نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
حوصلهی امیر در کپر بزرگ خود سر رفته بود. گوشش چندان تعریف و تمجید ستایش آمیز دربارهی زیبایی و توانایی و هوش و خرد خود شنیده بود که خسته شده بود. از شنیدن گفت و گوهای لوس و بیمزه و بدگوییها و غیبت یکی از دیگری به جان آمده بود. دلش میخواست همنشینی داشته باشد، همنشینی شوخ و نکته سنج و موقع شناس که رنگ غم از دلش بزداید و وسایل تفریح و شادمانی او را فراهم کند و با گفتن سخنانی دربارهی این که هوای دیروز بهتر بود چنین باشد و هوای فردا بهتر است چنان شود، یا شاه کشور همسایه در مرگ فرزندش چند گاو قربانی کرده و یا محصول برنج امسال بسیار است یا کم است، حوصلهی او را سر نبرد.
روزی در پیش او از نگانو (1) نامی سخن به میان آمد که از خردسالی بسیار زیرک و محیل بود و هزاران دوز و کلک و حقه به پدر و مادرش زده بود.
امیر فارالاهی (2) پدر، و فاراواری (3) مادر نگانو را احضار کرد و از آنان خواست تا فرزندشان را پیش او بیاورند. چون آرزوهای امیر به مثابهی فرمان بودند، آن دو شتابان رفتند و پسر جوان خود را به نزد او آوردند. امیر از نخستین نگاهی که به روی جوان انداخت از او خوشش آمد.
بامدادی امیر به نگانو گفت که برود و تنگی را از آب چشمه پر کند و برای او بیاورد و همچنین آینهاش را هم که فراموش کرده و در بیرون گذاشته بود پیدا کند.
نگانو شتابان بیرون رفت و چنان تند دوید که چون به کپر امیر بازآمد دو سنگ بزرگ را که پلههای پلکان آن شمرده میشدند ندید، بر زمین خورد و تنگ آب شکست و آینه هزار قطعه شد.
امیر بر او خشم نگرفت و تندی نکرد بلکه به آرامی از او خواست تا تنگ آب و آینه را به صورت اول درآورد.
نگانو گفت: «این کار بسیار آسان است به شرطی که طنابی از دود و کاسهای پر از اشک به من بدهند!»
امیر دستور داد چند فلفل سبز و کاسه و دستهی هاونی بیاورند و فلفل را کوبید و آن را به صورت خمیری درآورد و آن گاه دخترش را، که دختری بسیار طناز بود، پیش خواند و گفت مرهمی برای من آوردهاند که هر کس بر چشم خود بزند صاحب زیباترین چشمان جهان میشود.
دختر مقداری از آن را به پلکش مالید و چند قطره اشک ریخت. لیکن دختر چون همهی زیبارخان دل سنگ داشت و بزودی ذخیرهی اشکش خشک شد و اشک او حتی ته کاسه را هم تر نکرد.
آن گاه امیر بر حصیری خوابید و لامبای خود را به سر کشید و به نگانو گفت برود و امیر بانو را پیدا کند و به او بگوید که امیر ناگهان افتاد و مرد.
امیر بانو با آرامش بسیار گفت: «Hazo raikeetsy mba mete ho ata» یعنی جنگل تنها از یک درخت تشکیل نیافته است و منظورش این بود که میتواند در جنگل درخت دیگری را انتخاب کند.
لیکن امیر از این حرف نرنجید. از جای برخاست و نقشهی آزمایش دیگری کشید. فرمان داد مقداری هیزم تر آوردند و در اجاق ریختند و آتش بر آنها زدند. دود اتاق را پر کرد و امیر کوشید که دود را بگیرد و بتابد و با آن ریسمانی ببافد، لیکن معلوم است که از کوشش خود نتیجهای نگرفت. او به نگانو گفت: «تو مرا ریشخند کردی و کارهایی از من خواستی که انجام دادن آنها ممکن نیست؟»
نگانو گفت: «چون تو کاری از من خواستی که انجام دادنش ممکن نبود میبایستی وسایلی در اختیارم بگذاری که تهیه کردن آنها ممکن نباشد.»
امیر از هوش و تدبیر نگانو خوشش آمد و آن روز را با خنده و شادمانی گذرانید. سپس بر آن شد که نگانو را مسخره کند. پس چند تن را گرد آورد و به نگانو گفت: «اینان کاری میکنند که تو با همهی هوش و فطانت و زیرکی از عهدهی انجام دادن آن بر نمیآیی. اینان مانند ماکیان تخم میکنند.»
مردانی که در آن جا گرد آمده بودند هر یک از جای برخاستند و قدقدی کردند و تخم مرغی را که زیر لامبای خود پنهان کرده بودند بر زمین نهادند.
امیر روی به نگانو کرد و گفت: «حالا نوبت تو است!»
نگانو بی آن که خود را ببازد از جای برخاست و بازوانش را چون بال زدنهای خروسان تکان داد و قوقلیقوی بلندی کرد.
امیر گفت: «چه کار میکنی؟»
- نمی بینی که من خروسم و همه میدانند که خروس تخم نمی کند.
امیر روز دیگر به او گفت: «می خواهم چهارتن را که ابلهترین مردمان باشد پیدا کنی و پیش من بیاوری.»
نگانو برای پیدا کردن چهار احمق بیرون شد. او پیش جادوگر دهکده رفت. جادوگر بر حصیری نشسته بود و در برابر خود مقداری دانهی مقدس ریخته بود و آنها را با نوک انگشتانش زیر و رو میکرد و اورادی را زیر لب میخواند. نگانو از او پرسید: «می خواهی چه رازی را کشف کنی؟»
- میخواهم بدانم که زنم مرده است یا نه؟
- مگر تو این را نمی دانی؟ او چهار ساعت پیش مرد و تو خود او را به خاک سپردی!
- بلی، اما دانههای مقدس نشان میدهند که او نمرده است و زنده است. در این موقع مردی که بر اسبی نشسته بود به آن دو نزدیک شد. سوار پشتهای هیزم بر دوش داشت و پشتش در زیر آن بار سنگین خم شده بود. نگانو از سوار پرسید: «چرا پشتهی هیزم را بر پشت اسب نمی گذاری؟»
مرد گفت: «این که پرسیدن ندارد، چه آدم بیهوشی هستی! مگر نمیبینی که اسبم خسته است. او راه دوری آمده است و من خود بار هیزم را بر دوش گرفتهام که اسب زیاد خسته نشود.»
نگانو با خود گفت: «دیگر احتیاجی ندارم که راه دور و درازی بروم.» او جادوگر و سوار را پیش امیر آورد.
امیر گفت: «تو که هنوز این جا هستی، مگر نگفته بودم چهارتن را که احمقترین مردان روزگار باشند پیدا کنی و پیش من بیاوری؟»
نگانو گفت: «من آنها را پیدا کردم: تو و من و این دو مرد!»
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
حوصلهی امیر در کپر بزرگ خود سر رفته بود. گوشش چندان تعریف و تمجید ستایش آمیز دربارهی زیبایی و توانایی و هوش و خرد خود شنیده بود که خسته شده بود. از شنیدن گفت و گوهای لوس و بیمزه و بدگوییها و غیبت یکی از دیگری به جان آمده بود. دلش میخواست همنشینی داشته باشد، همنشینی شوخ و نکته سنج و موقع شناس که رنگ غم از دلش بزداید و وسایل تفریح و شادمانی او را فراهم کند و با گفتن سخنانی دربارهی این که هوای دیروز بهتر بود چنین باشد و هوای فردا بهتر است چنان شود، یا شاه کشور همسایه در مرگ فرزندش چند گاو قربانی کرده و یا محصول برنج امسال بسیار است یا کم است، حوصلهی او را سر نبرد.
روزی در پیش او از نگانو (1) نامی سخن به میان آمد که از خردسالی بسیار زیرک و محیل بود و هزاران دوز و کلک و حقه به پدر و مادرش زده بود.
امیر فارالاهی (2) پدر، و فاراواری (3) مادر نگانو را احضار کرد و از آنان خواست تا فرزندشان را پیش او بیاورند. چون آرزوهای امیر به مثابهی فرمان بودند، آن دو شتابان رفتند و پسر جوان خود را به نزد او آوردند. امیر از نخستین نگاهی که به روی جوان انداخت از او خوشش آمد.
بامدادی امیر به نگانو گفت که برود و تنگی را از آب چشمه پر کند و برای او بیاورد و همچنین آینهاش را هم که فراموش کرده و در بیرون گذاشته بود پیدا کند.
نگانو شتابان بیرون رفت و چنان تند دوید که چون به کپر امیر بازآمد دو سنگ بزرگ را که پلههای پلکان آن شمرده میشدند ندید، بر زمین خورد و تنگ آب شکست و آینه هزار قطعه شد.
امیر بر او خشم نگرفت و تندی نکرد بلکه به آرامی از او خواست تا تنگ آب و آینه را به صورت اول درآورد.
نگانو گفت: «این کار بسیار آسان است به شرطی که طنابی از دود و کاسهای پر از اشک به من بدهند!»
امیر دستور داد چند فلفل سبز و کاسه و دستهی هاونی بیاورند و فلفل را کوبید و آن را به صورت خمیری درآورد و آن گاه دخترش را، که دختری بسیار طناز بود، پیش خواند و گفت مرهمی برای من آوردهاند که هر کس بر چشم خود بزند صاحب زیباترین چشمان جهان میشود.
دختر مقداری از آن را به پلکش مالید و چند قطره اشک ریخت. لیکن دختر چون همهی زیبارخان دل سنگ داشت و بزودی ذخیرهی اشکش خشک شد و اشک او حتی ته کاسه را هم تر نکرد.
آن گاه امیر بر حصیری خوابید و لامبای خود را به سر کشید و به نگانو گفت برود و امیر بانو را پیدا کند و به او بگوید که امیر ناگهان افتاد و مرد.
امیر بانو با آرامش بسیار گفت: «Hazo raikeetsy mba mete ho ata» یعنی جنگل تنها از یک درخت تشکیل نیافته است و منظورش این بود که میتواند در جنگل درخت دیگری را انتخاب کند.
لیکن امیر از این حرف نرنجید. از جای برخاست و نقشهی آزمایش دیگری کشید. فرمان داد مقداری هیزم تر آوردند و در اجاق ریختند و آتش بر آنها زدند. دود اتاق را پر کرد و امیر کوشید که دود را بگیرد و بتابد و با آن ریسمانی ببافد، لیکن معلوم است که از کوشش خود نتیجهای نگرفت. او به نگانو گفت: «تو مرا ریشخند کردی و کارهایی از من خواستی که انجام دادن آنها ممکن نیست؟»
نگانو گفت: «چون تو کاری از من خواستی که انجام دادنش ممکن نبود میبایستی وسایلی در اختیارم بگذاری که تهیه کردن آنها ممکن نباشد.»
امیر از هوش و تدبیر نگانو خوشش آمد و آن روز را با خنده و شادمانی گذرانید. سپس بر آن شد که نگانو را مسخره کند. پس چند تن را گرد آورد و به نگانو گفت: «اینان کاری میکنند که تو با همهی هوش و فطانت و زیرکی از عهدهی انجام دادن آن بر نمیآیی. اینان مانند ماکیان تخم میکنند.»
مردانی که در آن جا گرد آمده بودند هر یک از جای برخاستند و قدقدی کردند و تخم مرغی را که زیر لامبای خود پنهان کرده بودند بر زمین نهادند.
امیر روی به نگانو کرد و گفت: «حالا نوبت تو است!»
نگانو بی آن که خود را ببازد از جای برخاست و بازوانش را چون بال زدنهای خروسان تکان داد و قوقلیقوی بلندی کرد.
امیر گفت: «چه کار میکنی؟»
- نمی بینی که من خروسم و همه میدانند که خروس تخم نمی کند.
امیر روز دیگر به او گفت: «می خواهم چهارتن را که ابلهترین مردمان باشد پیدا کنی و پیش من بیاوری.»
نگانو برای پیدا کردن چهار احمق بیرون شد. او پیش جادوگر دهکده رفت. جادوگر بر حصیری نشسته بود و در برابر خود مقداری دانهی مقدس ریخته بود و آنها را با نوک انگشتانش زیر و رو میکرد و اورادی را زیر لب میخواند. نگانو از او پرسید: «می خواهی چه رازی را کشف کنی؟»
- میخواهم بدانم که زنم مرده است یا نه؟
- مگر تو این را نمی دانی؟ او چهار ساعت پیش مرد و تو خود او را به خاک سپردی!
- بلی، اما دانههای مقدس نشان میدهند که او نمرده است و زنده است. در این موقع مردی که بر اسبی نشسته بود به آن دو نزدیک شد. سوار پشتهای هیزم بر دوش داشت و پشتش در زیر آن بار سنگین خم شده بود. نگانو از سوار پرسید: «چرا پشتهی هیزم را بر پشت اسب نمی گذاری؟»
مرد گفت: «این که پرسیدن ندارد، چه آدم بیهوشی هستی! مگر نمیبینی که اسبم خسته است. او راه دوری آمده است و من خود بار هیزم را بر دوش گرفتهام که اسب زیاد خسته نشود.»
نگانو با خود گفت: «دیگر احتیاجی ندارم که راه دور و درازی بروم.» او جادوگر و سوار را پیش امیر آورد.
امیر گفت: «تو که هنوز این جا هستی، مگر نگفته بودم چهارتن را که احمقترین مردان روزگار باشند پیدا کنی و پیش من بیاوری؟»
نگانو گفت: «من آنها را پیدا کردم: تو و من و این دو مرد!»
پینوشتها:
1. Ngano.
2. Faralahy.
3. Faravary.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.