مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
منبع:راسخون
کشف نظریة کوانتوم توسط ماکس پلانک یکی از بزرگترین دستاوردهای فیزیک قرن بیستم بود، و این کشف چنان توجه همگان را به خود جلب کرد که از توجه به نوشتههای فلسفی او دربارهی ادراک علم فیزیک به عنوان یک کل، کاسته شد. پلانک اصول مکانیک را کلید فهم تمام پدیدههای فیزیکی میدانست، لیک میپذیرفت که گرما پویایی، برق پویایی و تابش را نباید به اصول مکانیک وابست. هدف او کشف یک ارتباط یگانة بزرگ در میان کلیهی نیروهای طبیعت بود،که با جستجوی بعدی آینشتاین برای وحدت بخشیدن به نظریهی میدان چندان تفاوتی نداشت.چشم انداز جبرگرایانة پلانک گرچه مانند آنشتاین بیان نشد، او را واداشت تا جویای (تصویر ثابتی از جهان) با تعریفها، قضایا و نظریههای فیزیکی دقیق و استوار باشد. او کمتر در بند رقابت با فلسفهها بود و اعتقاد داشت که آن ها هریک در زمان مناسب جایگزین یکدیگر میشوند. با این حال، فیزیک با گامهای استوار به پیش میرود، گرچه، به نظر وی، هرگز نخواهد توانست جهان را به طور کامل تبیین کند.
پلانک در سراسر زندگی هرگز خود را به یک جهانبینی منحصر به فرد مقید نساخت. وی که شاهد نفی قاطعانة وجود اتر از سوی آینشتاین بود، به خوبی میدانست که با انجام ازمایشهای تازه و طرح فرضیههای مناسب تر، لازم است نظریههای فیزیکی پیوسته مورد تجدید نظر قرار گیرند. با وجود این تردید داشت که هیچ نظریة بزرگ فیزیکی بتواند به یاری برخی ثابتهای طبیعت پایدار بماند. کشفیاتی نظیر بخش پظیر بودن اتمها، پلانک را به این نظر کشانید که هرگونه جهانبینی یک فرضیة غیرقابل اثبات است و فیزیک به نوعی ایمان نیاز دارد.
ویژگی نوشتههای پلانک، باور بنیادی او به یگانگی و هماهنگی طبیعت است. او متقاعد شده بود که قوانین طبیعت اساساً ساده هستند و تعداد آن ها اندک است. پلانک باور نداشت که جستجو برای یافتن یگانگی بنیادی در طبیعت لزوما به باطنی گری صوفیانه میانجامد. او احتمال میداد که ضابطه بندی نظریههای کامیاب که شمارشان نیز رو به افزایش است، ایمان بیشتری را نسبت به خود پشرفت علمی پرورش خواهد داد، و این پرورش بویژه با آشکارتر شدن الگوهای وحدت در طبیعت قوام بیشتری خواهد یافت.
روزگاری بود که دانش و فلسفه با انکه عملا مباینتی با یکدیگر نداشتند، ولی باهم بیگانه بودند. اکنون این روزگار سپری شده است. فیلسوفان دریافته اند که حق ندارند هدفها و نیز روشهای خود برای وصول به این هدفها را به دانشمندان تحمیل کنند؟ و دانشمندان آموخته اند که نقطه آغاز پژوهشهای ایشان منحصراً متکی به دریافت های حسی نیست و دانش نیز بدون سهم اندکی از مابعدالطبیعه نمیتواند وجود داشته باشد. فیزیک نوین بخصوص با حقیقت آیین کهنی که میآموزد واقعیتهایی جدا از دزیافتهای حسی ما وجود دارند و این که وجود این واقعیت ها ارزشمندتر از غنی ترین گنجینههای جهان تجربی است، مارا تحت تاثیر قرار میدهد.
ماکس پلانک. جهان در پرتو فیزیک نوین
موضوع این فصل رابطة میان فیزیک و کوشش برای حصول به یک فلسفة کلی دربارة جهان است؛ و این پرسش که این رابطه بر چه چیز استواراست. موضوع اصلی فیزیک اشیا و رویدادهای طبیعت بی جان هستند، حال آن که یک فلسفة کلی، اگر بخواهد کاملا خرسندکننده باشد، باید تمام حیات فیزیکی و معنوی را در برگیرد و به بحث دربارة روان و از جمله بالاترین مسائل اخلاقی بپردازد.
در نظر نخست این سخن چه بیا متقاعد کننده بنماید. منتهی قابل بررسی دقیق نخواهد بود. در درجة اول طبیعت بی جان روی هم رفته بخشی از جهان است، چنانچه فلسفه ای دربارة جهان با داعیة جامع بودن، ناچار است به قانونهای طبیعت بی جان توجه داشته باشد؛ و اگر فلسفه ای در بلند مدت با طبیعت بی جان در تعارض افتد، نمیتواند پایدار بماند. نیازی نمیبینم که در اینجا به بسیاری از جزم هایی اشاره کنم که علم فیزیک ضربه ای قاطع بر آن ها وارد کرده است.
با این حال تاثیر فیزیک بر فلسفة کلی جهان فقط به این جنبة منفی یا کنش صرفا ویرانگر محدود نمیشود؛ و سهمش که از جنبة مثبت داشته از اهمیت بیشتری برخوردار است.
این جنبه هم لحاظ شکل صادق است هم از نظر محتوا. همه می دانند که روشهای علم فیزیک از لحاظ دقت بسیار سودمند از کار درآمده اند و از این لحاظ سرمشقی فراهم اورده اند که کارایی آن فقط به مطالعات علوم دقیق محدود نمیشود. حال آن که از نظر محتوا میتوان گفت هر دانشی ریشههایش در زندگی است و بنابراین فیزیک نیز هرگز نمی تواند کاملا جدا از پژوهندة خویش باشد چرا که هر دانشور قبل از هرچیز شخصیتی مجهز به خصوصیات فکری و اخلاقی خاص خود دارد. از این رو، فلسفة کلی دانشور همواره میتواند تاثیر معینی بر کار علمی وی داشته باشد و متقابلاُ نتایج مطالعات او نیز خواه نا خواه بر فلسفة کلی او تا حدی اثر میگذارند. هدف اصلی این مقاله، اثبات تفصیلی همین امر دربارة علم فیزیک است.
نخست با یک ملاحظة کلی آغاز میکنیم. هر شیوة علمی مربوط به یک موضوع و ماده مفروض، مستلزم ایجاد نظم خاصی درون موضوع و مادة مورد نظر است؛ برای ادراک یک موضوع موجود و پیوسته رو به گسترش نظم بخشی و مقایسه اهمیتی اساسی دارد؛ و برای ضابطه بندی و پیگیری مسائل نبز کسب چنان ادراکی از اهمیت بنیادی برخوردار است. با این حال هر نظم مستلزم یک طبقه بندی است و هر دانشی نیز با مسئلة طبقه بندی موضوع خود بر اساس اصل معینی روبه رو میشود. آنگاه پرسشی پیش میآید؛ این اصل چه باید باشد؟ کشف این اصل تنها اولین قدم نیست، بلکه چنانکه تجربة فراوان نشان میدهد، معمولاٌ گام قطعی در گسترش هرگونه دانش است.
در اینجا بیان این نکته مهم است که ةهن از قبل هیچگونه اصل معین موجودی را در خود ندارد تا یک طبقهبندی مناسب را برای هرگونه هدف مورد نظر میسر گرداند. این امر برای هر دانشی صدق میکند. از این رو، نمیتوان ادعا کرد هر دانشی ساختمانی دارد که ناچار و لزوماٌ از طبیعت خود آن دانش و جدا از هرگونه پیش فرض دلخواهانه سرچشمه گرفته است. درک روشن این واقعیت اهمیت دارد. اهمیت بنیادی آن از آن روست که اثبات میکند اگر قرار است شناختی علمی وجود داشته باشد، تعیین اصلی که پژوهش ها متناسب با آن ادامه پیدا کنند، امری اساسی است. تعیین این اصل نمیتواند منحصراً بر حسب ملاحظات علمی انجام گیرد، و مسائل ارزشی نیز نقش خاص خود را ایفا می کنند.