بدترین و بهترین عضو
لقمان حکیم سیاهچرده (1) بود. کسی او را به بندگی گرفت و مدّتی خدمت میفرمود و از روی آثار علم و حکمت مشاهده مینمود. روزی خواجه (2) به رسم امتحان وی را گفت: « گوسفندی بکش و بهترین اعضای او را به نزد من آر.»لقمان گوسفند را بکشت و دل و زباناش پیش خواجه آورد.
روزی دیگر گفت: «گوسفندی بکش و بدترین اعضایش بیاور.»
لقمان گوسفندی دیگر بکشت و هم دل و زباناش آورد.
خواجه گفت: «این چگونه است؟»
گفت: «هیچ چیز به از دل و زبان نیست، اگر پاک باشد، و هیچ چیز بدتر از آن نیست، اگر ناپاک باشد.»
خانهی خوب خالی
حکیم ارسطاطالیس (3) در راهی میرفت، جوانی صاحب جمال پیش آمد.حکیم از او سؤالی کرد.
جوابی ابلهانه باز داد.
حکیم گفت: «خانهی خوبیست اگر کسی در او ساکن بودی.»
سخن حکیمانه
بقراط حکیم، سخن در حکمت میگفت.جاهلی با وی معارض شد (4) و گفت مردم این سخن از تو قبول نمیکنند و مسلّم نمیدارند.» (5)
حکیم گفت: «سخن میباید که در نفسالامر (6) صحیح و صواب باشد بر من لازم نیست که مردم را تکلیف کنم (7) که از من قبول کنند.»
آداب دوراندیشی
مُوبَدِ موبَدان حکیم و دانشمند، و قاضی القضات مداین بود، هم در زمان قباد و هم در زمان پسرش انوشیروان. وقتی در فصل بهار که مردم چارپایان را به علف سر داده بودند، بامدادی همراه قباد، رکاب بر رکاب میراند و قباد از او در حکمت سخنان میپرسید. در آن اثنا مرکب موبد که شب علف بسیار خورده بود، به دفعِ ذیل قوایم خود را از دم تا سم بیالود و موبد از آن صورت به غایت منفل شد.قباد برای رفع انفعال او سخنی در میان انداخت و گفت: «از آداب صحبت ملوک چیزی بگوی.»
گفت: «یکی از آداب آن است که کسی در شبی که بامدادان با پادشاه سواری خواهد کرد مرکب خود را آنقدر علف ندهد که موجب انفعال (8) وی گردد.»
قباد موبد را بدان سخن تحسین کرد و گفت: «بدین حُسنِ کیاست (9) و صدق فراست است که رسیدهیی بدان مرتبه که رسیدهیی.»
صد دینار زر دارم
توانگری حکیمی را گفت: «صد دینار زر دارم و میخواهم به تو دهم، مصلحت چون میبینی؟»گفت: «اگر بدهی تو را بهتر و اگر ندهی مرا بهتر.» - یعنی اگر بدهی منّتی بر من داری، و اگر ندهی از بار منّت تو خلاص باشم.
علم طبّ در قرآن
جهودی از حکیمی پرسید که «خدای تعالی در کلامی که به محمّد مصطفی فرستاده، گفته است ”وَ لا رَطبٍ وَلا یابِسٍ اِلّا فی کِتابٍ مُبینٍ“ (10) از تر و خشک هیچ چیز نیست مگر آنکه در کتاب روشن، یعنی کلام الله واقع است، اکنون بگو که علم طبّ در کجا واقع است؟»گفت: «آنجا که فرمودهست کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لاَ تُسْرِفُوا (11) بخورید و بیاشامید و اسراف مکنید یعنی بسیار مخورید، چه سر همهی بیماریها بسیار خوردن است.»
وقت غذا خوردن
از حکیمی پرسیدند: «وقت طعام خوردن کی است؟»گفت: «غنی را وقتی که گرسنه شود، و فقیر را وقتی که بیابد.»
میآشامد عقل را
در نوادر ثعلبی آورده که حکیمی شراب نمیخورد.گفتند: «سبب چیست؟»
گفت: «لا اَشرِبُ ما یَشرِبُ عَقلی» - نیاشامم چیزی را که میآشامد عقل مرا.
عقل خود را حفظ کن
عبّاس بن مرداس از بزرگان عرب است.از او پرسیدند که «چرا هرگز شراب نمیخوری؟»
گفت: «مکروه میدارم آن را که صباح (12) کنم در حالی که سیّد قوم باشم و شام کنم در حالتی که سفیه (13) ایشان باشم چه آخر شراب سر به سفاهت و عربده و بیاعتدالی و بی عقلی باز نهد.»
معالجهای شگفت
قطیعی مصری از مشاهیر حُذّاق (14) است و در فن طبابت بینظیر آفاق بوده. و از او معالجات عجیبه منقول است، و از آن جمله آن است که یکی از معارف (15) مصر به مرض سکته افتاد و نبض وی ساقط گشت (16) و اطبّا از معالجهی او عاجز آمدند و از سر بالین او رفتند و اولاد و ازواج (17) و اقربای (18) او به ترتیب اسباب تجهیز و تکفین (19) مشغول شدند. این خبر به قطیعی رسید.گفت: «اطبّا چه کردند؟»
گفتند: «دست از معالجهی او بداشتند و پهلو تهی کردند (20) و اولاد و اقربای او لباسهای ماتم پوشیدند. و به ترتیبِ (21) اسباب غسل و دفن مشغول شدند.»
قطیعی برخاست و بر سر بالین او آمد و نبضاش بگرفت. دید که ساقط شده.
اولاد او را گفت: «چون میبینید حال والد خود را؟»
گفتند: «گمان میبریم که علاقهی حیات منقطع شده و او مرده و رخت به عالم دیگر برده است.»
گفت: «مرا رخصت میدهید که به معالجهی او مشغول شوم؟ اگر اثر حیات ظاهر شود و مرض دفع گردد فبها و الّا مرا ملامت مکنید.»
گفتند: «چه ملامت کنیم بعد از آن که ناامید شدهایم.»
قطیعی آستین بر مالید و گفت: «تازیانه بیارید.»
اطبّا چون شنیدند که قطیعی بر سر بالین آن خواجه حاضر گشته و درصدد معالجه شده، متعجّب شدند و همه در آن سرا جمع آمدند و گفتند: «ای استاد گمان ما آن است که او مرده و رنج تو بیهوده است.»
او گوش به سخن ایشان نکرد و تازیانه گرفت و بفرمود تا بدن او را برهنه ساختند. پس به دست خود ده تازیانهی خصمانه بر پشت و پهلو و سینهی او بزد چنانکه نقش تازیانه بر بدناش پیدا شد. بعد از آن نبضاش بگرفت و ساقط بود، باز ده تازیانهی محکمتر بزد پس نبضاش بگرفت. اندک حرکتی ضعیف در او احساس کرد. اطبّا را گفت: «نبض مرده حرکت کند؟»
گفتند: «محال است که نبض مرده حرکت کند.»
گفت: «نبض او را احتیاط کنید.»
چون دیدند، متحیّر شدند و گفتند: «والله که او زنده شده است.»
قطیعی باز ده تازیانهی دیگر بزد. نبضاش قویتر شد. باز ده دیگر بزد. مریض بعد از خوردن چهل تازیانه چشم باز و ناله آغاز کرد.
قطیعی از او پرسید که «چه حال داری؟»
گفت: «گرسنهام.»
فیالحال شربتی به خورد او داد و مریض هم در آن مجلس بر فراش خود باز نشست و گفت: «پشت و پهلو و سینهام درد عظیم میکند و میسوزد.»
اولاد و اقربای او در پای او افتادند و قصّه باز گفتند، و حاضران انگشت تعجّب به دندان گرفتند و دست و پای قطیعی را ببوسیدند و بر او ثنا و آفرین گفتند و سبب صحّت او بعد از سقوط نبض بپرسیدند.
گفت: «در بدن او حرارت نمانده بود، به این تازیانهها در بدناش احداث (22) حرارت کردم تا به حال خود باز آمد.»
درمان به واسطهی ملخها
یکی از اعیان (23) مصر به مرض استسقا (24) مبتلا شده بود و هر چند اطبّا علاج کردند سود نداشت. و مستسقی (25) دل از جان برداشته هر چه طبعاش میطلبید میخورد. روزی ملخ فروشی به در خانهاش رسید. آواز او شنید و دلاش به ملخ شور بریان کشید. دو رطل (26) از آن بخرید و تمام را بخورد و اسهال بر وی افتاد و سی صد دست شکماش اجابت کرد و مرض بالتّمام زایل گشت. (27) این قصّه در شهر شهرت کرد. چون خبر صحّت آن مستسقی به قطیعی رسید در آن تأمّلی کرد و سبب صحّتاش بازیافت. وی گفته است «نزد ملخفروش رفتم و گفتم ”این ملخ را از کدام صحرا گرفته بودی؟“نشان داد. آنجا رفتم، مازریون (28) بسیار دیدم. دانستم که آن مَلَخان مازریون خورده بودند و آن در معالجهی استسقا به غایت نافع است، امّا غایلهی عظیم دارد و به غایت خطرناک است بدان معالجه کردن، زیرا که مسهلی در غایت قوّت است. امّا چون ملخان آن را خورده بودند و در درون ایشان نُضجی (29) تمام یافته بوده است و اصلاحی نیک پذیرفته، سَورَت (30) قوّت آن شکسته، لاجرم در درون مستسقی تلیینی (31) به اعتدال کرده و مواد فاسده را به اسهال دفع نموده است.»
رابطههای ظریف
روزی طبیبی حاذق (32) را نزد پادشاهی آوردند که چشماش درد میکرد. طبیب گفت: «پای پادشاه را حنا باید بست.»خواجهسرایی (33) آنجا بود، اعتراض کرد و گفت «ای طبیب چه مناسبت است؟»
گفت: «آن مناسبت که خایهی تو را با زنخدان (34) تو هست، که چون خایهات به در کردند از زنخدان تو موی نرست.»
پادشاه از آن معارضه (35) بخندید و از طبیب آن جواب را پسندید و او را اسب و خلعت داد.
تو آدمیزادی؟!
شخصی نزد طبیب رفت و گفت: «دردی دارم آن را علاج کن.»پرسید که «چه درد داری؟»
گفت: «چند روز است که موی من درد میکند.»
طبیب حیران بماند و گفت: «امروز چه خوردهایی؟»
گفت: «نان و یخ.»
طبیب را حیرت بیفزود، گفت: «نه دردت به درد آدمیان میماند و نه غذایت به غذای عالمیان!»
دلشورهی شعری
شاعری یاوهگوی و سرد نَفَس پیش طبیبی رفت که «چیزی بر روی دل من میگردد و موجب دلشوره شده و وقت مرا ناخوش میدارد و از آن جهت افسردگی تمام به همهی اعضای من سرایت میکند و موی بر اندام من میخیزد.»طبیب مردی ظریف بود، گفت: «درین روزها هیچ شعری گفتهیی که هنوز بر کسی نخوانده باشی؟»
گفت: «آری».
گفت: «بر من بخوان».
بخواند.
بار دوّم گفت: «بخوان.»
بخواند.
بار سوّم گفت: «بخوان.»
بخواند.
گفت:
«برخیز که نجات یافتی. این شعر بود که بر روی دل تو میگشت و موجب دلشورهی تو بود و خنکیِ آن بود که در اعضای تو سرایت میکرد، چون آن را بیرون دادی خلاص یافتی!»
شرم از مردگان
طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی ردا (36) بر سر کشیدی.از سبب آن سؤال کردند.
گفت: «از مردگان این گورستان شرم میدارم زیرا بر هرکه میگذرم شربت من خورده است و در هر که مینگرم از شربت من مرده است (37).»
منجّم بر سر دار
منجّمی را بر دار کردند.کسی در آن محلّ از او پرسید که «این صورت را در طالع (38) خود دیده بودی؟»
گفت: «رفعتی (39) میدیدم لیکن ندانستم که برین موضع خواهد بود!»
منجّم در جستجوی دزد
آفتابهیی نقره در منزل پادشاهی گم شد.منجّمی را آوردند به علم طالع (40) مسأله نیک دانا بود و آن علم شریف است در فنّ نجوم.
آن منجّم اُسطُرلاب (41) گرفت و طالع وقت پیدا کرد و نظرات کواکب (42) را در آن وقت ملاحظه نمود و بعد از تحقیق بلیغ گفت: «این آفتابهی نقره را هم خودش دزدیده است.»
حاضران بخندیدند و گفتند: «این چه سخن است که تو میگویی؟»
گفت: «درین خانه هیچ فضّه نامی هست؟»
و فضه به عربی نقره را گویند.
گفتند: «آری خادمهیی هست که فضّه نام دارد.»
گفت: «اَلفِضَّةُ أَخَذَتِ الفِضَّةَ» - آن فضّه نام، ابریقِ (43) فضّه را دزدیده.
بعد از تفخص حال چنان بود که گفته بود.
پادشاه آن ابریق را از آن جاریه (44) گرفته به منجم داد و آن جاریه را جزای لایق در کنار نهاد.
منجّم و انگشتری گم شده
در زمان ابومعشر بلخی که سرآمد منجّمان زمان بود، انگشتری پادشاه بلخ در حرمسرای او گم شد و پادشاه به غایت ملول گشت و آن را به فال بد گرفت و ابومعشر را طلبید و گفت: «ای استاد اگر این انگشتری پیدا نشود بسیاری از اهل حرم را به قتل میرسانم و غضب عظیم میرانم در این باب. ارتفاعی (45) بگیر و در طالع وقت نظری کن و نیک متوجّه این معنی شو.»ابومعشر بعد از آن که طالع وقت گرفته بود و ملاحظهی نظرات سیّارات کرده، گفت «این انگشتری را حقّ سبحانه و تعالی فرا گرفته است.»
پادشاه و مقرّبان و سایر حاضران از آن سخن متعجّب شدند و بعضی از جهال (46) بر او خندیدند.
بعد از تفحّص بلیغ، آن را در میان مُصحَف (47) پادشاه یافتند. پادشاه ابومعشر را خلعت خاصّه داد و ده هزار دینار برای او فرستاد.
علمی که سر بر باد داد
نزد خسروپرویز منجمی بود در غایت مهارت و بصارت (48). روزی نزد خسرو آمد و گفت: «ای خسرو قاطعی (49) به طالع من رسیده و من از آن بسیار هراسانام و گستاخییی به خاطرم آمده که اگر رخصت فرمایی به عرض رسانم.»خسرو گفت: «تو را در حضرت (50) ما درجهی قربت است، بگو آنچه به خاطرت رسیده.»
گفت: «میخواهم که ده روز در قصر خاصّ خسرو باشم و شبها آنجا خواب کنم که مأمن (51) سعادت و اقبال و مسکن امانی و آمال است، تا آن قاطع از درجهی طالع من بگذرد.»
پرویز رخصت داد و او هر شب نزدیک فراش (52) خسرو خواب میکرد، تا نه روز بگذشت و شب دهم درآمد. (53) اتفاقاً جمعی دشمنان پرویز که خوابگاه او را معلوم کرده بودند، نقبی زدند چنان که سر از میان آن قصر بر کرد پهلوی جامهی خواب منجم. و ایشان گمان بردند که آن پرویز است. سرش از تن جدا کردند.
و اتفاقاً در آن وقت خسرو در حرمسرای خاصّ بود و از آن صورت خبر نداشت. چون صباح (54) به قصر درآمد و آن حال مشاهده کرد از علم و دانش منجم حیران بماند و بر فوت او حسرت بسیار خورد و گفت: «چون او فدای ما شد او را به دخمهی خاصّ ما برید.»
پس او را در مقبرهی خاصّ کسری دفن کردند.
پیشبینی شگفتانگیز ابوریحان بیرونی
سلطان محمود غزنوی روزی در خانهیی چار در نشسته بود. حکیم ابوریحان را طلبید و گفت: «طالع وقت بگیر و حکم کن که من از کدام در ازین چهار در بیرون خواهم رفت؟ و اگر خلاف حکم تو ظاهر شود تو را به قتل رسانم.»حکیم حیران بماند که چه چاره سازد؟ امّا چون بدخویی او را میدانست از امتثال (55) امر چاره ندید، اسطرلاب برداشت و ارتفاع گرفت و ملاحظهی تمام و احتیاط بلیغ به جای آورد. بعد از آن چیزی بر کاغذ نوشت و درهم پیچید و در زیر چار بالش محمود نهاد.
پس محمود میتین (56) طلبید و بفرمود تا ضلعی را که میان مشرق و شمال بود بشکافتند و از آن شکاف بیرون رفت. پس کاغذ را طلبید و سرگشاد و بخواند. نوشته بود که ”سلطان از هیچ در بیرون نرود بلکه دیوار را بشکافد و از فرجهیی که میان مشرق و شمال باشد بیرون رود“. محمود از آن حکم انگشت تحیّر به دندان گرفت و به غایت (57) او را معتقد شد و هم در آن مجلس صد هزار درم نقد به وی داد و اسب خاصّ و خلعت خاصّه بر او بخشید.
تعبیر گرانقیمت یک خواب
پادشاهی به خواب دید که همهی دندانهای او بریخت. ملول شد. علیالصّباح (58) معبّری (59) را که در آن فنّ مشهور بود بخواند و خواب را با وی گفت.معبّر گفت: «همهی اولاد و ازواج (60) و اقربای (61) پادشاه در حضور او بمیرند.»
پادشاه را آن تعبیر به غایت بد آمد و بفرمود تا تمام دندانهای او را به اَنبُر از دهان او کشیدند و زبان او را بریدند. بعد از آن معبّری دیگر را طلبید و خواب را با وی گفت.
معبّر ثانی مردی بود دانا و خوشطبع، گفت: «ایّهاالملک این خواب دلالت بر طول عمر میکند و تعبیرش این است که عمر پادشاه درازتر خواهد بود از عمر همهی اولاد و ازواج و اقربای او.»
پادشاه را حسن ادای او خوش آمد و او را اسب و خلعت بخشید و هزار درم داد، و حاضران را گفت: «این هر دو تعبیر یکیست لیکن آن به قبحِ تقریر، خود را در ورطهی هلاک انداخت و این به حُسن تعبیر علم دولت بر افلاک افراخت.»
هوشمندی بوذرجمهر در کودکی
شبی انوشیروان به خواب دید که با خوکی از یک قدح آب میخورد. چون بیدار شد ملول گشت و با وزیر، خواب را تقریر کرد و او تعبیر آن ندانست. انوشیروان بر او غضب کرد، و گفت: «مدّتیست که تو را تربیت کردهام تا اگر مشکلی پیش آید حلّ کنی و اگر بارِ دلی روی بنماید برداری و اکنون که مرا کاری افتاده است از تو هیچ مدد نمیرسد. تو را سه روز مهلت دادم تا تعبیر کنی خواب مرا بر وجهی که خاطرم سبک شود، یا معبّری دانا پیدا کنی که رفع این اَلَم کند و اگر بعد از سه روز این مشکل را حل نکنی تو را به سیاست رسانم.» (62)وزیر از پیش انوشیروان متحیّر و سرگردان به در آمد و تمام حکما و معبّران و منجّمان مداین را جمع کرد و قصّه (63) باز گفت.
ایشان هرچند فکر کردند هیچ کاری نگشود و هیچ تعبیری روی ننمود، و این واقعه در شهر شهرت کرد و به گوش خاصّ و عامّ و خرد و بزرگ رسید.
روز سوّم وزیر شنید که بر دو فرسنگی شهر کوهیست و در او غاری و در آن غار حکیمی که عزلت (64) اختیار کرده و از خلق منقطع شده روی در دیوار آورده. وزیر قصد زیارت او کرد تا باشد که جراحت او را مرهمی نهد و او را از چنان غمی رهایی دهد. پس سوار شد و متوجّه آن صوب (65) گشت، در آن اثنا به سر کویی رسید و جمعی کودکان را دید که با هم بازی میکردند در میان ایشان کودکی به آواز بلند گفت: «وزیر برای طلب معبّر هر سو میتازد و هیچ کاری نمیسازد، و حال آن که تعبیر این خواب نزد من است و حقیقت آن بر من روشن.»
چون آواز او به گوش وزیر رسید عنان باز کشید و او را پیش خود طلبید، و گفت: «چه نام داری؟»
گفت: «بوذرجمهر.»
گفت: «این همه حکما و معبّران از حل این واقعه فرو ماندهاند، تو چگونه دعوی تعبیر میکنی؟»
گفت: «همه چیز به همه کس ندادهاند.»
گفت: «بگو تعبیر آن را.»
گفت: «پیش کسری بگویم.»
گفت: «اگر عاجز آیی چون باشد؟»
گفت: «خون خود را به کسری بِحلّ (66) کنم تا عوض تو مرا بکشد.»
وزیر او را به حضور کسری آورد و قصّه باز گفت.
کسری در غضب شد که «بعد از سه روز کودکی را میآری و از او حلّ چنین مشکل امید میداری؟»
وزیر سر در پیش انداخت.
بوذرجمهر گفت: «ای کسری تو کودک مبین، آن را ببین که مشکل تو را حلّ میکند.»
گفت: «بگو تعبیر این خواب چیست؟»
گفت: «بر ملا نتوان گفت.»
فرمود تا مجلس را از غیر خالی کردند چنانکه پیش کسری هیچکس نماند.
گفت: «بیگانهیی در حرمسرای تو با کنیزی که در او تصرّف داری فسادی میکند.»
کسری ازین تعبیر متغیّر (67) شد و از عالمی به عالمی رفت، و گفت: «ای کودک سخنی به غایت عظیم گفتی. این صورت را چگونه بر سر توان آورد و به چه وجه معلوم توان کرد؟»
گفت: «هر زنی جمیله (68) که در حرم داری از پیش خود برهنه بگذران تا سر کار بر تو روشن شود.»
کسری همچنان کرد و هر یک را امعان نظر مینمود (69) و در هر یکی به فراست تأمّل تمام میفرمود. در آن میان یک جاریه (70) که به غایت جمیله بود و کسری توجّه تمام به وی داشت، از پیش او میگذشت. چون در برابر وی رسید رعشه بر انداماش افتاد و از فرق تا قدماش لرزه گرفت، به مثابهیی که از پای درآمد.
کسری او را پیش طلبید و تهدید عظیم کرد که «راست بگوی.»
او اقرار کرد که «بر یکی از غلامان صاحب جمال عاشق بوده و او را پنهان به حرم میبرده در لباس زنان و با هم صحبت (71) میداشتهاند.»
کسری هر دو را بر دار کرد و روی به تربیت بوذرجمهر آورد.
تعبیر خواب ابن سیرین
کسی نزد ابن سیرین آمد که «به خواب چنان دیدم که خون بسیار از بینی من رفت.»گفت: «مال بسیار از دست تو برود.»
دیگری از عقب آن کسی آمد و گفت: «چنان به خواب دیدم که خون بسیار از بینی من آمد.»
گفت: «مال بسیار به دست تو آید.»
شاگردان گفتند: «ای استاد هر دو، یک خواب دیدهاند، این تعبیر نقیضِ (72) آن چراست؟»
گفت: «خون در علم تعبیر، مال و سرمایه است و من این دو تعبیر نقیض، از تقریر ایشان فرا گرفتم. آن که اول آمد، گفت ”دیدم که خون رفت“، گفتم که ”مال از دست تو برود،“ و آنکه دوّم آمد، و گفت ”دیدم که خون آمد“، گفتم ”مال به دست تو آید“»
و آن“چنان شد که او گفته بود. (73)
دو تعبیر مختلف ابن سیرین از یک خواب
کسی نزد وی آمد و گفت: «به خواب دیدم که مؤذّنی میکنم.»گفت: «توفیق یابی که حجّ گزاری.»
دیگری آمد و گفت: «به خواب دیدم که مؤذّنی میکنم.»
گفت: «تو دزدی میکنی. به خدای بازگرد و از دزدی توبه کن.»
حاضران متعجّب شدند و گفتند: «ای استاد هر دو یک خواب دیدهاند، این اختلاف در تعبیر از کجاست؟»
گفت: «آن کس که اوّل آمد، صورت و سیرت نیکو داشت و چون خواب خود تقریر کرد، این آیه به خاطرم رسید که وَ اَذِّن فِی بِالحَجِّ (74) - یعنی ندا درده ای ابراهیم در میان مردمان و بخوان ایشان را به حاج خانهی خدای تعالی. و آن کس که بعد از او آمد، صورت و سیرت بد داشت، و چون خواب خود بگفت این آیه به یادم آمد که ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیتُهَا الْعِیرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ (75) - پس ندا کرد، ندا کنندهیی که ای کاروانیان به درستی که شما دزدانید.»
پا نهادن بر بال جبرئیل
فقیری شبی به خواب دید که پای بر بال جبرئیل دارد و نماز میگزارد. چون بیدار شد به ملازمت (76) یکی از عرفای زمان رفت و خواب خود را عرض کرد.فرمود که: «مگر در نماز پای بر ورقی از اوراق کلام الله نهادهایی.»
او به خانه آمد و در زیر مصلّایی (77) که بر بالای آن نماز میگزارد .احتیاط کرد، ورقی از مُصحَف یافت. (78)
پینوشتها
1- رنگ چهره و پوست.
2- ارباب، سرور.
3- ارسطو.
4- مخالف شد.
5- نمیپذیرند.
6- در حقیقت.
7- مجبور کنم.
8- شرمساری.
9- زیرکی، دانایی.
10- سوره انعام (6)، آیه 59: «هیچ تر و خشکی نیست مگر آن که در نوشتهای است روشن.»
11- سوره اعراف (7)، آیه 31: «بخورید و بیاشامید و اسراف مکنید.»
12- صبح.
13- نادان، کم عقل.
14- حاذقها، استادان.
15- نامداران، مشاهیر.
16- از حرکت ایستاد.
17- زوجها، همسران.
18- خویشاوندان.
19- کفن کردن.
20- کناره گرفتند. دوری کردند.
21- آماده کردن.
22- پدید آوردن.
23- بزرگان، اشراف، بلندپایگان.
24- نوعی بیماری که نشانهی آن زیاد آب خوردن بیمار است.
25- مبتلا به بیماری استسقا.
26- واحد اندازهگیری وزن حدوداً معادل 460 گرم.
27- برطرف شد.
28- نام گیاهی است که برای درمان این بیماری سودمند است.
29- پختگی.
30- شدت، تندی.
31- نرمی.
32- ماهر، پرتجربه.
33- خدمتکار اخته که در حرمسراها کار میکرد.
34- چانه.
35- ستیزه، مجادله.
36- لباس بلند جلوباز و بی دکمه.
37- پس از حکایت:
دل ز مژگان تو ریش است و تن از غمزه فگار *** هر که را مینگرم تیر جفا خوردهی توست
38- بخت، اقبال، تقدیر.
39- بالایی، بلندقدری.
40- علم به اموری چون سعد و نحس بودن رویدادها و کارها یا تولدها، و پیشبینی آنها از طریق بررسی وضعیت ستارگان و اجرام آسمانی.
41- وسیلهای در ستارهشناسی قدیم برای بررسی علمی وضعیت سیارات و مشخص کردن مکان آنها در آسمان.
42- ستارگان.
43- ظرف لولهدار، همان آفتابه.
44- کنیزک، زن جوان.
45- تعیین کردن اندازهی اجرام آسمانی.
46- جاهلان، نادانان.
47- قرآن.
48- بصیرت، بینایی.
49- ویژگی سیاره یا ستارهای که اثر قطعی دارد.
50- حضور، پیشگاه.
51- جای امن، پناهگاه.
52- رختخواب، بستر.
53- فرا رسید.
54- صبح، بامداد.
55- فرمانبرداری، اطاعت کردن.
56- تیشه، میله آهنی سنگتراشان.
57- شکاف.
58- صبح زود.
59- تعبیر کنندهی خوابها.
60- همسران، زوجها.
61- خویشاوندان، بستگان.
62- تنبیه کنم، مجازات کنم.
63- ماجرا.
64- گوشهنشینی.
65- آن سمت.
66- حلال.
67- خشمگین.
68- زیبا.
69- از نظر میگذراند.
70- کنیزک.
71- همبستری.
72- مخالف، مقابل.
73- پیش از حکایت: «پوشیده نماند که نام وی محمّد بن سیرین مصریست، و از کبار (بزرگان) تابعین بوده و عالم و زاهد و عابد و عادل بوده و در سال صد و دهم از هجرت وفات یافته و در وقت وفات، هفتاد و هفت ساله بوده و بعد از یوسف پیغمبر (علیه السلام) در علم تعبیر مثل او کم بوده و شمّهای از تعبیرات او ایراد مییابد (بیان میشود).»
74- سوره حج (22)، آیه 27: «و در میان مردمان به حجّ آواز ده.»
75- سوره یوسف (12)، آیه 70: «سپس بانگ زنی بانگ برآورد کهای کاروانیان بیگمان شما دزداناید.»
76- همراهی.
77- سجاده نماز.
78- قرآن.
علی صفی، فخرالدّین، به کوششِ عباسی، شهابالدین؛ (1393)، از لطافتهای زندگی (لطایف و حکایتهای لطایف الطوایف)، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اوّل