نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
آنان سه خواهر بودند و چون از آن زمان مدتی دراز گذشته است کسی نامشان را به یاد ندارد، لیکن خواهر کوچک که اشتهایی عجیب و فرو ننشستنی داشت لقب «دله» یافته بود و بدین گونه، در سایهی این عیب، از گمنامی و فراموشی رهایی یافته است.
آری آن دختر براستی جز خوردن و انباشتن شکم خود به چیزی نمیاندیشید. او جز به خوراکی دلبستگی و علاقهای نداشت. هنگامی که صدای دستهی هاون بزرگ، که با نظمی بسیار برای آماده کردن غذا در هاون بزرگ چوبی کوبیده میشد و چلتوکها را به اطراف میپراکند، برمیخاست دله به آهنگ آن به شادی و آواز خواندن میپرداخت. لازم به گفتن نیست که دله خود هرگز حاضر نمیشد برنج بکوبد و میگفت کار و کوشش اشتهای او را تیزتر میکند. برنج را مادر میکوبید زیرا پیش خود حساب کرده بود که این کار به صرفه و صلاح او است. اما دله برای تحریک و تشویق کسی که برنج میکوبید چنین میخواند:
«هان! هان! دسته هاون میرقصد؛
دانههای برنج زیر دسته هاون میرقصند؛
هان! هان! شکم من میرقصد؛
در پاشنههایم میرقصد.»
هنوز مادر بیچاره برنجها را برای پاک کردن در تشت چوبی نریخته بود که اشتهای دله برانگیخته میشد و فریاد برمیآورد:
«زود، زود، تشت، تشت!
چلتوک را باد میبرد؛
شکم پاره پارهی من؛
هرگز پر و سیر نمیشود.»
چون برنج در دیگ میجوشید و بوی خوشی از آن برمیخاست دله چنین میخواند:
«برنج اگر از جوشیدن،
بازنایستی و نپزی!
ناچارم چیزی پیدا کنم و در دهان بگذارم؛
تا دلم ضعف نرود.»
سرانجام برنج میپخت و آماده میشد و مادر آن را بر برگهای پهن راوینال (1)، که آنها را سه گوش بریده بودند و به جای ظرف به کار میبردند، میکشید. این ظرفها این حسن را داشتند که زحمت شستن و پاک کردن آنها را نمیکشیدند اما دله از این بابت هم غمی نداشت زیرا هیچ کاری را به او واگذار نمیکرد. دله به مادرش اصرار میکرد هر چه زودتر غذای او را بکشد و میگفت:
«آه!... بریز، بریز،
باز هم برنج بریز!
زیرا معدهی من از زر است؛
و میخندد!»
دله به یک چشم به هم زدن ظرفش را خالی میکرد و سهم دیگری میخواست و حال که دو خواهر دیگر هنوز سهمشان را تمام نکرده بودند و اگر آنان هم دوباره غذا میخواستند دیگر غذایی برایشان نمانده بود زیرا دله دیگ را خالی کرده بود.
در آن خانواده، هیچ کس، هیچ گاه غذای سیری نمیتوانست بخورد. دله روز به روز در نتیجهی پرخوری چاق و فربه میشد لیکن دیگران لاغر و نزار میگشتند. البته این وضع مدت درازی نمیتوانست ادامه داشته باشد. روزی پدر تصمیمی بزرگ گرفت، تصمیم او این بود که پیش از غذا دادن به دله به دو خواهر غذا بدهد. دله در موقع غذا خوردن خواهرانش میبایست بر حصیر خود دراز بکشد و صبر کند تا آنان از سر سفره برخیزند.
لیکن آن شب وقتی خواستند برنج را تقسیم کنند قاشق چوبی را پیدا نکردند. خانواده تنها یک قاشق داشت. و بی قاشق نمیشد برنج در بشقابها ریخت.
دله گفت: «مادر شاید قاشق را در بیرون خانه گذاشتهای!»
همهی افراد خانواده بیآنکه گمان بدی در حق دله ببرند برای پیدا کردن قاشق گمشده از کلبه بیرون رفتند. دله همچنان بر حصیر دراز کشیده بود، اما البته نخوابیده بود. به محض این که مادر و پدر و دو خواهرش بیرون رفتند قاشق را، که زیر حصیر پنهان کرده بود، برداشت و به طرف دیگ رفت و در چند دقیقه هر چه برنج در آن بود خورد و دراز کشید و چون خیالش از بابت غذا راحت بود خوابش برد.
چون پدر و مادر و خواهران دله به کلبه بازگشتند قاشق را در دیگ خالی یافتند اما دله اعتنایی به فریادها و اعتراضهای خواهران و پدر و مادرش نکرد.
پیشینیان که این قصه را گفتنهاند دیگر نگفتهاند که آخر و عاقبت کار دله چه شد.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
آنان سه خواهر بودند و چون از آن زمان مدتی دراز گذشته است کسی نامشان را به یاد ندارد، لیکن خواهر کوچک که اشتهایی عجیب و فرو ننشستنی داشت لقب «دله» یافته بود و بدین گونه، در سایهی این عیب، از گمنامی و فراموشی رهایی یافته است.
آری آن دختر براستی جز خوردن و انباشتن شکم خود به چیزی نمیاندیشید. او جز به خوراکی دلبستگی و علاقهای نداشت. هنگامی که صدای دستهی هاون بزرگ، که با نظمی بسیار برای آماده کردن غذا در هاون بزرگ چوبی کوبیده میشد و چلتوکها را به اطراف میپراکند، برمیخاست دله به آهنگ آن به شادی و آواز خواندن میپرداخت. لازم به گفتن نیست که دله خود هرگز حاضر نمیشد برنج بکوبد و میگفت کار و کوشش اشتهای او را تیزتر میکند. برنج را مادر میکوبید زیرا پیش خود حساب کرده بود که این کار به صرفه و صلاح او است. اما دله برای تحریک و تشویق کسی که برنج میکوبید چنین میخواند:
«هان! هان! دسته هاون میرقصد؛
دانههای برنج زیر دسته هاون میرقصند؛
هان! هان! شکم من میرقصد؛
در پاشنههایم میرقصد.»
هنوز مادر بیچاره برنجها را برای پاک کردن در تشت چوبی نریخته بود که اشتهای دله برانگیخته میشد و فریاد برمیآورد:
«زود، زود، تشت، تشت!
چلتوک را باد میبرد؛
شکم پاره پارهی من؛
هرگز پر و سیر نمیشود.»
چون برنج در دیگ میجوشید و بوی خوشی از آن برمیخاست دله چنین میخواند:
«برنج اگر از جوشیدن،
بازنایستی و نپزی!
ناچارم چیزی پیدا کنم و در دهان بگذارم؛
تا دلم ضعف نرود.»
سرانجام برنج میپخت و آماده میشد و مادر آن را بر برگهای پهن راوینال (1)، که آنها را سه گوش بریده بودند و به جای ظرف به کار میبردند، میکشید. این ظرفها این حسن را داشتند که زحمت شستن و پاک کردن آنها را نمیکشیدند اما دله از این بابت هم غمی نداشت زیرا هیچ کاری را به او واگذار نمیکرد. دله به مادرش اصرار میکرد هر چه زودتر غذای او را بکشد و میگفت:
«آه!... بریز، بریز،
باز هم برنج بریز!
زیرا معدهی من از زر است؛
و میخندد!»
دله به یک چشم به هم زدن ظرفش را خالی میکرد و سهم دیگری میخواست و حال که دو خواهر دیگر هنوز سهمشان را تمام نکرده بودند و اگر آنان هم دوباره غذا میخواستند دیگر غذایی برایشان نمانده بود زیرا دله دیگ را خالی کرده بود.
در آن خانواده، هیچ کس، هیچ گاه غذای سیری نمیتوانست بخورد. دله روز به روز در نتیجهی پرخوری چاق و فربه میشد لیکن دیگران لاغر و نزار میگشتند. البته این وضع مدت درازی نمیتوانست ادامه داشته باشد. روزی پدر تصمیمی بزرگ گرفت، تصمیم او این بود که پیش از غذا دادن به دله به دو خواهر غذا بدهد. دله در موقع غذا خوردن خواهرانش میبایست بر حصیر خود دراز بکشد و صبر کند تا آنان از سر سفره برخیزند.
لیکن آن شب وقتی خواستند برنج را تقسیم کنند قاشق چوبی را پیدا نکردند. خانواده تنها یک قاشق داشت. و بی قاشق نمیشد برنج در بشقابها ریخت.
دله گفت: «مادر شاید قاشق را در بیرون خانه گذاشتهای!»
همهی افراد خانواده بیآنکه گمان بدی در حق دله ببرند برای پیدا کردن قاشق گمشده از کلبه بیرون رفتند. دله همچنان بر حصیر دراز کشیده بود، اما البته نخوابیده بود. به محض این که مادر و پدر و دو خواهرش بیرون رفتند قاشق را، که زیر حصیر پنهان کرده بود، برداشت و به طرف دیگ رفت و در چند دقیقه هر چه برنج در آن بود خورد و دراز کشید و چون خیالش از بابت غذا راحت بود خوابش برد.
چون پدر و مادر و خواهران دله به کلبه بازگشتند قاشق را در دیگ خالی یافتند اما دله اعتنایی به فریادها و اعتراضهای خواهران و پدر و مادرش نکرد.
پیشینیان که این قصه را گفتنهاند دیگر نگفتهاند که آخر و عاقبت کار دله چه شد.
پینوشتها:
1. Ravinale یا Ravenale از درختان خاص جزیرهی ماداگاسکار و از جنس موز و خرما است!
منبع مقاله :والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.