نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
روباهی بود کیتسون (1) نام، جوان و زیبا، دارای پوزهای کشیده، گوشهایی پهن و نوک تیز؛ دمی دراز و انبوه و پشمی سفید و با شکوه.چون به سن و سالی رسید که دیگر تنهایی برایش جایز نبود، پدر و مادرش بر آن شدند که زنی برای او بگیرند.
گویا روباهان ژاپن هم در پارهای موارد آداب و رسوم مردمانی را که در میانشان به سر میبردند به کار میبستند. در زناشویی هم همان مراسمی را به جای میآوردند که تا سالهای اخیر در ژاپن معمول بوده و هنوز هم در بعضی نقاط، که مردم پایبند رسوم باستانی خویشاند، معمول و متداول است.
در ژاپن چون پسر به بیست سالگی برسد یا دختر پای به شانزده سالگی بگذارد، پدر و مادرشان به فکر سر و سامان دادن به زندگی آنان میافتند.
نخست یکی از دوستان خود را بر میگزینند و او را واسطهی ازدواج و حامی زن و شوهر جوان قرار میدهند. او با دو خانواده گفت و گو میکند، همهی کارها را رو به راه میکند، وسایل دیدار زن و شوهر آینده را در خانهی خود یا در خانهی دوستان دیگر یا در امکنهی عمومی، مانند تئاترها و گردشگاهها، فراهم میآورد.
جوانان تقریباً همیشه به انتخاب پدر و مادر خود گردن مینهند. آنگاه هدایایی مانند جامه یا پول برای خریدن جامه و بعضی از انواع نوشابهها و غیره، میان دو خانواده مبادله میشود و پس از آن دو جوان تقریباً نامزد یکدیگر شمرده میشود. در روز عروسی دختر جامهی سپیدی به تن میکند (سپید در ژاپن رنگ عزاست و پوشیسدن جامهی عزا نشان این است که عروس برای خانوادهی خود مرده است). اول شب، دوستی که واسطهی زناشویی بوده عروس را که چارقدی به رنگ جامهی خود بر سر میکند، با زن خود به خانهی داماد میبرد.
پس از آمدن عروس به خانهی داماد، شام میآورند که مهمترین قسمت تشریفات عروسی است. عروس و داماد سه بار لب خود را در سه جام نوشابه فرو میبرند: نخست عروس که مهمان داماد شمرده میشود لب به نوشابه میزند. آنگاه جامهی سپید را از تن در میآورد و جامهای را که داماد به او بخشیده است، بر تن میکند. عروس و داماد را به حجله میبرند. در آن جا باز هم سه بار پشت سر هم چند قطره نوشابه مینوشند. اما این بار داماد اول مینوشد زیرا دیگر او سرور و صاحب اختیار دختر شده است.
گویا روباهان نیز چنین رسومی را از ژاپنیها اقتباس کرده بودند.
پدر و مادر کیتسون هم، که به فکر زن گرفتن برای او افتاده بودند، این رسوم را به جای آوردند. پیدا کردن همسر آیندهی پسرشان را به یکی از دوستان خود که روباه محترمی بود واگذار کردند.
روباه دختر جوانی را از خانوادهی محترمی پیدا کرد که پوستی خرمایی، قد کشیده، پوزهای باریک و رفتار خوشایند داشت. عروس و داماد ضمن گردش در جنگل با هم آشنا شدند. میان دو خانواده تحف وهدایایی مانند بچههای خرگوش و پرندگان و تخمهای بلدرچین و غوکها و کرمها و آلوها و گلابیها مبادله شد.
روباه دختر را به لانهای برد که اتاقهای بسیار داشت و خانوادهی کیتسون در آن جا زندگی میکردند. عسلی لذیذ که از کندوی همسایه دزدیده بودند پیش عروس و داماد نهادند. نخست عروس از آن عسل چشید زیرا مهمان داماد شمرده میشد. سپس او را به لانهای بردند که میبایست از آن پس در آن جا به سر برد. در آن جا نخست داماد از عسل چشید زیرا دیگر سرور و صاحب اختیار دختر شده بود.
بچهی اول این دو روباه جوان روبهکی زیبا و دوستداشتنی بود که پشمی انبوه به رنگ خاکستری مایل به خرمایی داشت. راستی که بچهای بود زیبا، اما بسیار شیطان و سر به هوا و بیاحتیاط.
پدر و مادر همیشه روبهک را اندرز میدادند که: «تا کوچکی و کاملاً بزرگ نشدهای از کنار ما دور مشو! مردمان بسیار تیرهدل و ستمگرند و هر بار که بتوانند روباه بچگان را میدزدند. از مردمان بترس و از آنان دوری کن!».
لیکن روبهک گوش به پند پدر و مادر نمیداد و چندان کنجکاو بود که چون در برابر چشمانداز و دورنمای تازهای قرار میگرفت نمیتوانست از نزدیک شدن به آن خودداری کند.
در یکی از روزهای بهار، کیتسون و زنش بکاهلی در میان گیاهان خوشبوی چمنی دراز کشیده بودند و با لذت بسیار از شهد زندگی مینوشیدند. کودکشان نیز در کناری سرگرم جستوخیز و این سو و آن سو دویدن بود، ناگهان چشمش به راهی افتاد که مردمان آن را ساخته بودند، دلش میخواست که برود و روی آن زمین هموار بدود.
در آن جاده سه پسر نوجوان راه میرفتند. آنان ترکههایی به دست داشتند که روی آنها چسب مالیده بودند. این ترکهها را برای گرفتن پروانهی سیخانک به کار میبردند. چون چشم پسران به روبهک افتاد بر آن شدند که او را به دام اندازند، زیرا شکار روباه را بسی جالبتر از دنبال کردن سیخانکها یافتند.
آنان به زودی پسر کیتسون را به دام افکندند.
یکی از پسران گفت: «من پیرمردی را در دهکده میشناسم که علاقهی بسیار به گوشت روباه بچهها دارد. آن را میپزد و میخورد. این روباه را پیش او میبریم. بیگمان بیش از سیصد سکه به ما میدهد و ما این پول را در میان خود تقسیم میکنیم.»
دو رفیق دیگر جواب دادند: «فکر بسیار خوبی است!»
در این هنگام مردی اوکیو (2) نام با یکی از دوستان و یکی از نوکرانش از همین جاده میگذشت. این سه برای گردش و استفاده از هوای خوش و دلکش بهاری به ییلاق آمده بودند. نوکرشان جعبهای چوبین که در آن با نواری بسته شده بود و پر از شیرینی بود و قمقمهای عرق برنج با خود میآورد.
اوکیو جلو کودکان را گرفت و از آنان پرسید: «این جوان کوچک را میخواهید چه کنید؟»
- میخواهیم او را به مردی که گوشت روباهان جوان را دوست دارد بفروشیم.
- او برای این حیوان چه قدر پول به شما میدهد؟
- دست کم سیصد سکه.
- پس بفروشیدش به من تا به جای سیصد سکه ششصد سکه به شما بدهم.
پسران به حیرت در همدیگر نگریستند. یکی از آنان سرش را به نشانهی خشنودی پایین آورد. دیگران نیز نظر او را تأیید کردند.
- حاضریم آقا!... اما شما این روباه را چگونه نگه میدارید؟
- نواری را که با آن در جعبهی غذایمان را بستهایم باز میکنیم و به گردنش میبندیم.
دوست اوکیو گفت: «این بچه روباه را برای چه خریدید؟
اوکیو جواب داد: «من به آیین بودایم و عقیده دارم که باید به زندگی جانوران چون زندگی مردمان احترام گذاشت. هرگاه ما به این جا نمیرسیدیم بیگمان این حیوان بیچاره کشته میشد. من تاب تحمل این اندیشه را هم ندارم.»
آنگاه روبهک را، که زیردست او از ترس و وحشت میلرزید، نوازش کرد. جانور کوچک در دست پسر بچهها که او را بسیار وحشیانه گرفته بودند زخمی شده بود و خون از یکی از پاهایش فرو میچکید. اوکیو کاغذی ابریشمین روی زخم پای او نهاد و آن را بست و سپس بچه روباه را در چمنی کنار جاده گذاشت و آزادش کرد.
روبهک به یک جست خود را به پدر و مادرش، که در آن نزدیکیها ایستاده و با دلهره و پریشانی بسیار نگران این قضایا بودند، رسانید. آنان او را بتلخی، لیکن با لحنی بسیار مهرآمیز سرزنش کردند...
اوکیو از بازرگانان معتبر شهر یدو (توکیوی امروز) بود. زنی هوشمند و مهربان، کسب و کاری در نهایت رونق و خانهای بسیار راحت و زندگی مرفهی داشت با این همه اندوه گرانی هم بر دل داشت، زیرا پسر ده سالهاش از چند ماه پیش گرفتار بیماری مرموزی شده و رنجور و ناتوان گشته بود و با همهی پرستاریها و تیمار دلسوزانهی پدر و مادر، روز به روز رنگ پریدهتر و خمیده بالاتر میگشت. خویشتن را خسته و بیحوصله مییافت، همواره در آتش تب میسوخت و از زندگی سیر و بیزار بود. فرزند اوکیو هفتهها بود که در بستر بیماری افتاده بود و یک بار هم آن را ترک نگفته بود، پزشکان از این بیماری شگفتانگیز سر در نمیآوردند و داروهای گوناگون آنان بهبودی در حال او پدید نمیآورد.
روزی کیوتو شنید که پزشکی کیتاساتو (3) نام، شیوههای شگفتانگیز دردهای سخت و درمانناپذیر را شفا میبخشد. او که در راه بهبود فرزندش به هر کاری دست میزد این پزشک را به خانهی خویش خواند و او را به بالین فرزندش برد.
پزشک پس از دیدن بیمار و معاینهی دقیق او گفت: «فرزند شما بهبود مییابد اما به شرطی که کبد روباه جوانی را که تازه از سینهاش کنده باشند توی پیازهای ریز بخوابانند و بدهند او بخورد.»
پیدا کردن پیاز ریز دشوار نبود لیکن به دست آوردن کبد روباه جوان آسان نمینمود.
اوکیو، که بیجان کردن جانوران را گناهی بزرگ و نابخشودنی میدانست، خود به هیچ روی حاضر نمیشد به شکار روباه برود. مدتی در این باره اندیشه و با زن خویش نیز مشورت کرد و با موافقت او قصابی را که میدانست در جایی به سر میبرد که شکار روباه در آن جا فراوان است به خانهی خود خواند و به او گفت: «من حتی در راه رهایی فرزند خود نیز حاضر نیستم جانداری را بیجان کنم، لیکن میدانم که همهی مردمان چون من نمیاندیشند. شما هر گاه بشنوید که یکی از همسایگان روباه بچهای را شکار کرده و کشته است کبد او را به هر بهایی بشود بخرید و برای من بفرستید!»
قصاب وعدهی مساعد به او داد و بازگشت.
پس فردای آن روز، شامگاهان، فرستادهای از قصاب فرا رسید. چینهای درهم چهرهی او نشان میداد که راه دور و درازی را به شتاب بسیار پیموده است تا مأموریت خود را هر چه زودتر انجام دهد.
قاصد در ظرفی کوچک کبد روباه جوانی را، که تازه کشته شده بود، پیش بازرگان آورده بود.
اوکیو از شادی فریاد برآورد که: «چه خوشبختی بزرگی! پسرم از بیماری نجات مییابد!... شما چه خدمت بزرگی به ما کردید... خواهش میکنم مدتی ما را به مهمانداری خویش سرفراز بفرمایید. اقلاً امشب را در خانهی ما بمانید و خوشوقت و سرافرازمان سازید!...»
قاصد با ادب بسیار جواب داد: «بسیار متشکر و ممنونم!... یکی از بستگان نزدیک من در این حوالی خانه دارد و من میروم و پیش او میخوابم...»
- پس اجازه بفرمایید بپرسم چه مبلغی در برابر این خدمت به قصاب باید بپردازم؟ اجازه بدهید هدیهای به شما تقدیم کنم.
- قصاب از من قول گرفته است که پولی در بهای چیزی که برای شما آوردهام از شما نگیرم. او گفت فکر انجام دادن خدمتی برای شما بهترین پاداش رنج اوست. همچنان که خستگی راه خود من هم از دیدن شادی و خوشحالی شما از تنم بیرون رفت.
اوکیو هر کاری کرد نتوانست فرستاده را به ماندن در خانهی خود یا گرفتن هدیهای راضی کند.
بازرگان بیدرنگ پزشک کیتاساتو را فرا خواند و به دستور او کبد روباه جوان را به پسر بیمارش دادند و او آن را خورد.
فردای آن روز پسر اوکیو اظهار داشت که خستگی و کسالت کمتری در خود احساس میکند. پس از دو روز بهبود کامل یافت و از بستر بیماری برخاست. در اندک مدتی چهرهاش تابان شد و جانی تازه گرفت.
دل اوکیو و زنش از شادی و سرور سرشار شد. از خود پرسیدند که چگونه و از چه راهی میتوانند از کسی که آن داروی معجزهآسا را برای آنان فرستاده است سپاسگزاری و حقشناسی کنند؟
دو هفته پس از آمدن پیک، به اوکیو خبر دادند که قصاب به دیدنش آمده است. اوکیو به پیشباز او شتافت و گفت: «بینهایت از شما متشکرم! من و زنم خود را مدیون مهر و نیکی شما میدانیم و نمیدانیم چگونه از شما سپاسگزاری کنیم!... پسر ما در سایهی لطف شما بهبود یافت.»
قصاب جوان جواب داد: «من گفتههای شما را نمیفهمم. خود شما هم میدانید که من چیزی برای شما نفرستادهام و از این بابت بسیار متأسف و شرمندهام... آمدهام از شما پوزش بخواهم که نتوانستهام خواهش شما را برآورم... پانزده روز است که هیچ یک از همسایگان من روباه جوانی شکار نکرده است.»
اوکیو از شنیدن این سخن در شگفت شد و گفت: «راستش را بخواهید من معنای حرفهای شما را نمیفهمم... دو هفته پیش پیکی با کبد روباهی جوان از طرف شما پیش ما آمد و پسر من پس از خوردن آن بهبود یافت.»
- از شنیدن این خبر خوش بسیار شاد و خرسند شدم، اما ناگزیرم این حقیقت را به شما بازگویم که من پیکی پیش شما نفرستادهام.
اوکیو گفت: «بسیار عجیب است!...»
قصاب هم گفت: «براستی که بسیار عجیب است»! و بیآنکه چیزی از اوکیو بگیرد بازگشت.
عصر همان روز اوکیو روی تختخواب خود دراز کشیده بود... معلوم نبود به بیداری یا به خواب میدید که روباهی سپید و زیبا، با پوزهای کشیده، گوشهایی پهن و نوک تیز و دمی انبوه و دراز پیش او آمد.
روباه زبان به سخن گشود و گفت: «من کیتسون نام دارم و پدر همان روبهکی هستم که چندی پیش شما او را از سه پسر بچه که قصد کشتنش را داشتند خریدید و آزادش کردید... شما با رهانیدن و آزاد کردن بچهی ما من و زنم را بینهایت خرم و شادمان کردید. از این پس تا جان در تن داریم سپاسگزار شما خواهیم بود... با خود عهد کردهایم که برای حقشناسی آنچه از دستمان برآید در حق شما انجام دهیم... هر چه فکر کردیم نتوانستیم حدس بزنیم که با چه فداکاری از خود گذشتگیای میتوانیم عهد و سوگند خود را وفا کنیم... سرانجام خبر یافتیم که فرزند شما به بیماری سختی گرفتار شده است که جز با خوردن کبد روباهی جوان بهبود نمییابد... از آن روز که شما بچهی ما را خریدید زندگی او به شما تعلق یافت... ما این معنی را دریافتیم و بر آن شدیم که به وظیفهی خود قیام کنیم... پسر خود را کشتیم و من بودم که در قیافهی پیکی کبد او را برای شما آوردم...»
حیوان بیچاره آهی کشید و ناپدید شد.
اوکیو چشمانش را مالید و با خود گفت: «این که میبینم به بیداری است یا به خواب؟...»
آنگاه زن خود را فرا خواند و این ماجرای عجیب را به او باز گفت. مادر از شنیدن داستان فداکاری بزرگی که فرزندش را از مرگ نجات بخشیده بود هق هق گریه را سر داد.
اوکیو در باغچهی خانهی خویش پرستشگاهی به نام ایناری، (4) یعنی روباه خدا، برپا کرد و در برابر آن جا مجسمهی زرین دو روباه را قرار داد که اندامی زیبا، پوزهای کشیده، گوشهایی پهن و نوک تیز و چشمان بزرگی از بلور چینی داشتند.
هر روز پسر اوکیو به آن پرستشگاه میرفت و در راه روباه حقشناسی که زندگی وی را نجات داده بود چند شاخه عود دود میکرد.
پینوشتها:
1. Kitsune.
2. Okyo.
3. Kitasato.
4. lnari.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)