یک اسطوره از ماداگاسکار

آب مانانگارز

دنگ! دنگ! دو دسته هاون بزرگ به آهنگی موزون یکی پس از دیگری فرود می‌آمد. دسته ‌هاونی که رازانی به دست داشت می‌گفت: «دنگ! ...» و دسته هاونی که رازافی به دست گرفته بود جوابش می‌داد: «دنگ!...»
سه‌شنبه، 11 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آب مانانگارز
 آب مانانگارز

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار
دنگ! دنگ! دو دسته هاون بزرگ به آهنگی موزون یکی پس از دیگری فرود می‌آمد.
دسته ‌هاونی که رازانی (1) به دست داشت می‌گفت: «دنگ! ...» و دسته هاونی که رازافی (2) به دست گرفته بود جوابش می‌داد: «دنگ!...»
دو خواهر با چنان شور و حرارتی کار می‌کردند که در اندک مدتی کار خود را انجام دادند. سپس برنج‌ها را در سینی سبدی ریختند و به پاک کردن آن‌ها پرداختند. چلتوک‌ها به پیش ماکیان‌هایی که پیش دویده بودند ریخته شدند.
دیگی بزرگ و پر از آب روی آتش نهاده شده بود. برنج‌ها را در آب جوشان ریختند. پس از نیم ساعت برنج پخت و خورده شد.
دو خواهر می‌بایست آن روز صبح زود از خواب برخیزند و غذای خانواده را آماده کنند و سپس برای فروش محصول زمین خود به بازار تاماتاو (3)، که شهری بود در نزدیکی ده آنان، بروند.
هر یک از دو دختر کوچک مالگاشی زنبیلی پر بر سر نهاده بود. آنان پهلو به پهلوی یکدیگر و با گام‌های بلند راه می‌رفتند و می‌کوشیدند زودتر به بازار برسند تا بتوانند کالای خود را به قیمتی مناسب بفروشند.
آن دو برای رفتن به شهر از روی پلی که بر رودخانه‌ی مانانگارز (4) بسته شده بود گذشتند و چون بارها آن را دیده بودند توجهی به آن ننمودند و حتی راهی را هم که به شهر می‌رفت نگاه نکردند و حال آن که دورنمایی زیبا و فرحبخش در برابرشان قرار داشت: چمنزارهایی بزرگ، آراسته به درختان عود و نارگیل و پاندانوس (5) دیده را می‌نواختند. در میان درختان کلبه‌هایی کوچک از نی بافته شده بودند، در پس نرده‌هایی از خیزران چندک زده بودند و هر چه به شهر نزدیک‌تر می‌شدند شماره‌ی آن‌ها بیشتر می‌گشت.
بازار تاماتاو مانند همیشه بسیار شلوغ بود، از ساعت‌ها پیش گروه بی‌شماری از خریداران و فروشندگان در آن‌جا گرد آمده بودند . با این همه دو خواهر توانستند گوشه‌ای برای خود پیدا کنند و آنچه در زنبیل‌های خود داشتند به صورت توده‌های کوچک به روی حصیرها بگسترند. آن‌ها میوه‌های انبه و گلابی هندی، پاپایه (6) و پی‌پانگه (7) و آمبروادو (8) و مارگوز (9) و میوه‌ها و سبزی‌هایی که نام‌های عجیب و طعم‌های بسیار خوشایند دارند، با خود برای فروش به بازار آورده بودند.
در زنبیل رازانی که آن را بر زمین نهاده بود، چند غاز و اردک بودند که پاهای آنان را به یکدیگر بسته بودند تا فرار نکنند. آن‌ها هیاهویی عجیب و کر کننده به راه انداخته بودند، گفتی می‌خواستند مشتریان را به طرف خود جلب کنند. فروش دو خواهر بسیار خوب و مطابق دلخواه بود. آنان پیش از بازگشت به دهکده لختی در برابر بساط فروشندگان هوایی (10) که از تناناریف آمده بودند و زیورهای چوبی و استخوانی و توردوزی‌های سرزمین امیرن (11) را برای فروش به آن بازار آورده بودند ایستادند و به حسرت بر آن‌ها نگریستند.
دختران کوچک که بسیار طناز و رعنا بودند دمی چند در برابر گردنبندها و انگشتری‌های بساط فروشندگان هندی ایستادند. خیلی دلشان می‌خواست که بهری از درآمد خود را که با دقت بسیار در گوشه‌ای از لامبای خود گره زده بودند، هزینه‌ی این چیزها بکنند، لیکن می‌دانستند که ساکنان دهکده مانانگارز توانگر نیستند. آنان آهی به حسرت کشیدند و بازار را ترک گفتند.
راه بازگشت با سرعت بیشتری پیموده شد زیرا بار رهنوردان سبک‌تر شده بود و دو خواهر کار بسیار داشتند که پیش از فرو رفتن آفتاب انجام دهند.
بهترین ساعات روز آن دو خواهر ساعاتی بود که با پدر و مادرشان در لب رود می‌نشستند و به گذر زورق‌های پر از موز و نارگیل می‌نگریستند.
رودخانه‌ی مانانگارز راهی پر پیچ و خم داشت لیکن بآرامی جریان می‌یافت. زندگی دو خواهر نیز مانند آب رودخانه در میان کار و آسایش بآرامی و خوشی می‌گذشت.
چون شب فرا می‌رسید پشه‌ها به آزارشان می‌پرداختند و رازانی و رازافی برای بازی و تفریح در پی کرم‌های شب تاب می‌دویدند. این حشرات درخشان گروه گروه می‌آمدند و چون فانوس‌هایی بسیار کوچک دم به دم روشن و خاموش می‌شدند.
دختران جوان این کرم‌های شب تاب را می‌گرفتند و بر گیسوان خویش می‌نهادند و آن‌ها چون نیمتاج‌هایی که در بازار به حسرت بر آن‌ها نگریسته بودند، بر سر دختران می‌درخشیدند.
ساحل شگفت انگیز رود مانانگارز شب هنگام هوایی ناسالم دارد، از این روی نمی‌بایست در آن‌جا درنگ کنند. پدر و مادر دو دختر فریاد می‌زدند: «آهای رازافی! آهای رازانی! بیایید برویم به خانه!...»
روزی نامه‌ای از تناناریف رسید و یکسانی و یکنواختی زندگی آن دو را به هم زد. خاله رازانانورو (12) که در پایتخت خانه داشت نامه‌ای نوشت و یکی از خواهرزادگانش را چند روزی به خانه‌ی خود دعوت کرده بود. چون مسافرت به تناناریف خرج بسیار داشت نوشته بود که از رازانی و رازافی یکی را برگزینند و پیش او بفرستند زیرا او نمی‌توانست هزینه‎ی سفر دو نفر را بدهد. جواب نامه را می‌بایست تا پس فردای آن روز به پست بدهند.
دو خواهر همه‌ی روز را خاموش بودند و به مسافرتی که بارها تعریفش را شنیده بودند، می‌اندیشیدند. پیش خود فکر می‌کردند که باید صبح زود از ایستگاه تاماتاو حرکت کنند.
راه آهن نخست از کرانه‌ی اقیانوس هند می‌گذشت. موج‌های سبز رنگ اقیانوس بر ماسه‌های ساحل می‌ریختند و کف می‌کردند و برای لیسیدن ریل‌ها پیش می‌آمدند و غریو بازگشتشان نفس نفس زدن‌های لکوموتیو را در خود خفه می‌کرد.
در آمبیلو (13) راه آهن ناگهان دور می‌زد و به میان زمین‌ها وارد شد و آن‌گاه از میان رشته‌ای از دهکده‌ها می‌گذشت که از کلبه‌هایی که در میان خیزران‌های غول آسا و درختان کهنسال انبه، روی پایه‌های چوبی ساخته شده بودند، تشکیل می‌یافتند.
منظره ی اطراف پس از آن که قطار از فانافانا (14) می‌گذشت تغییر می‌یافت و هوا خنک‌تر می‌شد. قطار نفس نفس زنان از راه‌های مارپیچ گردنه‌ی ماندراکا (15) که شیب‌های آن پوشیده از درختان میموزا و اوکالیپتوس بودند، بالا می‌رفت.
پیدایش خانه‌های کوچک یک طبقه که همه از گل خام و خاک رس ساخته شده بودند نشان آن بود که قطار به امیرن رسیده است. در آن‌جا درختان و گیاهان ناپدید می‌شوند ولی تا چشم کار می‌کند فرشی زمرّدین از برنجزاران دیده می‌شود و این فرش تا آستانه‌ی شهر تناناریف، که از دور دیده می‌شود، گسترده شده است.
شب در تناناریف آدم خود را در شهر پریان می‌پندارد، همه‌ی شهر که طبقه طبقه روی تپه‌ها قرار دارد، با هزاران چراغ می‌درخشد. در ایستگاه راه آهن اتومبیل‌ها و کالسکه‌هایی که یک نفر آن را می‌کشد به انتظار آمدن قطار و مسافران می‌ایستند.
بامدادان چه فرحبخش و سرورانگیز است که آدم پنجره‌های اتاق خود را بگشاید و دورنمای شهر را در زمینه‌ی آسمان نیلگون تماشا کند.
کاخ قدیمی ملکه روی بلندترین تپه‌ها هیکل عظیم خود را برافراشته و پایین‌تر از آن کاخ نخست وزیری قرار گرفته است. این دو کاخ بر همه‌ی خانه‌های سرخ رنگ شهر که گفتی به تصادف بر دامن تپه‌ها آویخته بودند و دشت ماهامازینا (16) که دریاچه‌ی آنوزی (17) چون فیروزه‌ای فراموش شده، در آن افتاده بود، تسلط داشتند.
