نویسنده: محمدرضا افضلی
آن یکی میگفت من پیغمبرم *** از همه پیغمبران فاضل ترم
گردنش بستند و بردنش به شاه *** کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ *** که چه مکر است و چه تزویر و چه فخ
گر رسول آن است که آید از عدم *** ما همه پیغامبریم و محتشم
شاه را گفتند شکنجهش بکن *** تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف *** که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن *** که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی *** که چرا داری تو لاف سرکشی
که درشتی ناید این جا هیچ کار *** هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی *** شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا *** که کجا داری معاش و ملتجا
ما از آن جا آمدیم این جا غریب *** تو چرا مخصوص باشی ای ادیب
مولانا برای تشریح موضوع، این لطیفه را نقل میکند: شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد شاه بردند و از شاه تقاضا کردند که شخص مدعی را مجازات کند تا مایهی عبرت همگان گردد. شاه دید که آن مدعی، مردی لاغر و مُردنی است، با خود گفت با او به نرمی سخن بگویم تا راز ادعای او آشکار شود. به او گفت: پدر جان، امروز صبح چه خوردهای که این ادعا به سرت زده است؟ آن شخص جواب داد: اگر لقمهی نانی مییافتم و میخوردم که چنین ادعایی نمیکردم.
مولانا در این لطیفه اگر چه از شخصی متنبی و مدعی سخن میگوید، اما در حقیقت تقابل دعوت انبیا و انکار حقستیزان را به تصویر میکشد. بر خلاف صورت حکایت، سخنان حق از زبان آن مدعی شنیده میشود و سخنان یاوه و کفرآمیز از زبان مردمی که از دعوی او برآشفتهاند. نیکلسون این سخن مدعی را که میگوید: اگر چیزی برای خوردن داشتن، نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی، پاسخ پیامبران الهی به منکران میداند و آن را این گونه بسط میدهد: اگر رضایت خاطری در متاع این دنیا مییافتم، پیامبری نمیکردم و به سبب پیام الهی که مأمور رساندن آن هستم، دیوانهی ابلهم نمیخواندند.
نی شما چون طفل خفته آمدیت *** بیخبر از راه وز منزل بدیت
از منازل چون خفته بگذشتید و مست *** بیخبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش *** از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزلها ز اصل و از اساس *** چون قلاووز آن خبیر و ره شناس
انسان از نیستی به هستی میآید و هیچ نشانهی ظاهری از این راه در خاطر ندارد. او در رحم مادر نیز طفل خفته است. مردان حق و انبیایند، که در مسیر هستی خود طفل خفته نیستند و از آن سوی هستی مادی تا هستی مادی، همهی راه را دیدهاند و به خاطر دارند. «پنج و شش»، یعنی پنج حس و شش جهت و از تعبیرات مولانا برای عالم ماده و این جهان است. مردان حق و انبیا منازل و مراحل گوناگون هستی را از اساس و بنیاد دیدهاند و مانند پیش قراولان، آگاه و راهدان شدهاند.
گفتای شه هستم از دارالسلام *** آمده از ره درین دارالملام
نه مرا خانهست و نه یک همنشین *** خانه کی کرد است ماهی در زمین
باز شه از روی لاغش گفت باز *** که چه خوردی و چه داری چاشتساز
اشتها داری چه خوردی بامداد *** که چنین سرمستی و پرلاف و باد
گفت اگر نانم بدی خشک وتری *** کی کنیمی دعوی پیغمبری
دعوی پیغمبری با این گروه *** هم چنان باشد که دل جستن ز کوه
آن مدعی گفت: شاها، وطن اصلی من جهان برین است، از آن جا گسیل شدم و بدین سرای نکوهش (دنیا) درآمدم. من نه خانه یا دارم و نه همنشینی. آیا تا به حال ماه در زمین منزل گزیده است؟ چنان که عارفان بالله هرگز دنیای دون را منزل خود نساختهاند و از ابنای دنیا قرین و همنشین اختیار نکردهاند. دوباره شاه به قصد شوخی گفت: صبح چه خوردهای که این همه سرمستی و لاف میزنی. مدعی گفت: اگر نان خشک یاتر و تازهای میداشتم کی ادعای پیامبری میکردم؛ یعنی انبیای عظام اگر تعلق خاطری به این دنیا داشتند، هرگز در مرتبه برگزیدگان الهی قرار نمیگرفتند، زیرا ادعا کردن پیامبر در میان این مردم مانند این است که از کوه، دل طلب کنی. من که دعوی نبوتم بیاساس است.
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست *** فهم و ضبط نکتهی مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان *** میکند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا *** از جمادی جان که باشد رجا
گر تو پیغام زنی آری و زر *** پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی میخواندت *** عاشق آمد بر تو او میداندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد *** که بیان سوی خدا ای نیک عهد
از جهان مرگ سوی برگ رو *** چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر *** نه از برای حمیت دین و هنر
بلکه از چفسیدگی در خان و مان *** تلخشان آید شنیدن این بیان
اما اگر پیامبر الهی در میان این مردم ظهور میکرد و دعوت خود را اظهار مینمود، هیچ کس بدون نمیگروید، زیرا اینان مفتون دنیا و شهوتاند و به مثابهی سنگ بیفرهنگاند. پس از این قوم گرایش و گروش به حقیقت را اصلاً نباید انتظار داشت. تا به حال هیچ کس از کوه و سنگ، عقل و دل طلب نکرده است. این مردم دنیا طلب کجا و پیغام الهی کجا؟ اگر تو برای آنها پیامی از یک زن بیاوری و یا حرفی از طلا بزنی، مال و جان خود را نثار تو میکنند، اما اگر تو پیام الهی را که مانند عسل شیرین است برای او بیاوری و بگویی: ای وفا کنندهی به عهد الهی، به سوی خدا بیا و از جهان مرگ و نیستی به سوی حیات و بقا برو و حال که بقای حقیقی میسّر است، دچار فنا نشو، این مردم گمراه آهنگ قتل تو کنند و عزم هلاک تو نمایند. البته این کارشان از روی غیرت دینی و حراست از کمال الهی نیست، بلکه به واسطهی وابستگی به خانه و کاشانهی خود است. آنان حتی از شنیدن پیام انبیا نیز پریشان حال میشوند.
خرقهای بر ریش خر چفسید سخت *** چون که خواهی برکنی زو لخت لخت
چفته اندازد یقین آن خر ز درد *** حَبَّذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هرجا خرقهای *** بر سرش چفسیه در نم غرقهای
خان و مان چون خرقه و این حرص ریش *** حرص هر که بیش باشد ریش ریش
خان و مان چغد ویران است و بس *** نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه *** صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو *** پس برو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه کهن *** کر گزاف و لاف میبافد سخن
کهنه ایشاناند و پوسیده ابد *** ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد *** تاج عقل و نور ایمان میدهد
انبیای الهی که بازان بلند پرواز آسمان معنویتاند، وقتی از شاه وجود و عوالم حقیقت برای دنیاطلبان جغد سیرت سخن نو میگویند، آنان سخنان ایشان را به سُخره میگیرند و آن کلام روحبخش را افسانه میانگارند. آنان میگویند: باز چه تحفهای برای ما آوردهای و برای فریب خلق الله چه اباطیلی را بر هم بافتهای. مولانا میگوید: حقیقت این است که روح حق ستیزان در گور جسدشان پوسیده و مندرس شده و از بالندگی و سیلان فرو افتاده است، وگرنه نَفَس خجستهی انبیا به روحها و بدنهای افسرده و پژمرده (مرده)، حیات طیبه میبخشد.
شاه پرسیدش که باری وحی چیست *** یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد *** یا چه دولت ماند کو واصل نشد
گیرم این وحی نبی گنجور نیست *** هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حیالرب الی النحل آمده است *** خانهی وحیش پر از حلوا شد است
او به نور وحی حق عزوجل *** کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کرَّمناست و بالا میرود *** وحیش از زنبور کمتر کی بود
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای *** پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل *** بر تو خون گشت است و ناخوشای علیل
شاه از آن مدعی پرسید: بگو ببینم وحی چیست؟ یا کسی که پیامبر است، چه مایه و فایدهای دارد که به دیگری بدهد؟ مدعی گفت: چه کمالی وجود دارد که پیامبر کسب نکرده باشد؟ و یا کدام دولت معنوی است که پیامبر بدان دست نیافته باشد؟ فرض کنیم وحیای که از طرف خداوند به پیامبر میشود حاوی گنجینهی اسرار الهی نباشد، اما از وحیای که به دل زنبور عسل القا میشود که کمتر نیست. وحی پروردگار است که خانه زنبور را پر از عسل میکند. مضمون این بیت به آیهی 68 سوره »نحل» اشاره دارد: (وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ...) زنبور عسل به واسطهی نور وحی حضرت حق، عزیز و جلیل شده است. عالم را پُر از شهد و شیرینی کرده است. انسان که مظهر آیهی (وَ لَقَد کَرَمنَا بَنِی ءَادَمَ...) است و روحش دائم در حال تعالی است، کی ممکن است که وحی او کمتر از وحی به زنبور باشد؛ مگر تو آیهی «کوثر به تو عطا کردیم» را نخواندهای؟ پس چرا خشکیده و تشنه لب ماندهای؟ شاید توای بیمار دل، مانند فرعونی که کوثر برای تو مانند رود نیل، خونین و ناگوار شده است.
توبه کن بیزار شو از هر عدو *** کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخ رو *** او محمدخوست با او گیر خو
تا احب الله آیی در حساب *** کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب *** دشمنش میدار هم چون مرگ و تب
گرچه بابای تو است و مام تو *** کو حقیقت هست خون آشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر *** که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق *** تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا و الا الله را *** درنیابی منهج این راه را
توبه کن و با هرکس که ر روح و کالبد خود، آب کوثر عرفان و عمل صالح ندارد حشر نشر نکن، اما هر کس را دیدی که چهرهاش از آب کوثر عرفان و ایمان و عمل صالح سرخ و باطراوت شده، بدان که او اخلاق محمدی دارد. پس او حشر و نشر و انیس شو و با این مصاحبت به کمال خواهی رسید و در شمار دوستداران و عاشقان خدا در میآیی، زیرا سیب علم و معرفت بر درخت احمدی است. هر کسی را دیدی که از کوثر تشنه لب مانده، او را به منزلهی مرگ و تب، دشمن خدا بدان، اگر چه او پدر و یا مادر تو باشد، زیرا چنین کسی در حقیقت خون تو را میآشامد. این روشها را از ابراهیم خلیلالله یاد گیر که او از پدرش (عمو یا جد مادری) بیزاری جُست. مضمون این بیت به آیهی 114 سوره «توبه» اشاره دارد. اگر تو مانند ابراهیم خلیل کسی را دشمن بداری، دشمنی برای حق است و مطلوب حق است و موجب خواهد شد که غیرت عشق حق بر تو ضربهای نزند. باید شهادت به یکتایی حق را با کمال خلوص بپذیری و بر زبان آوری، تا این راه معرفت بر تو گشود میشود.
طوطیای در آینه میبیند او *** عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استاد نهان *** حرف میگوید ادیب خوش زبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست *** گفتن طوطیست که اندر آینه است
پس ز جنس خویش آموزد سخن *** بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش *** ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زآن مرد هنر *** لیک از معنا و سرّش بی خبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک *** از بشر جز این چه داند طوطیک
هم چنان در آینه جسم ولی *** خویش را بیند مردی ممتلی
از پس آیینه عقل کل را *** کی نبیند وقت گفت و ماجرا
او گمان دارد که میگوید بشر *** وآن دگر سرّ است و او زان بی خبر
حرف آموزد ولی سر قدیم *** او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق *** کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر *** جز سلیمان قرانی خوش نظر
حرف درویشان بسی آموختند *** منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود *** یا در آخر رحمت آمد ره نمود
در تمثیلی که با این بیت آغاز میشود، نکته اصلی کلام مولانا این است که انبیا و اولیا واسطهای میان پروردگار و بندگاناند و بیشتر بندگان ظرفیت روحی آن را ندارند که بیواسطه با حق مربوط شوند. همانطور که طوطی تصویر خود را در آینه میبیند و گمان میدارد که آن تصویر، رفیق هم جنس خویش است، آن استاد سخن آموز پشت آینه پنهان شده و آن ادیب شیرین زبان سخن میگوید. طوطی بیچاره خیال میکند که این گفتار آهسته، گفتار آن طوطیای است که در آینهی مقابلش ایستاده است. آن مربی کهنه کار از پشت آینه سخن گفتن را به طوطی میآموزد، وگرنه طوطی از غیر همجنس خود سخنی یاد نمیگیرد. گرچه طوطی سخن را از آن مرد هنرمند میآموزد، از معنا و راز آن کلام بیخبر است. همین طور انسان پرمدعی و پرنقص، در آینهی وجود ظاهری انسان کامل، خویشتن را میبیند، اما او به هنگام گفت و گو و حشر و نشر با انسان کامل، کی میتواند عقل کل را در پشت آینه وجود آن انسان کامل مشاهده کند؟
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
گردنش بستند و بردنش به شاه *** کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ *** که چه مکر است و چه تزویر و چه فخ
گر رسول آن است که آید از عدم *** ما همه پیغامبریم و محتشم
شاه را گفتند شکنجهش بکن *** تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف *** که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن *** که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی *** که چرا داری تو لاف سرکشی
که درشتی ناید این جا هیچ کار *** هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی *** شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا *** که کجا داری معاش و ملتجا
ما از آن جا آمدیم این جا غریب *** تو چرا مخصوص باشی ای ادیب
مولانا برای تشریح موضوع، این لطیفه را نقل میکند: شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد شاه بردند و از شاه تقاضا کردند که شخص مدعی را مجازات کند تا مایهی عبرت همگان گردد. شاه دید که آن مدعی، مردی لاغر و مُردنی است، با خود گفت با او به نرمی سخن بگویم تا راز ادعای او آشکار شود. به او گفت: پدر جان، امروز صبح چه خوردهای که این ادعا به سرت زده است؟ آن شخص جواب داد: اگر لقمهی نانی مییافتم و میخوردم که چنین ادعایی نمیکردم.
مولانا در این لطیفه اگر چه از شخصی متنبی و مدعی سخن میگوید، اما در حقیقت تقابل دعوت انبیا و انکار حقستیزان را به تصویر میکشد. بر خلاف صورت حکایت، سخنان حق از زبان آن مدعی شنیده میشود و سخنان یاوه و کفرآمیز از زبان مردمی که از دعوی او برآشفتهاند. نیکلسون این سخن مدعی را که میگوید: اگر چیزی برای خوردن داشتن، نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی، پاسخ پیامبران الهی به منکران میداند و آن را این گونه بسط میدهد: اگر رضایت خاطری در متاع این دنیا مییافتم، پیامبری نمیکردم و به سبب پیام الهی که مأمور رساندن آن هستم، دیوانهی ابلهم نمیخواندند.
نی شما چون طفل خفته آمدیت *** بیخبر از راه وز منزل بدیت
از منازل چون خفته بگذشتید و مست *** بیخبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش *** از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزلها ز اصل و از اساس *** چون قلاووز آن خبیر و ره شناس
انسان از نیستی به هستی میآید و هیچ نشانهی ظاهری از این راه در خاطر ندارد. او در رحم مادر نیز طفل خفته است. مردان حق و انبیایند، که در مسیر هستی خود طفل خفته نیستند و از آن سوی هستی مادی تا هستی مادی، همهی راه را دیدهاند و به خاطر دارند. «پنج و شش»، یعنی پنج حس و شش جهت و از تعبیرات مولانا برای عالم ماده و این جهان است. مردان حق و انبیا منازل و مراحل گوناگون هستی را از اساس و بنیاد دیدهاند و مانند پیش قراولان، آگاه و راهدان شدهاند.
گفتای شه هستم از دارالسلام *** آمده از ره درین دارالملام
نه مرا خانهست و نه یک همنشین *** خانه کی کرد است ماهی در زمین
باز شه از روی لاغش گفت باز *** که چه خوردی و چه داری چاشتساز
اشتها داری چه خوردی بامداد *** که چنین سرمستی و پرلاف و باد
گفت اگر نانم بدی خشک وتری *** کی کنیمی دعوی پیغمبری
دعوی پیغمبری با این گروه *** هم چنان باشد که دل جستن ز کوه
آن مدعی گفت: شاها، وطن اصلی من جهان برین است، از آن جا گسیل شدم و بدین سرای نکوهش (دنیا) درآمدم. من نه خانه یا دارم و نه همنشینی. آیا تا به حال ماه در زمین منزل گزیده است؟ چنان که عارفان بالله هرگز دنیای دون را منزل خود نساختهاند و از ابنای دنیا قرین و همنشین اختیار نکردهاند. دوباره شاه به قصد شوخی گفت: صبح چه خوردهای که این همه سرمستی و لاف میزنی. مدعی گفت: اگر نان خشک یاتر و تازهای میداشتم کی ادعای پیامبری میکردم؛ یعنی انبیای عظام اگر تعلق خاطری به این دنیا داشتند، هرگز در مرتبه برگزیدگان الهی قرار نمیگرفتند، زیرا ادعا کردن پیامبر در میان این مردم مانند این است که از کوه، دل طلب کنی. من که دعوی نبوتم بیاساس است.
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست *** فهم و ضبط نکتهی مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان *** میکند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا *** از جمادی جان که باشد رجا
گر تو پیغام زنی آری و زر *** پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی میخواندت *** عاشق آمد بر تو او میداندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد *** که بیان سوی خدا ای نیک عهد
از جهان مرگ سوی برگ رو *** چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر *** نه از برای حمیت دین و هنر
بلکه از چفسیدگی در خان و مان *** تلخشان آید شنیدن این بیان
اما اگر پیامبر الهی در میان این مردم ظهور میکرد و دعوت خود را اظهار مینمود، هیچ کس بدون نمیگروید، زیرا اینان مفتون دنیا و شهوتاند و به مثابهی سنگ بیفرهنگاند. پس از این قوم گرایش و گروش به حقیقت را اصلاً نباید انتظار داشت. تا به حال هیچ کس از کوه و سنگ، عقل و دل طلب نکرده است. این مردم دنیا طلب کجا و پیغام الهی کجا؟ اگر تو برای آنها پیامی از یک زن بیاوری و یا حرفی از طلا بزنی، مال و جان خود را نثار تو میکنند، اما اگر تو پیام الهی را که مانند عسل شیرین است برای او بیاوری و بگویی: ای وفا کنندهی به عهد الهی، به سوی خدا بیا و از جهان مرگ و نیستی به سوی حیات و بقا برو و حال که بقای حقیقی میسّر است، دچار فنا نشو، این مردم گمراه آهنگ قتل تو کنند و عزم هلاک تو نمایند. البته این کارشان از روی غیرت دینی و حراست از کمال الهی نیست، بلکه به واسطهی وابستگی به خانه و کاشانهی خود است. آنان حتی از شنیدن پیام انبیا نیز پریشان حال میشوند.
خرقهای بر ریش خر چفسید سخت *** چون که خواهی برکنی زو لخت لخت
چفته اندازد یقین آن خر ز درد *** حَبَّذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هرجا خرقهای *** بر سرش چفسیه در نم غرقهای
خان و مان چون خرقه و این حرص ریش *** حرص هر که بیش باشد ریش ریش
خان و مان چغد ویران است و بس *** نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه *** صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو *** پس برو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه کهن *** کر گزاف و لاف میبافد سخن
کهنه ایشاناند و پوسیده ابد *** ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد *** تاج عقل و نور ایمان میدهد
انبیای الهی که بازان بلند پرواز آسمان معنویتاند، وقتی از شاه وجود و عوالم حقیقت برای دنیاطلبان جغد سیرت سخن نو میگویند، آنان سخنان ایشان را به سُخره میگیرند و آن کلام روحبخش را افسانه میانگارند. آنان میگویند: باز چه تحفهای برای ما آوردهای و برای فریب خلق الله چه اباطیلی را بر هم بافتهای. مولانا میگوید: حقیقت این است که روح حق ستیزان در گور جسدشان پوسیده و مندرس شده و از بالندگی و سیلان فرو افتاده است، وگرنه نَفَس خجستهی انبیا به روحها و بدنهای افسرده و پژمرده (مرده)، حیات طیبه میبخشد.
شاه پرسیدش که باری وحی چیست *** یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد *** یا چه دولت ماند کو واصل نشد
گیرم این وحی نبی گنجور نیست *** هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حیالرب الی النحل آمده است *** خانهی وحیش پر از حلوا شد است
او به نور وحی حق عزوجل *** کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کرَّمناست و بالا میرود *** وحیش از زنبور کمتر کی بود
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای *** پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل *** بر تو خون گشت است و ناخوشای علیل
شاه از آن مدعی پرسید: بگو ببینم وحی چیست؟ یا کسی که پیامبر است، چه مایه و فایدهای دارد که به دیگری بدهد؟ مدعی گفت: چه کمالی وجود دارد که پیامبر کسب نکرده باشد؟ و یا کدام دولت معنوی است که پیامبر بدان دست نیافته باشد؟ فرض کنیم وحیای که از طرف خداوند به پیامبر میشود حاوی گنجینهی اسرار الهی نباشد، اما از وحیای که به دل زنبور عسل القا میشود که کمتر نیست. وحی پروردگار است که خانه زنبور را پر از عسل میکند. مضمون این بیت به آیهی 68 سوره »نحل» اشاره دارد: (وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ...) زنبور عسل به واسطهی نور وحی حضرت حق، عزیز و جلیل شده است. عالم را پُر از شهد و شیرینی کرده است. انسان که مظهر آیهی (وَ لَقَد کَرَمنَا بَنِی ءَادَمَ...) است و روحش دائم در حال تعالی است، کی ممکن است که وحی او کمتر از وحی به زنبور باشد؛ مگر تو آیهی «کوثر به تو عطا کردیم» را نخواندهای؟ پس چرا خشکیده و تشنه لب ماندهای؟ شاید توای بیمار دل، مانند فرعونی که کوثر برای تو مانند رود نیل، خونین و ناگوار شده است.
توبه کن بیزار شو از هر عدو *** کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخ رو *** او محمدخوست با او گیر خو
تا احب الله آیی در حساب *** کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب *** دشمنش میدار هم چون مرگ و تب
گرچه بابای تو است و مام تو *** کو حقیقت هست خون آشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر *** که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق *** تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا و الا الله را *** درنیابی منهج این راه را
توبه کن و با هرکس که ر روح و کالبد خود، آب کوثر عرفان و عمل صالح ندارد حشر نشر نکن، اما هر کس را دیدی که چهرهاش از آب کوثر عرفان و ایمان و عمل صالح سرخ و باطراوت شده، بدان که او اخلاق محمدی دارد. پس او حشر و نشر و انیس شو و با این مصاحبت به کمال خواهی رسید و در شمار دوستداران و عاشقان خدا در میآیی، زیرا سیب علم و معرفت بر درخت احمدی است. هر کسی را دیدی که از کوثر تشنه لب مانده، او را به منزلهی مرگ و تب، دشمن خدا بدان، اگر چه او پدر و یا مادر تو باشد، زیرا چنین کسی در حقیقت خون تو را میآشامد. این روشها را از ابراهیم خلیلالله یاد گیر که او از پدرش (عمو یا جد مادری) بیزاری جُست. مضمون این بیت به آیهی 114 سوره «توبه» اشاره دارد. اگر تو مانند ابراهیم خلیل کسی را دشمن بداری، دشمنی برای حق است و مطلوب حق است و موجب خواهد شد که غیرت عشق حق بر تو ضربهای نزند. باید شهادت به یکتایی حق را با کمال خلوص بپذیری و بر زبان آوری، تا این راه معرفت بر تو گشود میشود.
طوطیای در آینه میبیند او *** عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استاد نهان *** حرف میگوید ادیب خوش زبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست *** گفتن طوطیست که اندر آینه است
پس ز جنس خویش آموزد سخن *** بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش *** ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زآن مرد هنر *** لیک از معنا و سرّش بی خبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک *** از بشر جز این چه داند طوطیک
هم چنان در آینه جسم ولی *** خویش را بیند مردی ممتلی
از پس آیینه عقل کل را *** کی نبیند وقت گفت و ماجرا
او گمان دارد که میگوید بشر *** وآن دگر سرّ است و او زان بی خبر
حرف آموزد ولی سر قدیم *** او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق *** کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر *** جز سلیمان قرانی خوش نظر
حرف درویشان بسی آموختند *** منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود *** یا در آخر رحمت آمد ره نمود
در تمثیلی که با این بیت آغاز میشود، نکته اصلی کلام مولانا این است که انبیا و اولیا واسطهای میان پروردگار و بندگاناند و بیشتر بندگان ظرفیت روحی آن را ندارند که بیواسطه با حق مربوط شوند. همانطور که طوطی تصویر خود را در آینه میبیند و گمان میدارد که آن تصویر، رفیق هم جنس خویش است، آن استاد سخن آموز پشت آینه پنهان شده و آن ادیب شیرین زبان سخن میگوید. طوطی بیچاره خیال میکند که این گفتار آهسته، گفتار آن طوطیای است که در آینهی مقابلش ایستاده است. آن مربی کهنه کار از پشت آینه سخن گفتن را به طوطی میآموزد، وگرنه طوطی از غیر همجنس خود سخنی یاد نمیگیرد. گرچه طوطی سخن را از آن مرد هنرمند میآموزد، از معنا و راز آن کلام بیخبر است. همین طور انسان پرمدعی و پرنقص، در آینهی وجود ظاهری انسان کامل، خویشتن را میبیند، اما او به هنگام گفت و گو و حشر و نشر با انسان کامل، کی میتواند عقل کل را در پشت آینه وجود آن انسان کامل مشاهده کند؟
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول