حج در آیینه شعر(2)

بندگانیم و به درگاه خدا آمده‏ایم چون فقیران به تمنای نوا آمده‏ایم ما که بر گِرد یکی خانه طوافی داریم به گدایی به سر خوان خدا آمده‏ایم ما نه مشتاق به سنگیم و نه وابسته به گِل به وصال تو، به سرنی، که به پا آمده‏ایم
پنجشنبه، 7 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حج در آیینه شعر(2)
حج در آیینه شعر(2)
حج در آیینه شعر(2)

بر درگاه رحمت

حسن محتشم
بندگانیم و به درگاه خدا آمده‏ایم
چون فقیران به تمنای نوا آمده‏ایم
ما که بر گِرد یکی خانه طوافی داریم
به گدایی به سر خوان خدا آمده‏ایم
ما نه مشتاق به سنگیم و نه وابسته به گِل
به وصال تو، به سرنی، که به پا آمده‏ایم
آرزومندی و درویشی و بی‏سامانی
جمع در ما و به امید غنا آمده‏ایم
کوله بار گنه از کوه صفا سنگین‏تر
خالی از خیر و پر از زرق و ریا آمده‏ایم
از سر خاک غریب حسن علیه‏السلام و قبر بنی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم
خون جگر، شکوه کنان، سوی خدا آمده‏ایم
تا بگوییم گلستان خزان است بقیع
از أحد وز سر قبر شهدا آمده‏ایم
محتشم دست تو و دامن زهرای بتول
گرنه با حبّ علی، پس به کجا آمده‏ایم

*****
سفر عشق

صدیقه مردانی
خاکها رنگ صنوبر یافته
نخلها با رمز گیسو بافته
آسمان هم راز محبوبان شده
انجم افروز دل خوبان شده
نور تابیده به روی دشت شب
جمله مشتاقان ز شوقش کرده تب
اول ماه خدا شب شاهد است
شیوه حق بر دل هر زاهد است
جاده همچون بستری پر پیچ و تاب
می‏برد ما را به سوی عشق ناب
نخلها بر گوش هم سرکرده‏اند
درس خوب عشق از بر کرده‏اند
عشق در این پهنه پر سوز و ساز
غرق سازد رهروان را در نیاز
این نیاز از بی‏نیازی خوشتر است
بندگی از پادشاهی بهتر است
تک درختان در کنار جاده‏ها
می‏دهد بر جان عارف این ندا
کین صنوبرها ره‏آورد دل است
دل رها زین سرزمین بس مشکل است
این ره آکنده ز خاکی پربهاست
هر کنارش توتیای چشم ماست
در مسیر راه تو با اشتیاق
می‏توانی بشنوی آه فراق
فارغی از هر سخن بی‏گفتگو
بزم اللّه‏ است و حوران روبرو
جاده اینک با تو صحبت می‏کند
گفتگو را پر ابهت می‏کند
بنده خوب خدا ره را نگر
غیر راه حق مرو راه دگر
هر گذرگاهی کنار جاده‏ها
باز می‏گویند راز قرنها
کین مکان یاد آور تاریخهاست
لحظه‏ها در این مکان پرمحتواست
مرگ عبداللّه‏ را یادآوراست
درس هجرت را تمامی از براست
در کنار هر گَوَن گویی هنوز
آتش هجر است و آه و درد سوز
چشم دل دارد حکایتهای ناب
می‏برد از مستمع آرام و تاب
بنده ناچیز تو اینک به راه
می‏کند بر سوی درگاهت نگاه
گوئیا با ما ملایک هم زمان
فاش می‏گویند راز کهکشان
جده تا شهر نبی راهی است دور
گشته از فیض محمّد غرق نور
درکنار مسجد پاک رسول
بشنوی آوای پر مهر بتول
قصه‏ها از غصه‏ها دارد هنوز
دردها و ناله‏های پر ز سوز
اشکها بر دیده‏ات جاری شده
در بقیع کارت کنون زاری شده
در کنار مؤمنین گیری پناه
می‏کنی با جان و دل هر جا نگاه
این بقیع هر گوشه‏اش دارد پیام
گفتگوهایی ز راز یک قیام
پشت دیوار بقیع موج غم است
قلب و جان مؤمنین در ماتم است
این مکان گردانده دل را غم نصیب
یادمانی از امامان غریب
گنبد خضرا شکوهی دیگر است
گوئیا با آسمان هم سنگر است
در فضای مسجد پاک نبی
هر زمان بر جنت المأوی رسی
منبر و محراب در سوی دگر
بسته راهش بهر نسوان سر به سر
عشق در این صحنه پر جنب و جوش
می‏زند بر قلب و جان تو خروش
در مدینه مدفن پاک بتول
حق کند هر نوع عبادت را قبول
گوشه‏های شهر میعاد دل است
در هوای نفس بودن باطل است
هفت مسجد با فضایی پر شکوه
پر توان سازد درون را همچو کوه
در قبا چون بشنوی ذکر خدا
می‏شوی از هستی مادی جدا
روح تو همچون کبوتر پر کشد
شعله‏های عشق را در برکشد
مسجد ذوقبلتین از هر دری
می‏دهد بر جان ندای برتری
کای مسلمان سیر تو نور خداست
ایده‏های مکتبت پر محتواست
در احد آن شاهدان زندگی
خفته اما در خور تابندگی
اختران شهر شبهای وجود
بهر اسلامند اینان تار و پود
با وداع از شهر پیغمبر چه زود
راه را بر کهکشان باید گشود
ره گذار راه خوبانیم ما
خود رها سازیم دور از هر ریا
جملگی بر راه حق دل بسته‏ایم
در نیاز از بی‏نیازی رسته‏ایم
اینک از میقات محرم گشته‏ایم
از همه هستی خود بگذشته‏ایم
ورد ما لبیک و یا اللّه‏ شد
این مسافت بهر ما کوتاه شد
ای نیاز عاشقان ای مهد دل
ای وجود ما زتو از آب و گل
خالصم کن ای خدا ای بی‏نیاز
تا فقط با تو نمایم سوز و ساز
عاشقم بر کعبه‏ات ای مهد نور
قلبها را تو کنی غرق سرور
شور عشقت جمله را دیوانه کرد
مست و شیدا با یکی پیمانه کرد
بی‏خبر از خویش گشتم ای خدا
در رهت جان را نمایم من فدا
اشتیاق من به حد وافر است
با کلام این نکته گفتن قاصر است
کعبه را اینجا تو با جانت ببین
چشم دل را باز کن ایمن نشین
زمزم اینک در درون تو روان
چهره‏ات از عشق همچون ارغوان
هاجر اینجا از تو دعوت می‏کند
بودنت را پر ابهت می‏کند
تو کنون همراه این مادر شدی
درس عشق و زندگی از بر شدی
پا به صحرای معارف چون نهی
از غم و رنج جهان وا می‏رهی
مشعر اینک با تو هم پیمان شده
راز و رمز پویش و ایمان شده
شاعری در وادی مشعر کنون
ذکر گویی، ذکر حق ذوالفنون
با تمنّا در منی پیکار کن
روح پاک خویش را بیدار کن
باز راهت سوی کعبه باز شد
روح تو با خالقت هم راز شد
در محل رکن بیعت می‏کنی
از هوای نفس رجعت می‏کنی
تو کنون با حق نداری فاصله
کسب کن از فیض توش و راحله
در طواف خانه دل را پاک کن
قلب خود را مأمن افلاک کن
هفت دور اندر طواف خانه‏ای
گوئیا از بودنت بیگانه‏ای
قطره‏ای در موج جمعیت یقین
عشق را چون عارفانی در کمین
از منیّت خویشتن را کن رها
بس کن ای غافل ز خود، هرا دعا
در صفا و مروه سعی عشق ساز
رازها پرداز بهر بی‏نیاز
بعد از آن تقصیر را انجام ده
رمز و راز عشق را فرجام ده
باز در طوف طواف خانه باش
در کنار نور چون پروانه باش
سوختن در این مکان تابیدن است
بی‏گمان اندیشه حق دیدن است
سوختن هر جا بُود عین فنا
لیک در کعبه بُوَد راز بقا
در مقام اینک نماز عشق ساز
رازها پرداز بهر چاره ساز
روح تو اینک خدایی گشته است
فارغ از بی‏محتوایی گشته است
پس کنون دریاب خود این راه را
با خشوع برگیر این درگاه را
بارالها درد من هجران توست
ذرّه ذرّه هستیم خواهان توست
ای امید ناامیدان ای خدا
ده وجود ناتوانان را شفا
یا کریم العفو احسانم نما
روح و جانم را ز غفران ده صفا
یا عظیم و یا غفور یا رحیم
دور سازم بارالها از حجیم
ربّنا اغفر بر زبان ما روان
از تو می‏خواهیم نیرو و توان

*****
زبان حال زائران قبر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ

حداد عادل
يا رسول الله مهمان توايم
ميهمان تو ز ايران توايم
سيّد عالَم تو صاحب خانه اى
ما گرسنه بر سر خوان توايم
در هوايت بال و پر افشانده ايم
ما كبوترهاى ايوان توايم
از تف گرماى هجران سوختيم
تشنه آبى ز باران توايم
دورِ نزديكيم نى نزديكِ دور
ما به كوى عشق جيران توايم
خسته از خار مغيلان طريق
خرّم از عطر گلستان توايم
آمده منزل به منزل كو به كو
پاى در كوه و بيابان توايم
ما شقايق هاى صحراى غميم
سوگواران شهيدان توايم
جان و تن قربان جانان كرده ايم
كشتگانِ عيد قربانِ توايم
خنده مان با اشك و آه آميخته
شمع سوزان شبستان توايم
قبله ما سوى غرب و شرق نيست
ما نه آنِ اين و آن، آنِ توايم
گفته اى سلمان ز اهل بيت ماست
ما ز اهل بيتِ سلمان توايم
با تو پيمان ارادت بسته ايم
همچنان بر عهد و پيمان توايم

*****
حجّ سزاوار

ابوالقاسم غلامی مایانی
آنکه شوید زِگُنَه دست به یکبار کجاست؟
مُحرِم و مَحرَمِ حق باش ببین یار کجاست
بت نمرودی خود را بشکن همچو خلیل علیه‏السلام
تا توان دید گلستان به دل نار کجاست
قرب دلدار طلب آینه یار دل است
جستجو کن بنگر شخصِ گرفتار کجاست
بهر این خلق خدا، دامن خود دام مکن
بیم از آن دار، ببین آه شرر بار کجاست
گر تو با زَرق و ریا رِزق خود افزون کردی
منتظر باش ببین آفت انبار کجاست
می‏کند جود و سخا رفع بلا در دو جهان
حال بنگر به عیان، صاحب ایثار کجاست
نردبان است به دنیا دِرَم و سیم و طلا
گر توان درک کنی پول زیانبار کجاست
در ایثار گشا بر رخ مسکین و فقیر
وقت انفاق مگو درهم و دینار کجاست
هریکی برگ خزان جلوه عمر من و توست
تا به عبرت نگری عیب تو در کار کجاست
چون که فارغ شدی از ما و من و کبر و غرور
چشم جانت نگرد داروی بیمار کجاست
عاقلا، در ره انجام سفر همّت کن
مشتری باش که اقوال بهادار کجاست
از پی حجِّ معانی قدمی مُحرِم شو
تا ببینی که ره روشن و هموار مجاست
چون به یثرب برسی در ره خورشید حجاز
سوی قبله بنگر احمدِ مُختار صلی‏الله‏علیه‏و‏آله کجاست
خانه فاطمه(س) گنجینه اوصاف علی علیه‏السلام است
بنگر بارقه حیدر کرّار علیه‏السلام کجاست
دل هر اهل دل از نور وَلا می‏بیند
بانوی هر دو جهان، سرور اطهار کجاست
درک کن فاطمه بنت اسد(س) را به بقیع
بین اغیار نگر جلوه انصار کجاست
مددی جوی ز غمخانه خونین بقیع
تا نمایند تو را، شافعِ ابرار کجاست
جایْ جایْ از اثر حُجَّت حق می‏بینی
پی آن باش و ببین شاه علمدار(عج) کجاست
خیز و ریز اشک انابه که جوابی شنوی
منتظر باش که آن بلبل اَسحار کجاست
تو دل صد دله را یک دله کن، همچو خلیل علیه‏السلام
تا ببینی به از این، طبله عطّار کجاست
گوش بسپار که دستور ز داور شنوی
همچو استاد بنا بین تو که معمار کجاست
داستان‏های جهان گذرا را بگذار
پس به قرآن بنگر احسن اخبار کجاست
در پی معرفتش دل به احادیث سپار
که، توان دید به دنیا گل بی‏خار کجاست
دل که آماده شود نور خدا می‏بیند
دل آماده ببیند که نمودار کجاست
آن‏که از جام ولایش هم شب می‏نوشد
پاک بازی که خورَد باده به تکرار کجاست
حج بود معنی پرواز به جولانگه عشق
تا رسیدن به مقامی که نگهدار کجاست
هیچ کس با قدم خود نشده عازم حج
شوقی افکنده به این قلب گهربار کجاست
دل زِ زور و زَر و تزویر و وَساوِس بردار
تا بفهمی به یقین حجِّ سزاوار کجاست
دور شو از طمع و منَّت ارباب دِرَم
با خدا باش و ببین رحمت غفّار کجاست
هر طریقی نسزد شرط مسلمانی را
مرد رَه باش و شنو قصه اخیار کجاست
عاشقان طلبِ طلعتِ دلدار بسی است
آن که در شکر طوافش کند اظهار کجاست
سَفَرَ حج که مشرف شده بودم یک شب
زائری گفت: به من «خالق آثار کجاست؟»
گفتمش: در ره این نکته بیندیش و ببین
که کند از دل شب روز پدیدار کجاست؟
آنکه ایجاد نمود از دل بذری اشجار
صانع این همه خورشید نگونسار کجاست؟
تُو به من گوی در این گردش زیبای فلک
ناظم صحنه این گنبد دوّار کجاست؟
شأن خود بین و بگو، حاجی مهمان خدا
رازق ما و شما، رازق کفّار کجاست
غار ثور است ببین لطف خداوندی را
آنکه گم کرده ره قوم ستمکار کجاست
در حَرا جلوه‏ای از نور محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بینی
وآنکه بُگزید وِرا در دل آن غار کجاست
توبه کن دل به خداوند دو عالم بسپار
بنگر راحم انسان گنه کار کجاست
حاجی احرام دگر بند و بجو راه یقین
چون که فهمیده شدی ذلّت زُنّار کجاست
همه سرگشته ز عصیان خود و حاجتمند
آنکه او بر گنه خود کند اقرار کجاست؟
بگذر از این همه معشوقه و بت در ره یار
با درایت بنگر مرشد زوّار کجاست
حق نگر باش به مشعر که به دیوان عمل
با شعورت نگری لذّت رفتار کجاست
جلوه حق بنگر در حرم کعبه دوست
تا در این باغ ببینی که سَمن‏زار کجاست
حج شروع است و هدف نیست به دقّت بنگر
مرضیِّ حق به کجا! حق ثَمَردار کجاست
در تَلاطُم مَنِه این کشتی دل تا نگری
آن‏که این غول زمین کرده چو گهوار کجاست
سیر اندیشه کن از مرحله عقل به عشق
عاشقانه بنگر قلّه پندار کجاست
تا ز شوقش وضو از خون تن خود سازی
پس چو منصور نگر شوق سَرِ دار کجاست
آن‏که از یُمنِ وصالش چو شهیدان دگر
بهر هر عارف و صوفی شده سَردار کجاست؟
آن‏که اندر همه احوال به او می‏نگرد
دل سپار خَم آن طُرِّه طَرّار کجاست؟
اَر شوی مَحرَم حق هیچ نپرسی هرگز
که کلاه نَمَد و خِرقه و دستار کجاست
هرکه نوشد قدح از جام ولا می‏بیند
عاشقی را که ز عشقش شده تب‏دارکجاست
عرفات است زهنگام سفر تا بر دوست
بنده حق نگرد اجرت کردار کجاست
هرکسی در هوسی غرق و به خود می‏بالد
آنکه گشته به جز او از همه بیزار کجاست؟
در پی خوف و رجایی شود از خود بی‏خود
کوزه خود شکند در پی جوبار کجاست
آنکه آزاد شد از هر دو جهان می‏بیند
صانع عقل و روان، خالق جبّار کجاست
هربلایی به تو از دوست رسد بس نیکوست
عاشقانه بنگر عِلّت اخطار کجاست
لعن ابلیس کن و توبه کن از وسوسه‏ها
تا ز جودش نگری عفو گنهکار کجاست
مردِ رَه باش و چو ابرار ره نیکان جو
تا بدانی به جهان حیله اغیار کجاست
شهد شِکَّر همه شکرانه عارف باشد
در ره معرفتش کوشی اگر، عار کجاست؟
رَمی کن دیو درون، نفس دنی قربان کن
پس در آیینه نگر حاجی هُشیار کجاست
عارف حق چو شدی منکر خود باش که تا
شرحِ صَدرَت نگرد وعده دیدار کجاست
همه شاهان به گداییِّ دَرَش محتاجند
پشت این در نتوان دید زیانکار کجاست
از حجاب تن خاکی نفسی بیرون شو
تا ببینی طیران دل طیّار کجاست
خضر خود باش و بیندیش به امداد خدا
آن‏که آورد تو را در ره هنجار کجاست
چون به میقات روی با دل آماده برو
تا ز عرفان نگری لذّت سرشار کجاست
نیّت قُربِ اِلَی اللّه‏ نما در دل خود
تا ببینی به یقین ارزش و معیار کجاست
از ره صدق بیا وَز در ایمان، بنگر
آنکه شوید ز دلت دوده و زَنگار کجاست
به طواف حَرَمِ امنِ الهی چو روی
دل بده تا نگری قافله سالار کجاست
تا مقدَّر نشود عازم حج کی گردی؟
قدر خود دان و ببین قسمت و مقدار کجاست
حج جهاد تو و میقات همان نخله نور
جبهه‏ای باش نگر میثم تمّار کجاست
هفت خوان جمرات است به پیکار عدو
بهر هر دیو درونت نگر افسار کجاست
سعی هاجر ز پی آب حیات من و توست
هجرتی کن بنگر هادی اسفار کجاست
زآب زمزم که بود چشمه‏ای از لطف خدا
جرعه‏ای نوش و ببین حامی احرار کجاست
رنگ غفلت ز رخ خویش از آن آب بشوی
تا به جنّت نگری لذّت اَنهار کجاست
حجرُ الاَْسْوَد و بیعت همه چون جام ولاست
آنکه نوشد قدح لعل شکربار کجاست؟
کلِّ هستی به طواف و همه در سیر و سلوک
سعی کن تا نگری نقطه پرگار کجاست
نور خورشید شعاعی است از آن مِهر منیر
تا ز نورش نگری منشأ انوار کجاست
دل هر ذرّه که بینی چو جهانی دگر است
آنکه اعجاز خدا را کند انکار کجاست؟
چون به مولودی کعبه برسی پرسش کن
راهِ پنهانیِ خمخانه خمّار کجاست؟
آخرین آیه قرآن ز مقامات علی علیه‏السلام است
با ولایش بنگر مرضی صبّار کجاست
بر سر دست محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گل خورشید شِکُفت
تا ببینند همه، والی اقطار کجاست
بعد او در پی اولاد علی علیه‏السلام می‏بینی
آفتاب و مَهِ تابان به شب تار کجاست
تیغ بر فرق منیّت بنه و پند مرا
بشنو تا شنوی زُبْدَةُ الاشعار کجاست
من به تو بخشی از اوصاف خدا را گفتم
حق نگر باش ببین یار جهان‏دار کجاست
در غلامیِ خدا کوش چو من تا نگری
آنکه در دل بود و نیست در ابصار کجاست

*****
هيچ طاعتى مثل حج نيست

رضا اصفهانى متخلّص به سعيد
حُجاج سوى كعبه ز هر جا كه رو كنند
بايد رضاى حق همه جا جستجو كنند
اول تنى كه غرق گنه بوده سالها
با آب توبه، از دل و جان شستشو كنند
بيرون ز تن كنند لباس ريا و كبر
احرام از تواضع و خُلق نكو كنند
لبيك گو شوند خدا را براستى
نى بر دروغ، هروله و هاى و هو كنند
بينند در طواف خدا را، نه خانه را
تا روى دل به صورت و معنا به او كنند
سعىِ صفا و مروه كنند از صفاى دل
چون جهد در دويدن خود سو به سو كنند
بهر نماز بر درِ سلطان بى نياز
از آب چشم خود به تضرّع وضو كنند
در رمى جمره، سنگ به شيطان دون زنند
تا خود رها ز وسوسه آن عدو كنند
ره يافتند چونكه به مهمانسراى دوست
از خاك درگهش طلب آبرو كنند
شايسته نيست اهل ريا را در اين مقام
از آب پاك زمزمشان در گلو كنند
حق خوانده است، دشمن خود اين گروه را
آنان كه منكرند بگو روبرو كنند
بگذار شرح مكه نارفته را سعيد
آنان كه رفته اند بگو گفتگو كنند
منابع:
1.ماهنامه گلبرگ
2.فصلنامه میقات حج
3. www.hadj.ir


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط