس قبیله، که آندریاماتاهوراترا (2) نام داشت و معنای آن «سرور سختگیر ولی مورد احترام» بود، رفت.
افراد تنها در مواقع فوق العاده میتوانستند بدون اطلاع قبلی و گرفتن اجازهی ورود به نزد رئیس قبیله بروند، لیکن موضوعی براستی مهم میبایست در میان باشد و تسیکیفو چنین اندیشیده بود و پیش از گرفتن اجازه به خانهی او رفت و گفت: «آمدهام به اطلاع تو برسانم که بتازگی چیزی دیدهام و سخنانی شنیدهام که تا کنون کسی مانندش را ندیده و نشنیده است.»
سرور سخت گیر گفت: «سخن حیرت آوری میزنی، من همه چیزها را دیدهام و شنیدهام!»
- من کلهی مردهای را دیدهام که حرف میزند.
رئیس قبیله گفت: «تو دروغ میگویی! آمدهای مرا مسخره کنی؟ به سبب این گناه که مرتکب شدی کیفری سخت خواهی دید!»
- من میتوانم راستیِ گفتارم را ثابت کنم. من آن کله را در جنگل در پای درختی نهادهام و میتوانم دوباره پیدا کنم. اگر دروغ گفته باشم سر از تنم بینداز.
سرور سختگیر همهی افراد قوم را فرا خواند. مردم در میدان عمومی گرد آمدند و در حالی که دست بر رانهای خود نهاده بودند در برابر رئیس قوم ایستادند.
سرور دست راست خود را بلند کرد و دور خود گشت تا همهی جمعیت را دیده باشد، سپس به صدایی بلند گفت: «مردم گوش کنید! گوش کنید! من شما را از قضیهی عجیبی آگاه میکنم. این مرد ادعا دارد که کلهی مردهای را دیده است که حرف میزند. آیا شما این حرف را باور میکنید؟»
یکی از ریش سفیدان از طرف جمعیت گفت: «ای سرور سختگیر ولی مورد احترام ما! ما این سخن را باور نمی کنیم. این مرد ما را دست انداخته است.»
- من هم همین حرف را به او زدم لیکن او اصرار ورزید که راستی گفتارش را با نشان دادن کلهی مرده ثابت کند. اگر دروغ گفته باشد و کلهی مردهای که او میگوید مثل کلهی مردههای دیگر باشد و حرف نزند دستور میدهم سر از تنش جدا کنند. آیا ما باید با او به جایی که نشان میدهد برویم؟
یکی دیگر از ریش سفیدان گفت: «آری باید با او به آن جا برویم!»
رئیس قبیله که لامبای بلند خود را بر تن کرده بود پس از شنیدن تأیید جمعیت از دهان پیران دهکده، در پی رهنورد به جنگل رفت. جمعیت نیز در پی آن به دو رفت.
تسیکیفو بآسانی راه خود را پیدا کرد زیرا او بارها در همه جای جنگل گشته بود و آن را وجب به وجب میشناخت. کله در همان جایی بود که او نهاده بود.
رهنمود با اطمینان بسیار روی به کله کرد و گفت: «ای کله بگو سبب مرگ تو چه بود؟»
- جوابی از کله برنیامد.
تسیکیفو سؤال خود را تکرار کرد، لیکن جز خاموشی جوابی نشنید.
جمعیت همهمه کرد. سرور سختگیر نگاههای خشمگین و هراس انگیزی به تسیکیفو کرد سپس زهرخندی زد و گفت: «به تو مهلت میدهم که بار دیگر سؤال بکنی، شاید گوش کله کمی سنگین است. این بار بلندتر بپرس، شاید نمیشنود.»
تسیکیفو که سخت در هراس افتاده بود این بار با صدایی بلندتر پرسید: «ای کله صدای مرا نمی شنوی؟ بگو ببینم سبب مرگت چه بوده است؟»
باز هم جوابی برنیامد.
سرور سختگیر دستور داد در همان جا دادگاه تشکیل شود و سپس به حکم دادگاه دستور داد سر از تن سیاح براندازند. لیکن در آن موقع که سر تسیکیفو بریده شد و بر زمین افتاد. کله با صدایی آرام و نالان گفت: «مگر به تو نگفتم که دهن لقی سبب مرگ من شده است!»
پینوشتها:
1. Tsikifo.
2. Andriamatahoratra.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.