چه مغازه‌های زیبایی، پر از اشیای شگفت انگیز در آن شهر بودند که چیزهایی که دو خواهر در بازار تاماتاو به حسرت بر آن‌ها نگریسته بودند در برابر آن‌ها بسیار ناچیز می‌نمودند...
حرکت اتومبیل‌ها و ایوان‌های غرق در گل و شکوفه...
دو خواهر غرق در این اندیشه‌ها بودند... دنگ! دنگ! دسته هاون رازانی آهسته‌تر و نرم‌تر از هر روز فرود می‌آمد و دسته هاون رازافی با صدای آهسته‌تری جواب آن را می‌داد: دنگ!
به هنگام پاک کردن برنج همه‌ی ماکیان‌ها به سوی آن دو دویدند زیرا دانه‌های سفید بسیاری از میان دست‌های آنان بر زمین می‌ریختند...
روز سپری می‌شد. رازانی با خود می‌اندیشید: «کاش مرا به این مسافرت بفرستند!» و رازافی در دل می‌گفت: «چرا مرا به این مسافرت نفرستند؟»
شامگاهان خانواده به عادت همیشگی به کنار رودخانه رفتند.
رازانی با خود می‌گفت: «هر کس آب مانانگارز... مگر در افسانه‌ای گفته نشده است که؟... چرا، چرا؟... همین طور است... دیشب پدرم می‌گفت که هر کس آب مانانگارز را بنوشد دیگر نمی‌تواند از این سرزمین دور شود...»
شب در رسید. همه در کلبه‌ی کوچک به خواب رفتند. لیکن رازانی که نتوانسته بود بخوابد از جای برخاست و پاورچین پاورچین از در کلبه بیرون رفت. او شیشه‌ی کوچکی را که در زیر لامبای خود پنهان کرده بود، به سینه می‌فشرد.
همه جا آرام و خاموش بود. دیگر زورقی به روی آب دیده نمی‌شد. هوا تیره و تار بود و تنها نقطه‌های کوچک و درخشان و رقصانی تیرگی یکدست آسمان را به هم می‌زدند. کرم‌های شب تاب به آهنگ وز و وز پشه‌ها که چون نوازندگان ناپیدایی خنیاگری می‌کردند به رقص پرداخته بودند.
رازافی به رودخانه، که با آرامش همیشگی خود جریان داشت، نزدیک شد و تنگ کوچکی را که با خود آورده بود با آب پر کرد.
اکنون هوا اندکی خنک‌تر شده بود. پشه‌ها به آزار او برخاستند. رازافی برخاست و خود را در لامبای سفید پشمی پیچیده و سپس به رسم مالگاشیان تنگ آب را بر سر نهاد و با گام‌های چست و چالاک به خانه دوید.
چون به خانه رسید، برای باز کردن دری که از چوب خیزران ساخته شده بود، کورمال کورمال دست پیش برد؛... وحشتا! دستش به دست شخصی دیگر خورد؛... هراسان به عقب برجست و به سینه‌ی رازافی برخورد؛...
دو فریاد در یک آن با صدای شکستن دو شیشه و ریختن آب آن‌ها بر زمین از گلوی دو خواهر برخاست.
صبح فردا نامه دیگری رسید . در آن نامه خاله رازانانورو هر دو خواهرزاده‌اش را به پایتخت دعوت کرده بود.
رازانی و رازافی در ایستگاه تاماتاو به قطار نشستند و در آن دم که از برابر امواج سبزگون اقیانوس هند، که روی ماسه‌های ساحلی می‌لغزیدند و کف می‌کردند، می‌گذشتند آن دو با خود می‌اندیشیدند که افسانه دروغ نبوده است.
دو خواهر از آب مانانگارز ننوشیده بودند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Razany.
2. Razafy.
3. Tamatave.
4. Manangarèze.
5. Pandanus.
6. Papayer.
7. pipangaye.
8. Ambrevado.
9. Margoze.
10. Hova. طبقه‌ی قدیمی مریناها (Merinas) مهم ترین قوم ماداگاسکاری بود. مریناها به چهار طبقه تقسیم شده بودند، طبقه‌ی آندرینا یعنی نجبا، هوا یعنی آزاد مردان، منتی‌ها (Maintys) یعنی آزادشدگان، اوندفو (Ondevo) یعنی بردگان. م.
11. Emyrne. جلگه‌ای است در جزیره‌ی ماداگاسکار در ناحیه‌ی تناناریف که دارای اقلیمی سالم است. م.
12. Razananoro.
13. Ambilo.
14. Fanafana.
15. Mandraka.
16. Mahamazina
17. Anozi.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط