دلنوشته‌هایی به مناسبت عید نوروز (2)

نفس عشق تا فراسوى افق‏ها، ترنم شادى را زمزمه کرد. خاک، بوى افلاک گرفت. طراوت از در و دیوار بارید. واژگان بلبلان بوى پونه و نعنا گرفتند. دل‏ها وسعت یافت. چشم‏ها، چشمه‏سار سرور شد. عشق و ایمان، شفاف‏تر شدند
دوشنبه، 12 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
دلنوشته‌هایی به مناسبت عید نوروز (2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید نوروز(2)
تهیه کننده: سید امیرحسین کامرانی راد
منبع: راسخون

خیر مقدم به بهار

محمد کاظم بدرالدین
... نفس عشق تا فراسوى افق‏ها، ترنم شادى را زمزمه کرد. خاک، بوى افلاک گرفت. طراوت از در و دیوار بارید. واژگان بلبلان بوى پونه و نعنا گرفتند. دل‏ها وسعت یافت. چشم‏ها، چشمه‏سار سرور شد. عشق و ایمان، شفاف‏تر شدند. نسیم بر تن نهالک‏ها دوید. شبنم، شادمانه چهره گل‏ها را شُست. آفتاب به تبرّک، دستى بر سر شانه شاخه‏ها کشید.
سروها به آفتاب سلام گفتند. بارانى از طراوت بارید. در همایش بزرگ طبیعت، گل‏ها چهره بر چهره ساییدند. در اجتماع سر شاخه‏هاى درختان و بلبلکان نغمه سرسبزى نواخته شد... نَفَس هر چیز و همه چیز سبز شد و «بهار» آمد. هان، اى بهار! دل‏هاى همگان را با نَفَس‏هاى خود سبزِ سبز کن. هان، اى بهار! گام‏هایت بر زمین و زمان مبارک باد!

*******
دست‏های خیس باران

اکرم کامرانی اقدام
بهار و گل طرب‏انگیز گشت و توبه شکن
به شادیِ رخِ گل، بیخ غم ز دل بر کن
یک دشت شقایق وحشی، یک دست سبزه نورسته، هزار فرسنگ شکوفه، محصولِ بازوانِ توانای طبیعت است.
اینک حیاتِ و حشی و ناآرام، رامِ نگاه خورشید است.
زبان چلچله‏ها، زبانِ گل‏ها، زبان خاک، همه یکی است.
چشم می‏چرخانم؛ دستانِ نیازمند طراوت را می‏بینم که برای چیدنِ گلی دراز شده.
کودکان، پا برهنه می‏دوند.
به شاخه‏ها می‏آویزند و آوازِ شوق سر می‏دهند.
و زمین می‏شکفد و خوشه‏های سبزِ طراوت را به باغ چشم‏ها هدیه می‏کند.
نسیم می‏وزد و بالیدن زندگی را از ژرفای خاک نظاره می‏کند.
و آب می‏خروشد و از جویِ سبزِ بهار، جاری می‏شود.
از بطنِ خاک، هستی می‏جوشد. در برگ برگِ درخت، حیات جریان دارد.
و زندگی جاری است، چون چشمه‏های درگذر.
آسمان، حریری است از لطافت، احساسِ شکننده‏ای است از باران.
و باران می‏بارد؛ به رنگ صبح، روی فرشی از چمن و زمین سبز می‏شود و قصیده بلند آفرینش تکرار می‏شود.
بویِ تازه باران، بی‏هیچ وقفه‏ای می‏پیچد و جویبار، بی‏هیچ واهمه‏ای می‏جوشد.
در هیچ روزی از سال، زندگی، هستی‏اش را چنین صادقانه وقف زمین نکرده و هیچ یک از روزهای سال، به این زیبایی و طراوت نبوده است.
دستِ خیس باران، هنوز بر شانه‏های سبز زمین است. خاک، پر از زندگی است. جوانه‏های مکرّر تکامل از تنِ زمین روییده. خواب، چشمانم را پر کرده است.
از این همه شکستن بی‏درنگ سکوت، از این همه طراوت باید بگویم و بنویسم که خدا در تمام این لحظه‏ها جاری است.

*******
خبر آمدن گل

خیالی بخارایی
گل جامه‏دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخساره سروی و خط سبز نگاری است
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح با ده گلرنگ به چرخ آر
چون گل خبر از نغمه مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر، خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد

*******
دولت نوروز

سعدی شیرازی
عَلَم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سَرِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گُهَری
که به غواصّی ابر از دل دریا برخاست
طَبَق باغ پر از نُقل و ریاحین کردند
شُکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
چه هوایی‏ست که خلدش به تحسّر بنشست
چه زمینی‏ست که چرخش به تولاّ برخاست
موسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینه دانا برخاست
از زمین، ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی برِ شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پرده معشوق بر افتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فِکَنْد
بی‏دلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست
هر کجا سرو قدی، چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم که چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم باز نه‏ای نرگس مست!
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل زِهَر دل برمید
عاشقِ آن قدم استم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقابِ شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بُنِه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

پندهای بهاری

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتی بی‏کار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‏اند
نه همه مُستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر می‏گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
* * *
تا کی آخر چو بنفشه سَرِ غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه الوان از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آن است که دامان گل از حجله غیب
به درآید که درختان همه کردند نثار
آدمی زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب، دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون می‏آید
صد هزار آقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قَرَنْفُل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار
پاک و بی‏عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخّر کند و لیل و نهار
* * *
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم در این باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آن است که کافر بگشاید زنّار
نعمتت بار خدایا! زعدد بیرون است
شکر اِنعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کرده ما می‏پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیّار
نا امید از در لطف تو کجا شاید رفت
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعل‏هایی که ز ما دیدی و نَپْسَندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستّار
«سعدیا» راست رُوان گویِ سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کج رفتار
حیف از این عمر گرانمایه که در لغو برفت
یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

*******
گلچینی از اوصاف بهار در هزار سال شعر فارسی
قرن چهارم

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی شبیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط، برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
خورشید زابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاری که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشکبوی ببارد نو به نو
و ز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شد خضیب
بلبل همی بخواند بر شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
(رودکی)
بر افکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزار ماند
درخت آراسته حور بهشتی
زمین بر سان خون آلوده دیبا
هوا بر سان نیل اندوده وشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
جهان طاوس گونه شد به دیدار
به جایی نرمی و جایی درشتی
ز گل بوی گلاب آید بدان سان
که پنداری گل اندر گل سرشتی
(دقیقی طوسی)
باد صبا در آمد، فردوس گشت صحرا
و آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم سنبل با مشک و با قرنفل
و آورد نامه گل باد صبا به صهبا
نارو به نارون بر، سارو به نسترن بر
قمری به یاسمن بر، برداشتند آوا
کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسد
در نعت او مشعبد حیران شده است و شیدا
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان
برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا
آهو همی گرازد همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی باغ و صحرا
گل باز کرده دیده، باران بر آن چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
سوسن لطیف و مشکین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وآن ارغوان به کشی با صد هزار خوشی
بیجاده بدخشی بر ساخته مینا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص در دریا
(کسایی مروزی)

قرن پنجم

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پر دیبا شود
باد همچون طبله عطار پر عنبر شود
سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشواره هر درختی رسته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین پر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود
(عنصری(
آن قطره باران به ارغوان بر
چون خوی به بنا گوش نیکوان بر
و آن فاخته بر شاخ نشسته
عاشق شده بر وصف این و آن بر
و آن نرگس بین چشم باز کرده
نازان به همه باغ و بوستان بر
عطار مگر وصل کرده عمدا
کافور ریاحین به زعفران بر
بر خوید چکیده سرشک باران
مانند ستاره بر آسمان بر
(زینبی(
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیه روی سمن بوی داد
گیتی گردید چو دار القرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر میناستند
نای زنان بر سر شاخ چنار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پر یرو یان بر تافتیم
دل ز غم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم

بوقلمونیها در نوبهار

)منوچهری(
چون پرند نیگلون بر روی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لولوی لالا دارد اندر گوشوار
تا بر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر برون کرد از جنار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
(فرخی سیستانی)
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروزد
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته چون گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله / گویی آتشکده برزین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که ستاده در او
چو پیاده است که با نعلین است
(ابوالفرج رونی)

قرن ششم

گنبد مشکین شده است چرخ ز بوی بهار
غالیه پیوند گشت باد ز رخسار یار
دی به تمنای دوست خیمه به باغی زدم
تا به کف آرم گلیث از رخ او یادگار
از دل سوزگی فاخته آمد به من
داد مرا از شربت انده گسار
گفت به احوال خویش سخت فرو مانده ای
گفتم تدبیر؟ گفت سست نبودن یه کار
پیش شکوفه شدم، ریختن آغاز کرد
گفتم این چیست؟ گفت: قاعده روزگار
یاسمن اندر عرق راند بر آهنگ او
گفتم مشتاب! گفت: قافله بربست بار
نر گس چو چشم دوست غمزه بر من بر گماشت
گفتم زنهار! شرط بود زینهار
گل ز سر طنز گفت: چیست به دامن تو را؟
گفتم زر است. گفت: نیست بدین اختصار
بلعجب آمد به چشم شکل بنفشه مرا
گفتم این چیست؟ گفت: حلقه زلف نگار
گرد رخ شنبلید داشت نسیم از بهشت
گفتم مشک است؟ گفت: خاک در شهریار
(عماد شهریاری)
باز این چه جوانی و جمال است جهان را
واین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل گشت
ناقص همه این را شد و زائد همه آن را
بادام دو مغز است که خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سرا پاس فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضه کافور زیان کرد و گهر سود
بنگر که چه سود است مر ایم مایه زیان را
از غایت تری که هوا راست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژه ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را؟
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشاده است دهان را؟
ور لاله نورسته نه افروخته شمعی است
روشن ز چه دارد همه اطراف دمن را ؟
( انوری)
ملک سپهر گشت مقرر به نام گل
ناکام شد ولایت بستان به کام گل
مانند حله گشت ز آثار گل جهان
گل را چنین اثری ای من غلام گل
اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت
و آن کم سده طراوتش افزایشی گرفت
(رشید وطواط)
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
ز جعد بنفشه بر انگیز تاب
سر نرگس مست بر کش ز خواب
سهی سرو را یال بر کش فراخ
به قمری خبر ده که سبز است شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فرو شوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به سر سبزی از عشق چون من کسان
سلامی به سبزه می رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوش است
درختان شکفتند بر طرف باغ
بر افروخته هر گلی چون چراغ
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
( نظامی)
تاچرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایه ها ازار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمن و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین ز سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین زلاله پر از آب ناردار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر زبار
( سنایی)

قرن هفتم

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
هرکه امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
آدمی زاده اگر در طرب آید چه عجب
سرو در باغ به رقص آمد و بید و چنار
مژ دگانی که گل از غنچه برون می آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنان بر تخته دیبا دینار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار
(سعدی(
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد عروسان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبور ها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل ها پنهان کنیم
تا طبل خانه عشق را از نعره ها ویران کنیم
زنجیرها را بر دریم ما هر یکی آهنگریم
آهنگران چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چو کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین صفت مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عامم زنیم، این چرخ را برهم زنیم
و این عقل پا بر جای را چون خویش سرگردان کنیم
(جلال الدین محمد بلخی(

قرن هشتم

باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبق های نثار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تا زان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گرچه بر گل پرده پوشی عادت است
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
وقت صبح آهنگران باد زآّ پیچ پیچ
بی گنه زنجیر بربر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیده اند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزه ها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم زگیسو ها کمندش بر حصار انداختند
صحبدم بزم چمن گرم است زیرا کاندرو
ناله موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار اوحدی
با دیگر فتنه ای در روزگار انداختند
(اوحدی مراغه ای(
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان بنفشه دمید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم حافظ هنوز می نچشید
)حافظ)
بیا که عهد چمن تازه کرد بهار
به تازگی است چمن را طراوت رخ یار
شکست شاخ شجر زیب تخته بزاز
ببرد باد سحر آب کلبه عطار
مخدرات چمن جلوه می کنند امروز
عروسی است بنات و نبات را پندار
وگرنه بهر چه گردون شکوفه و گل را
سپیده بر زد گلگونه کرد بر رخسار؟
صباست غالیه سای ئ نسیم مجمر سوز
شمال چهره گشا و زلال آینه دار
قبای غنچه در اندام گل نمی گنجد
که تنگ دوختهاند به نوک سوزن خار
به ساکنان زمین هر زمان کنند ندا
مسبحان هوا فانظروا الی الاثار
(سلمان ساوجی)

قرن نهم

بگشا نقاب از رخ باد بهاران
شد طرف چمن بزمگه باده گساران
شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند
رو سوی تماشای چمن لاله عذارن
در موسم گل توبه ز می دیر نپاید
گشتند در این باغ و گذشتند هزاران
بین غنچه نشکفته کهآورد به سویت
سربسته پیامی ز دل سینه فگاران
(جامی)
نو بهار آمد بوی گل جهان را خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان از اینها با خاطر خوش کند؟
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه دلکش کند
(فغانی)

قرن دهم

سپیده دم که از این عنکبوت زرین تار
گسست رابطه تار و پود لیل و نهار
همای اوج برین را پدید گشت جناح
قراب قله نشین را سفید شد منقار
کشید بر فلک آبنوس گون خطی
چو بر محک اثر نقره تمام عیار
رهی زشرق جداشد که بر سر آن ره
جدا شدند زهم کاروان زنگ و تتار
به کوه بس که در افتاد عکس لاله در آب
به باغ بس که گل و یاسمین بریخت ز بار
به رنگ دیده کبک دری است چمه کوه
به شکل سینه باز است ساحت گلزار
چو مرغ عیسی اگر پیکری کنند زگل
وز امتحان فکنندش به باغ از دیوار
زلطف آب و هوا بس عجب نباشد اگر
یکی حیات بدو بخشد و یکی گفتار
ز آب و سبزه فتاده است در چمن فرشی
که پود آن بود از سیم و تارش از زنگار
مگر شکوفه به سر برد دوش در باران
که بر درخت فکندهاست صبحدم دستار
( امیدی تهرانی(

قرن یازدهم

بیا تازه کن ایمان به نوبهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از شاخسار اختر ریخت
نشان صبح قیامت آشکار شد امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش جای یار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر از گریبان برون آر امروز
(صائب تبریزی)

قرن دوازدهم

ما بهاریم و در این حسرت سرا
جلوه ما غیر رنگی بیش نیست
گر رویم از خود کجا خواهیم رفت
و حشت اینجا ذر لنگی بیش نیست
(عبدر القادر بیدل)

قرن سیزدهم

لاله به صحرا چو در خورنق نعمان
کوه به سبزه چو در ستبرق رضوان
گل همه گیتی به نیم هفته گرفته
بوده مگر سرخ گل نگین سلیمان
مخزن لولو شده است و معدن یاقوت
/ از گل سرخ و گل سپید گلستان
زاد شکوفه پریر و خندید امروز
طرفه بود زاده پریری خندان
گل همه شب غنوده و بلبل
شب همه شب نغنود چو مرد نگهبان
بادکه شبگیر نرم نرم بجنبید
جنبش زیور ز خصم دارد پنهان
کرد مرا دی به باغ دهقان دعوت
تا به در باغ با من آمد دهقان
کفت بی موزه مشو به باغ ازیراک
برگل سوری است پی نهادن مهمان
شب همه شب عندلیب شعر سراید
لیک نه چون شاعر برادر سلطان
(سروش اصفهانی)
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
ویا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیدهای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین لاله زارها
که چون شراره می جهد زسنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من به دام دل اسیر شد
زپا فکنده دلبش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل زعاشقان نگارها
( قاآنی شیرازی)
باد آید چون دم جبریل در بستان همی
غنچه آبستن شود چون دختر عمران همی
خورده با عیسی همانا یک پستان همی
سوسن آزاده کاندر مهد می گوید سخن
(شهاب اصفهانی)

قرن چهاردهم

سپیده دم نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر
به رخسار و به تن مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لولو تر
زبس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد بر فراز شاخساران
زمرد همسر یاقت احمر
چمن با سوسن و ریحان منقش
زمین چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر مضمر
( پروین اعتصامی)
یاد آر از آن بدیع زمستان که دست ابر
از برف و یخ به گیتی نطعی بگسترد
و اینک نگاه کن که اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بر دمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه دار
از دشت بر دمید و به کهسار بردوید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
بر دانه مرصع اندر میان خوید
و آن سوسن کبود نگر که میان کشت
با سوسن سپید به یک جای بشکفد
(ملک الشعراء بهار)
شکوه ها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و برق خندید
عاشقا خیز که آمد بهاران
چشمه کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو طوفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگ است
تو هم ای بینوا شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
( نیما یوشیج )
چشمه ها جوشید و بستانها شکفت
اشک شادی ریخت از چشمان من
باد رسوا دامنافشان بر گذشت
بوی گل پیچید در ایوان من
ابر غم در تیرگی بارید و رفت
دل طراوت یافت زین بارندگی
خنده زد چون صبح نمناک بهار
باز بر من چهر پاک بارندگی
(فریدون توللی)
اردوی بهاران چو کاروانها
بشکوه در آمد به بوستانها
مرغان سفر کرده بازگشتند
آسوده ز سرما به آشیانها
سرخوش ز نشاط بهار بنگر
مرغابیکان را به آبدانها
بس لاله روشن به دشت دیدم
مشکین به یکی خالشان میانها
گر چشم گشایی به هر کناری
از جشن بهاران بود نشانها
( اخوان ثالث)

*******
تذکر سبز

محمدعلی شیخ‏الاسلامی
بهار حرف کمی نیست ما نمی‏فهمیم
زبان تازه تقویم را نمی‏فهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی از این حرف‏ها نمی‏فهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمی‏فهمیم
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز
دلا! قبول نداریم، یا نمی‏فهمیم؟
نگاه باغ، پر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم تا نمی‏فهمیم
زمان، زمان بروز صفات باران است
چگونه باز نگوییم ما نمی‏فهمیم

*******
در جشن طبیعت

محمدسعید میرزایی
درختان، پیامبران خاموش زمینند. آنان به زبانی که ما نمی‏فهمیم، عظمت خداوند را تسبیح می‏گویند که «یُسبّح لِلّه ما فی السموات و ما فی الارض...»
پرندگان در زمزمه دائم خویش، ذکر ابدی دوست را می‏خوانند.
رودخانه، آیینه‏ای ابدی که به هیچ سنگی شکسته نمی‏شود.
آیینه‏ای که هم ماهِ شبانه در آن شنا می‏کند و هم آفتاب، گیسو در آن می‏شوید.
ای کاش می‏توانستیم با زبان «نسیم»، با جنگل سخن بگوییم!
ای کاش می‏توانستیم کلمات ماهی‏ها را لب خوانی کنیم!
ای کاش زبان «دارکوب» را بلد بودیم، وقتی که آرزوهای درخت را نقطه چین می‏کند!
ای کاش همچون حضرت سلیمان علیه‏السلام ، زبانِ مورچگان را می‏فهمیدیم!
ای کاش با زبان طبیعت آشنا بودیم!
ای کاش می‏توانستیم رازهای طبیعت را درک کنیم!
آن وقت، از روی هیچ ساقه تردی با بی‏اعتنایی رد نمی‏شدیم،
روی حریم هیچ گلی پا نمی‏گذاشتیم، خلوت روشن هیچ چشمه‏ای را گِل آلود نمی‏کردیم، هیچ پروانه‏ای را لای کتاب‏هایمان خشک نمی‏کردیم، هیچ سنجاقکی را در دفترهایمان سنجاق نمی‏کردیم، زندگی هیچ مورچه‏ای در زیر کفش‏هایمان له نمی‏شد، هیچ کس با تیشه به میهمانی درخت نمی‏رفت.
هیچ کس به فکر تجزیه رنگ‏های رنگین کمان نبود، هیچ کسی موش‏ها را در شیشه آزمایشگاه نمی‏انداخت، هیچ کس آهوها را اذیت نمی‏کرد، هیچ کس عاج فیل‏ها را نمی‏دزدید. هیچ کس بیهوده موهای «بید مجنون» را نمی‏کشید...
ای کاش همه ما با طبیعت مهربان بودیم!
ای کاش همه ما با طبیعت دوست بودیم؛ آن‏قدر صمیمی که می‏توانستیم بدونِ کارت دعوت، در جشن طبیعت شرکت کنیم.

*******
نیایش و پرستش

نوروز، روز نیایش یزدان در روز نو است و سپاس از این که سالى دیگر و زندگى تازه آغاز مى‏شود. دعاى معروفى نیز از معصوم علیه‏السلام نقل شده است که به هنگام تحویل سال، بر سرِ سفره هفت‏سین نوروزى خوانده مى‏شود: «اى گرداننده دل‏ها و دیدگان، اى تدبیر کننده شب و روز، اى دگرگون کننده حال‏ها، حال ما را نیکوترین حال‏ها بگردان».
نوروز، روز برآورده شدن نیاز است. مفضل بن عمر مى‏گوید: امام صادق علیه‏السلام در ضمن خبرى طولانى فرمود: خداوند به حزقیل وحى فرمود: اى حزقیل! این روز شریف و با ارزش بزرگى است نزد من و قسم خورده‏ام که کسى در این روز، نیازى از من طلب نکند، مگر آنکه برآورده سازم و آن روز، نوروز است.

*******
روش ناپسند

یکى از عادت‏هاى ناپسند در روزهاى واپسین سال، برنامه چهارشنبه سورى است. این رسم موهوم و خرافه باطل، هر ساله با خطرهاى جانى و مالى فراوان همراه است. شکى نیست که پرداختن و اجراى این برنامه، یکى از این دو پى‏آمد مذموم را دربر دارد: «زیان‏رسانى» و «اتلاف وقت». و گاهى نیز هر دو با هم، قرین مى‏شوند. چهارشنبه سورى که یادگارى از اقوام آتش‏پرست است، متأسفانه روزهاى سرور و شادى بسیارى از مردم را سوگوار مى‏کند. کمتر سالى مى‏گذرد که صفحه‏هاى حوادث، تصاویر دلخراش مربوط به چهارشنبه سورى را به خود ندیده باشد. صداى مهیب ترقه‏ها، محصولى جز آزار و اذیت براى دیگران ندارد. توجه به روایاتى که در باب نهى از آزار رساندن مؤمن است، به یقین، به برچیده شدن این سنّت نادرست، کمک خواهد کرد: بنگرید به: خطبه‏هاى 193 و 167 و نامه 60 نهج‏البلاغه.
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است

*******
بهار در نگاه شاعران امروز

آخرین برگ افتاد / از درخت اسفند / بر سر سفره صبح
تپشى سرخ در آن پیله لبریز از آب / لکنت ثانیه‏ها / گوش کن؛ / فروردین!
(صادق رحمانى، همه چیزها آبى است)
دوست دارم بهارى شدن را
هم‏نفس با قنارى شدن را
چشمه در چشمه جوشیدن از سنگ
رود در رود جارى شدن را
رفتن از خانه تا کوچه، تا دشت
تا نسیم صحارى شدن را
دل به دریا زدن، ترک مرداب
نو شدن، جویبارى شدن را
گرچه درگیر و دار خزانم
دوست دارم بهارى شدن را
(مصطفى محدثى خراسانى، هزار مرتبه خورشید)
شب‏هاى فروردین کوتاه است / با میهمانى ماه در برکه‏هاى باشکوه / [جیرجیرک‏ها] آواز مى‏خوانند / ... شب‏هاى فروردین/ گل‏هاى خود را حراج مى‏کنند/ و زیر هر بُته‏اى/ عطرى در آغوش پیراهنى است.(احمد عزیزى، زائران زارى)
سحرگاهان صبا آمد به گلشن
ز بوى گل معطر کرد دامن
پیامى تهنیت‏آمیز آورد
که اى گل عید شد چشم تو روشن!
(غلامحسین جواهرى، دوبیتى‏هاى شاعران امروز)
چقدر پرده‏ها به کنار نرفته‏اند!/ و نگاه پنجره‏ها/ به روى رنگ‏ها باز نیست/ چقدر دست مهربانى پیدا نمى‏شود! / چقدر/ بهار آن سوى پنجره‏هاست!(حمیدرضا شکارسرى، باز جمعه‏اى گذشت)
خورشید/ شمع روشن/ در زاد روزِ باغ/ تن‏پوش آفتابى گل/ بر شاخه بهار/ تماشایى است.
(غلامرضا مرادى، پرواز مرغ سلیمان)

*******
رستاخیز طبیعت

به شیدایی بهار است، اگر نگاه شوخ گل و ناله بلبل به هم پیوند می‏خورد؛ از نسیم بهار است، اگر گل‏ها زیباییِ عریان خویش را به دیده تماشاگران هدیه می‏کنند؛ حاصل مستی بهار است، اگر چکاوک با موسیقی رود، سرود سبز زیستن می‏سراید.
چه زیباست در این رستاخیز طبیعت، نقش بندهای قشنگ نقاش آفرینش را با تأملی ژرف بنگریم و در زایش بی‏امان زمین و دگرگونی مقتدرانه زمان، دگرگونی درونی خویش را از خالق نوروز آرزو کنیم.

*******
پلی به فردا

بهار، قطع‏نامه‏ای است که علیه سردی و خشونت، انجماد و خواب، سکون و سکوت و رخوت و یخ‏زدگی صادر می‏شود. پلک بسته سبزه‏ها باز می‏شود. خاک خمیازه می‏کشد و گل به تبسم و خنده می‏ایستد. بهار که می‏آید صولت زمستان می‏شکند و ناز و تنعم خزان پیش پای باد فرو می‏ریزد. آب‏ها در سفر طولانی خویش، شکفتن را در گوش درختان زمزمه می‏کنند. در قیامت شگفت خاک، رازهای پنهان زمین آشکار می‏شود و گل‏ها و شکوفه‏های لرزان به پای می‏ایستند تا من و تو، پلی به فردای ناگزیر ببندیم تا غبار برانگیخته دیروز و امروز، فردا را از ما نگیرد.

*******
فرصت‏ها را غنیمت شماریم

اینک 365 روز، فرصت شکوه‏مند را پشت سر نهاده‏ایم، و روزهایی که هرکدام می‏توانند یک قرن شکفتن و بالیدن همراه داشته‏باشند، پیش روی ماست. چه کسی می‏گوید همه روزها و لحظه‏ها برابرند؟ گاه یک لحظه ما، ارج و عظمت یک قرن را می‏یابد و گاه یک قرن زیستن، به یک لحظه نمی‏ارزد. مگر نیستند آنان که شبی را آن‏سان می‏گذرانند که از هزار ماه برتر و والاتر است. اینک سالی نو، با روزهایی سبز، با لحظه‏هایی که می‏توانند پیک بهارانی بزرگ، فرداهایی شورانگیز و آینده‏هایی آینه رنگ باشند، پیش روی ماست. پس فرصت‏ها را غنیمت شماریم.

*******
طرح دوستی با خود و خدا

همواره گفته‏اند سالی که نکوست از بهارش پیداست. اگر اوّلین روز سال، با خودمان آشتی کنیم و با خدا طرح دوستی استوارتر بریزیم و با دیگران نیکوتر شویم، سال نیکویی را آغاز کرده‏ایم، و اگر جز این چهار فصل، زندگی را زمستانی و خزان‏زده پسندیده‏ایم، بیاییم بهار را در خویش جشن بگیریم و آن گاه لبخند بزنیم که ستاره لبخند بر آسمان چهره دیگران بدرخشد.

*******
تقاضای سبز شدن

نوروز، حکایت نو شدن و نوخاستن است، حکایت بهار، حکایتِ سر زدن حیات پس از مرگ زمستانی و حکایتِ سبز سرسبز شدن و سبز ماندن؛ نوروز، سرفصل کتاب سبز آفرینش است که در هر سال با تجدید مطلع خود، شور حیات را در گوش جان هستی با ترنمی دل‏نشین می‏نوازد؛ نوروز آغاز است، آغاز بهار و آغاز حیات. آغازی که درختان با زبانی سبز و بانگی بلند آن را اعلام می‏کنند؛ نوروز، برهان رستاخیز است و مجالی برای بازگشت و رجعت به اصل شکفتن و سبز برخاستن؛ نوروز، تقاضای سبز شدن است که: «یا محول الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال.»

*******
آبشار مهر

نوروز، فرصت آشتی انسان‏هاست با طبیعت، پس از چشیدن سوز زمستان؛ روزی است که ما در آن زبان به هم‏دلی می‏گشاییم؛ فرصت زُدودن کینه‏ها از سینه‏هاست؛ زمان تابش آفتاب مهربانی بر سرزمین قلب‏های مردمان است؛ هنگام تداعی پاکی و طهارت در ذهن زمین و زمان است؛ و آبشار مهری است که باید در جانمان سرازیر شود و در دستمال جاری.

*******
نوروز، نشان ملیّت و پذیرفته شده مذهب

عید نوروز، عیدی ملّی و باستانی است که هم‏زمان با نخستین روز از اوّلین ماه شمسی برگزار می‏شود. این روز، ریشه در آیین‏ها و سنت‏های کهن ایرانیان دارد و از قدیمی‏ترین دوران تاریخی این مرز و بوم، تا کنون پاینده و پایدار مانده است. بی‏شک، در میان همه عیدها و آیین‏های قومی و مذهبی، نمی‏توان رویدادی را به مانند نوروز، جست‏وجو کرد که هم پذیرفته شده مذهب باشد و هم نشان ملیّت. از این‏روست که این عید در میان ایرانیان که آموزه‏های دینی را باور دارند و به سنت‏های ملّی وفادار بوده‏اند، ارزشی ماندگار یافته است.

*******
روز بزرگ امید

آغاز سال، همیشه با امیدها و آرزوهای فراوان همراه بوده و لحظه وا نهادن غم‏ها و رنج‏هاست؛ بنابراین، شروع سال نو و آمدن بهار و تحولی که در طبیعت ایجاد می‏شود، انسان را به آینده‏ای دگرگون، دل‏بسته می‏سازد که سرشار از امید به زندگی است و از این روست که آن را نوروز، روز نیک‏بختی و روز بزرگ امید نامیده‏اند.

*******
سحرگاه سال(عید نوروز)

ابوالقاسم جعفری
نوروز، سحرگاه سال است؛ گاهِ بیداری طبیعت و رستاخیز گیاهان. آفتاب زندگی، خواب سنگین طبیعت را به‏سان بلورهای یخ در هم می‏شکند، تا قامت سبز بهار را از قفس سرد زمستان رها سازد. بار دیگر صبح زندگی با نوای پرندگان و تولد شکوفه‏ها جان می‏گیرد. این شور و شیدایی، پاداش چرخش مستانه زمین به دور خورشید سخاوتمند است.

اندکی درنگ

اگر با چشمان خود نمی‏دیدیم، باور نمی‏کردیم که درخت سرد و بی‏برگ زمستان، با نسیم بهار چشم بگشاید و در جشن آفرینش، با لباس سبز زندگی شرکت کند و سبدْسبدْ برگ و میوه نثار دوستان سازد. گویی زمین به دور خورشید می‏چرخد تا با ترسیم چهار فصل، خوشه‏ای انگور طلایی به من و شما تقدیم کند. پس اندکی درنگ و بسیاری تأمل و سپاس که: «او شب و روز و خورشید و ماه را مسخّر شما ساخت و ستارگان نیز به فرمان او مسخّر شمایند. در این نشانه‏هایی (از عظمت خداوند) است برای گروهی که عقل خویش را به کار می‏گیرند».

شادی و امید

زندگی انسان‏ها در طول هزاران سال، وابسته به کشاورزی بوده است؛ از این رو، آغاز بهار با شادی و امید سرشار همراه خواهد شد و نوروز، روز نو شدن نشاط و عشق به زندگی خواهد بود. در نبرد سرمای تاریک و گرمای روشن، نور بر تاریکی و سیاهی پیروز می‏شود تا مردمان را بر سر سفره پُر نعمت خالق بخشنده، برای خوردن لقمه نانی تازه دعوت کند.

پیامبران؛ معلم انسان‏ها

نخستین انسان روی زمین، خود پیامبر بود. با تولد جامعه، پیامبران هدایت آن را بر عهده گرفتند. انسان‏ها هر چه می‏دانستند، از پیامبران آموخته بودند و دراین میان، دانستن حساب سال و ماه برای برداشت محصول ضروری بود. پس پیامبران حساب سال و ماه را به دانایان قوم آموختند و این مسأله مهم، سینه به سینه به آیندگان منتقل گردید. به مرور زمان، مردم نوروز را که شروع مهم‏ترین فصل کشاورزی بود، جشن گرفتند و مهم شمردند، تا حساب سال و ماه را نیز داشته باشند.

ماه و خورشید؛ ابزار گاه شماری

آفریننده هستی می‏فرماید: «اوست کسی که خورشید را روشنایی بخشید و ماه را تابان کرد و برای آن منزل‏هایی معین نمود تا شماره سال‏ها و حساب را بدانید. خدا این‏ها را جز به حق نیافریده است و نشانه‏ها(ی خود) را برای گروهی که می‏دانند به روشنی بیان می‏کند». دانش گاه شماری و تقویم، همانند دیگر نعمت‏های الاهی، جای سپاس دارد و حساب نوروز و اعتدال بهاری و تابستانی، بخشی از این دانش مفید آسمانی است.

سنّتی نیکو

نوروز، جشن دیدار دوستان و آشنایان، جشنواره پذیرایی از میهمان، و جلوه روشن نظافت برخاسته از ایمان است. هر سه سنت مزبور، مورد رضای رحمان و برگرفته از آموزه‏های پیامبران و توصیه حکیمان و دانشمندان و در کل، سنتی نیکوست؛ زیرا رسول اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرموده‏اند: «کسی که سنت نیکویی برپا کند، به او به اندازه پاداش هر کسی که به آن سنت عمل نماید، داده می‏شود، بدون این که از پاداش دیگران چیزی کاسته شود.»

نوروز قرآنی

سال‏هاست که پدر، هنگام تحویل سال نو قرآن می‏خواند. صدای زیبا و دلکش او در خانه طنین‏انداز می‏شود. مادر، به یاد گذشتگان دعا و صلوات می‏فرستد و از کرده‏های نیکوی آنان یاد کره، جای آنان را سبز نگه می‏دارد. کودکان، به انتظار گرفتن عیدانه‏های خود که در بین صفحات قرآن گذاشته شده، لحظه شماری می‏کنند. با آغاز سال نو، قرآن کریم دست به دست می‏شود تا اعضای خانواده با بوسه بر آن، سال نیکویی را در پرتو آموزه‏های آن شروع کنند.

هدیه نوروزی

از پیامبر اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله نقل است که فرمودند: «به یکدیگر هدیه دهید که هدیه، تیرگی قلب‏هایتان را به یکدیگر برطرف می‏سازد و کینه و دشمنی‏ها را پاک می‏کند». نوروز، فرصتی برای دیدار و صله ارحام است که دین مبین اسلام، فراوان بر آن تأکید دارد. در این فرصت، بسیاری از پدران و مادران و بزرگان، به فرزندان خویش عیدی می‏دهند. اگر این سنت نیکو به دور از چشم و هم چشمی‏های غیرعقلانی گسترش یابد، بی‏تردید در زدایش کینه‏ها مؤثر خواهد بود و همه جا پر از شادی و صفا می‏شود.

مستحبات نوروز

امام صادق علیه‏السلام در حدیثی به معلی بن خنیس فرمودند: «روز نوروز غسل کن و پاکیزه‏ترین لباست را بپوش و به بهترین عطر، خود را خوشبو ساز و آن روز را روزه بدار و چهار رکعت نماز بخوان». فقیهان گذشته شیعه مانند شیخ صدوق، شیخ طوسی، علامه حلی، فیض کاشانی، صاحب جواهر، شیخ مرتضی انصاری و بیشتر فقیهان معاصر بر اساس این حدیث، به مستحب بودن غسل، روزه و نماز ویژه، در نوروز فتوا داده‏اند و برخی مانند شیخ صدوق، به استحباب پوشیدن لباس پاکیزه نیز اشاره کرده‏اند.

نوروز، مایه وحدت و تقویت روح جمعی

یکی از ارزش‏های اساسی جامعه اسلامی که قرآن کریم و روایات معصومان علیهم‏السلام بر آن تأکید دارد، وحدت و هم‏بستگی مسلمانان است. اگر عید نوروز فقط بهانه‏ای برای ثبات وحدت مردم مسلمان ایران بود، باز ارزش آن را داشت که پاس داشته شده و از آن، برای ایجاد علاقه و هم‏بستگی استفاده شود. با رسیدن نوروز، میلیون‏ها نفر به طور هماهنگ به خانه‏تکانی، نظافت، پذیرایی از میهمان و مانند آن می‏پردازند و روح جمعی در میان آنان تقویت می‏شود. شاید راز این که چرا ایرانیان به هنگام بروز حوادثی مانند زلزله، سیل و مانند آن، بیش از دیگر ملیت‏ها به کمک هم‏وطنان آسیب دیده خویش می‏شتابند، به غیراز تعالیم آسمانی اسلام که جایگاهی ویژه دارد، در همین روح جمعی تقویت شده آنان ریشه داشته باشد.

اهل‏بیت علیهم‏السلام و توجه به نوروز

در حدیثی، معلّی بن خنیس از امام صادق علیه‏السلام روایت می‏کند که واقعه غدیر خم، هم زمان با نوروز بود. نوروز، روزی است که رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، علی علیه‏السلام را به وادی جن فرستاد تا از آنان عهد و میثاق بگیرد. نیز روزی است که امیرمؤمنان بر اهل نهروان پیروز شد و روزی است که قائم آل محمد(عج) ظاهر خواهد شد و خداوند او را بر دجال پیروز خواهد گردانید. سپس فرمود: «هیچ نوروزی نیست که ما انتظار فرج را در آن روز نداشته باشیم؛ زیرا نوروز از ایام ماست که فارس‏ها آن را حفظ کردند و شما آن را ضایع نمودید».

محبوب دل‏ها

انیس جسم و جانم! دلتنگ و بى‏قرار توام. تنها نفس گرم توست که عطر بهار را مى‏آورد و طنین نغمه‏هاى عشق توست که سکوت لحظه‏ها را مى‏شکند.
اى رنگین‏کمان عشق! امروز پشت پنجره‏هاى مه گرفته خیال نشسته و مهتاب نگاهت را مى‏جویم. در میان فصل فصل زندگى‏ام، تو را مى‏خوانم و در واپسین ثانیه‏هاى جمعه، لحظه‏هاى بى تو بودن را به نظاره مى‏نشینم. آن‏گاه کبوتر نگاهم از میان سجاده نماز و نیاز، به سوى تو بال مى‏گشاید و اوج مى‏گیرد و من با دستانى خالى و چشمانى پر از اشک، لحظه‏هاى تو را دیدن را تمنا مى‏کنم. به امید این که بیایى و سینه‏ام را با مهربانى‏ها آشنا سازى، اى محبوب دل‏ها!

بهار را با صداى تو باید...

باران که مى‏آید با خودش رنگین‏کمان مى‏آورد؛ با خودش چترهاى سیاه و رنگى مى‏آورد.
باران که مى‏آید با خودش کوچه‏هاى خیس مى‏آورد؛ با خودش بوى خاک خیس‏خورده مى‏آورد.
باران که مى‏آید با خودش شادى و لبخند مى‏آورد؛ با خودش آبى آسمان را مى‏آورد.

باران که مى‏آید...

اما من توى این همه زیبایى، توى این همه رنگ، توى این همه شادى، احساس دلتنگى مى‏کنم و خود را تنهاتر از همیشه مى‏بینم. همانند ابر تنهایى که بهانه‏اى براى گریه کردن نمى‏خواهد. آخر باران مرا به یاد تو مى‏اندازد. به یاد جاى خالى تو. تویى که همانند باران بر دنیاى تاریک تنهایى‏ام خواهى بارید و بر چمنزار خشکیده وجودم مژده بهار را خواهى داد؛ چرا که بهار را با صداى تو باید شنید و باور کرد، نه با صداى توپ سال تحویل.

بیا اى بهار گم شده‏ام

بیا! اى بهار گم شده‏ام بیا... بیا تا با یاس‏ها همنوا شویم بیا تا در شهر پاکى‏ها قدم بزنیم. بیا تا از کوچه‏هاى عشق بگذریم. بیا تا بوى عطر سجاده‏ها را بفهمیم. تا پنجره‏ها را باز کنیم. تا بغض لحظه‏ها را بشکنیم.
بیا و دلتنگى‏ام را ببین. ببین که چه‏طور از اینجا رانده و از آنجا مانده‏ام. ببین که چگونه در کوچه‏هاى ندبه و سمات سرگردانم. ببین که چه‏طور قاصدک خیالم را به سویت کوچ داده‏ام. بیا تا از صبح‏هاى جمعه بگویم. صبح‏هاى جمعه که بى‏رحمانه مى‏آیند و مى‏روند، بدون تو.
بیا تا از غصه‏ها و حرف‏هاى ناگفته‏ام بگویم.
بیا تا از ندبه‏ها و سمات‏هایم، از گریه‏ها و اشک‏هایم بگویم.
بیا تا دست‏هاى آسمانى‏ات را بگیرم و در دریاى پرمهرت شنا کنم.
بیا، بیا و ببین که چه‏طور نرگس‏هاى باغچه‏ام را به انتظارت نشانده‏ام. بیا... بیا اى بهانه زندگى‏ام... بیا!

منابع:
1.ماهنامه فرهنگ کوثر
2.فصلنامه معرفت
3.ماهنامه گلبرگ
4.ماهنامه اشارات
5.ماهنامه گنجینه
6.کلیات سعدی
7.دیوان اشعار امام خمینی رحمت الله علیه

 


مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط