نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
سامورایی هارا پس از دو سال غیبت به خانمان خود بازگشت. ورود او جنبوجوشی سرورانگیز در خانهاش به پا کرد.چون سرور دلیر و شایستهاش آسانو به اتهام سوء قصد به کیرا، خان تیره درونی که به او اهانت روا داشته بود، محکوم به هاراگیری شد و درگذشت، هارا دست از ساموراییگری کشید و رونین (1)، یعنی پهلوان سرگردان و جنگاور بیسردار، شد. در اطراف و اکناف ژاپن سرگردان بود. حوادث عجیبی بر سرش آمد. او و یارانش ناگزیر بودند نقشهی انتقام خود را پنهان دارند تا کمکم کیرا خاطر جمع شود و از احتیاطها و سختگیریهایی که پس از در گذشتن آسانو در کاخ خود معمول میداشت بکاهد.
چون وقت انجام دادن وظیفهی بزرگ جنگاوران فرا رسید هارا هم مانند دیگر یارانش پیامی از رئیس و رهبر خود دریافت کرد که در روزی معین در شهر یدو حاضر شود. هارا با خود اندیشید که پیش از رفتن به شهر یدو میتواند سری هم به خانهی خود بزند و برای آخرین بار مادر پیر و همسر جوان و پسر خردسالش را باز بیند. او تصمیم گرفت نگذارد افراد خانهاش بفهمند که برای گفتن بازپسین بدرود و شتافتن به پیشتاز مرگ پیش آنان رفته است.
در آستانهی در خانه با مادر پیرش، که چهرهای چون چرمی کهنه پرچین و چروک و پلاسیده و مانند همهی پیرزنان ژاپن سری از بیخ تراشیده داشت، رو به رو شد. پیرزن که به هیچ روی در آن موقع انتظار دیدن پسرش را نداشت از دیدن او بسیار خرم و شادمان شد و به او گفت: «هارا، بسیار خرسندم که بار دیگر چشمم به روی تو میافتد... خواهش میکنم وقت را به تعظیم و تکریم و فرستادن درودهای بلند بالا برای من تلف نکنی. بیگمان در راه گرما رنج بسیارت داده است. پاهایت را پاک کن و بیهیچ آداب و رسومی وارد خانه شو!»
هارا کفشهای حصیری خود را از پای درآورد و کلاه بزرگ سفری خود را از سر برداشت و وارد خانه شد.
لحظهای بعد زنش وارد اتاق شد و آن جا را با خندههای پر نشاط و سرورانگیز خود پر کرد. او چون از آمدن شوهر آگاه شد در چند دقیقه جامه عوض کرده، زیباترین کیمونوهای خود را پوشید، اندکی سفیداب و سرخاب به گونهها و لبان خود مالید و گیسوان درازش را هم مرتب و معطر کرد.
دو زن، مادر و همسر، مرد رزم را در میان گرفتند. نخست پیرزن لب به سخن گشود و گفت: «دلم از شادی و خرمی سرشار است که تو را باز میبینم. در دوری تو زن بیهمتایت مهربانترین و داناترین زنها و شایستهترین عروسها بود... اکنون پسر زیبای کوچکت فوسابو (2) را هم میآوریم تا ببینی چه بزرگ و تندرست شده است. حالا دیگر تقریباً میتواند روی دو پا بایستد و زمین نخورد. چند کلمهای هم حرف زدن یاد گرفته است و میداند چگونه مهر خود را در دل همه جای دهد. همیشه امیدوار بود که پدرش زود به خانه و پیش او بازگردد.
همسر جوانش گفت: «چند دقیقه پیش که میخواست بخوابد با من حرف میزد. البته نه به زبانی که هر کسی بتواند آن را بفهمد بلکه به زبانی کودکانه، یعنی زبانی که تنها مادر قادر به درک و فهم و تعبیر آن است. اما پس از یک دقیقه به عالم خواب و رؤیا شتافت. من گرمی گونههای لطیف او را بر گردن خود احساس میکردم... مادر بزرگوار و مهربان شما میانهاش با او بسیار گرم است. بسیار دوستش میدارد و همواره نوازشش میکند و دمی او را از خود دور نمیکند. روزها مادر شما از او نگهداری و پرستاری میکند.
پدر به شادمانی گفت: «پسرک خوشبختی است! خواهش میکنم بیدارش مکنید و خوابش را آشفته مسازید، وقتی خودش بیدار شد با یکدیگر آشنا میشویم!».
پس از چند دقیقه مادر جوان، پسر بچهی زیبای دو سال و نیمهای را، که کیمونویی به رنگ آبی روشن بر تنش کرده بودند، در آغوش گرفت و او را به اتاقی که همسرش نشسته بود آورد. پسرک به روی پدر لبخند زد. پدر او را گرفت و به سینهی خود فشرد و با لذت بسیار او را بویید و بوسید.
آن روز به هارا بسیار خوش گذشت. با شادمانی و لذتی وافر حرکات و رفتار، اندام ظریف و چهرهی خوشایند پسرکش را نگاه کرد. شیرین زبانیها و صداهای لطیف کودکانهی او را شنید و به یاد حکایتی افتاد و چهار صد سال پیش یکی از آموزگاران اخلاق به نام کنکو (3) در کتابی به نام قطعاتی دربارهی لحظات ملال نوشته است:
«روزی روستایی سنگدلی را با یکی از آشنایانش اتفاق ملاقات افتاد. دوستش از وی پرسید که آیا فرزند دارد. او جواب داد: "نه، حتی یک فرزند هم ندارم. "گفت: " پس تو آهِ چیزها را نمیتوانی بفهمی و از همین رو با دلی خالی از مهر و علاقه کار میکنی... آدمیان فقط وقتی آه چیزها را میفهمند که فرزندانی داشته باشند. هرگاه مهر از شاهراه عشق پدری نگذرد ممکن نیست در دل مردمان وارد شود."»
آهِ چیزها را فهمیدن طبیعتی سریعالتأثیر و دلی حساس داشتن است. هارا با تماشای فرزند دلبندش فوسابو آه چیزها را دریافت لیکن به هیچ رو نمیگذاشت عشق پدری خانهی دلش را فرا گیرد، بلکه دیدار فرزند ارادهاش را در ایفای وظیفهی سختی که به عهدهی ساموراییهای آسانو گذاشته شده بود نیرومندتر هم کرد. با خود گفت که بعدها فوسابو از داشتن پدر جنگاوری که وظیفهی خویش را بیکوچکترین ضعف و تردید به انجام رسانیده و جانش را دلیرانه باخته خود را سرافراز و بزرگ خواهد یافت.
برادر کوچک هارا از درآمد و به برادر جنگاور خود درود فرستاد.
شب مهمانی سادهای به افتخار بازگشت سرور خانواده برپا کردند و در برابر هر یک از افراد خانواده میزی لاکزده و روی آن آشی از گیاهان دریایی، ملخهای دریایی برشته، کلوچههایی که توی آنها پشت مازوی مارماهی نهاده و پخته بودند، گوشت جوجه و ریشههای فول هندی نهادند.
چون شام به پایان رسید اعضای خانوادهی هارا که تا آن زمان جرئت نکرده بودند دربارهی نقشههای آیندهی او سؤالی بکنند، موقع را برای فرونشانیدن انگیزهی کنجکاوی خود مناسب یافتند و در این باره پرسشهایی از وی کردند. هارا روی به مادر خود کرد و گفت: «مادر گرامی، من کوشش بسیار کردهام تا کاری مناسب حال خود پیدا کنم و ثروت و مکنتی به دست آرم. سرانجام با شاهزادهای آشنا شدم و او مرا به خدمت خود پذیرفت. اکنون باید هر چه زودتر به شهر یدو بروم... آمدهام تا هم این خبر خوش را به شما بدهم و هم با شما خداحافظی کنم... باید فردا صبح زود از این جا بروم... اما در بهار آینده برمیگردم و همهی شما را با خود به خانهی تازه میبرم.
خواهش میکنم تا آن روز برادرم را به جای من بزرگ و سرور خانواده بدانید. شاد و خرم بمانید!»
سپس روی به زن و برادر خود نمود و چنین گفت:
«برادرم، همسرم! شما باید با دلسوزی بسیار از مادرمان پرستاری و نگهداری کنید!» آنگاه کیسهی پولی از جیب خود بیرون آورد و به آنان داد و به سخن خود چنین افزود: «این پول نیازمندیهای فعلی شما را کفایت میکند. هرگز فراموش مکنید که مادر گرامی و محترم ما نباید کم و کاستی داشته باشد.»
برادر و همسر هارا در برابر او سر فرود آوردند و خاموشی جانشین سخن مرد رزم شد. نخستین کسی که این سکوت را شکست مادر پیر او بود که به دقت چشم به روی فرزند بزرگ خود دوخت و گفت: «پسرجان! بسیار شادم که میبینم کاری پیدا کردهای و به شهر یدو میروی، اما دلم میخواهد که بتوانی به من راست بگویی که هدفت در این سفر چیست؟...» آنگاه لحن کلامش وقار بیشتری یافت: «آیا از این بیمناکی که اشک چشم من تو را از انجام دادن وظیفهای مقدس باز دارد؟ من غرور مادر پهلوانی را دارم و از این روست که به زاری از تو میخواهم که با من سخن به راستی بگویی تا بعدها پشیمانی نبریم و تأسف نخوریم!...»
چیزی نمانده بود که هارا عقدهی دل پیش مادر بگشاید و آنچه در دل داشت به او بگوید، لیکن ترسید که پس از رفتن او دو زن از اندوه بسیار دیوانه شوند و از این رو بهتر آن دید که باز هم دروغ بگوید و چنین گفت: «مادر عزیزم! دلم از بدگمانی شما به درد آمد و غرق اندوه شد. راست است که من و یارانم نخست بر آن شده بودیم که کیرا را بکشیم، لیکن حالا مدتی است که بسیاری از یاران از این اندیشه برگشته و از انتقام گرفتن درگذشتهاند. چرا باید من به شما که مادرم هستید دروغ بگویم و فریبتان بدهم؟»
آن گاه خود را بر زمین انداخت و پیش مادر سجده برد و رخ بر بوریای کف اتاق سایید و بدین ترتیب کوشید تا سرخی صورتش را از وی بپوشاند. در دل از دروغی که گفته بود ناخشنود و پشیمان بود.
مادر احساسات فرزند خویش را دریافت، لیکن هیچ به روی خود نیاورد و با لحنی رضایتآمیز به او گفت: «حالا دیگر خاطرم جمع شد!... فرزند عزیزم، خواهش میکنم اندکی هم به خودت برس! بامداد فردا با دمیدن خورشید حرکت کن! در ساعات گرم روز راه مرو! از شبنم شامگاهی بپرهیز! خستهای! برو بخواب و از رنج راه بیاسای! فردا صبح زود من خود بیدارت میکنم.»
پیرزن در دل با خود گفت: «پسرم نباید با خود بگوید که مادرش با سخنان یا اعمال خود او را وادار کرد تا به سردارش بیوفایی کند.»
فردای آن روز بامدادِ زود هارا خانوادهی خود را بدرود گفت و روی به راه نهاد. در راه میکوشید که اندیشههای تیره و تار و اندوهباری را که بر سرش میتاختند از خود براند و با اندیشیدن به وظیفهی مقدس خویش آرامش روحی خود را باز یابد.
عصر در سایهی درختی نشست، سفرهی غذایش را گشود و آن را پر از کلوچههای برنجی و خوردنیهای دیگر یافت و دریافت که مادرش آنها را زاد راهش کرده است. کلوچهای برداشت و پیش از خوردن، آن را به یاد مادر به پیشانی خود نهاد.
بیش از یک کلوچه در سفره نمانده بود که هارا با خود گفت: «این کلوچه پیش از رسیدن شب خشک میشود.» و چون دیگر گرسنه نبود ته ماندهی سفرهاش را ریزریز کرد و پیش کبوترانی ریخت که بر بالای درختی، که هارا بر تنهی آن تکیه داده بود، نشسته بودند. او با شادی و لذت بسیار به تماشای کبوتران پرداخت که خود چیزی از خردهنانها را نمیخوردند و همهی آنها را برای جوجگان خود میگذاشتند. هارا از دیدن فداکاری و از خودگذشتگی کبوتران به یاد مهر و محبتی افتاد که افراد خانوادهاش با او کردند و با خود گفت: «آیا آدمیان مهر خانوادگی را از این مرغان کوچک باید بیاموزند؟...
مادرم همواره به من مهر ورزیده و برای خوشبخت کردنم از جان شیرین نیز دریغ نکرده است ولی من این مهر بیپایان را چگونه پاداش دادم؟... به شهر یدو میروم. در آن جا در جنگ کشته میشوم یا ناچار هاراگیری میکنم. وقتی این خبر را بشنود با خود میگوید: «شگفتا! من آن همه به پسرم خوشبین بودم، لیکن او ارجم نگذاشت و پیش از این که به پیشباز مرگ بشتابد به من دروغ گفت»... و سخت از دروغ گفتن من آزرده و اندوهگین میشود. گریه میکند، ناله و زاری میکند... آری من کار بدی کردم...»
از این اندیشهها اندوهی چنان گران بر دلش نشست که دریافت با بار خاطری به آن سنگینی نمیتواند به راه خود برود. با خود اندیشید که هرگاه فردا زودتر راه بیفتد و تندتر راه برود میتواند به خانهاش برگردد و شب دیگری را در میان خانوادهاش بگذراند. پس از راهی که آمده بود بازگشت و پیش از غروب خورشید به خانهاش رسید.
با مادرش خلوت کرد. در برابر پیرزن زانو زد و از دروغی که به او گفته بود پوزش خواست و با صدایی گرفته گفت: «وجدانم به من میگوید که گناهی بزرگ از من سر زده است، زیرا بیدرنگ حقیقت را به شما اعتراف نکردم... شما اشتباه نکرده بودید. من برای گرفتن انتقام سرورم به شهر یدو میروم. این آخرین دیدار من و شماست. پدرم مرده است و جز شما کسی را ندارم. وظیفهام بود که با شما زندگی کنم و تا جایی که بتوانم در خوش و خوشبخت ساختن شما بکوشم اما چگونه میتوانم هم وظیفهی فرزندی را به جای آورم و هم وظیفهی وفاداری به سرور خویش را؟ مادر، فرزند ناشایست و ناسپاس خود را فراموش کنید!...»
پیرزن با دیدهای تر، لیکن لبخندی شیرین گوش به سخن فرزندش داد و سپس با مهربانی بسیار روی به او کرد و گفت: «من به خوبی دریافته بودم که تو از روی مهر و محبت حقیقت را از من پنهان میداشتی ولی حتی دمی نیز در پاکدلی تو تردید نکردم. اکنون بینهایت از تو خرسندم که برگشتی و حقیقت را به من گفتی و به جرئت و شهامتم اعتماد کردی!... فرزند برو وظیفهی خود را انجام ده! این نخستین وظیفهی سامورایی است ... به یاد داشته باشد که برادرت پیش من خواهد بود و در آخرین سالهای عمرم از من نگهداری خواهد کرد، لیکن هرگاه پسر دیگری هم نداشتم تو را بر آن میداشتم که نام ننگینی از خود برای فرزندت یادگار نگذاری... از این پس دیگر به فکر من مباش و جز وظیفهی خویش به چیزی میندیش... بیا پیش از این که برویم و بخوابیم جام بدرود را با هم بنوشیم.»
هارا شب دیگری هم در کانون خانوادهی خود به سر برد و فردای آن روز صبح زود از خواب برخاست. او میدانست که مادرش پیش از همهی افراد خانواده از خواب بیدار میشود و چون دید که او هنوز بیدار نشده است بسیار متحیر شد... پشت در اتاق مادرش رفت و در آن جا ایستاد و گوش فرا داد. لیکن از آن جا هم صدایی نشنید. دلش راضی نمیشد که بار دیگر مادرش را نبیند و با او بدرود نگوید و از خانه برود.
ساعتها سپری میشد. ساعت هفت شد، ساعت هشت شد... ساعت نه شد... مردم رزم دیگر بیش از این نمیتوانست درنگ کند. پریشانی و نگرانی فزایندهای دلش را فرا گرفت. در اتاق مادر را باز کرد و وارد آن شد.
پیرزن را در بستر خود مرده یافت و دید جوی باریکی از خون بر حصیر کف اتاق ریخته است. نامهای در کنار تن بیجان مادر به چشمش خورد.
هارا صدا کرد: «برادرم! همسرم! بدین جا بشتابید! مادرمان مرده است. ببینید به خاطر من چه کار کرده است...»
آنگاه با احترام بسیار نامهی خونآلود را برگرفت و چنین خواند:
«فرزند عزیزم،
تو به قدری با من خوب و مهربان بودی که زبان از بیان آن ناتوان است. خوشبخت و سربلند زنی که چون تو فرزندی زاده است... دیشب پس از جدا شدن از تو مدتی با خود اندیشیدم و پس از تفکر بسیار وظیفهی خود را دریافتم. تو باید بیآنکه نگرانیای از طرف من داشته باشی به دشمن حمله کنی و بجنگی. اگر به فکر من باشی ممکن است دشمن این اقبال را به دست آورد که درون کلاهخود تو را ببیند. من به خشنودی بسیار به زندگی خود پایان میبخشم تا تو را از همهی این نگرانیها برهانم و بگذارم چون سامورایی شایستهای با مرگ رو به رو شوی. فرزندم! من پیش از تو به دنیای تاریکیها میشتابم. از این پس کیرا را نه تنها به چشم دشمن سرور بزرگوارت بلکه به چشم دژخیم مادرت هم بنگر و نمونه و سرمشق دلیری و جانبازی برای یاران خود باش!... میدانم که بیگمان چنین خواهی کرد و از این روست که به مرگ لبخند میزنم و در گسستن رشتهی زندگیم شتاب میکنم... درود من به برادرت ... درود من به همسرت... درود من به فوسابوی کوچولو و تو فرزند دلیر و دلبندم!
مادرت»
پینوشتها:
1. Hera.
2. Fusabo.
3. Kenkô.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)