نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
داستانسرای پیر مالگاشی گفت: «باور میکنی، بکن، باور نمیکنی، مکن! اگر باور بکنی هوا خوب میشود و اگر باور نکنی باران میبارد، زیرا دروغگو من نیستم، پیشینیانند.»
در زمانی که بسیار پیشتر از دوران ما، فوئه منا (1)، کایمان بزرگ سرخ، در رودخانهی بزرگ مانانژبا (2)، واقع در سرزمین ساکالاو به سر میبرد. کسی بیاجازهی او نمیتوانست از آن بگذرد. فوئه منا هر وقت سر دماغ و خوشحال بود، یعنی گرسنگیاش فرو نشسته بود، به آسانی این اجازه را میداد.
برای آرام و سرحال نگه داشتن او چه میبایست کرد؟ میبایست هر بامداد گاوی درشت و فربه در کنار رودخانه در برابر او بنهند و او پس از خوردن گاو و فرونشستن گرسنگیاش هر کسی را که میخواست بر دوش چوبین خود مینشانید و به آن سوی رود میبرد. برای رفتن به آن سوی رود مردمان میبایست در کنار رود بایستند و او را به نرمی و شیرینی صدا کنند و آواز کوچکی برایش بخوانند، زیرا او موسیقی و آواز را بسیار دوست میداشت. اما بعضی حرف ها را در نزد او نمیبایست بر زبان راند.
قضا را روزی سه دختر جوان، که با هم خواهر بودند از دهکدهی خود بیرون آمدند تا برای شرکت در جشنی به دهکدهای در آن سوی رودخانه بروند. چون به کنار رود رسیدند و خواستند از آن بگذرند برای آگاه کردن کایمان به دست زدن و خواندن سرودی که بیلو پرداخته است آغاز کردند که تقریباً چنین معنی میدهد:
«ای سرور بزرگ، ای سرور با شکوه!
از چه کاری بدت میآید؟
من دیگر آن کار را نمیکنم.»
کایمان بزرگ که گوشی بسیار تیز داشت این آواز را شنید لیکن به روی آب نیامد تا آن را که بسیار دوست میداشت تا پایان بشنود.
«من کاری نکردهام که تو را بد آید؛
لیکن تو شوخی را،
دوست نمیداری.»
بیگمان این آواز ساده معنای خاصی هم داشت که کایمان آن را میفهمید.
معمولاً برای روی آب آمدن کایمان میبایست قطعات بسیاری بخوانند و گاه این کار ساعتها طول میکشید لیکن شاید کایمان به سه خواهر زیبا علاقهای خاص داشت که این بار زودتر از همیشه به روی آب آمد.
فوئه منا، از میان رود آهسته آهسته به سوی ساحل شنا کرد. سپس سرش را اندکی بالا گرفت و دماغش خطی سه گوش بر سطح آرام رود رسم کرد. او چشمانش را بست و چنین وانمود کرد که کسی را نمیبیند، لیکن خوب هم میدید و این کار را برای این میکرد که مردم به اهمیت و ارزش کار او بیشتر پی ببرند و از او بیشتر خواهش و التماس کنند.
کایمان پس از رسیدن به ساحل رود گفت: «که بود مرا صدا میکرد، کجا هستید؟»
تالانولا، (3) بزرگترین خواهرها، فریاد زد: «ای کایمان بزرگ سرخ و زیبا! ای سرو مانانژبا، ما را به آن سوی رود ببر!
اگر لطف خود را شامل حال ما نکنی و به آن سوی رودمان نبری باید روزها و روزها در این جا بمانیم؛...
رئی فونا، (4) خواهر وسطی نیز به نوبهی خود گفت: «ای سرور بزرگ رود زیبا! ما را به آن سو ببر! ما باید در جشنی شرکت کنیم، اما اگر تو کمکمان نکنی نمیتوانیم به آن جشن برویم، ... ما برای شرکت در سیکانارا، قربانی گاو، به دهکدهای در آن سوی رود میرویم، اما بییاری تو نمیتوانیم برویم.»
فارازا، (5) خواهر کوچک گفت: «ای...» اما نتوانست بیش از این چیزی بگوید زیرا با دست جلو دهانش را گرفت تا بوی بد و تحمل ناپذیر کایمان را نشنود.
از بوی کایمان بدش آمده بود.
کایمان گفت: «خوب، بیایید سوار بشوید تا شما را به آن سوی رود ببرم.» و پیش رفت و در کنار ساحل دراز کشید تا سه خواهر بتوانند بر پشت او جا بگیرند، سپس وارد آب شد و به سرعت به طرف دیگر رود شنا کرد. در میانهی رود فارازا که دختری بسیار نادان و بیخرد بود سخنانی گفت که نمیبایست بگوید. گفت: «راستی که بوی بد و زنندهای دارد!» خواهر بزرگش آهسته در گوش او گفت: «خاموش! خاموش!»
اما دختر بیاحتیاط گوش به اندرز خواهر نداد و گفت: «چه میگویی خواهر، مگر این بوی بد را تو بوی مشک و عبیر میدانی؟»
- هیس! خواهر خاموش باش و از این حرفها مگو!
فوئه منا که گوشی تیز داشت این حرفها را شنید لیکن به روی خود نیاورد و چیزی نگفت و تا آن سوی رود شنا کرد. سه خواهر به خشکی پریدند و سرور بزرگ رود را سپاس گزاردند و از او درخواستند که شب نیز که از جشن به خانه برمی گردند آنان را به پشت خود بنشاند و به آن سوی رود ببرد. سپس شتابان به محل جشن رفتند و همهی آن روز را خوردند و آواز خواندند و مراسم خاص سیکانارا را برای مصون ماندن از کینه و انتقام دیگران و خطر جانوران هراس انگیز به جای آوردند.
گوسالهای سه ساله را که رنگش با رنگ روز هماهنگ بود، برگزیدند. رنگ او سفید بود با چند لکهی سیاه، قربانی را به پای درخت مقدس آوردند و بر پهلوی چپش خوابانیدند. دو مرد سر او را به سوی شرق برگردانیدند. در این موقع زنان دور او جمع شدند و دست افشاندند و چنین خواندند:
«گاو، ... گاو، ... ای گاو!
به یاد پیشینیان؛
تو را قربان میکنیم!...»
حیوان بیچاره ماغ شومی برکشید. زنان برای تحریک او به خواندن آواز خود ادامه دادند:
«ای گاو تو نباید ما را سرزنش کنی که
تو را میکشیم:
زیرا کشته شدن تو اجداد ما را شادمان میکند.»
با این همه گاو مینالید و دست و پا میزد و میکوشید که از جای برخیزد و بگریزد. به ناچار دستهای او را به پاهایش بستند و آن گاه رهبر مراسم قربانی، گلوی او را برید و خونی را که بیرون ریخت در کاسهای گلی جمع کرد و آن را در پای درخت مقدس ریخت.
پس از انجام یافتن این تشریفات مذهبی، جشنی شورانگیز و عالی آغاز شد. رئیس دهکده همه چیز را از پیش آماده کرده بود، گذشته از گاوی که طبق سنن مذهبی و با تشریفات خاصی سر بریدند گاوان دیگری را هم سر بریدند که شمارهی آن ها کم نبود. ساکنان دهکده و مهمانانشان گلهای گاو خوردند. دیگهای برنج بسیار پختند و خوردند و کدو قلیانیهایی بسیار پر از بتسابتسا نوشیدند. آن گاه به رقص پرداختند. سه خواهر نیز در رقص شرکت کردند. فارازا، خواهر کوچکتر که با نشاطتر و چالاکتر از همه بود، در رقص آئه پیورنی (6) نقش زنبور را به عهده گرفت.
رقص آئه پیورنی رقصی است بسیار آرام و گردش آئه پیورنیای را مجسم میکند.
مرغ غول آسا در بیشهای میخرامد، شاخههای درختان را که در سر راهش قرار دارند کنار میزند. از روی درختان به همه جا مینگرد. او مرغی بسیار بلند قد است. چشمش به موزهایی میافتد... هاب؛ ... او خوشهای موز میچیند و موزها را یکی یکی فرو میبلعد.
در سمت دیگر درخت انبهای پر از میوههای زرین به چشمش میخورد. درخت را تکان میدهد و هر چه انبه بر زمین میافتد برمیدارد و میخورد.
شترمرغ غول آسا که از هیچ جانوری نمیترسد تنها از زنبوران میترسد. زنبوران کندویی سر در پی او نهادهاند. در رقص، گریختن آئه پیورنی عظیمی از برابر زنبور کوچک مجسم میشود.
فارازای ظریف و سبک پا سر در پی جنگاوری تنومند، که نقش شترمرغ را بازی میکرد، نهاده بود. دل دختر کوچک از آن رقص لذت بسیار برد. لیکن تالانولای فهمیده و خردمند چون دید روز به پایان میرسد خواهرانش را پیش خواند و گفت باید به خانه برگردند.
کایمان در میعادگاه به انتظار آنان بود. این بار او به سه خواهر گفت: «من دیگر نمیتوانم شما سه نفر را بر پشت خود سوار کنم، زیرا چون امروز جشن بود عدهی بسیاری را بر پشت خود سوار کرده و به آن سوی رود بردهام.»
تالانو گفت: «من پس از خواهرانم از رود میگذرم!»
کایمان گفت «نه، باید آداب و سنن را محترم شمرد و به جای آورد. اول بزرگتر بعد کوچکتر، فارازا کوچکتر از شما دو نفر است و باید پس از شما از رود بگذرد.»
نخست تالانو از رود گذر کرد و سپس رئی فونا و آن گاه نوبت فارازا رسید. لیکن فوئه منا در میان رود چنین وانمود کرد که خسته است و نمیتواند شنا کند. حرکتش را آهستهتر کرد و اندک اندک در آب فرو رفت. پاهای فارازا تر شدند.
دخترک بیاحتیاط به جای آن که خاموش باشد و حرفی نزند بتندی و اعتراض گفت: «کایمان! مگر نمیبینی که پاهای من در آب رفتهاند، اندکی بالاتر بیا!»
تمساح غول آسا گفت: «نخستین بار که بر دوشم قرار گرفتی پاهایت در آب نرفته بودند. سخن بیجای تو مرا میکشد!»
این بگفت و بیشتر در آب فرو رفت.
دختر کوچک این بار گریه کنان گفت: «کایمان سرخ تا زانو در آب رفتهام!»
- بار نخست زانوانت در آب نرفته بودند. سخن بیجان تو مرا میکشد!
فارازا همچنان شکوه و ناله میکرد اما فوئه منا دم به دم بیشتر در آب فرو میرفت. فارازا به التماس افتاد و پوزش خواست، لیکن دیگر دیر شده بود. کایمان او را به زیر آب کشانید و به کنام خویش برد و به خلاف عادت کایمانها یا برای گرفتن انتقام و یا از روی گرسنگی بسیار او را بیدرنگ به کام خویش کشید و فرو بلعید.
تالانولا و رئی فونا دریافتند که چه بر سر خواهرشان آمده است و بنای گریستن نهادند. نمیدانستند چه کنند، کسی در آن جا نبود که به یاری آن دو برخیزد.
سرانجام کلاغی را دیدند که به سوی خانهی آنان میپرید. بانگ برآوردند و او را خواندند. خواهر بزرگتر گفت: «ای گوایکا (7) (کلاغ)، ای دوست زیبای من! کایمان سرخ خواهر ما را فرو بلعیده است، زود برو و پدر و مادر ما را خبر کن! ما تنهاییم و نمیدانیم چگونه فارازا را برهانیم.»
کلاغ با اوقات تلخی بسیار منقارش را به صدا درآورد و گفت: «عجب! چطور شده است که من حالا دوست زیبای شما شدهام، هر وقت به کشتزار ذرت شما میآمدم با سنگ و چوب بیرونم میراندید! من نمیتوانم کمکی به شما بکنم، من دوست زیبای شما نیستم بلکه همان کلاغ زشتم که بودم، قار، قار...، قار...»
دو خواهر بسیار پریشان و هراسان شدند زیرا شب فرا میرسید و هوا تاریک میشد. در این موقع بازی از فراز سر آنان گذشت. دو خواهر او را به یاری خواندند لیکن باز از کمک کردن به آنان سرباز زد و گفت: «من به شما کمک کنم؟ دختران خوشگل و زیبا یادتان رفته است که روزی میخواستم جوجهای از ماکیانهای شما را ببرم چه داد و فریادهایی پشت سرم راه انداختید! مرا میراندید و میگفتید: (برو گمشو ای مرغ کثیف و زشت، چرا چیزی را که مال خودت نیست میخواهی بگیری؟) آره جانم، آن روزها را به یاد بیاورید!...»
بسیاری از مرغان دیگر نیز از بالای سر آن دو گذشتند لیکن هیچ یک خواهش آنان را نپذیرفت. آنان به دو خواهر یادآوری میکردند که چه دشنامها و ناسزاهایی به بهانهی خوردن دانه و یا میوهای از آنان شنیده بودند.
سرانجام مرغی که چون نقطهای در آسمان دیده میشد به نزد آنان فرود آمد. آن مرغ ترئوترئو (8) نام داشت. او با دقت بسیار به گفتههای تالانولا گوش کرد، لیکن نه آری گفت و نه، نه. به سوی دهکدهای که پدر و مادر سه دختر در آن سکونت داشتند پرید و چون به آن جا رسید بر شاخهی درخت انبهای نشست و چنین خواند:
«ترئو!... ترئو؛ ... ترئو، ... ترئو...»
همهی دهنشینان به طرف درختی که ترئوترئو بر شاخهای از آن نشسته بود دویدند. آن مرغ در روزهای عادی هرگز به دهکده نزدیک نمیشد. مردم با یکدیگر گفتند: «چه شده است که ترئوترئو به این جا آمده است؟ ... چه رخ داده است؟ این مرغ همیشه در آن بالا بالاهای آسمان پرواز میکند.»
مادر دختر که در دل بدبختی بزرگی برای خود احساس میکرد گفت: «ای مرغ بگو ببینم چه شده است؟...»
ترئوترئو گفت: «اول جیغ و داد بچهها را ساکت کنید و گوسالهها را دور ببرید، سرم را بردند، بعد سگ ها را که پارس میکنند دور ببرید! من از سر و صدا وحشت دارم و زبان از گفتن ببندید و گوش به من دارید تا پیغامی را که برای شما آوردهام ابلاغ کنم!»
«گوش کنید تا به شما بگویم که چه رخ داده است: فوئه منا سرور بزرگ رود، تالانولا و رئی فونا را به این سوی رود آورد لیکن فارازا را با خود به زیر آب برد و در کام کشید، زیرا فارازا حرفهایی به تمساح بزرگ سرخ زده بود که نمیبایست بزند... همه به سوی رود بشتابید تا او را از چنگ تمساح بزرگ برهانید، گاوان بسیار با خود ببرید!»
ساکنان دهکده گاوهای خود را پیش انداختند و به سوی رودخانه رفتند و آنها را وارد آب کردند.
بزودی همهی تمساحها از لانههای خود بیرون شدند و به روی آب آمدند. با این که هنوز دیده نمیشدند روی آب از حبابهایی که از بینیهای وحشتناک آنان بیرون میآمدند، پر گشت. مردم گاوان را که نمیخواستند در آب پیش بروند، به زور پیش میراندند...
سپس کایمانها جرئت یافتند و پای گاوان را گرفتند و به زیر آب کشیدند، لیکن مردمان از کشتن آنان خودداری کردند زیرا آنان در پی فوئه منا میگشتند و او خود را نشان نمیداد. ناگهان ترئوترئو که بر شاخهی درختی نشسته بود بانگ برآورد:
«ترئو، ترئو!... ترئو، ... من او را میبینم.»
همه روی به آن مرغ کردند و چشم بر او دوختند و هزاران وعده به او دادند و خواهش و التماس کردند. پدر دختر گفت: «من صد گاو به تو میدهم!... مادر گفت: «من هم چندین و چند متر ریسمان به تو میبخشم...» دیگری گفت: «من هم هفت حصیر که هر یک به رنگی خواهد بود، به تو میبخشم»، «من هم...»، «من هم...»
مرغ خواهش آنان را نپذیرفت و جوابشان داد: «ترئو، ترئو... اینها شکم بچههای مرا سیر نمیکنند».
مادر فارازا گفت: «من دو زنبیل پر از دانه به تو میبخشم!»
مرغ پس از شنیدن این وعده به درنگ به پرواز آمد و در گوشهای از ساحل رود بر فراز کنام فوئه منا ایستاد و گفت: «این جا!... من او را میبینم!... مردم این جا را بکنید... او جانور بسیار بزرگی است!... بسیار پر زور و نیرومد است لیکن عدهی شما بسیار است...»
همه شروع به کار کردند و زمین را کندند و فوئه منا را پیدا کردند. فوئه منا سخت شرمگین و هراسان بود زیرا مردم که همیشه به ستایش و سپاسگزاری او میپرداختند بارانی از دشنام و ناسزا بر سرش میباریدند... و پیشینیان گفتهاند که این دشنامها او را زمین گیر کرد.
فوئه منا را به ضرب تبر و نیزه کشتند. سپس شکمش را پاره کردند، لیکن فارازا را در آن نیافتند.
همه از حیرت بر جای خشکیدند و سپس غرولند کردند و به مرغ اعتراض نمودند. اما ترئوترئو دوباره گفت: «ترئو... ترئو... ترئو... همه به قول خود عمل کنید، همه به قول خود عمل کنید تا من هم به قول خود عمل کنم و فارازا را نشانتان بدهم!»
تنی چند شتابان به دهکده دویدند تا چند سبد دانه بیاورند... آن گاه ترئوترئو فرود آمد و بر یکی از پاهای تمساح غول آسا نشست و گفت که فارازا آن جا نیست و بعد گفت: «خوب دقت کنید!... انگشت کوچک پای چپش را ببرید، فارازا را پیدا میکنید!»
انگشت کوچک پای چپ فوئه منا را آهسته و آرام بریدند، ناگهان صدای نرم و لطیف فارازا را شنیدند که میگفت: «دقت کنید! آهستهتر... آهستهتر ببرید!...»
سرانجام کار به پایان رسید. البته دخترک اندکی مچاله شده و حالش به هم خورده بود لیکن هوای آزاد حالش را جا آورد و خوب شد.
مردی را به دهکده فرستادند تا زیباترین حصیرها را بیاورد. همهی راه را از رودخانه تا دهکده حصیر فرش کردند تا فارازا روی آنها راه برود و پاهای ظریفش از سنگ و خاک راه به درد نیاید. مردم دهکده خواسته بودند بدین گونه نشان دهند که تا چه اندازه از باز یافتن فارازا شادمان شدهاند.
و اما آن مرغ چه شد؟
مرغ؟ بلی مرغ بر فراز سر او، در آن بالا بالاها پرواز میکرد و آواز میخواند.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
داستانسرای پیر مالگاشی گفت: «باور میکنی، بکن، باور نمیکنی، مکن! اگر باور بکنی هوا خوب میشود و اگر باور نکنی باران میبارد، زیرا دروغگو من نیستم، پیشینیانند.»
در زمانی که بسیار پیشتر از دوران ما، فوئه منا (1)، کایمان بزرگ سرخ، در رودخانهی بزرگ مانانژبا (2)، واقع در سرزمین ساکالاو به سر میبرد. کسی بیاجازهی او نمیتوانست از آن بگذرد. فوئه منا هر وقت سر دماغ و خوشحال بود، یعنی گرسنگیاش فرو نشسته بود، به آسانی این اجازه را میداد.
برای آرام و سرحال نگه داشتن او چه میبایست کرد؟ میبایست هر بامداد گاوی درشت و فربه در کنار رودخانه در برابر او بنهند و او پس از خوردن گاو و فرونشستن گرسنگیاش هر کسی را که میخواست بر دوش چوبین خود مینشانید و به آن سوی رود میبرد. برای رفتن به آن سوی رود مردمان میبایست در کنار رود بایستند و او را به نرمی و شیرینی صدا کنند و آواز کوچکی برایش بخوانند، زیرا او موسیقی و آواز را بسیار دوست میداشت. اما بعضی حرف ها را در نزد او نمیبایست بر زبان راند.
قضا را روزی سه دختر جوان، که با هم خواهر بودند از دهکدهی خود بیرون آمدند تا برای شرکت در جشنی به دهکدهای در آن سوی رودخانه بروند. چون به کنار رود رسیدند و خواستند از آن بگذرند برای آگاه کردن کایمان به دست زدن و خواندن سرودی که بیلو پرداخته است آغاز کردند که تقریباً چنین معنی میدهد:
«ای سرور بزرگ، ای سرور با شکوه!
از چه کاری بدت میآید؟
من دیگر آن کار را نمیکنم.»
کایمان بزرگ که گوشی بسیار تیز داشت این آواز را شنید لیکن به روی آب نیامد تا آن را که بسیار دوست میداشت تا پایان بشنود.
«من کاری نکردهام که تو را بد آید؛
لیکن تو شوخی را،
دوست نمیداری.»
بیگمان این آواز ساده معنای خاصی هم داشت که کایمان آن را میفهمید.
معمولاً برای روی آب آمدن کایمان میبایست قطعات بسیاری بخوانند و گاه این کار ساعتها طول میکشید لیکن شاید کایمان به سه خواهر زیبا علاقهای خاص داشت که این بار زودتر از همیشه به روی آب آمد.
فوئه منا، از میان رود آهسته آهسته به سوی ساحل شنا کرد. سپس سرش را اندکی بالا گرفت و دماغش خطی سه گوش بر سطح آرام رود رسم کرد. او چشمانش را بست و چنین وانمود کرد که کسی را نمیبیند، لیکن خوب هم میدید و این کار را برای این میکرد که مردم به اهمیت و ارزش کار او بیشتر پی ببرند و از او بیشتر خواهش و التماس کنند.
کایمان پس از رسیدن به ساحل رود گفت: «که بود مرا صدا میکرد، کجا هستید؟»
تالانولا، (3) بزرگترین خواهرها، فریاد زد: «ای کایمان بزرگ سرخ و زیبا! ای سرو مانانژبا، ما را به آن سوی رود ببر!
اگر لطف خود را شامل حال ما نکنی و به آن سوی رودمان نبری باید روزها و روزها در این جا بمانیم؛...
رئی فونا، (4) خواهر وسطی نیز به نوبهی خود گفت: «ای سرور بزرگ رود زیبا! ما را به آن سو ببر! ما باید در جشنی شرکت کنیم، اما اگر تو کمکمان نکنی نمیتوانیم به آن جشن برویم، ... ما برای شرکت در سیکانارا، قربانی گاو، به دهکدهای در آن سوی رود میرویم، اما بییاری تو نمیتوانیم برویم.»
فارازا، (5) خواهر کوچک گفت: «ای...» اما نتوانست بیش از این چیزی بگوید زیرا با دست جلو دهانش را گرفت تا بوی بد و تحمل ناپذیر کایمان را نشنود.
از بوی کایمان بدش آمده بود.
کایمان گفت: «خوب، بیایید سوار بشوید تا شما را به آن سوی رود ببرم.» و پیش رفت و در کنار ساحل دراز کشید تا سه خواهر بتوانند بر پشت او جا بگیرند، سپس وارد آب شد و به سرعت به طرف دیگر رود شنا کرد. در میانهی رود فارازا که دختری بسیار نادان و بیخرد بود سخنانی گفت که نمیبایست بگوید. گفت: «راستی که بوی بد و زنندهای دارد!» خواهر بزرگش آهسته در گوش او گفت: «خاموش! خاموش!»
اما دختر بیاحتیاط گوش به اندرز خواهر نداد و گفت: «چه میگویی خواهر، مگر این بوی بد را تو بوی مشک و عبیر میدانی؟»
- هیس! خواهر خاموش باش و از این حرفها مگو!
فوئه منا که گوشی تیز داشت این حرفها را شنید لیکن به روی خود نیاورد و چیزی نگفت و تا آن سوی رود شنا کرد. سه خواهر به خشکی پریدند و سرور بزرگ رود را سپاس گزاردند و از او درخواستند که شب نیز که از جشن به خانه برمی گردند آنان را به پشت خود بنشاند و به آن سوی رود ببرد. سپس شتابان به محل جشن رفتند و همهی آن روز را خوردند و آواز خواندند و مراسم خاص سیکانارا را برای مصون ماندن از کینه و انتقام دیگران و خطر جانوران هراس انگیز به جای آوردند.
گوسالهای سه ساله را که رنگش با رنگ روز هماهنگ بود، برگزیدند. رنگ او سفید بود با چند لکهی سیاه، قربانی را به پای درخت مقدس آوردند و بر پهلوی چپش خوابانیدند. دو مرد سر او را به سوی شرق برگردانیدند. در این موقع زنان دور او جمع شدند و دست افشاندند و چنین خواندند:
«گاو، ... گاو، ... ای گاو!
به یاد پیشینیان؛
تو را قربان میکنیم!...»
حیوان بیچاره ماغ شومی برکشید. زنان برای تحریک او به خواندن آواز خود ادامه دادند:
«ای گاو تو نباید ما را سرزنش کنی که
تو را میکشیم:
زیرا کشته شدن تو اجداد ما را شادمان میکند.»
با این همه گاو مینالید و دست و پا میزد و میکوشید که از جای برخیزد و بگریزد. به ناچار دستهای او را به پاهایش بستند و آن گاه رهبر مراسم قربانی، گلوی او را برید و خونی را که بیرون ریخت در کاسهای گلی جمع کرد و آن را در پای درخت مقدس ریخت.
پس از انجام یافتن این تشریفات مذهبی، جشنی شورانگیز و عالی آغاز شد. رئیس دهکده همه چیز را از پیش آماده کرده بود، گذشته از گاوی که طبق سنن مذهبی و با تشریفات خاصی سر بریدند گاوان دیگری را هم سر بریدند که شمارهی آن ها کم نبود. ساکنان دهکده و مهمانانشان گلهای گاو خوردند. دیگهای برنج بسیار پختند و خوردند و کدو قلیانیهایی بسیار پر از بتسابتسا نوشیدند. آن گاه به رقص پرداختند. سه خواهر نیز در رقص شرکت کردند. فارازا، خواهر کوچکتر که با نشاطتر و چالاکتر از همه بود، در رقص آئه پیورنی (6) نقش زنبور را به عهده گرفت.
رقص آئه پیورنی رقصی است بسیار آرام و گردش آئه پیورنیای را مجسم میکند.
مرغ غول آسا در بیشهای میخرامد، شاخههای درختان را که در سر راهش قرار دارند کنار میزند. از روی درختان به همه جا مینگرد. او مرغی بسیار بلند قد است. چشمش به موزهایی میافتد... هاب؛ ... او خوشهای موز میچیند و موزها را یکی یکی فرو میبلعد.
در سمت دیگر درخت انبهای پر از میوههای زرین به چشمش میخورد. درخت را تکان میدهد و هر چه انبه بر زمین میافتد برمیدارد و میخورد.
شترمرغ غول آسا که از هیچ جانوری نمیترسد تنها از زنبوران میترسد. زنبوران کندویی سر در پی او نهادهاند. در رقص، گریختن آئه پیورنی عظیمی از برابر زنبور کوچک مجسم میشود.
فارازای ظریف و سبک پا سر در پی جنگاوری تنومند، که نقش شترمرغ را بازی میکرد، نهاده بود. دل دختر کوچک از آن رقص لذت بسیار برد. لیکن تالانولای فهمیده و خردمند چون دید روز به پایان میرسد خواهرانش را پیش خواند و گفت باید به خانه برگردند.
کایمان در میعادگاه به انتظار آنان بود. این بار او به سه خواهر گفت: «من دیگر نمیتوانم شما سه نفر را بر پشت خود سوار کنم، زیرا چون امروز جشن بود عدهی بسیاری را بر پشت خود سوار کرده و به آن سوی رود بردهام.»
تالانو گفت: «من پس از خواهرانم از رود میگذرم!»
کایمان گفت «نه، باید آداب و سنن را محترم شمرد و به جای آورد. اول بزرگتر بعد کوچکتر، فارازا کوچکتر از شما دو نفر است و باید پس از شما از رود بگذرد.»
نخست تالانو از رود گذر کرد و سپس رئی فونا و آن گاه نوبت فارازا رسید. لیکن فوئه منا در میان رود چنین وانمود کرد که خسته است و نمیتواند شنا کند. حرکتش را آهستهتر کرد و اندک اندک در آب فرو رفت. پاهای فارازا تر شدند.
دخترک بیاحتیاط به جای آن که خاموش باشد و حرفی نزند بتندی و اعتراض گفت: «کایمان! مگر نمیبینی که پاهای من در آب رفتهاند، اندکی بالاتر بیا!»
تمساح غول آسا گفت: «نخستین بار که بر دوشم قرار گرفتی پاهایت در آب نرفته بودند. سخن بیجای تو مرا میکشد!»
این بگفت و بیشتر در آب فرو رفت.
دختر کوچک این بار گریه کنان گفت: «کایمان سرخ تا زانو در آب رفتهام!»
- بار نخست زانوانت در آب نرفته بودند. سخن بیجان تو مرا میکشد!
فارازا همچنان شکوه و ناله میکرد اما فوئه منا دم به دم بیشتر در آب فرو میرفت. فارازا به التماس افتاد و پوزش خواست، لیکن دیگر دیر شده بود. کایمان او را به زیر آب کشانید و به کنام خویش برد و به خلاف عادت کایمانها یا برای گرفتن انتقام و یا از روی گرسنگی بسیار او را بیدرنگ به کام خویش کشید و فرو بلعید.
تالانولا و رئی فونا دریافتند که چه بر سر خواهرشان آمده است و بنای گریستن نهادند. نمیدانستند چه کنند، کسی در آن جا نبود که به یاری آن دو برخیزد.
سرانجام کلاغی را دیدند که به سوی خانهی آنان میپرید. بانگ برآوردند و او را خواندند. خواهر بزرگتر گفت: «ای گوایکا (7) (کلاغ)، ای دوست زیبای من! کایمان سرخ خواهر ما را فرو بلعیده است، زود برو و پدر و مادر ما را خبر کن! ما تنهاییم و نمیدانیم چگونه فارازا را برهانیم.»
کلاغ با اوقات تلخی بسیار منقارش را به صدا درآورد و گفت: «عجب! چطور شده است که من حالا دوست زیبای شما شدهام، هر وقت به کشتزار ذرت شما میآمدم با سنگ و چوب بیرونم میراندید! من نمیتوانم کمکی به شما بکنم، من دوست زیبای شما نیستم بلکه همان کلاغ زشتم که بودم، قار، قار...، قار...»
دو خواهر بسیار پریشان و هراسان شدند زیرا شب فرا میرسید و هوا تاریک میشد. در این موقع بازی از فراز سر آنان گذشت. دو خواهر او را به یاری خواندند لیکن باز از کمک کردن به آنان سرباز زد و گفت: «من به شما کمک کنم؟ دختران خوشگل و زیبا یادتان رفته است که روزی میخواستم جوجهای از ماکیانهای شما را ببرم چه داد و فریادهایی پشت سرم راه انداختید! مرا میراندید و میگفتید: (برو گمشو ای مرغ کثیف و زشت، چرا چیزی را که مال خودت نیست میخواهی بگیری؟) آره جانم، آن روزها را به یاد بیاورید!...»
بسیاری از مرغان دیگر نیز از بالای سر آن دو گذشتند لیکن هیچ یک خواهش آنان را نپذیرفت. آنان به دو خواهر یادآوری میکردند که چه دشنامها و ناسزاهایی به بهانهی خوردن دانه و یا میوهای از آنان شنیده بودند.
سرانجام مرغی که چون نقطهای در آسمان دیده میشد به نزد آنان فرود آمد. آن مرغ ترئوترئو (8) نام داشت. او با دقت بسیار به گفتههای تالانولا گوش کرد، لیکن نه آری گفت و نه، نه. به سوی دهکدهای که پدر و مادر سه دختر در آن سکونت داشتند پرید و چون به آن جا رسید بر شاخهی درخت انبهای نشست و چنین خواند:
«ترئو!... ترئو؛ ... ترئو، ... ترئو...»
همهی دهنشینان به طرف درختی که ترئوترئو بر شاخهای از آن نشسته بود دویدند. آن مرغ در روزهای عادی هرگز به دهکده نزدیک نمیشد. مردم با یکدیگر گفتند: «چه شده است که ترئوترئو به این جا آمده است؟ ... چه رخ داده است؟ این مرغ همیشه در آن بالا بالاهای آسمان پرواز میکند.»
مادر دختر که در دل بدبختی بزرگی برای خود احساس میکرد گفت: «ای مرغ بگو ببینم چه شده است؟...»
ترئوترئو گفت: «اول جیغ و داد بچهها را ساکت کنید و گوسالهها را دور ببرید، سرم را بردند، بعد سگ ها را که پارس میکنند دور ببرید! من از سر و صدا وحشت دارم و زبان از گفتن ببندید و گوش به من دارید تا پیغامی را که برای شما آوردهام ابلاغ کنم!»
«گوش کنید تا به شما بگویم که چه رخ داده است: فوئه منا سرور بزرگ رود، تالانولا و رئی فونا را به این سوی رود آورد لیکن فارازا را با خود به زیر آب برد و در کام کشید، زیرا فارازا حرفهایی به تمساح بزرگ سرخ زده بود که نمیبایست بزند... همه به سوی رود بشتابید تا او را از چنگ تمساح بزرگ برهانید، گاوان بسیار با خود ببرید!»
ساکنان دهکده گاوهای خود را پیش انداختند و به سوی رودخانه رفتند و آنها را وارد آب کردند.
بزودی همهی تمساحها از لانههای خود بیرون شدند و به روی آب آمدند. با این که هنوز دیده نمیشدند روی آب از حبابهایی که از بینیهای وحشتناک آنان بیرون میآمدند، پر گشت. مردم گاوان را که نمیخواستند در آب پیش بروند، به زور پیش میراندند...
سپس کایمانها جرئت یافتند و پای گاوان را گرفتند و به زیر آب کشیدند، لیکن مردمان از کشتن آنان خودداری کردند زیرا آنان در پی فوئه منا میگشتند و او خود را نشان نمیداد. ناگهان ترئوترئو که بر شاخهی درختی نشسته بود بانگ برآورد:
«ترئو، ترئو!... ترئو، ... من او را میبینم.»
همه روی به آن مرغ کردند و چشم بر او دوختند و هزاران وعده به او دادند و خواهش و التماس کردند. پدر دختر گفت: «من صد گاو به تو میدهم!... مادر گفت: «من هم چندین و چند متر ریسمان به تو میبخشم...» دیگری گفت: «من هم هفت حصیر که هر یک به رنگی خواهد بود، به تو میبخشم»، «من هم...»، «من هم...»
مرغ خواهش آنان را نپذیرفت و جوابشان داد: «ترئو، ترئو... اینها شکم بچههای مرا سیر نمیکنند».
مادر فارازا گفت: «من دو زنبیل پر از دانه به تو میبخشم!»
مرغ پس از شنیدن این وعده به درنگ به پرواز آمد و در گوشهای از ساحل رود بر فراز کنام فوئه منا ایستاد و گفت: «این جا!... من او را میبینم!... مردم این جا را بکنید... او جانور بسیار بزرگی است!... بسیار پر زور و نیرومد است لیکن عدهی شما بسیار است...»
همه شروع به کار کردند و زمین را کندند و فوئه منا را پیدا کردند. فوئه منا سخت شرمگین و هراسان بود زیرا مردم که همیشه به ستایش و سپاسگزاری او میپرداختند بارانی از دشنام و ناسزا بر سرش میباریدند... و پیشینیان گفتهاند که این دشنامها او را زمین گیر کرد.
فوئه منا را به ضرب تبر و نیزه کشتند. سپس شکمش را پاره کردند، لیکن فارازا را در آن نیافتند.
همه از حیرت بر جای خشکیدند و سپس غرولند کردند و به مرغ اعتراض نمودند. اما ترئوترئو دوباره گفت: «ترئو... ترئو... ترئو... همه به قول خود عمل کنید، همه به قول خود عمل کنید تا من هم به قول خود عمل کنم و فارازا را نشانتان بدهم!»
تنی چند شتابان به دهکده دویدند تا چند سبد دانه بیاورند... آن گاه ترئوترئو فرود آمد و بر یکی از پاهای تمساح غول آسا نشست و گفت که فارازا آن جا نیست و بعد گفت: «خوب دقت کنید!... انگشت کوچک پای چپش را ببرید، فارازا را پیدا میکنید!»
انگشت کوچک پای چپ فوئه منا را آهسته و آرام بریدند، ناگهان صدای نرم و لطیف فارازا را شنیدند که میگفت: «دقت کنید! آهستهتر... آهستهتر ببرید!...»
سرانجام کار به پایان رسید. البته دخترک اندکی مچاله شده و حالش به هم خورده بود لیکن هوای آزاد حالش را جا آورد و خوب شد.
مردی را به دهکده فرستادند تا زیباترین حصیرها را بیاورد. همهی راه را از رودخانه تا دهکده حصیر فرش کردند تا فارازا روی آنها راه برود و پاهای ظریفش از سنگ و خاک راه به درد نیاید. مردم دهکده خواسته بودند بدین گونه نشان دهند که تا چه اندازه از باز یافتن فارازا شادمان شدهاند.
و اما آن مرغ چه شد؟
مرغ؟ بلی مرغ بر فراز سر او، در آن بالا بالاها پرواز میکرد و آواز میخواند.
پینوشتها:
1. Voe mena.
2. Mananjeba.
3. Talanola.
4. Reivona.
5. Farazza.
6. Aepiorny شترمرغ غول آسایی که در قدیم در ماداگاسکار میزیسته است و سنگوارههای او را پیدا کردهاند. بلندی او تا چهار متر میرسیده است. مؤلف.
7. Goaika.
8. Tréotréo.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.