شاعر: محمدعلى سالارى
سر زد از دوش پيمبر، ماه در شام غدير
تا که جبرایيل او را داد پيغام غدير
مژده داد او را ز ذات حق که با فرمان خويش
نخل هستى بار و بر آرد در ايام غدير
دين خود را کن مکمل با ولاى مرتضى
خوف تا کى بايد از فرمان و اعلام غدير
مىشود مست ولاى مرتضى، از خود جدا
هرکه نو شد جرعهاى از باده جام غدير شد
بپا هنگامهاى در آسمان و در زمين
تا ولايت شد على را ثبت، هنگام غدير
شور و شوقى شد در آن صحراى سوزان حجاز
مرغ اقبال آمد و بنشست بر بام غدير
عشق مولا در دلم از زاد روز من نشست
بر جبينم حک بود تا مرگ خود نام غدير