نویسنده: گرهارت بوتس
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
National Socialism
اعتماد پیشین به تبیینهای کلی دربارهی ناسیونال سوسیالیسم- به مثابه جنبش سیاسی، ایدئولوژی و حکومت- با کامل شدن پژوهشهای دقیق و مفصل و پیدایش پارادایمهای «پست مدرنیستی» از اساس متزلزل شده است. اکنون به نظر میرسد نظریههای مربوط به هیتلریسم، توتالیتاریسم / تمامت خواهی و فاشیسم (نک. Grebing, 1986; Blackbourn and Eley 1984) فقط برای روشن کردن جنبههایی خاص یا به مثابه انگیزهای برای تفکر و تحلیلهای بعدی سودمند است. امروز تردید داریم که آیا ناسیونال سوسیالیسم دههی 1920 را، به نحوی که در آلمان صنعتی و سرمایه داری رشد کرد و به رهبری آدلف هیتلر به استقرار حکومت دیکتاتوری (1945-1933) انجامید و در جنگ جهانی دوم و با خط مشی کشتارهای جمعی خود رنج و مصایب هولناکی برای بخش بزرگی از بشریت ایجاد کرد، میتوان به سادگی تحت مقولهی فاشیسم طبقهبندی کرد یا خیر، حتی اگر به لحاظ تاریخی نیز پیوستگیهایی با فاشیسم داشته باشد (نک. Larsen et al., 1980)یکی از ریشههای ناسیونال سوسیالیسم را در تاریخ اروپا میتوان در تلاشهای فکری و سیاسیای جست که حتی پیش از آغاز قرن بیستم در فرانسه و اروپای مرکزی برای متحد ساختن و بسیج جریانهای ملیگرایانهی جنگ طلب از طریق سیاستهای تودهای در نخستین مراحل فرایند دموکراتیک شدن و از طریق برداشتهای سوسیالیستی انجام میگرفت. هر چند این «ملیگرایی نوین» در تفکر سیاسی سنتی غالباً از زمرهی جریانهای راست افراطی به شمار میآید، اما واقعیت این است که همچون فاشیسم در انگارهی چپ- راست متعارف نمیگنجد (نک. O"Sullivan, 1983, chs 2 and 3). همچنین موضعِ دوچهره است که میتواند توضیح دهد چرا هنوز این مناقشه در میان دانشمندان علوم اجتماعی و همین طور در میان مورخان جریان دارد که آیا باید ناسیونال سوسیالیسم را انقلابی قلمداد کرد یا ارتجاعی، متمایل به پسرفت یا متمایل به نوسازی (Prinz and Zitelmann, 1991)، به عنوان تلاشی برای کسب ثبات اجتماعی از طریق روشهای ارتجاعی یا به عنوان نوسازی (ناخواستهی) اجتماعی و اقتصادی که با انقلاب سیاسی محافظه کارانه به دست آمد (Schoenbaum, 1966).
ناسیونال سوسیالیسم، برخلاف فاشیسم اروپای غربی و مدیترانهای، از فرهنگی ملی نشئت گرفت و وجه مشخصهی آن تصوراتی دربارهی تبار مشترک اسطورهای، «خون و خاک»، «نژاد» و «قوم» بود. یهودستیزی مدرن مبتنی بر سنن مسیحی نیز از دیگر عناصر اصلی آن بود. این عناصر از زمان وحدت ملی «فرمایشی» 1871 در آلمان به شیوهی خاصی با هم ترکیب شده بودند. عقیده به «قوم» آلمانی که در یادبودهای ملی، جشنهای عمومی، رمانهای عامه پسند و اپراهای واگنر تجلی مییافت، در بسیاری از بخشهای جامعهی آلمان به صورت «دین دنیوی» درآمد (نک. 1964 ,Mosse). این «ایدئولوژی آلمانی» به صورت «سیاست نمایشی» و از طریق نمادها و شکلهای نیایشگونه تبلیغ میشد و وقتی که جامعهی آلمانی ناگهان دستخوش بحرانهای شدید اجتماعی و اقتصادی در سالهای بین دو جنگ جهانی شد این امر هم منبع دیگری برای ناسیونال سوسیالیسم و همچنین پیش شرط انتشار و اشاعهی آن شد.
پیشگامان ناسیونال سوسیالیسم پیش از 1918 در مبارزههای ملی گرایانهی منطقهی بوهمیای آلمانی زبان امپراتوری چند ملیتی هابسبورگ (حزب کارگران آلمانی در 1903 تأسیس شد) سربرآوردند و پس از جنگ جهانی اول در اتریش و چکسلواکی و آلمان از نو احیا شدند. جنبش ناسیونال سوسیالیستی در ابتدا فقط یک حزب انشعابی متشکل از کارگران «قومی» در مونیخ پس از جنگ بود، ولی خیلی زود در شخص هیتلر مبلغی برجسته و سرانجام رهبری اسطورهای برای خود یافت. این حزب تحت عنوان حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمانی (NSDAP) در 1920 برنامهای را تصویب کرد که در آن ادعاهای رادیکال ملیگرایانه و امپریالیستی و دعوت به بازنگری نظم داخلی و بین المللی دورهی پس از جنگ با مسائل گستردهی یهودستیزی و مطالبههای اجتماعی طبقهی متوسط (مثل ملی شدن تراستها، سهیم شدن در سود واحدهای بزرگ اقتصادی، اشتراکی شدن توزیع کنندگان عمده و تقسیم اراضی بزرگ) ترکیب شد و تحت مقولهی فراگیر «اجتماع بیطبقهی مردم» درآمد. ناهمگونی و عدم تجانس این برنامه همیشه مورد تأکید معاصران و نیز مورخان بوده است، اما در سیاستهای عملی ناسیونال سوسیالیسم کمترین اهمیتی به آن داده نمیشد. درهرحال، چنین برنامهای NSDAP را قادر ساخت خود را فارغ از هر تعهدی به گروههای اجتماعی خاص بنمایاند و در جریان بحران جهانی اقتصاد و در واکنش به عناصر متناقض نارضایتی و اعتراض، مردم را به صورت جنبشی تودهای متحد سازد.
جهان بینی هیتلر که در 1925 در نبرد من بیان شده بود و در اواخر امپراتوری هابسبورگ در وین شکل گرفته بود و در فضای ضدانقلابی مونیخ بعد از جنگ پالایش یافته بود، از نظر مورخان تا حدی تقریر اصلی ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیستی را به دست میدهد. اصول اساسی آن عبارت است از اصل تنازع بقای داروینیسم اجتماعی؛ عقیده به برتری «نژاد آریایی»؛ و دیدگاه نخبه گرا به افراد. اهداف اصلی عبارت بود از فتح «قلمروهای تازهای در شرق» و «تصفیهی یهودیان» از جامعه که در عمل با مبارزه علیه «بلشویسم یهودی» ترکیب شد. هیتلر، برخلاف ناسیونالسوسیالیستهای رمانتیک روستایی همچون ریشارد داره (1953-1895) و هاینریش هیملر (1945-1900)، وجود مالکیت خصوصی را پذیرفته بود ولى آن را تابع «اجتماع مردم» میدانست و آلمان دگرگون شدهی آینده را جامعهای بسیار صنعتی و به لحاظ فن آوری بسیار پیشرفته تصور میکرد (نک. فصل اول و نتیجهگیری Zitelmann, 1987; Kershaw, 1991).
اصول رهبری کاریزماتیک، هیجان خشونت آمیز ضد مارکسیستی و ضد دموکراتیک و سیاستهای شبه نظامی (ارتش مخفی SA و بعدها پلیس مخفی SS) پس از یورش ناموفق 1923 به بیرهال مونیخ تدوین شد، هرچند که رهبری حزب از گرایشهای مبارزه جویانهی «انقلابی» اعضای تندرو خود جلوگیری و از هرگونه تلاشی برای غصب غیرقانونی قدرت پرهیز میکرد. اعضای حزب و حامیان انتخاباتی آن در اوایل دههی 1930 حزب مردمی مدرن و البته نامتقارنی را تداعی میکردند، خیلی بیشتر از آنچه حزب طبقهی متوسط یا خردهبورژوا، طبق برداشت مارکسیستها و نظریه پردازان فاشیسم از این حزب، میتوانست چنین ظاهری به خود بگیرد. مفروضات مربوط به تأمین مالی رشد NSDAP از سوی سرمایه داران بزرگ نیز همان قدر محل تردید است، اما به سختی میتوان تصور کرد که کسب و تثبیت قدرت در 1933 بدون حمایت نخبههای ملی و محافظه کار جمهوری وایمار سابق (اشراف زمیندار پروسی، فرماندهان نظامی و دولتمردان ارشد) ممکن بوده باشد.
استقرار حکومت ناسیونال سوسیالیست، پرسشهای زیادی دربارهی ساختار و عملکرد آن پیش میآورد. مورخان آلمانی در دههی 1980 بر سر این موضوع بحث و جدل میکردند که آیا «رایش سوم» در واقع تابع ارادهی هیتلر در مقام رهبر قدرقدرت بود، یا حکومت چندجانبهی فرماندهان و بوروکراتهای زیردست رقیب که در تحلیل نهایی میتوان آن را به دو قطب «دولت» و «حزب» در ساختار قدرت دیکتاتوری نازیها («دولت دوگانه») فروکاست (نک. Fraenkel, 1941; Neumann, 1942). در همین زمینه، پاسخهای گوناگونی به این پرسش داده میشود که آیا در حکومت نازیها میتوان تحقق مستقیم برنامهی ناسیونال سوسیالیستی یا برنامهی هیتلر را مشاهده کرد یا واقعیت خشن «رایش سوم» را بیبهره از پایه و اساس ایدئولوژیک مشخص و متمایز که نتیجهی فرایند برنامه ریزی نشدهی افراطگراییای بود که حاصل گرایشهای پنهان جامعهی آلمانی یا هر جامعه مدرن دیگری است. مهمتر از همه، در تبیین ریشههای «راه حل نهایی» مسئلهی یهودیان، این بحث و جدلها به ارزیابیهای سیاسی متعارضی منجر شده است، هم تراز با قضاوتهای مختلف دربارهی واقعیت روزمرهی نظام ناسیونال سوسیالیستی: دیکتاتوری تمامتخواه تروریستی که کل جمعیت در چنگال آن بود (Arendt, 1951)، یا حکومتی مبتنی بر اجماع، همراه با «مقاومت مردمی» محدود و آزادی قابل توجهی در زندگی خصوصی، که بیرون از مناسک همگانی تأیید حکومت و رویدادهای هولناک تعقیب و آزار مخالفان سیاسی و یهودیان و- مدتهای مدید- عواقب جنگ قرار داشت.
این حد و مرزهای پیشنهادی برای میزان نفوذ و رسوخ «توتالیتری» ناسیونال سوسیالیسم در جامعهی آلمان، پس از شکست 1945 این تصور را پدید آورد که تعداد ناسیونال سوسیالیستهای معتقد چندان زیاد نبوده است و فقط همقطاران، فرصت طلبان و فریب خوردهها با نازیها همراهی میکردند. سیاست تصفیهی نازیها که پس از جنگ به دست نیروهای اشغالگر متفقین به اجرا گذاشته شد در آلمان غربی بسیار محدود و در آلمان شرقی بسیار سطحی بود، ولی افکار ناسیونال سوسیالیستی هرگز به معنای واقعی احیا نشد. سازمانها و احزاب نونازی نفوذ بسیار ناچیزی داشتهاند، به استثنای مدت کوتاهی در اواخر دههی 1960 و با پیدایش حزب ناسیونال دموکراتیک آلمان (که به معنای واقعی کلمه نونازی نبود) و اخیراً نیز از 1990، هرچند که جمهوری خواهان بیشتر ملیگراهای دست راستی هستند تا نونازی (نک. 1989,Benz).
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول