Pan-Arabism

وحدت اعراب

وحدت اعراب، به منزله‌ی ایدئولوژی از ملی‌گرایی عربی سرچشمه می‎گیرد که نخستین بار در اواخر قرن نوزدهم در بخش‎های عربی امپراتوری عثمانی به صورت پدیده‎ای ادبی و سیاسی به وجود آمد. پیدایش ملی گرایی عربی تا حدی
يکشنبه، 24 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
وحدت اعراب
 وحدت اعراب

 

نویسنده: پیتر اسلاگلت
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی


 

 Pan-Arabism

وحدت اعراب، به منزله‌ی ایدئولوژی از ملی‌گرایی عربی سرچشمه می‎گیرد که نخستین بار در اواخر قرن نوزدهم در بخش‎های عربی امپراتوری عثمانی به صورت پدیده‎ای ادبی و سیاسی به وجود آمد. پیدایش ملی گرایی عربی تا حدی نتیجه‎ی جنبش احیای زبان و ادبیات عرب، موسوم به نهضة بود که در سوریه‌ی علیا آغاز شد. موجی از کشف، ویرایش و تصحیح و انتشار متون کلاسیک عربی و فرهنگ نویسی، روشنفکران عرب را به تأمل درباره‎ی عظمت گذشته و ضعف و فتور فعلی‌شان تحت سلطه‌ی امپراتوری عثمانی، ترغیب کرد.
با آغاز قرن بیستم، مسلمانان و مسیحیان به یکسان مشروعیت سلطه‌ی عثمانی‎ها بر بخش‎های عربی را به چالش کشیدند. شماری از نویسندگان و متفکران مسلمان، که آگاهی روزافزونی به عقب ماندگی نسبی دنیای اسلام و خصوصاً امپراتوری عثمانی، در مقایسه با اروپا، پیدا کرده بودند این اندیشه را مطرح کردند که افول و زوال اسلام نتیجه‎ی غصب مقام خلافت به دست ترک‎ها است. به عقیده‎ی بعضی، اگر بنا بود اسلام دوباره احیا شود، خلافت باید دوباره به عرب‎ها می‎رسید، و این فکر بعدها بسط یافت و به این صورت درآمد که سرزمین‌های عربی باید از «یوغ حکومت ترک‌ها» آزاد شود. شماری از روشنفکران مسیحی نیز، همراه با مسلمانانی که ذهنیت غیردینی‌تر داشتند، معتقد بودند که آرمان‌های آزادی و برابری، که پیشرفت و سعادت اروپای معاصر را بر پایه‌ی آن‎ها می‎دانستند، از بیخ و بن با شیوه و خمیره‎ی حکومت عثمانی مغایرت دارد.
در نظر، و تا حد زیادی در عمل نیز، امپراتوری عثمانی دولت اسلامی دین سالاری بود که در آن گروه اکثریت، یعنی مسلمانان سنی‌مذهب، از موقعیت ممتازی برخوردار بودند و ایدئولوژی دینی امپراتوری هرگونه مخالفتی با آن را بسیار دشوار ساخته بود. اگر زبان، قومیت و سرزمین مشترک، به جای دین، معیار پیوستگی می‎شد، عرب‎ها می‎توانستند به لحاظ سیاسی و بر اساس برابری به هم بپیوندند و مرزهای دینی و فرقه‌ای را از میان بردارند و جامعه‎ای غیردینی به وجود می‎آمد که در آن هیچ گروهی برتری ذاتی و مادرزاد بر دیگران نداشت. تصویر جامعه‎ای که در آن هیچ‌کس فرودست‎تر از کس دیگری نباشد، جذابیت خاصی برای مسیحیان عرب داشت، خصوصاً ارتدکس‎های یونانی سوریه‌ی علیا که خود را اصالتاً عرب‎تر از مسیحیان مارونی و کاتولیک می‎دانستند، چون نزدیکی مارونی‎ها و کاتولیک‎ها به فرانسه به عنوان قیم و حامی، خیانت به استقلال و «عربیت» شان تلقی می‎شد.
با نزدیک شدن جنگ جهانی اول، روشن شد که بعضی عرب‌ها آماده‌ی کمک خواستن از قدرت‌های غربی، خصوصاً بریتانیای کبیر، برای کسب استقلال از عثمانی‎ها هستند؛ عجیب این است که در مصر، که از 1882 در اشغال بریتانیا بود، بسیاری از ملی‌گرایان خواهان استمداد از عثمانی‌ها برای کسب استقلال از بریتانیا بودند. در این جا باید خاطرنشان کرد که در این مرحله مفهوم «ملت عرب» عموماً محدود به سوریه علیا بود؛ از همین رو وقتی یک مصری می‎خواست در کنگره‌ی ملی عرب در 1913 در پاریس شرکت کند، به او اجازه‎ی شرکت در بحث‎ها داده نشد.
امپراتوری عثمانی در پایان جنگ جهانی اول سقوط کرد، اما با این که بسیاری از اعراب در کنار بریتانیا و در قیام عرب علیه عثمانی‌ها جنگیده بودند و تصور می‎کردند پس از جنگ به نوعی استقلال سیاسی خواهند رسید، تا چندین دهه بعد به این هدف نرسیدند. علاوه بر این، به جای آن که واحد سیاسی یگانه و متحدی در بخش‌های عربی امپراتوری عثمانی ایجاد شود، چنان که امید و آرزوی بعضی اعراب بود، پس از استقرار صلح دولت‌هایی به وجود آمد شامل کشورهای کنونی عراق، سوریه، لبنان، اسرائیل/ فلسطین و اردن. این سرزمین‎ها تحت الحفظ اعلام شد و سرپرستی آن‎ها از سوی اتحادیه‌ی ملل و تحت نظارت کلی اتحادیه ملل به بریتانیا و فرانسه سپرده شد. به این ترتیب، به استثنای عربستان سعودی و یمن شمالی، اکنون کل دنیای عرب تحت کنترل اروپایی‌ها بود: مصر منطقه‌ی تحت الحفظ نبود ولی به شیوه‌ی تقریباً مشابهی در دست بریتانیا بود، در حالی که لیبی از 1910 مستعمره‎ی ایتالیا بود و مراکش و تونس از 1881 و 1912 تحت حمایت فرانسه بودند و الجزایر نیز از 1848 به فرانسه ضمیمه شده بود.
فکر «ملت عرب» در سال‌های بین دو جنگ جهانی و تحت تأثیر نوشته‎های ساطع الحصاری (1968-1882) که روزنامه نگار و کارشناس تعلیم و تربیت بود، کم کم شروع به شکل‌گیری کرد. این فکر شاید مهم‎ترین رکن ایدئولوژی وحدت اعراب باشد. تأکید بر این مطلب اهمیت زیادی دارد، چون بعضی از جنبه‎های تفکر ملی گرایی عربی چنان در ذهن نسل‎های بعدی ریشه دوانده که گویی امری بدیهی و طبیعی و حقیقتی ابدی است، به نحوی که تازگی و نو پدید بودن آن کاملاً فراموش می‎شود. بنابراین، فکر وحدت اعراب، که وجود ملت عربی واحدی را به صورت پیشینی فرض می‎گیرد، درست در همان زمان صورت‌بندی شد که دولت‌های مدرن عربی پا به عرصه گذاشتند.
اصول اساسی وحدت اعراب از این قرار است که دنیای عرب از اقیانوس اطلس تا خلیج فارس، یک ملت است؛ این ملت به صورت ساختگی و جعلی تقسیم و تجزیه شده است، نخست به دست عثمانی‌ها و سپس امپریالیسم و صهیونیسم، و تشکیل دوباره‎ی آن فقط با وحدت اعراب امکان‌پذیر است. طبق فرمول‌بندی الحصری «عرب‌ها» بر اساس ضوابط تقریباً «توتالیترى» زیر تعریف می‎شوند:
هرکس عربی صحبت کند عرب است. هر کس با این مردم خویشی داشته باشد عرب است. اگر او این را نداند یا عرب بودن خود را دوست نداشته باشد، ما باید دلایل عقیده‌ی او را بررسی کنیم. شاید ناشی از جهل او باشد- پس باید حقیقت را به او گفت. شاید بی‌اطلاع یا فریب خورده باشد- خودخواهی باشد- پس باید بیدار و آگاهش کنیم. شاید آدم خودخواهی باشد- پس باید خودخواهی او را مهار کنیم.
مسلماً این عقیده که اعراب ملت واحدی هستند یک ادعا است تا بیان واقعیتی تاریخی. جدا از این واقعیت که تصور «ملت» سابقه‎ای بیش از اواخر قرن هجدهم ندارد، حتی در روزهای طلایی امپراتوری عربی قرون وسطایی نیز این معنا بسیار رقیق و محدود بود و این منطقه‌ی جغرافیایی خاص حتی واحد سیاسی یکپارچه‎ای نبود. با نگاهی گذرا به نقشه‎ی تاریخی یا تقویم تاریخی می‎توان ظهور و سقوط خاندان‌های منطقه‎ای پرشماری را در مناطقی همچون مغرب، تونس، مصر، سوریه، و... مشاهده کرد. مسلماً، همان طور که همه‎ی تحلیل‌گران معاصر ملی‌گرایی نشان داده‎اند، به تاریخ نگاری متعهد ملی‌گرا، و در این مورد تاریخ نگاری ملی‌گرای عربی، باید به مثابه اسطوره سازی نگریسته شود تا بخشی از گفتمان تاریخی عینی.
شاید آشکارترین جلوه‌های وحدت طلبی عربی را بتوان در دو جریان «ناصری» و «بعثی» مشاهده کرد. جمال عبدالناصر، رهبر افسران آزاد، که در 1952 در مصر قدرت را به دست گرفت و تا زمان مرگ زودهنگام خود در 1970 رئیس جمهور مصر ماند، بی‌اعتمادی ژرفی به احزاب سیاسی داشت و خود هرگز هیچ‌گونه سازمان رسمی وحدت عربی ایجاد نکرد، اما بنیان‌گذاران حزب بعث در سوریه در دهه‌ی 1940، سازمان خود را اصولاً وحدت طلب می‎دانستند و در دهه‌ی 1950 و 1960 شاخه‎هایی از این حزب در تک تک کشورهای عربی یا، به زبان حزبی، «سرزمین ملت عرب» تأسیس شد. احتمالاً جاذبه‎ی ناصر کاملاً ایدئولوژیک نبود، به این معنا که محبوبیت و حمایتی که او از آن برخوردار شد ناشی از کامیابی او در مقام اولین رهبر عرب بود که چالش مهمی در برابر غرب ایجاد کرد؛ او بیش از هر چیز ملی‌گرای مردمی بود که خود را با «ملت» عجین ساخته بود، هم ملت مصر و هم ملت عرب. ملموس‎ترین جلوه‎ی سیاسی وحدت اعراب جمهوری عربی متحد مصر و سوریه بود که از 1958 تا 1961 دوام آورد؛ این اتحاد در ابتدا با اقدام شتاب زده و مصلحتی حزب بعث سوریه شکل گرفت که از آخر و عاقبت خود به سبب محبوبیت کمونیسم در سوریه به وحشت افتاده بود، و به سرعت به آلت دست مصر تبدیل شد که این شریک کوچک خود را استثمار اقتصادی می‎کرد، و در نتیجه حزب بعث در سوریه به شدت منفور شد.
به رغم شعار بعثی‌ها، یعنی «ملتی عربی با رسالتی ابدی»، واقعیت چیز بسیار متفاوتی بوده است. حزب بعث در 1966 دچار انشعاب شد و یک جناح این حزب از همان زمان در دمشق و جناح دیگر از 1968 در بغداد در رأس قدرت بودند. دهه‌های 1970 و 1980 شاهد درگیری تلخ این دو جناح رقیب برای مشروعیت ایدئولوژیک بود؛ چون مشروعیت یکی از این دو بر اساس نامشروع بودن دیگری تعریف می‎شد. در واقع، تنها فرجام منطقی برای این دو کشور (بر حسب ایدئولوژی آن‌ها) این بود که یکی با دیگری تلفیق شود. در هر دو مورد، قدرت سیاسی به دست جناح سیاسی کوچک و سازمان یافته‎ای افتاد که اعضای آن‎ها در بعضی وجوه مشترک ایدئولوژیک با هم سهیم بودند، ولی دغدغه‌ی اصلی‌شان کسب قدرت بود. وقتی آن‎ها به این هدف خود رسیدند، هم در دمشق و هم در بغداد، اقدام به تشکیل حزب‎های سیاسی توده‎ای کردند تا مشروعیت خود را تحکیم کنند. ایدئولوژی وحدت اعراب به قدر کافی ابهام و ایهام داشت تا این دو حکومت را قادر به توجیه انواع و اقسام فعالیت‌های سیاسی در این زمینه کند- به نحوی که ورود سوریه به لبنان در 1976 و تهاجم عراق به ایران در 1980، هر دو را می‎شد «حفظ تمامیت ملت عرب» تعریف کرد.
در سطح عامه، فکر وحدت اعراب جاذبه‎ی شایانی در دنیای عرب داشته است، چون اکثر جمعیت به عربی حرف می‎زنند، مسلمان‎اند، و طیف وسیعی از باورهای فرهنگی و نگرش‎های اجتماعی مشترک دارند. ولی در عمل، ضعف، فقدان مشروعیت و ماهیت عمیقاً غیردموکراتیک یا ضد دموکراتیک تقریباً همه‌ی حکومت‌های عربی، همراه با این واقعیت که دولت‌های ملی کنونی در سطوح بسیار متفاوتی از توسعه‌ی اقتصادی اجتماعی و سیاسی قرار دارند، به این معنا بوده است که این فکر اگرچه شاید مطلوبیت بلادرنگ و بی واسطه‎ای داشته باشد، تحقق عملی آن امروز هم به اندازه‎ی زمانی که الحصری در دهه‎ی 1920 آن را بیان کرد، بعید به نظر می‎رسد. علاوه بر این، احتمالاً سخن درستی است که بگوییم جست و جو، یا بهانه‎ی وحدت اعراب، تأثیر منفی روی فرایند تشکیل دولت و ملت در دنیای عرب گذاشته است، چون معمولاً نگاه خود را به دشمن خارجی و دوردست می‎دوزد، به جای آن که به مسائل فاحش فقر، نابرابری و فقدان قانونمندی در دولت‌های فعلی توجه کند.
به علاوه، یکی از آشکارترین ویژگی‎های توسعه‌ی سیاسی در این منطقه طی چند دهه‌ی گذشته- که با بحران خلیج فارس در 1991-1990 پررنگ‎تر شد- پذیرش تدریجی خط مشی‎های خودمختار و معطوف به درونِ همه‎ی حکومت‌های عربی است، به‌رغم ادعاهای پرسر و صدای عمومی در جهت عکس. رویدادهای مربوط به یک کشور عربی دیگر ضرورتاً موجب توجه و نگرانی اساسی بقیه‌ی کشورهای عربی نمی‎شود، مگر این که تصور کنند منافع حیاتی خود آن‎ها در خطر است، و در نتیجه اولویت‎های ملی به جای اولویت‎های «عربی» رفته رفته صحنه‎ی سیاسی این منطقه را تسخیر می‎کند و حاکی از این است که دولت- ملت‎های دنیای عرب که زمانی آن‎ها را «جعلی» می‎دانستند اکنون کم‌کم به واحدهای مجزا و مستقلی تبدیل می‎شوند که- مانند دولت‌های امریکای جنوبی- بیش‎تر در حال جدایی از یکدیگرند تا به هم پیوستن. فقط در پرتو همین واقعیت است که واکنش ضعیف و بی‌اثر «کشورهای عربی» را در مقابل تهاجم اسرائیل به لبنان در 1982، مواضع مبهم آن‎ها نسبت به فلسطین و فلسطینیان، و واکنش‎های عموماً عقلانی و «سیاسی» کشورهای عربی گوناگون را نسبت به تهاجم صدام حسین به کویت می‎توان درک کرد.
با این که بعضی نویسندگان سیاسی عرب از مفهوم وحدت اعراب دفاع می‎کنند، باید آن را عمدتاً نیروی هدررفته‎ای تلقی کرد؛ اتحادیه‎ی عرب که در 1944 تأسیس شد بیش‎تر تریبونی است برای بحث درباره‎ی مسائل و موضوعات مشترک نه سازوکاری برای یکپارچگی اعراب. روزهای طلایی وحدت اعراب در ژوئن 1967 به آخر رسید؛ هنگامی که بادکنک لفاظی‎های ملی‌گرایانه با پیروزی قاطع و کوبنده‎ی اسرائیل بر مصر و اردن و سوریه، با سر و صدای زیادی ترکید. شاید فلسطین پرمعناترین نماد شکست وحدت اعراب باشد، از این جهت که یادآور دائمی ناتوانی کشورهای عربی برای ایجاد جبهه‎ی مشترک یا متحدی است که بتواند مسئله‎ی فلسطین را حل کند. دلیل این ناکامی را به آسانی می‌توان یافت؛ مرزهایی که پیش از جنگ جهانی اول و بعد از آن ترسیم شدند هرقدر هم جعلی و «ساختگی» باشند، اکنون حدود 70 سال است که سر جای خود مانده‌اند و پیکره‌هایی از منافع مشترک جمعی براساس این مرزها شکل گرفته است که موجب می‌شود حفظ موجودیت لبنان یا اردن جداگانه- گذشته از کویت جداگانه- مقدم بر تلاش برای تحقق فکر دولت فراگیر عربی باشد. این نکته که آیا این پدیده جای تأسف دارد یا مسرت چندان اهمیتی ندارد، بلکه مهم این است که باید تصدیق کرد این جدایی در حال وقوع است- یا به بیان دقیق‌تر، در حال وقوع بوده است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط