نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
تانالولو (1 و زنش فارازا (2) در دهکدهای در کنار جنگل به سر میبردند.
روزی همهی ساکنان دهکده را دعوت کردند که دسته جمعی به شکار بروند. مردم نخست شاخههایی را از درختان بریدند تا با آنها دامهایی برای گرفتن میمونها بسازند و سپس با چوبدستیای که به دست گرفته بودند بر درختان کوفتند تا بدین وسیله جانوران را بتارانند.
گروهی از روستاییان نیز به جست و جوی عسل و تاندراک (3) برخاستند. تانالولو که از هوش و خرد بهرهای اندک داشت نتوانست چوبدستیای برای خود فراهم کند و بهتر از این تدبیری به عقلش نرسید که به جای چوبدستی سر خود را به تنهی درختان بکوبد.
چون زنش به نزد او آمد و دید که سرش ورم کرده است و خون از آن میریزد به او گفت: «مردک احمق این چه کاری است که میکنی؟ همه به تو میخندند و ریشخندت میکنند!»
تانالولو جواب داد: «بلی، میدانم!» اما دروغ میگفت و چیزی را نمیدانست.
- تو که هوش زیرکی به دام انداختن میمون را نداری برو و خارپشت شکار کن!
تانالولو برای پیدا کردن خارپشت وارد جنگل شد و چون چشمش به گروهی از آنان افتاد فریاد زد: «آهای مردم! بیایید و سگهای کوچک خدای مهربان را تماشا کنید!»
مردم به آن سو شتافتند و همهی تاندراکها را که تانالولو از پناهگاهشان بیرون رانده بود کشتند و برداشتند و رفتند و او را که چیزی نمی فهمید تنها گذاشتند.
زن تانالولو خود را به شوهرش رسانید و بانگ بر سرش زد: «راستی نفهم و احمقی! برو اقلاً عقل پیدا کن! آیا این کار هم از دستت بر نمیآید؟»
تانالولو جواب داد: «چرا! این کار را میتوانم بکنم!»
از دور وز وز زنبوران به گوش تانالولو رسید. گوش او بسی تیزتر بود. او مردم را به فریاد پیش خود خواند و گفت: «بیایید و پشههای خدا را ببینید! چقدر زیادند و زیبایند!»
مردم به صدای او به سویش دویدند و تخمها را جمع کردند.
چون روز به پایان رسید روستاییان با غنایمی که به دست آورده بودند به خانه بازگشتند، تنها تانالولو و فارازا دست خالی بازگشتند.
پس از چند روز فارازا به شوهر خود گفت: «باید ذرت بکاریم زیرا بزودی ذخیرهی ذرتمان تمام میشود و چیزی برای خودمان نمیماند!»
تانالولو گفت: «بسیار خوب»!
فارازا زمین بزرگی را به تانالولو نشان داد و گفت: «از این خاک چیزهای خوبی میتوان بیرون کشید!»
زن به خانه بازگشت و با خود اندیشید که شوهرش زمین را برای کشت و کار آماده میکند. لیکن تانالولو که از گفتهی زنش چنین فهمیده بود که گنجی در آن جا به زیر خاک پنهان است به کندن گودالی بزرگ پرداخت.
چون روز به پایان رسید و فارازا دید شوهرش به خانه بازنیامد به مزرعه رفت و از او پرسید: «این گودال را برای چه میکنی؟»
- زن! مگر تو خود نگفتی که چیزهای خوبی از این جا میتوان بیرون کشید!؟
فارازای مهربان آهی کشید و به تانالولو شرح داد که چه کار باید بکنند. آن دو با هم زمین را شخم زدند و در آن ذرت کاشتند.
دیری برنیامد که دانههای ذرت سبز شدند. فارازا به تانالولو گفت: «برو علفهای هرزه کشتزار را بکن و دور بینداز!»
مردک نادان به کشتزار رفت و به کار پرداخت لیکن بدبختانه او تنها علفهای هرزه را نکند بلکه بوتههای ذرتها را کند و دور انداخت.
فارازا از غصهی این که تانالولو ذرتها را کنده بود، موی خود را برکند و مویه کرد. اما موی کندن و مویه کردن درد او را دوا نکرد!
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
تانالولو (1 و زنش فارازا (2) در دهکدهای در کنار جنگل به سر میبردند.
روزی همهی ساکنان دهکده را دعوت کردند که دسته جمعی به شکار بروند. مردم نخست شاخههایی را از درختان بریدند تا با آنها دامهایی برای گرفتن میمونها بسازند و سپس با چوبدستیای که به دست گرفته بودند بر درختان کوفتند تا بدین وسیله جانوران را بتارانند.
گروهی از روستاییان نیز به جست و جوی عسل و تاندراک (3) برخاستند. تانالولو که از هوش و خرد بهرهای اندک داشت نتوانست چوبدستیای برای خود فراهم کند و بهتر از این تدبیری به عقلش نرسید که به جای چوبدستی سر خود را به تنهی درختان بکوبد.
چون زنش به نزد او آمد و دید که سرش ورم کرده است و خون از آن میریزد به او گفت: «مردک احمق این چه کاری است که میکنی؟ همه به تو میخندند و ریشخندت میکنند!»
تانالولو جواب داد: «بلی، میدانم!» اما دروغ میگفت و چیزی را نمیدانست.
- تو که هوش زیرکی به دام انداختن میمون را نداری برو و خارپشت شکار کن!
تانالولو برای پیدا کردن خارپشت وارد جنگل شد و چون چشمش به گروهی از آنان افتاد فریاد زد: «آهای مردم! بیایید و سگهای کوچک خدای مهربان را تماشا کنید!»
مردم به آن سو شتافتند و همهی تاندراکها را که تانالولو از پناهگاهشان بیرون رانده بود کشتند و برداشتند و رفتند و او را که چیزی نمی فهمید تنها گذاشتند.
زن تانالولو خود را به شوهرش رسانید و بانگ بر سرش زد: «راستی نفهم و احمقی! برو اقلاً عقل پیدا کن! آیا این کار هم از دستت بر نمیآید؟»
تانالولو جواب داد: «چرا! این کار را میتوانم بکنم!»
از دور وز وز زنبوران به گوش تانالولو رسید. گوش او بسی تیزتر بود. او مردم را به فریاد پیش خود خواند و گفت: «بیایید و پشههای خدا را ببینید! چقدر زیادند و زیبایند!»
مردم به صدای او به سویش دویدند و تخمها را جمع کردند.
چون روز به پایان رسید روستاییان با غنایمی که به دست آورده بودند به خانه بازگشتند، تنها تانالولو و فارازا دست خالی بازگشتند.
پس از چند روز فارازا به شوهر خود گفت: «باید ذرت بکاریم زیرا بزودی ذخیرهی ذرتمان تمام میشود و چیزی برای خودمان نمیماند!»
تانالولو گفت: «بسیار خوب»!
فارازا زمین بزرگی را به تانالولو نشان داد و گفت: «از این خاک چیزهای خوبی میتوان بیرون کشید!»
زن به خانه بازگشت و با خود اندیشید که شوهرش زمین را برای کشت و کار آماده میکند. لیکن تانالولو که از گفتهی زنش چنین فهمیده بود که گنجی در آن جا به زیر خاک پنهان است به کندن گودالی بزرگ پرداخت.
چون روز به پایان رسید و فارازا دید شوهرش به خانه بازنیامد به مزرعه رفت و از او پرسید: «این گودال را برای چه میکنی؟»
- زن! مگر تو خود نگفتی که چیزهای خوبی از این جا میتوان بیرون کشید!؟
فارازای مهربان آهی کشید و به تانالولو شرح داد که چه کار باید بکنند. آن دو با هم زمین را شخم زدند و در آن ذرت کاشتند.
دیری برنیامد که دانههای ذرت سبز شدند. فارازا به تانالولو گفت: «برو علفهای هرزه کشتزار را بکن و دور بینداز!»
مردک نادان به کشتزار رفت و به کار پرداخت لیکن بدبختانه او تنها علفهای هرزه را نکند بلکه بوتههای ذرتها را کند و دور انداخت.
فارازا از غصهی این که تانالولو ذرتها را کنده بود، موی خود را برکند و مویه کرد. اما موی کندن و مویه کردن درد او را دوا نکرد!
پینوشتها:
1. Tanalolo.
2. Farazza.
3. Tandrak نوعی خارپشت است.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.