مثنوی و گواهی بتان به عظمت شأن مصطفی (ص)

سخن مولانا بر مدار این مطلب هست که بت‌پرستان چون معبود حقیق را گم کرده‌اند به معبودهای آفل و زوال‌پذیر روی می‌آورند و از این خبر ندارند که پرستش، امری فطری و جبلّی است و این فطرت را حضرت حق در آدمی پدید آورده
جمعه، 19 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مثنوی و گواهی بتان به عظمت شأن مصطفی (ص)
 مثنوی و گواهی بتان به عظمت شأن مصطفی(ص)

 

نویسنده: محمدرضا افضلی




 

ما همه مسیم و احمد کیمیاست

قصه راز حلیمه گویمت *** تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد *** بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
می‌گریزانیدش از هر نیک و بد *** تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همی آورد امانت را ز بیم *** شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کای حطیم *** تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود *** صد هزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت *** محتشم شاهی که پیک اوست بخت
این حطیم امروز بی‌شک از نوی *** منزل جان‌های بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق *** آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زآن صدا *** نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا *** شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او *** تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم می‌انداخت آن دم سو به سو *** که کجاست این شه اسرارگو
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست *** می‌رسد یا رب رساننده کجاست
چون ندید او خیره و نومید شد *** جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید *** مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش *** گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزل‌ها دوید و بانگ داشت *** که که بر دردانه‌ام غارت گماشت
مکیان گفتند ما را علم نیست *** ما ندانستیم که آن جا کودکی است
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان *** که ازو گریان شدند آن دیگران
پیرمردی پیشش آمد با عصا *** کای حلیمه چه فتاد آخر تو را
که چنین آتش ز دل افروختی *** این جگرها را ز ماتم سوختی
گفت احمد را رضیعم معتمد *** پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها *** می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
من چون آن الحان شنیدم از هوا *** طفل را بنهادم آن جا ز آن صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست *** که ندایی بس لطیف و بس شهیست
نه از کسی دیدم به گرد خود نشان *** نه ندا می‌منقطع شد یک زمان
چون که واگشتم ز حیرت‌های دل *** طفل را آن جا ندیدم وای دل
گفتش‌ ای فرزند تو اندوه مدار *** که نمایم مر تو را یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل *** او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت‌ای جانم فدا *** مر تو را‌ ای شیخ خوب خوش ندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر *** کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم *** هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم *** چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیرو کرد او را سجود و گفت زود ***‌ای خداوند عرب‌ای بحر جود
گفت‌ای عُزّی تو بس اکرام‌ها *** کرده‌ای تا رسته‌ایم از دام‌ها
بر عرب حق است از اکرام تو *** فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمه سعدی از اومید تو *** آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شد است *** نام آن کودک محمد آمد است
چون محمد گفت آن جمله بتان *** سرنگون گشت و ساجد آن زمان
که برو ‌ای پیر این چه جست و جوست *** آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نکون و سنگسار آییم ازو *** ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما *** وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگان او رسید *** آب آمد مر تیمم را درید
دور شو‌ای پیر فتنه کم فروز *** هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا‌ ای پیر تو *** تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دُمّ اژدها افشردن است *** هیچ دانی چه خبر آوردن است
زین خبر جوشد دل دریا و کان *** زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگ‌ها پیر این سخن *** پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرز و خوف و بیم آن ندا *** پیر دندان‌ها به هم بر می‌زدی
آن چنان که اندر زمستان مرد عور *** او همی لرزید و می‌گفت‌ای ثبور
چون در آن حالت بدید او پیر را *** زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم *** حیرات اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند *** ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخن‌ها می‌دهد *** سنگ و کوهم فهم اشیاء می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان *** غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم با که گویم این گله *** من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست *** این قدر گویم که طفلم گم شد است
گر بگویم چیز دیگر من کنون *** خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کای حلیمه شاد باش *** سجده‌ی شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو *** بلکه عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس *** صد هزاران پاسبان است و حرس
آن ندیدی کان بیتان ذوفنون *** چون شدند از نام طفلت سرنگون
این عجب قرینست بر روی زمین *** پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگ‌ها چون ناله داشت *** تا چه خواهد بر گنه‌کاران گماشت
سنگ بی‌جرم است در معبودیش *** تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش
او که مضطر این چنین ترسان شده است *** تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست
چون خبر یادبید جد مصطفی *** از حلیمه وز فغانش برملا
وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها *** که به میلی می‌رسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیست *** دست بر سینه همی زد می‌گریست
آمد از غم بر در کعبه بسوز *** کای خبیر از سر شب وز راز روز
خویشتن را من نمی‌بینم فنی *** تا بود هم راز تو هم چون منی
خویشتن را من نمی‌بینم هنر *** تا شوم مقبول این مسعود در
سا سر و سجده مرا قدری بود *** یا به اشکم دولتی خندان شود
لیک در سیمای آن در یتیم *** دیده‌ام آثار لطف‌ای کریم
که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست *** ما همه مسیم و احمد کیمیاست
آن عجایبت‌ها که من دیدم برو *** من ندیدم بر ولی و بر عدو
آن که فضل تو درین طفلیش داد *** کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایت‌های تو *** بر وی او دریست از دریای تو
من هم او را می‌شفیع آرم به تو *** حال او‌ ای حال‌دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود *** که هم اکنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محفوظ ماست *** با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شهره‌ی کیهان کنیم *** باطنش را از همه پنهان کنیم
طفل تو گرچه که کودک خو بداست *** هر دو عالم خود طفیل او بداست
ما جهانی را بدو زنده کنیم *** چرخ را در خدمتش بنده کنیم
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست *** این علیم‌السر نشان ده راه راست
از درون کعبه آوازش رسید *** گفت ‌ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادیست زیر آن درخت *** پس روان شد زود پیر نیک بخت
در رکاب او امیران قریش *** زآن که جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه *** مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسبت خود پوست او را بوده است *** کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دوراست و پاک *** نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کسی نجوید زاد و بود *** خلعت حق را چه حاجت تار و پور
کمترین خلعت که بدهد در ثواب *** برفزاید بر تراز آفتاب

سخن مولانا بر مدار این مطلب هست که بت‌پرستان چون معبود حقیق را گم کرده‌اند به معبودهای آفل و زوال‌پذیر روی می‌آورند و از این خبر ندارند که پرستش، امری فطری و جبلّی است و این فطرت را حضرت حق در آدمی پدید آورده است. پس شایسته این است که آدمی معبود حقیقی را پرستش کند. برای بیان همین مطلب، مولانا داستان حلیمه‌ی سعدیه، که در نزدیکی باب کعبه حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را گم کرد و در آن جا گواهی بتان به عظمت شأن مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم)، را می‌آورد. دایه‌ی مهربان از این حادثه بسیار اندوهگین می‌شود. پیرمردی به او می‌گوید: ناراحت مباش. آن گاه حلیمه را به نزد بتان می‌برد و از بتان سؤال می‌کنند که محمد کجاست. تا نام محمد برده می‌شود، بتان به سجده می‌افتند. حلیمه از این ماجرا حیرت زده می‌شود. از سویی، وقتی که بخر گم شدن محمد به عبدالمطلب رسید فریاد کنان به کعبه آمد و با خداوند به راز و نیاز پرداخت، گفت: ‌ای معبودی که از راز شب و روز آگاهی، .... مولانا در این ابیات جد بزرگوار پیامبر را شخصیتی موحد و پای بند به آیین حنیف توحید معرفی می‌کند و این چیزی است که با مبانی اعتقادی تشیع در منزه بودن اصلاب پیامبران از شرک سازگاری دارد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.