کاروانسرا

نمی‌دانید اولین دفعه که کاروانسرایی را در الجزایر دیدم، چقدر جا خوردم! آخر این اسم بسیار خیال‌انگیز و شاعرانه است و انسان را به یاد افسانه‌های هزار و یک شب می‌اندازد. من در عالم خیال کاروانسرا را یک بنای کاملاً شرقی با
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کاروانسرا
 کاروانسرا

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی


 
نمی‌دانید اولین دفعه که کاروانسرایی را در الجزایر دیدم، چقدر جا خوردم! آخر این اسم بسیار خیال‌انگیز و شاعرانه است و انسان را به یاد افسانه‌های هزار و یک شب می‌اندازد. من در عالم خیال کاروانسرا را یک بنای کاملاً شرقی با راهروهای متعدد و طاق‌های بیضی شکل پیش خود مجسم می‌کردم و تصور می‌کردم در محوطه‌ی جلو آن درختان نخل سر به فلک کشیده‌اند و در حوضخانه‌ی کاشیکاری و خنک، در فضایی که عطر مشک و عنبر و گلاب انسان را سرمست می‌سازد، مسافران با پاپوش‌های زردوزی شده به روی حصیرها لم داده و مشغول چپق کشیدن می‌باشند.
اما افسوس که کلمات معمولاً فریبنده‌تر و شاعرانه‌تر از حقیقت هستند. کاروانسرایی که من دیدم، با آن نیمکت سنگی کنار در و جمعیت کثیف و متعفن و بی‌نزاکتی که در آن گرد آمده بود به یک مسافرخانه‌ی بسیار عادی و مبتذل فرانسه شباهت داشت. آری این جا با محل رؤیایی من و افسانه‌های خیال‌پرور هزار و یک شب فاصله بسیار داشت؛ اما وقتی اولین آثار سرخوردگی و حیرت از من زایل گشت دیدم این کاروانسرا، که در صد فرسخی شهر الجزیره میان دشتی پهناور گویی از زمین سبز شده و به تپه‌های کوچک و آبی‌رنگ و موج مانندی تکیه زده است، چندان خالی از لطف نیست. از یک طرف مزارع ذرت و گنبدهای کوچکی که در گورستان به روی برخی از قبور ساخته شده با رودخانه وگل‌های خرزهره اطراف آن، دنیای شرق را برای بیننده زنده می‌سازد و از طرف دیگر جاده‌ی پهن و هموار و وسایل نقلیه، زندگی پرجنجال اروپایی را به یاد می‌آورد. همین اختلاط عجیب شرق و غرب سبب شده بود که کاروانسرای نوبنیاد خانم «شونتز» قیافه‌ای بس جالب و تماشایی به خود بگیرد.
شترها آرام و آسوده دورادور حیاط چمباتمه زده و دلیجانی هم، که از شهر «تلمسن» رسیده بود، در کنار آن‌ها دیده می‌شد. زیر باراندازها مردان سیاه‌پوست غذای مخصوص خود را می‌خوردند و چند تن از مردم بومی آن سامان مشغول پیاده کردن گاو‌آهن تازه‌ای بودند. عده‌ای، که معلوم بود از مردم جزیره‌ی مالت هستند، سرگرم ورق بازی بودند. در یک طرف مسافران تازه وارد پیاده می‌شدند و در طرف دیگر اسب‌های کالسکه را عوض می‌کردند. سربازی با مستخدمه‌های مسافرخانه مشغول خنده و گفت وشنود بود و دو نفر ژاندارم، که نمی‌خواستند زحمت پیاده شدن از اسب‌هایشان را به خود بدهند، جلو مطبخ ایستاده لیوان نوشابه را لاجرعه سر می‌کشیدند. دو یهودی الجزایری، که برای شرکت در بازار مکاره‌ی هفتگی به آن جا آمده بودند، تا رسیدن وقت روی بارهای پشم خوابشان برده بود.
اما این بازار مکاره، که هفته‌ای دوبار پشت دیوارهای کاروانسرا تشکیل می‌شد، حقیقتاً دیدن داشت. در آن روز از پنجره اتاقم در زیر آفتاب سوزان عده‌ای را، که اغلب کلاه‌های سرخ رنگی بر سر داشتند، در حال فعالیت و رفت‌وآمد می‌دیدم و تا غروب از صدای فریاد و فحش و دعوا به ستوه می‌آمدم. اما همین که آفتاب فرو می‌رفت همه با چنان شتاب و عجله‌ای بساط و چادرهای خود را جمع می‌کردند که گویی براستی با اشعه‌ی خورشید ناپدید گشته‌اند. در اندک مدتی همه جا خلوت می‌شد. بعد از آن همه جار و جنجال سکوتی عمیق در آن دشت حکمفرما می‌گشت و افق مشرق زمین با همه‌ی لطف و زیبایی خود در برابر چشمانم تجلی می‌کرد.
مدت ده دقیقه فضا کاملاً سرخ می‌شد چنان که بر اثر پرتو قرمز رنگ آفتاب سنگ‌های اطراف چاه کاروانسرا مانند مرمرهای صورتی جلوه‌گر می‌شدند و سطل به جای آب گویی شعله‌ای فروزان از چاه بیرون می‌کشید و آبی که از ریسمان فرو می‌چکید درست به قطرات سرخ آتش می‌مانست.
اما کم‌کم این قرمزی زیبا جای خود را به بنفش می‌داد. افق به رنگ یاس‌های بنفش در می‌آمد و رفته رفته تیره‌تر می‌شد. زمزمه‌ای درهم و مبهم از دشت برمی‌خاست و ناگهان در ظلمت و سکوت شب صدای موسیقی وحشی شب‌های افریقا بلند می‌شد. این موسیقی از صدای لک‌لک‌ها، زوزه‌ی شغال‌ها و کفتارها و غرش خفه و دوردست حیوانات درنده‌ی جنگلی، که اسب‌ها را در طویله به وحشت می‌انداخت و شیهه‌ی آن‌ها را بلند می‌کرد، به وجود می‌آمد.

آه، پس از شنیدن این صدهای رعب‌انگیز چقدر از رفتن به ناهار‌خوری کاروانسرا و شنیدن خنده و صحبت و دیدن چراغ‌های پر نور و سفره‌های نظیف و لطیف و بلورهای قشنگ، که مخصوص فرانسه است، لذت می‌بردم. خانم شونتز، که سابقاً از زیباترین‌ زنان شهر «مولهوز» بوده، با گرمی و محبت از مسافران پذیرایی می‌کرد. دوشیزه شونتز هم، که آفتاب الجزیره چهره‌ی غنچه مانندش را به رنگ مس درآورده بود، به مادرش کمک می‌کرد. روسری تور مشکلی که به رسم دختران آلزاس بر سر می‌افکند، کنار گونه‌های لطیفش به پروانه‌ای می‌مانست که به گلی زیبا و شاداب نشسته باشد. به هر صورت شام‌های این کاروانسرا در سراسر اردوگاه‌ها جنوب شهرت به سزایی داشت و در این جا سربازان سواره‌نظام را با شلوارهای آبی آسمانی‌شان کنار افسران و درجه‌داران مشغول خوردن و نوشیدن می‌دیدید. همه خوش و خرم بودند و شب تا دیرگاه چراغ‌های مسافرخانه همچنان روشن می‌ماند.

بعد از صرف شام سفره را برمی‌چیدند و درِ پیانوی کهنه و قدیمی را می‌گشودند، آن وقت آهنگ‌های فرانسوی را می‌‎نواختیم و همه دسته جمعی آواز می‌خواندیم. نمی‌دانید در میان همهمه و غوغایی که از خنده و گفت‌وگو و به هم خوردن مهمیزها و شمشیرهای نظامیان به وجود می‌آمد، از شنیدن آهنگ‌های دلپذیر، که مانند نغمه‌ی عاشقانه ابدی و جاودان گوش را نوازش می‌داد، چه حظ و لذتی می‌بردیم!
گاهی شب هنگام درِ بزرگ کاروانسرا چهار تاق باز می‌شد و اسب‌ها له‌له زنان وارد حیاط می‌شدند. به محض شنیدن این صدا می‌فهمیدیم باز یکی از خانزادگان شرق برای سرگرمی به آن جا آمده است تا ساعتی چند خود را در محیط مغرب زمین احساس نماید و از نوشابه‌های گوارای فرانسه گلویی تر کند.
قرآن، مسلمانان را از شراب خواری منع کرده و گفته است: «حتی یک قطره شراب به شما حرام است.» اما در همه جا مردم لاابالی قوانین و مقررات را رعایت نمی‌کنند. خان‌زاده شرقی قطره‌ای از شراب را بر زمین می‌ریخت و چون معتقد بود بقیه محتوای جام دیگر بر او حرام نیست آن را با خیال راحت لاجرعه سر می‌کشید.
وقتی از نور خیره‌کننده‌ی چراغ‌ها و نوای موسیقی و جام‌های پی در پی به کلی مست می‌شد روی زمین دراز می‌کشید و خنده‌کنان و عربده‌کشان با چشمانی دریده و برافروخته به رقاصان خیره می‌شد.
بی‌شک مهاجمان اکنون همه آن‌ها را در مزارع خود به کار واداشته‌اند. دیگر هیچ کس برای خوردن نوشیدنی به کاروانسرای خانم شونتز نمی‌رود زیرا اعراب مسافرخانه‌ی او را بستند و مادر و دختر هر دو درحالی که تفنگ به دست گرفته و از ملک خود دفاع می‌کردند از بین رفتند. از آن محل جز چند دیوار سوخته و ذغال شده چیز دیگری بر جای نیست. تصادفاً قسمتی از باراندازها و طویله‌ها از آسیب مصون مانده و شب هنگام، بادی که از دو سال پیش در سراسر فرانسه از رودخانه رن تا الجزایر و صحرا وزیدن گرفته، با نوایی غم‌انگیز در درون آن زوزه می‌کشد و درها را به هم می‌کوبد.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط