تبيينهاى روانشناختى از دين
نويسنده:ويليام. پى. الستون
ترجمه: غلامحسين توكلى
ترجمه: غلامحسين توكلى
عمدهترين تاثير علم بر دين در قرون هفدهم و هجدهم، از ناحيه تصوير جديدى از كيهان كه محصول تحول در نجوم و فيزيك بود، حاصل شد. اين تاثير در قرن نوزدهم از ناحيه نظرات جديد در باب تاريخ حيات بر روى اين كره خاكى بود كه از سوى زمينشناسى و زيستشناسى تكاملى، مطرح شده بود. در قرن بيستم، بزرگترين تاثير را، اگرچه از نوعى متفاوت، علوم اجتماعى بر دين داشتهاند. فيزيك و زيستشناسى از آن رو متاليهن را نگران ساختند كه درباره كيهان، حيات و انسان، تئوريهايى را مطرح مىكردند كه با اعتقاداتى كه به نحو تنگانگ با سنت دينى گره خورده بود، مثل خلقت جداگانه انسان، تعارض داشت. به عبارت ديگر، تاثير علوم اجتماعى نه از ناحيه نظريههايى است كه با آموزههاى بنيادين معارضه دارد، بلكه از ناحيه تبيينهايى در باب خود دين است كه به نظر مىآيد از آن سلب اعتبار مىكند.
در قرون نوزده و بيست ايدههايى بى شمار در باب عوامل اجتماعى و روانىاى كه مسبب دينند پيشنهاد شده است.
مهمترين اين ايدهها عبارتند از:
1 - ماركسيسم كه دين را يكى از بازتابهاى ايدئولوژيك وضعيت موجود روابط متقابل اقتصادى در جامعه مىداند;
2 - نظريه مشابه اول اما استادانهتر اميل دوكيم جامعهشناس، كه اعتقاد دينى را عبارت مىداند از فرافكنى ساختار جامعه;
3 - نظريه فرويد كه طبق آن، اعتقاد دينى، ناشى از فرافكنىهايى استبه قصد تسكين انواع خاصى از كشمكش ناآگاهانه. اينها همه تبيينهايى علمى هستند از دين، از اين حيث كه دين را به عواملى كه كلا درون جهان طبيعت قرار دارند ارجاع مىكنند و از اين رو، اين نظريهها حداقل در نظر قابل آزمايش تجربىاند. ما بر يكى از اين نظريهها يعنى فرويديسم، انگشت مىگذاريم و اين كار ما را در تصوير مشكلات فلسفى ناشى از چنين تبيينهايى، كمك خواهد نمود.
تبيين فرويد
تقرير فرويد از مشابهتهايى معين ميان صفات يك خداى انسانوار و حالت روانى انسان در مقابل او از يك سو، و برداشت طفل از پدرش و نحوه ارتباط وى با پدر از سوى ديگر، شروع مىشود. در هر دو مورد، موجود برتر، قادر مطلق، عالم مطلق، اسرارآميز و مدبر تلقى مىشود.
واكنش فرد در هر دو مورد در قبال اين وجود برتر، تعلق كامل، خشيت، ترس از تنبيه و سپاسگزارى به خاطر رحمت و حمايت مىباشد. اين مشابهتها، گو اينكه اثبات نمىكند، اما نشان مىدهد كه مدل اصلى براى مفهوم خدا را بايد در برداشت كودكانه، شخص از والدينش جستجو كرد و نيز اعتقاد عمومى به خدايان انسانوار را در بقاياى روانشناختى وضعيت كودكانه بايد پى گرفت. طبق نظريه فرويد، پسر در حدود سن چهار سالگى (براى تسهيل مطلب، به جنس مذكر بسنده مىكنيم) به مادرش علاقه جنسى پيدا مىكند و پدر را رقيب مىانگارد. واكنش كم و بيش نسبتبه اشارات و علائم موجود، طفل را چنان مرعوب خصومت پدر مىكند و چنان خوف از دست دادن محبت پدر او را مىگيرد كه نه تنها علايق جنسى خود را به كنارى مىنهد بلكه مجموع تمايلات، ترسها و نظريات خود را نيز سركوب كند. اين مجموعه با شدتى بيشتر يا كمتر، در ضمير ناخودآگاه او حفظ مىشود.
اينكه انسانها تمايلى اين گونه شديد به اعتقاد به يك خداى انسانوار دارند و حالات روحى و اعمالى را كه ملايم با اين اعتقاد است، مىپذيرند، از آن روست كه خداى انسانوار فوق طبيعى، يك عين خارجى در اختيار مىنهد تا آنان عقده را بر آن فرافكنند.
براى فهم اينكه فرافكنى، براى شخص چه نقشى ايفا مىكند بايد توجه داشت كه امور سركوب شده مشتمل بر تعارضى جدى است ميان ميل به طغيان عليه پدر، و ميل به تسليم در مقابل پدر، و تعارض ميان تمايلات اديپى و معيارهايى كه در صورت ارضاى اين تمايلات، مورد تخلف قرار مىگيرند. فرافكنى اين امور بر خداى بيرونى، افسردگى را به طرق مختلف كاهش مىدهد. اول اينكه برونى كردن مشكل، مقدارى آرامش به دنبال دارد. در اين صورت فرد به جاى آنكه با نگرانيهاى مزبور به ستوه آيد، با يك تضاد مشخص ميان تمايلات مختلف خود و يك شخص نهى كننده خارجى مواجه است. دوم اينكه درگيرى كمتر مىشود، زيرا شخصيتبيرونى آنقدر قوى هست كه طغيان و شورش را كاملا ضعيف كند و به حد كافى آرمانى هست تا بجا بودن رنجش و خصومت را تقليل دهد. سوم اينكه مكانيسمهاى مختلفى فراهم مىآيد كه كارشان زدودن گناه مربوط به ميل جنسى نسبتبه مادر و دشمنى و خصومت نسبتبه پدر است. اعتراف، توبه و انواع مختلف زهد و رياضت، وسايلى را فراهم مىآورند كه به لحاظ اجتماعى نيز مورد تاييدند تا اين گناه تسكين يابد و تاثير فلج كننده آن خنثى شود.
گاهى افراد - در قياس با ديگر اوقات - اعتقادات دينى را پذيراتر هستند. فرويد اين مساله را با تكيه بر مكانيسم «واگشت» تفسير مىكند. هنگامى كه شخص در مرحلهاى از زندگى با مشكلات و ناكاميهاى جدى مواجه مىشود ميل دارد كه به لحاظ روانشناختى، به مرحله قبلى كه در آن اين مشكلات وجود نداشت عقب گرد كند. مثلا هنگامى كه فرد مسن، به سختى تحت فشار است، غالبا بازگشتبه گونههاى سابق تفكر، احساس و ارتباط با محيط پيدا مىشود. يعنى مواد اديپى در ضمير ناآگاهع، شديدتر و به آستانه ظهور نزديكتر خواهد شد و در اين هنگام احتمال بيشترى هست كه شخص به عمل بچگانه فرافكنى مبتلا شود.
از اين رو بنابر نظريه فرويد، تمايل هر فرد براى قبول اعتقاد به يك خداى انسانوار فوق طبيعى (همراه با ساير جنبههاى فعاليت و اشتغالات دينى) حداقل تا حدى، معلول ميلى استبه فرافكنى تصويرى از پدر كه به دوران كودكى متعلق است و در ضمير ناخودآگاه وجود دارد. اين فرافكنى عادتا پس از يك واگشتى به وجود مىآيد كه مساله رايج تعديل درگيريهاى ناخودآگاهانه و تسكين گناه ناخودآگاهانه، آن را موجب شده است. واضح است كه اين حداكثر يك تبيين ناتمام از اعتقاد دينى است. اين تبيين از يك طرف وجود پيشينى مفاهيم دينى را در فرهنگ× از پيش مفروض مىگيرد و از سوى ديگر، حداكثر تبيينى است از آمادگى فرد براى اينكه اين مفاهيم را به هنگام عرضه بپذيرد.
فرويد كوشش كرد كه با ارائه يك نظريه موازى در باب گسترش دين در جامعه، اين كاستى را جبران نمايد. مطابق اين نظريه، دين به عنوان نوعى از فرافكنى عقده روانشناختى ايجاد مىشود و ناشى از خاطرات نژادى ضمير ناهشيار از قتل پدرى است كه چهرهاى ظالمانه دارد و به «گروه آغازين» مربوط مىشود. بدين سان [فرويد] با تحول فرهنگى در امتداد همان خطوطى عمل مىكند كه با تقويت فرد مىكرد; چيزى بسان «ضمير ناخودآگاهانه جمعى» فرض شده كه در آن، امر نفسى مىتواند به شكلى ناخودآگاهانه از يك نسل به نسل ديگر منتقل شود. بارى اين نظرات هيچ گاه مقبوليت چندانى نيافت و در بحث از فرويد مىتوان به تقرير او از مبانى روانشناختى دين در فرد، تكيه كرد.
نقدهايى بر تبيين فرويد
در رابطه باهر تبيين علمى از دين، دو سؤال مطرح مىشود:
2 - اگر اين تبيين باشد چه تاثيرى بر صدق، ارزش و يا توجيه پذيرى دين دارد؟ اين سؤال دوم است كه علىالخصوص در حيطه فلسفه دين قرار مىگيرد.
واضح است كه تبيين فرويد مشعر بر اين نيست كه معتقدات دينى، كاذبند. فرويد خود به اين امر اذعان دارد، گرچه تمام پيروان او اين را قبول ندارند. غالبا گمان شده كه موفقيت هر تبينى از دين، كه بر حسب عواملى در جهان طبيعى به عمل آمده، نشان خواهد داد كه نيازى به آن نيست كه در تبيين، چيزى فوق طبيعى را شركت دهيم; و از اين رو به طور جدى اعتبار دعاوى دين تضعيف مىشود. اما اين منوط به آن است كه، اين دعاوى چگونه به عمل آمدهاند. اگر دين صرفا مبتنى بر وحى الهى است، در اين صورت اين واقعيتت كه ما مىتوانيم يك تبيين شايستهاى از دين عرضه بداريم، بدون طرح فعاليت الوهى اعم از وحيانى و يا نوع ديگر، به طور جدى بر اين ادعا مؤثر خواهد بود كه اعتقاداتى خاص بدان خاطر كه از طريق خداوند به انسان منتقل شده، صادقند - گرچه به طور قاطع غلط بودن آن را اثبات نمىكند - اما اگر در حمايت از آموزه دينى استدلالهاى عقلانى پيش نهاده شوند، مثل استدلالهاى كلاسيك در مورد وجود خداوند، در اين صورت هر قوتى اين استدلالها داشته باشند به هيچ ميزانى با اين واقعيت، - اگر يك واقعيتباشد - كه مبانى روانشناختى دينى آنگونهاند كه فرويد فرض كرده، كاهش نمىيابد. البته اگر مكانيسمهاى فرويد يك شرط لازم و كافى براى اعتقاد دينى فراهم آورد، نتيجه اين مىشود كه هيچ كس دليل مطلوبى براى اين اعتقادات ندارد. اگر كسى يك دليل مطلوب داشته باشد اين خود براى اعتقاد، يك شرط كافى خواهد بود و نشان خواهد داد كه مىتوان اعتقاد داشتبدون آنكه به فرافكنى تصويرى ناخودآگاهانه از پدر، نيازى باشد. اما اين تقريبا غير قابل تصور است كه بتوانيم نشان دهيم فرافكنى، شرط لازم اعتقاد است; حداكثر مىتوان نشان داد كه ميان درجهاى از درگيرى اديپى ناخوآگاهانه و اعتقاد دينى مقدارى رابطه وجود دارد. نشان دادن اينكه مجموعه خاصى از عوامل طبيعى، يكى از چيزهايى است كه مىتواند اعتقاد دينى به وجود آورد، ممكن استبرخى از طرق خاص حمايت از معتقدات را بىاعتبار كند، ولى بدشوارى مىتوان نشان داد كه هيچ زمينه معقول و شايستهاى قابل ارائه نيست. طريق ديگرى هست كه در آن، گمان شده كه نظريه فرويد در باب دين، با خود يك ارزيابى منفى از دين را در حد آن رديابى نموده، نوعى هستند كه با گونههاى نامطلوب سازمانمندى قرينند. وقتى تلقى اين باشد كه ديل معلول اين عوامل است، آن را در رده گونههاى كودكانه و روان نژندى رفتار قرار دادهايم، و بدين لحاظ چندان ارزشى ندارد كه به آن عنايتى جدى بشود. در اين جنبه نيز، تبيين روان تحليل گرانه، تبيينى عادى است. مىتوان تبيينى را تصور كرد كه فعاليت دين را در عوامل طبيعى كه از حيث ارزيابى خنثى تلقى مىشوند، ارجاع كند، مانند نحوههايى از فعاليت عصبى در مغز، اما تمامى تبيينهاى موجود، دين را در حد حالتها و فعاليتهايى رديابى مىكنند كه كمابيش نامعقول، ناپخته و يا بى ارزشند.
مساله فرافكنى در تمامى نظريههايى كه در آغاز اين مقاله از آن ياد شد وجود دارد. نظريه ماركسيستى اين نكته را علاوه مىكند كه طبقه مسلط، دين را مورد استفاده قرار مىدهد تا براى كسانى كه مورد استثمار قرار گرفتهاند، نوعى تسلى و دلگرمى واهى فراهم آورد.
براى اينكه اين مساله روشن شود ما بايد صور مختلفى را كه اين دعاوى ممكن استبه خود بگيرند از همديگر تفكيك كنيم. منابع روانكاوى اغلب چيزى نيست جز شمارش وجوه تشابهى كه ميان دين و فشارهاى عصبى وجود دارد، مثل التزام شديد به مراسم بدون اينكه تبيين معقولى از اين التزام داشته باشيم. اما تشابه به تنهايى چيزى را اثبات نمىكند. دانشمندى هم كه به ايدهاى دلمشغول است، وجوه تشابه قابل ملاحظهاى را با آدمى كه دچار روان نژندى وسواسى است از خود نشان مىدهد. اما اين در ارزش [يا بى ارزشى] كارش دلالتبر چيزى ندارد.
بيشتر ادعاهاى مهم بايد به بنيان دين به همراه عوامل على مذكور بپردازند و اينجا نيز ما بايد [بين اين دو مساله] تميز دهيم:
1 - اين ادعا كه هميشه و يا غالبا در ميان عواملى كه التزام به يك دين را موجب مىشوند يك وضعيت روانى وجود دارد;
2 - و اين ادعا كه مبانى على چنين التزامى، به طور مشخص با مبناى به رسميتشناخته شده روان نژندى مشابه است.
براى ادعاى اول مدركى واقعى وجود ندارد و هرگز مطالعات كنترل شدهاى در مقياس لازم به عمل نيامده است. اما در مورد ادعاى دوم بايد سؤال كنيم كه اين مبانى على به چه ميزانى متشابهند; و به هر ميزان تشابهى كه وجود داشته باشد، چه دلالتها و اشاراتى را مىتوانيم انتزاع كنيم. صرف اين واقعيت كه دين نوعى فرافكنى را به عنوان آسودگى از نزاع ناخودآگاهانه در بردارد، نمىتواند زمينهاى كافى را فراهم آورد تا به دين، انگ دلمشغولى روان نژندى عمومى براى نوع بشر را بزنيم، آنگونه كه فرويد تعبير مىكند. ما بايد بين حل سالم و بيمارگونه اين درگيرى ناخودآگاهانه، تفكيك قائل شويم.
يونگ، روانكاو مخالف فرويد، دين را بدليلى براى روان نژندى مىشمارد و آن را پيامدى سالم (و نه بيمارگونه) مىشمارد. مساله اصلى مبتلا به در اينجا، به تعريف روان نژندى مربوط مىشود. اگر ما آن را بر حسب يك مبناى على معين تعريف كنيم، در اين صورت احتمال آن هست كه روان نژندى چيزى باشد كه مطابق نظريه فرويد، دين فى حد ذاته، شكلى از آن است. اما در اين صورت جاى اين سؤال هست كه آيا دين، يك نحوه فعاليت مطلوب، قابل توجيه و واقعگرايانه هستيا نه؟ اگر روان نژندى بدين گونه تعريف شود شايد لازم باشد كه ميان روان نژندى خوب و بد تميز قائل شويم. اما از سوى ديگر، اگر ما كاربرد متداول كلمه را بپذيريم و در تعريف روان نژندى يك ارزيابى منفى را مندرج داريم و بگوييم يكى از شرايط لازم براى روان رنجوى اين است كه انطباق فرد با محيط، با مشكل مواجه شود در اين صورت ديگر جاى اين سؤال نيست كه آيا دين با فرض اينكه گونهاى از روان نژندى باشد، چيز خوبى است. اما اگر از روان نژندى باشد، چيز خوبى است. اما اگر از روان نژندى اين برداشت را داشته باشيم، با طرحى خيلى جدىتر مواجهيهم كه شواهدى را مىطلبد كه تا كنون فراهم نيامده است. تا كنون كسى نشان نداده است كه به طور كلى، مؤمنان متدين در قياس با بى دينها كمتر مىتوانند روابط شخصى رضايتبخشى را برقرار سازند و كمتر مىتوانند در كارشان پيش بيفتند. حتى اگر اين اثبات مىشد، مشكلات بسيار دست و پاگيرترى مطرح مىشد. متدين مىتوانستشكوه نمايد كه محدود كردن «محيط» به «محيط طبيعى»، در واقع اول كلام است; و خواهد گفت كه تاثير التزام دينى در همرنگى با ديگران در جامعه انسانى، هر چه باشد، لكن انطباق در خور با خداوند و فرامينش ضرورى است. اگر اين جنبه از محيط را ناديده انگاريم، در مورد انطباق (با محيط) ملاكى را به كار گرفتهايم كه پيشاپيش كذب معتقدات دينى را مفروض انگاشته است.
در مورد اين نظر هم كه نظريه روانشناختى متضمن اين است كه مذهب، كودكانه است و از اين رو، براى انسان پخته و بالغ، بى ارزش خواهد بود، نكاتى مشابه مطرح است. اين درست است كه طريقى كه يك فرد مذهبى خود را با خداوند مرتبط مىسازد، از بسيارى از وجوه مشابه با طريقى است كه كودك با پدر ارتباط برقرار مىكند، اما اينكه آيا اين، يك نحوه واقعگرايانه و سنجيده از فعاليت است و يا نه، كلا كاركردى است مربوط به اينكه آيا واقعا چنين خدايى هستيا نه. اگر چنين هست پس اين يگانه موضع معقولى است كه مىتوان اتخاذ نمود و لذا اگر دن را در اين زمينهها محكوم نماييم، از پيش، كذب معتقد دينى را مفروض انگاشتهايم.
بدين سان، در هر نوع استدلالى كه بكوشد از يك تبيين على بر حسب روانشناسى يا جامعهشناسى به عمل آمده، يك ارزيابى منفى از دين ارائه دهد، كاستيهاى فراوانى وجود دارد. اگر فردى احساسش اين نباشد كه براى معتقدات دينىاش مبنايى قاطع دارد در اين صورت، نگاه كرده به دين از منظرى ماركسيستى يا فرويدى ممكن است او را به آنجا بكشاند كه معتقدات خويش را رها كند. عموما مىتوان گفت كه نظريه ماركسيستى و يا فرويدى يك بستر فكرى را كه در آن انتظار شكوفايى معتقدات دينى وجود داشته باشد، فراهم نمىآورد; ولى به نظر نمىآيد كه اين نظريهها - تا حدى كه تا كنون بسط يافتهاند - به لحاظ منطقى، به نحوى در تضاد با صدق، حقانيت و ارزش دينى سنتى باشند.
منبع: فصلنامه حوزه و دانشگاه شماره 5