شاعر: نسترن موحدی نیا
غروب شد و نگاه ستارههای بنفش
میان آتش از غم دوباره پرپر شد
زن ابرهای دلش را به آسمان بخشید
وقاب کوچک چشمش پر از کبوتر شد
دو آفتاب دلش را به دست باران داد
میان باغ نگاهش بهشت پیدا شد
میان آن همه بغض و سکوت لب وا کرد
و از تبلور آهش کویر دریا شد
سکوت، قصۀ شب را دوباره ویران کرد
تمام پیکر دنیا از آه زینب سوخت
غزل غزل نفسش را به آسمان بخشید
شبیه شعر سپیدش ترانه بر لب سوخت