شاعر: مينويى
زد قدم خسرو پاك اختر فرخنده خصال
ماه شعبان و خرد مات از آن حسن و جمال
حجة بن الحسن و قائم حىّ متعال
جان هر عاقل و هر عارف و هر فرزانه
پُر توش جانب صحرا كشدم از خانه
واله چهره او خازن جنات عدن
محو او حور به فردوس از آن وجه حسن
خضر گمگشته آن لعل لب و دُرّ دهن
سبزه آنسان كه نه در باغ نه بستان نه چمن
عقل یغما كند و حالت ما دیوانه
شد بیاض رخ او معنى والشمس و ضحى
مشعلى از رخ زیبنده او بدر دُجى
چون على نفس پیمبر به بشر نور هدى
آیت معظم بى عیب «فروزان خدا»
بت شكن هادى كل محو كن بتخانه
شهپر روح قدس زیر قدومش چو سریر
عرشیان بنده او بر همگان اوست امیر
ماسوا بر درش از عشق غزالان اسیر
گردن از طرّه او بسته و پاها زنجیر
غیبتش كرد سراى دل ما غمخانه
كرده حق دفتر ارشاد به مهرش مختوم
بحر مواج و همه علم به پیشش معلوم
ملجأ غمزدگان است و پناه مظلومان
سائلان را نكند از در لطفش محروم
همگى مستحق جرعهاى از پیمانه
باب رحمت بود و یوسف كنعان وجود
او شده واسطه فیض به هر بود و نبود
همه ذرات طفیلند به آن مخزن جود
بىولایش نبود در دو جهان بهره و سود
اى همه ریزه خور سفره او شاهانه
خبرى هست كه هر صبح و مساء ناله كند
لؤلؤ اشك چو سیماب به رخساره كند
همه در سوز و گداز است مگر چاره كند
باغ ایمان خزان را چو گل و لاله كند
او بود شمع كه پر سوزد از او پروانه
اى به قربان هر آن جان كه گرفتارش شد
هستِ خود داد به تاراج و خریدارش شد
جان به لب مىگیرد از شوق كه بیمارش شد
غرقه در جذب فنا گشت كه دلدارش شد
حبّذا آن كه رها كرد هر آن افسانه
بارالها تویى آگه ز بلاهاى عظیم
به حق حضرت ختمى و به قرآن كریم
به دل سوخته و خسته نالان یتیم
برسان حجة خود لطف تو بر ما است عمیم
حفظ كن كشور و ما از خطر بیگانه
گرچه ما روى سیاهیم و گرفتار هوس
همه محكوم به جرمیم و هراسان ز عسس
لیك شد دست به درگاه تو تا هست نفس
سینه تنگ آمده فریاد از این بند و قفس
روشن از نور جمالش بنما كاشانه
مرغ فكرت ز تجلى رُخش سوزد بال
مىشود ناطقه از مدح و ثناش الكن و لال
تشنه «مینویى» از آن چشمه جانبخش زلال
برسان دست تمناش به دامان وصال
طائر عمر من افسرده شد اندر لاله