گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 4
(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )
دو روز وقت بود و حمید شبانه روز توی آن چادر بود . به هر گردانی میگفت از كجا باید بروند و با چی و چطور . ماكت درست مثل جزایر مجنون بود . زمین را كنده بودند و توش آب ریخته بودند . حمید با پاچههای بالا زده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا كجاست . مثلاً میگفت « این جا جزایر مجنون است ، شمالی و جنوبی . این جا دجله و فرات است . این پل طلایهست . این جا هم راه كربلا . »
یادم است مشهدی عبادی گفت « حمید آقا ! تو را خدا راه كربلا را نزدیكترش كن زودتر برسیم . این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند كربلا را از روی ماكت برداشتند آوردند كنار جزایر مجنون و گفتند « این جوری بهتر شد . »
و خندیدیم . ما با حمید ، همراه دو گردان ، یك روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یك روستا . حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت . عراقیها مثل سیل میآمدند . نیروی كمكی هنوز نرسیده بود . هر كی هم كه میآمد از باقیماندهی همان چهار گردانی بود كه همانجا مستقر شده بودند .
حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید . از این ور خط میرفت آن ور خط تا بچهها احساس تنهایی نكنند . به من میگفت « مصطفی ! طرف چپ را داشته باش ! »
و میرفت طرف پل و جاده ، كه دست بچههای لشكر نجف بود . نقش حمید یك نقش كلیدی بود توی خیبر . چون نوك پیكان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما . كار به جایی رسید كه دیگر نمیشد روی جاده تردد كرد . سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیر رس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرك و از طرف ما میرفت طرف جزیرهی جنوبی .
چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم . نیرو كم بود . حمید آمد گفت « اگر میتوانی بمان ، مصطفی ! »
سمت چپمان ارتفاعی نداشت . یعنی مانعی نبود كه جلو عراقیها را سد كند . فقط تپه ماهورهایی بود كه منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلایه . بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و توانستند به جایی برسند . یا شهید شدند یا اسیر . بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیكای پانصد متری طلایه پیدا كردند . میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر كرد .
زخم دستم خیلی اذیتم میكرد . مفصل آرنجم درب و داغون شده بود . دو سه ساعت ماندم . دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل كنم . خودم را كشیدم طرف جاده ، كه دیدم یك ماشین از توی تاریكی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما . فكر كردم نیروی كمكیست . خوشحال شدم . بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود كه یك ماشین مهمات را زدند . دعا كردم طوریش نشود . ماشین آمد نزدیك . در كمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد . همیشه خودش سفارش میكرد با چراغ خاموش در شب حركت كنیم و این بار ، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره ، با چراغ روشن آمده بود .
گفتم « میزنند ، آقا مهدی . خاموش كن آن چراغ را ! »
گفت « نه . بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا این جاها بیایند . »
حق داشت . تاریكی سرعت عمل بچهها را میگرفت . حتی منورها هم كاری از دستشان بر نمیآمد . به من گفت « این جا نمان با این زخمت . سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب ! »
بچههایی كه بعد از من آمدند ، شهدای گردان را میگویم ، بغل همین جاده جا ماندند . برگشتم طرف حمید را نگاه كردم . جز تاریكی و گذر لحظهیی نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم .
دیگر كارمان به جایی رسید كه دست یكیشان را باز كردیم گفتیم « برو بقیه را بردار ببر عقب ! »
باورش نمیشد آزادش كردهایم . با همان اسلحهی خودش رفت و نزدیك دو سه هزار نفر عراقی دیگر را ، گونی سفید به دست ، برداشت آورد . حمید چند نفرشان را انتخاب كرد گذاشت بالای سرشان ، همراه چند نفر از بچههای خودمان ، و گفت « تمامشان را میبرید عقب تحویل میدهید . فهمیدید چی میگویم كه ؟ تمامشان را . »
هنوز داشتیم منطقه را پاكسازی میكردیم كه با دو تا عراقی درگیر شدیم . نتوانستند طاقت بیاورند . فرار كردند . رفتیم دستگیرشان كردیم دیدیم خیلی تشنهاند . فقط ده نفر مانده بودیم ، با یك قمقمهی نیمه پر آب . و همهمان تشنه . هوا گرم بود و بالای چهل و پنج درجه . از صبح حركت كرده بودیم و آن لحظه خیلی تشنه بودیم و عراقیها از ما تشنهتر . یكیشان خیلی تشنه بود . حمید طاقت نیاورد . رفت به آن عراقی آب داد . عراقی باور نكرد . ناگهان دیدیم گفت « اشهد ان لا اله الا الله … و اشهد ان علی ولی الله . »
ما هنوز نمیدانستیم خرمشهر آزاد شده . از تشنگی همان جا توی گمرك خوابمان برده بود . ساعت دو كه رادیو را روشن كردیم اعلام كرد خرمشهر آزاد شده . خواب از سرمان پرید . بلند شدیم فریاد زدیم و كلی خندیدیم .
بعد در جمع بچههای لشكر تمام فرماندهگردانها را میآورد جلو تریبون میگفت « این عزیزان فرمانده شما هستند ، اما در عمل آمدهاند نوكری شما را بكنند . شما هم باید در عمل روی كار آنها نظارت داشته باشید . »
میگفت « شما ولی نعمت من هستید و من هم نوكر شما هستم . »
این را در عمل ثابت میكرد . اگر كسی میآمد اعتراض میكرد كه به او غذا نرسیده ، آرام دست از غذا میكشید و فقط نان خالی میخورد . چون مطمئن بود آن نان خالی ، دست كم ، توی گردان پیدا میشود . یا اگر خود فرمانده گردانها میآمدند گزارش میدادند كه غذا نرسیده یا كم رسیده میگفت « باید خودت بروی بالای سر آشپز بایستی . باید از همین فردا خودت بروی غذا را تقسیم كنی بین بچهها تا به همه برسد . »
همیشه تأكید داشت كه در چادر خودش كسی حق ندارد غذایی به جز غذای بچههای لشكر را بیاورد .
به من میگفت « اگر من سر سفره چیزی ببینم كه به بچههای لشكر از آن ندادهاید از همهتان دلزده میشوم . »
اگر روزی توی سفرهی چادرش مربا یا تن ماهی میدید ، سریع و خیلی عصبی میپرسید « از اینها به همه دادهاید ؟ »
اگر میشنید نه ، جنجالی راه میانداخت كه نگو . میگفت « خجالت نمیكشید شما ؟ چطور به خودتان اجازه میدهید این قدر مرا با این لقمهها عذاب بدهید ؟ … ببرید ! ببرید كه از خودتان نا امیدم كردید ! »
به من هم میگفت . میگفت « تو خیلی شُلی . بجنب یك كم ، پسر ! »
از بس خودش تند قدم برمیداشت از همه همین انتظار را داشت . من جا ماندم . ما جا ماندیم . در آن چهار سال حتی به گرد راهش هم نرسیدم . اگر حرفی میزد فرداش همه میدیدند كه خودش غذا نخورده . یا اگر خورده سفرهاش درست مثل سفرهی آنهاست . یا پیراهنش حتی پر وصلهتر از پیراهن آنهاست . یا راه رفتنش ، دویدنش ، همه جا بودنش ، حتی پشت تویوتا سوار شدنش ، مثل آنهاست . یا در عملیاتها بودنش . همه جا بود . توی خط مقدم ، كمین ، میدان مین ، هر جا كه لازم بود و نبود .
یكی از فرماندهگردانهامان ( صفر حبشی ) میگفت « باید میرفتیم تنگهی رقابیه یكی از كوهها را تصرف میكردیم . ولی هر چه گشتیم نتوانستیم پیداش كنیم . مانده بودیم مستأصل كه دیدیم ساعت چهار صبح یكی آمد دستم را گرفت گفت كجا دارم میروم . دیدم آقا مهدیست . گفتم «شما كجا این كجا . شما الآن باید قرارگاه باشید و عملیات را اداره كنید ، نه این كه بلند شوید بیایید اینجا . »
من رییس ستاد مهدی بودم . همیشه باید قبل و بعد از عملیات را همپای او میبودم . خاطرم هست همیشه قبل از عملیات حال عجیبی پیدا میكرد . دیگر آن مهدی سابق نبود . حتی حرف زدنش جور خاصی میشد . یا دستور دادنش . میآمد میگفت « برویم ببینم كسی خوابیده یا نه . »
میترسید مبادا كم كاری كند و پس فردا نتواند جواب خدا را بدهد .
میگفت « حالا چه وقت خوابیدنست ؟ »
میگفت « ما اجازه نداریم قبل از عملیات بخوابیم . »
اغلب ما را تا ساعت دو و سه صبح نگه میداشت و بعد آزاد میكرد . رفت و برگشت و دیدار از خانواده فقط در عرض دو سه ساعت . روز كه اصلاً اجازه نمیداد برویم . فقط شبها . و با این شرط كه « بعد از نماز صبح باید برگردی . »
اگر میگفتیم « آخر چطوری ؟ آن هم با این راه ز?اد و وقت كم ؟ »
میگفت « من نمیدانم . یا نروید یا اگر میروید باید بعد از نماز اینجا باشید . عملیات این حرفها سرش نمیشود . »
قبل از عملیات مسلم بن عقیل كنار بیسیم دیدمش . شب قرار بود عملیات بشود و او ساعتها نخوابیده بود . هی با فرماندههای تحت امرش حرف میزد . فرمان عملیات را كه صادر كرد از زور خستگی نشست پای بیسیم . بعد باز بلند شد سرپا ، داخل تانك ، ایستاد و با بیسیم و با كد رمز حرف زد ، تا خود صبح . اینبار افتاد روی آهن صندلی طوری تانك و نشسته صحبت كرد . تا پیش از ظهر همانطور عملیات را هدایت كرد .
خودتان حتماً میدانید كه هدایت عملیات در آن حال و با آن شدت آتش و با آن تلفات زیاد چقدر سخت و سنگین است . مهدی با این حال دل نمیكند . نزدیكای ظهر دیگر بدنش خشك شده بود داشت تلوتلو میخورد . هر آن حدس میزدم كه الآن میافتد روی نیمكت . در آن حالت حتی نمیتوانست بلند شود سرپا بایستد . مجبور شد دراز بكشد و بگوید . تا این كه با همان دهان باز چشمهاش بسته شد و بسته ماند . دیگر نای حرف زدن و بیدار ماندن نداشت .
با همین اخلاقش بارها شد كه از جیپ یا موتوری كه سوارش بود افتاد و رانندهاش و خودش متوجه افتادنش نشدند . این خستگیها را فقط با دو ساعت استراحت رد میكرد و بعد باز بلند میشد میرفت دنبال كاری كه در آن دو ساعت از آن باز مانده بود . در همین عملیات مسلم بن عقیل درگیری خیلی شدید شده بود . شهید و زخمی زیاد داشتیم . توپ و تانك هم شوخی نداشت. مهدی با چند تا گردان طرف بود . باید به همهشان دستور میداد . یا این كه مثلاً قانعشان میكرد . و اگر كمبودی پیش می آمد و فرمانده گردانی عصبانی میشد میگفت كجایی تو پس ، چرا نمیآیی به ما سر بزنی . میگفت « تو كه میدانی ، الله بنده سی ، كه من هیچ وقت تنهاتان نمیگذارم . »
و وقتی سرش داد میزدند كه فلان عزیز هم شهید شده به من میگفت « چی كار كنم ، سید ؟ بروم یعنی ؟ »
خودش به خودش جواب میداد « اگر بروم آنجا بچههای دیگر را چی كار كنم ؟ آنها هم خب با ما با من كار دارند . چطور پیدام كنند ؟ »
هر چی به خودش و به من دلداری میداد میدید نمیشود . بلند میشد میرفت پیششان ، پیش تكتكشان ، به همهشان دست میداد ، دلداریشان میداد ، باز برمیگشت میآمد میرفت پیش گردانهای دیگر و همین كارها را با آنها هم ادامه میداد . و كیه كه نداند در لحظهی شهادتش كنار بچهها بوده و با آنها نارنجكها میانداخته و تیر میزده و آرپیجی هم و با آنها و كنار آنها شهید شده ؟
من آن موقع ، در بدر ، این طرف دجله بودم . به دستور خودش اجازه نداشتم بروم كمك . همیشه افسوس میخورم كه چرا از دستورش سر پیچی نكردم نرفتم آن طرف دجله .
به من گفت « تو باید همین طرف دجله بمانی . دو تا قایق بیشتر نداریم . با همینها برامان مهمات و تداركات بفرست . »
نزدیكای صبح دیدیم بچههای گردان ، آن طرف دجله ، دارند یكییكی شهید میشوند . وضع بد و تأسف باری بود . بچهها در ده غریبه بودند كه عملیات قرار بود از آنجا ادامه پیدا كند . تعدادشان انگشت شمار شده بود . همهشان در محاصره بودند . یكی از آنها مهدی بود . چند بار زنگ زدم . به بیسیمچیاش ( اكبر كاملی ) پیغام دادم كه « آقا محسن میخواهد باش صحبت كند . »
اكبر گفت « سید ! آقا مهدی اجازه نمیدهد باش حرف بزنم . وضع حساس شده . بچهها بیشترشان شهید شدهاند . آقا مهدی نمیتواند بیاید با … »
گفتم « گوشی را بدهید به علی موسوی ! »
گفت « نمیشود . آقا مهدی گفته الآن فقط وقت كارست ، نه چاق سلامتی . »
آقا محسن اصرار داشت حتماً باید با مهدی حرف بزند . من هم در فشار بودم و مجبور به تماس مجدد . این بار خیلی جدیتر با اكبر حرف زدم . گفتم « این یك دستورست . »
گفت « میروم از آقا مهدی بپرسم . »
رفت و برگشت . گفت « آقا مهدی به من هم گفت بیسیم را بگذارم كنار بروم اسلحه دست بگیرم . گفت الآن دیگر وقت حرف زدن با بیسیم نیست . باید جواب آتش را با آتش داد . گفت به بالاییها هم همینرا بگو . »
بعدها قنبرلو آمد برام تعریف كرد كه آقا مهدی میآید كنار دجله و هر چی كارت شناسایی داشته پاره میكند میریزد توی آب . قنبرلو كسیست كه وقتی مهدی مجروح میشود برش میدارد میآورد میگذاردش توی قایق ، با هم و چند نفر دیگر راهی میشوند برای آمدن به این طرف دجله ، همان طرفی كه ما بودیم .
من شهادت مهدی را به چند مرحله تقسیم میكنم . یعنی معتقدم او چند بار شهید شده .
قنبر لو میگفت « آقا مهدی میگفت الحمدللهالذی … »و شلیك میكرد .
آیهیی كه همیشه قبل از سخنرانیهاش میگفت . یك دفعه دیدم آقا مهدی پرت شد افتاد عقب . رفتم جلو دیدم تیر خورده توی سرش . تا رفتم برش دارم حس كردم نفس آخرش را كشید و در دم شهید شد . به خودم گفتم حالا چی كار كنم توی این بیكسی و تنهایی . به بچهها گفتم« بلند شوید برویم عقب .» آقا مهدی را بلند كردم بردم رساندم به قایقی كه آنجا بود .
من این را اولین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه به سرش تیر خورد .
قنبرلو میگفت « آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق ، زدیم به دجله ، حركت كردیم رفتیم پیش . به قایق و ما و آب از همه طرف تیر میزدند . آرپیجی هم میزدند . ما هیچ كاری از دستمان بر نمیآمد ، جز دعا . وسط دجله بودیم كه یك آرپیجی آمد خورد به قایق منفجرش كرد . از انفجار چیزی یادم نمیآید . فقط یك دفعه دیدم توی آبم و از قایق و بقیه خبری نیست.»
من این را دومین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه به جنازهاش آرپیجی زدند .
قنبرلو میگفت « خودم را از آب كشیدم بیرون دیدم قایق دارد در آب میسوزد . علتش هم آن باك پشت قایق بود و بنزینی كه داشت . پس قایق و آن جنازهها هم حتماً از آن آتش سوختهاند . »
من این را سومین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه جنازهاش را با آتش سوزاندند . و چهارمین مرحلهی شهادتش وقتی بود كه جنازهاش توی دجله غرق شد . درست شبیه غواصهایی كه جنازههاشان را آب با خودش برد و هرگز نیاورد . مهدی از هیچ كدام از نیروهاش ، حتی از شهیدهاش ، عقب نماند . تیر خورد ، آرپیجی خورد ، آتش گرفت ، غرق شد ، و جنازهاش به دست خانوادهاش نرسید . این واقعهییست كه واقعاً عجیبست و باید به آن فكر كرد . مهدی دیگر نمیتوانست بماند ، نمیتوانست زنده بماند . در خیبر حمید را از دست داده بود و در بدر بهترین دوستان و بهترین فرماندهانش را : تجلیها ، قصابها ، اشتریها ، رستمیها .
به من میگفت « جواب بچهها را چطوری بدهم ؟ »
یك بار كه رفت آن طرف دجله ، یكی از بچهها باش تماس گرفت گفت « آقا مهدی ! شما نباید میرفتی آن طرف . باید زودتر برگردی . جای شما اینجاست . شما باید … »
مهدی گفت « من دیگر با چه رویی برگردم ؟ دیگر كسی برام نمانده كه برگردم . مگر من میتوانم برگردم ، آن هم با آن همه شهیدی كه دادهام ؟ »
نزدیك پنج شش ساعت به شهادتش هنوز نرفته بود آن طرف دجله .
هر سه گردانی كه میفرستادیم آن طرف ، بعد از حملهی عراق ، و بعد از تمام زخمیها و شهداشان ، با پیشنهاد مهدی و با وجود خستگیهاشان میشدند یك گردان جدید دیگر و باز میایستادند میجنگیدند . دیگر كسی نمانده بود . مهدی مجبور شد خودش برود جلو . به واحدهای دیگر ، به لجستیك و دیگران ، سفارشهایی كرد و به من گفت باید مستقر بشوم همانجا و تداركات و مهمات برسانم به آن طرف دجله.معتقد بود كه مهمات و غذا كمتر از چیزهای دیگر نیست.من و دیگران بارها باش تماس گرفتیم گفتیم برگردد .
گفت « به آقای بشر دوست بگویید یا باید كار اینها را تمام كنم برگردم … یا باید خودم هم مثل بچههای خودم شهید شوم.»
كه شد . همان موقع قنبرلو و نظمی و چند نفری آمدند این طرف . از آنها فقط قنبرلو زنده ماند و كسی به اسم لطفی ، علیرضا لطفی گمانم . قایق را لطفی میراند ، تا این كه آن آرپیجی میآید و …
توی قرارگاه عزا بود . همه گریه میكردند . آقا رحیم و آقای بشر دوست و همه . لشكر احساس یتیمی میكرد . همینطور كه من الآن احساس یتیمی میكنم . دلم بیشتر به خاطر این میسوزد كه ساده و بیخیال از كنارش گذشتم . از كنار شادیها و دستورها و خندهها و خونسردیها و حتی خشمش .
فراموش نمیكنم . یك بار خیلی عصبانی شد از دست یكی از رانندههای كمپرسی ، كه چند تا والور اضافی پشت ماشینش جا مانده بود و یكی از آنها را كمپرس كرده بود . به من گفت « برو بیاورش اینجا كارش دارم ! »
رفتم راننده را آوردم .مهدی سرخ شد گفت « هیچ میدانی چی كار كردی ، مومن خدا ؟ »
دست بلند كرد كه بزند . اصلاً به قیافهاش نمیآمد . اما دل شیر میخواست آدم جرأت كند خیره شود توی چشمهاش . گفت « این كارت ، میدانی ، پا گذاشتن روی خون بچههاست . »
راننده گفت « معذرت . »
مهدی گفت « از من معذرت نخواه . مگر من كیام كه بخواهم اشتباه تو را ببخشم ؟ »
راننده گفت « به خدا دیگر تكرار نمیشود . به بزرگواری خودت ببخش . »
مهدی گفت « اگر اینقدر به بزرگواری من اطمینان داشتی ، به بزرگواری بچهها و خونشان احترام میگذاشتی و هیچ وقت آن والور را بر نمیداشتی كه حالا بخواهی التماسش را به من بكنی . »
آن رانندهی گریان ، با آن هیكل تنومندش ، آنقدر در جنگ ماند تا زخمی شد برگشت عقب .
در عوض وقتی قرار میشد مهدی كسی را تشویق كند از هیچ چیز كم نمیگذاشت . اول این كه تشویقش با تشویقهای دیگر فرق داشت . مثلاً اگر كسی توی عملیات لیاقت نشان میداد ، توی عملیات بعدی میشد فرمانده دسته ، یا فرمانده گروهان ، یا فرمانده گردان ، و همینطور الی آخر ، بسته به رتبهیی كه در عملیات پیش داشته بوده . كسی كه مقام میگرفت یك مرحله به شهادت نزدیكتر میشد . این بهترین هدیه برای بچهها بود .
البته تشویقهای دیگر هم بود . مثلاً گردانی را كه خوب كار كرده بود میفرستاد بروند مشهد . ولی در نهایت هر كس كه دست محبت مهدی بر سرش كشیده میشد احساس میكرد دنیا را بهش دادهاند . احساس میكرد با همان لبخند مهدی رفتنش تضمین شده . ما همیشه به این جور آدمهای خندان میگفتیم فلانی ! امضا شد دیگر . تضمین صد در صد . برو خودت را آماده كن برای مرحلهی بعدی كه دیگر قبول شدی . خندهی مهدی امضای شهادت نیروهاش بود .
در این میان كسانی هم بودند كه نمیتوانستند حرفهای مهدی را خوب هضم كنند . مثل بعضی از فرماندههاش ، توی عملیاتهای سخت ، كه وقتی نیروهاشان شهید میشدند و از مهدی نیرو میخواستند میگفت « باید خودت بروی جلو كار را تمام كنی ! »
خب این نیروها اگر میآمدند عقب اغلب ناراحتی نشان میدادند . حتی میرفتند مدتی نمیآمدند . اما وقتی عملیات دیگری شروع میشد و به گوش آنها هم میرسید كه شروع شده ، دوستان را واسطه میكردند كه باز برگردند لشكر .
مهدی هم میگفت « درِ این لشكر به روی همه بازست . بخصوص بچههای قدیمی عصبی مزاجش . بهشان بگویید قدمشان روی چشمهای مهدی جا دارد . زودتر بلند شوند بیایند . »
هم آنها هم مهدی میدانستند كه ناراحتی كردن سودی ندارد . چون مطمئن بودند تا چند وقت دیگر یا خودشان یا مهدی شهید خواهند شد .همانطور كه شدند . اما این حس آگاهی از شهادت هیچ وقت دلیل نمیشد كه از ابتكار عمل یا طراحیهای هوشمندانه در جنگ غافل بمانند . بخصوص مهدی . كه تحصیلات عالیه داشت ، مهندس بود ، سابقهی كار در شهرداری داشت ، و مدیری قوی بود . او در طراحی عملیات و طرحهای فنی نقش مهمی داشت . مثلاً برای عبور از اروند طرح داشت . یا برای حفظ نارنجك از آب . یا طریق صحیح بردن اسلحه در آب . یا طریق صحیح استفاده از توپ و تانك و خمپاره . كه چطور آتش كند و كجا قرار بگیرد . من خودم گاهی میگفتم « مهدی دارد تنهایی لشكر را اداره میكند . »
واقعاً هم همینطور بود . یعنی تا وقتی كه حمید و بقیه نیامده بودند ، مهدی مغز متفكر و دست اجرایی لشكر ما بود و این كم چیزی نبود .
مهدی كسی بود كه حتی برای سرعت ماشینهای لشكرش حد مشخص كرده بود . روی كیلومتر شمار تمام ماشینها داده بود علامت قرمزی زده بودند كه هیچ كس حق ندارد بیشتر از نود كیلومتر سرعت داشته باشد ، چه بسیجی چه سپاهی . برای هر كاری نوشته میداد و اصلاً از این كارش احساس كمبود نمیكرد .
یادم هست یك بار كنار چادر یكی از فرماندهگردانها چند تا حبهی قند پیدا كرد . رفت با دست لرزانش قندها را برداشت ، خاكهاش را فوت كرد ، بردشان پیش فرمانده گردان . گفت « فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟ »
فلانی گفت « آخر چرا ، آقا مهدی ؟ چی شده مگر ؟ كسی خلافی … »
آن چند حبه قند را گرفت جلو چشم فلانی گفت « اینها پشت چادر تو چی كار میكند ؟ »
فلانی گفت « اینها را … من … »
مهدی گفت « میدانم چی كارت كنم . »
همانجا رفت یك دستنویس بلند بالا نوشت ، داد به تمام فرمانده گردانها ، ملزمشان كرد كه رعایتش كنند .
آن نوشته این بود « مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نكنید ! »
توی پوست خودم نمیگنجیدم . از ذوقم و از ناباوری رفتم به خمسه لویی گفتم « آقا مهدی مرا خواست ، آقا مهدی گفت بیا ، آقا مهدی گفت آماده شو . میدانی اینها یعنی چی ؟ »
گفت « جان من راست میگویی ؟ »
گفتم « دروغم چیه . بیا از خودش بپرس . »
گفت « یك كاری كن من هم بیایم . »
حمید هم با ما بود . آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود . قرار بود برویم پاكسازی منطقه . ماشینمان خراب شد . در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقهی سِرو . جایی كه پنجاه و پنج كیلومتر با مرز تركیه فاصله داشت . آقا مهدی میخواست آنجا مقرهایی ایجاد كند برای امنیت منطقه. نگران هم بود . یك جا برگشت به من گفت« اسلحهات را مسلح كن آماده باش!»
خودش هم نارنجك از داشبورد برداشت گرفت دستش .
گفتم « چی شده مگر، آقا مهدی ؟ »
گفت « حرف نزن ! شیشه را بده پایین محكم بشین ! هر وقت گفتم شلیك كن میگویی چشم . »
گفتم « چشم . »
از آن راه كه گذشتیم از نگرانی در آمد .
گفتم « چه خبر بود اینجا مگر ؟ »
گفت « اینجا مسیر حركت ضد انقلابست . حس كردم خطر باید بیخ گوشمان باشد . چارهی دیگری جز این كار نداشتم . »
نارنجك را گذاشت توی داشبورد گفت « ناراحت نباش . راحت باش . تمام شد دیگر . »
از آن روز كار من با آقا مهدی شروع شد . كه برویم شناسایی برای پاكسازی منطقه . یك بار منتظر هلیكوپتر بودیم . نتوانست بیاید . بچهها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلو لشكر 64 ارومیه . هلیكوپترها آنجا بودند . اذان ظهر رسیدیم .
آقا مهدی گفت « برویم اول داخل ثواب شویم . »
رفتیم وضو گرفتیم .
گفتم « برو جلو ، آقا مهدی ، بگذار نمازم جلا پیدا كند ! »
گفت « نداشتیم آ . برو فرادا بخوان ! »
گفتم « میگویند جماعت ثوابش بیشترست . »
برگشتنا از آنجا تا محل هلیكوپترها یك دور تسبیح « مرگ بر آمریكا » گفت . گفت « آقای مشكینی گفته ثواب گفتن « مرگ بر آمریكا » كمتر از نماز نیست . »
هلیكوپتر آن روز پرواز نكرد .
گفتند « هوا مناسب نیست . خطر دارد . باشد بعد . »
هر جوری بود رفتیم شناسایی . موفق هم از آب درآمدیم . آنجا دیدم آقا مهدی چطور با مردم عادی كرد میجوشد . باشان نشست و برخاست میكرد . میگفت و میخندید ، تا بتوانند به هم اعتماد كنند و اگر فریب خوردهاند ،یا اگر اسلحه دارند ، بیایند طرف ما . خاطرم هست یك بار یك پیر مرد كرد آنقدر به آقا مهدی علاقه پیدا كرد كه پیاده از روستاش آمده بود آنجا . رفتنا یك تسبیح یادگاری داد به او ، صورتش را بوسید ، براش دعا كرد . آقا مهدی تسبیح را بوسید و وقتی خبر آوردند پیرمرد برگشتنا رفته روی مین خیلی ناراحت شد . حتی گریه كرد. گفت « تقصیر من بود . خدا كند از من بگذرد ! »
همیشه خودش را در كوتاهیها مقصر میدانست . حتی وقتی نگهبانی حق ما بود میآمد میگفت «پس سهم ما چی میشود از این ثواب ؟ »
ما شبها خانهیی داشتیم كه آنجا استراحت میكردیم . من بودم و چند نفر از بچهها كه دم در نگهبانی میدادیم . خانه كوچك بود . جا نداشتیم . آقا مهدی جای خواب ما را انداخت ، خودش رفت تو كیسه خواب خوابید . نصب شب بلند شد آمد گفت « چرا مرا بیدار نكردید ؟ »
گفتم « برای چی ؟ »
گفت « یادت رفته ؟ نگهبانی . »
گفتم « مگر ما مردهایم كه شما بیایی نگهبانی بدهی ؟ »
گفت « این حرفها نیست . ما توی منطقهایم ، با همیم ، امنیتش را هم باید با هم حفظ كنیم . »
به وقتش جدی میشد و به وقتش شوخ . توی همین منطقهیی كه نگهبانی میدادیم نیروهامان دو قسمت بودند ، یكی ژاندارمری یكی سپاه .
آقا مهدی به من گفت « برو بپرس اسم شب امشب چیه ! »
گفتند « چه فرقی میكند . آقای مهندس بگوید . »
گفتم « او گفته شما بگویید . »
گفتند « حالا كه این طور شد اسم شب امشب سوسنست . »
آقا مهدی گفت « خب چی شد ؟ »
گفتم « میگویند سوسن . »
خندید گفت « اه ! هنوز هیچی نشده یاد خانه افتادهاند كه اسم زن گذاشتهاند روی اسم شبشان ؟ »
فرداش خود آقا مهدی رفت پیششان .
گفتند « یك اسمی خودتان میگذاشتید دیگر . شهنازی شهینی مهینی چیزی . »
آقا مهدی گفت « شهین مهین چیه ؟ بگذار شمشیر ، تا یاد شمشیر بیفتیم ، كه ببرد ، كه برش داشته باشیم . نه این كه یاد شهناز كوره بیفتیم . »
یا آنبار ، توی جنوب ، بچههای شناسایی آمدند گفتند « آقامهدی ! ما نتوانستیم نقطهیی برای عبور پیدا كنیم .چی كار كنیم؟»
خودش و حمید سه شب ناپدید شدند . با دست پر برگشتند . به بچههای اطلاعات گفتند « از همین مسیر باید بروید . »
روی نقشه نشانشان دادند .
آقا مهدی گفت « این مسیر را رد میكنی ، كمینها را میزنی و … »
یكی گفت « اگر نشد ؟ »
گفت « كمین را دور میزنی . »
یكی دیگر گفت « اگر باز هم نشد ؟ »
گفت « الله بندهسی ! چرا اینقدر از صدام طرفداری میكنی ؟ وقت كردی یك كم هم با ما باش . »
آن یكی گفت « آخر اینجا … »
گفت « توكل كه داشته باشی تمام این اما و اگر ها جمع میشوند میروند خانهی خاله . »
من خودم خیلی بهش علاقه داشتم . هر چی میگفت میگفتم چشم . فكر كنم در جنوب بود كه به همه دستور دادند باید كلاه آهنی سرشان بگذارند . من خوشم نمیآمد نمیگذاشتم . اما وقتی گفتند آقا مهدی دستور داده ، آنقدر كلاه آهنی سرم گذاشتم و برنداشتم كه همه فكر كردند حنا گذاشتهام ، خجالت میكشم كلاهم را از سر بردارم .
این علاقه البته دو طرفه بود . اما نه به این معنی كه كارهای سخت را از روی شانهی ما بردارد . بلكه بر عكس . نظرش این بود كه كارهای سخت را باید به بچههای آشنا داد . سختترین كاری كه گردن من گذاشت كندن كانال بود ، آن هم با بیل و كلنگ و جلوتر از خط مقدم ، تا نیروها ازش عبور كنند بروند جلو .
گفت « صمد ! خوش دارم تا شب رو سفیدم كنی . میكنی ؟ »
كانال را دم دمای غروب میرفتیم جلو میكندیم . دو سه روز طول كشید . رفتم پیشش .
گفت « الله بندهسی ! كانالتان چرا این قدر كوتاهست ؟ من با این نیم وجب قدم كمرم شكست بس كه دولا شدم . »
گفتم « زود رفتی دیدی . ما تازه شروع كردهایم . وقت میبرد . »
گفت « وقتی نداریم ، صمد جان . دست بجنبان . »
نمیشد . كند پیش میرفتیم .
رفتم گفتم « آقا مهدی ! این نیروهایی كه به ما دادی زیادی دود از كندهشان بلند شده . تا یك بیل میزنند فیلشان یاد هندوستان میكند میافتند به گریه ، میگویند ای خدا ما میخواهیم با بیل و كلنگ راه كربلا را باز كنیم . »
خندید گفت « باشد . باشد بعد . »
كه بعد ، وقتی از خط برمیگشتم ، دیدم دارد سفارش میكند كه « به صمد نیروی عملیاتی بدهید ! »
همین كارها را میكرد كه مرا هم مثل خودش كرده بود . هر چی بچهها اصرار میكردند بروم بخوابم بگذارم بقیه كار كنند میگفتم « وقتی آقا مهدی میگوید تمامش كن ، یعنی زود تمامش كن . »
همیشه حس میكردم پشت سرم ایستاده دارد نگاهم میكند . هیچ وقت از كار كم نمیگذاشتم . خودش یك بار گفت « اگر میخواهی بگویی مظلوم واقع شدهای و حقت دارد پامال میشود فقط با كارت به همه بگو ، نه با فریاد . »
كسی كه حرفش با عملش یكی باشد ، شما باشی عاشقش نمیشوی ؟ شما باشی كارت و منطقهات را ول نمیكنی بیایی سراغشان ؟ من میآمدم . من توی منطقهی جنوب زیاد پیش آقا مهدی و حمید نبودم . مرخصی میگرفتم میرفتم دیدنشان . یك بار كه رفتم هیچ كدامشان دم دست نبودند . حمید سه روز رفت خط و دم اذان صبح بود كه پیرمردی آمد توی چادر به من گفت « حمید آمده اگر كارش داری . »
رفتم توی چادرش دیدم دارد نماز میخواند ، قرآن میخواند ، دعا میكند . خیلی منتظر شدم . تا مرا دید خندید گفت « آمدهای كه آمده باشی یا فقط تشریف آوردهای ؟ »
منظورش این بود كه آمدهام مستقر شوم یا این كه فقط سر بزنم .
گفتم « نه عزیز . فقط تشریف آوردهام . »
بیسیم به صدا در آمد . حمید رفت باش حرف زد گفت « صمد هم اینجاست . »
حرفشان كه تمام شد گفت « تو هم بیا برویم صمد . »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « مگر نمیخواهی مهدی را ببینی ؟ همین الآن گفت برش دار بیاورش پیش من این صمد فراری را . »
رفتم مهدی را دیدم . از دیدن هم خوشحال شدیم . كلی گفتیم و خندیدیم .
شاید به خاطر همین علاقه بود كه آقای علایی مرا خواست گفت« باید یك نفر را پیدا كنی برای حفاظت از جان آقا مهدی . »
خمسهلویی را معرفی كردم .
گفت « پس شما از این به بعد هیچ كاری ندارید جز حفظ جان آقا مهدی . تمام . »
خوشحال به آقا مهدی گفتم « شنیدی چی گفتند ؟ »
گفت « شوخی نكنید دیگر . ما را چه به این اداها . »
یك بار داشت با خانمش از نماز جمعه برمیگشت كه خیلی طول كشید و ماشین گیرشان نیامد . به خودم جرأت دادم رفتم گفتم « شما با موتور برو ، من بعد میآیم . »
گفت « لازم نیست . خودمان میرویم . »
اصرار كردم . فایده نداشت . اما ردشان را زدم . حتی قبل از این كه برسند به خانهشان ، رفتم توی مغازهیی را چك كردم . مرا دید . آمد جلوم را گرفت گفت « نگفتم نیا دنبالم ؟ »
گفتم « ما داریم به وظیفهمان عمل میكنیم . »
گفت « پس حالا كه این طور شد باید ناهار پیش ما بمانی ، »
گفتم « وظیفهام گفته امروز ناهار خانهی خمسهلویی باشم . »
خمسهلویی گفت « راست میگوید . مهمان منست . »
گفتم « ولی دلیل نمیشود دعوت شما را قبول نكنیم . »
خمسه لویی گفت « چی داری میگویی ؟ »
گفتم « ممكنست دیگر این لحظه گیرمان نیاید . »
رفتیم . خانهشان یك خانهی خالی بود ، كه فقط به پنجرههاش پرده زده بودند . حمید هم آنجا بود . ناهار را خوردیم . خمسهلویی به بهانهیی كلت آمریكاییاش را در آورد تمیز كرد . گفت « كاش فشنگش را هم داشتیم . »
آقا مهدی گفت « مگر ندارید ؟ »
گفتم « كم . خیلی كم . »
گفت « چرا زودتر نگفتید ؟ »
رفت با دو مشت پر از فشنگ كلت برگشت .
آن روزها ما زیاد حمید را نمیشناختیم . بعد فهمیدیم كی بوده . همه میگفتند یك روح بودهاند در دو بدن . من مدرك هم دارم . نمونهی امضای هر دوشان را اگر مقایسه كنید میبینید چقدر به هم شبیهاند .
وقتی قسمت شد رفتیم جنوب ، اولین خبری كه آورد این بود « حمید توی مجنون شهید شده . »
خیلی متأثر شدم . خیلی تلاش كردم آقا مهدی را ببینم بروم بهش تسلی خاطر بدهم . تا این كه رفتم دیدم حضرت امام دارد از رادیو صحبت میكند و مهدی روی دو زانو نشسته و سراپا گوشست . انگار كه او مخاطب باشد .
صبحانه كه آوردند شنیدم گفت « مگر حمید كجا رفته ؟ رفته آنجا كه آرزوش را داشت . پس دیگر اینقدر با سكوتتان آزارم ندهید . مطمئن باشید جاش خیلی بهتر از جای الآن من و شماست . »
آقا مهدی بعد از شهادت حمید نتوانست یا نخواست برود ارومیه . ولی بعدش به كریم طریقت سفارش كرد برود قم برای خانوادهی حمید خانهی خوبی اجاره كند تا آسایش داشته باشند . بعد از شهادت خودش هم صفیه خانم رفت آنجا .
فكر كنم بعد از كربلای پنج بود كه رفتیم قم ، رفتیم دم در خانهی آنها . احسان حمید را صدا زدیم . همانجا بود كه فهمیدیم فردا برای هر دوشان مراسم گرفتهاند . خوشحال شدیم كه به موقع آمدهایم . احسان را برداشتیم بردیم زیارت و تفریح . برگشتنا خواستیم خداحافظی كنیم كه صفیه خانم تعارف كرد بمانیم .
گفتیم « نه . مزاحم نمیشویم . »
گفت « اگر مهدی الآن اینجا بود جرأت داشتید بگویید نه ؟ »
گفتیم « نه . »
گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ میشود . میروم خودم را سرگرم كارهایی میكنم كه بعد پیر مردی بیاید مچم را بگیرد بگوید « این كارها كار تو نیست . كار مهدیست . معلومست شاگرد خوبی براش بودهای . »
رفتم بهش گفتم « ممكنست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش . »
خیلی جدی گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده میتواند زنده بماند.»
هر چی اصرار میكردیم میگفت « حمید خودش هم اینطوری راضیترست . این قدر پیاش را نگیرید . »
خیلی مردانگی میخواهد كه آدم از برادر تنی خودش این طور بگذرد . آن هم آن حمیدی كه به جانش بسته بود ، بخصوص در كارهای سِّری جنگیاش . خاطرم هست در جایی یك قرار گاه مخفی زده بودیم ، طوری كه خودیها هم پیدامان نكنند . مهدی این قرار گاه را به دستور آقا محسن زده بود . قرار بود هیچكس آنجا رفت و آمد نكند . شام را هم مهدی به حمید میگفت برود بیاورد . میگفت « میروی مقر و یك كم نان و پنیر و سیبزمینی و همین چیزها پیدا میكنی برمیداری میآوری ، تا ما برویم و برگردیم . »
من هم از مقر خبر داشتم . رفتم پیششان . به مهدی گفتم « من كه عوض سلام گشنگیام را برات آوردهام . زود باش شام را بردار بیاور كه الآن میمیرم فدای سرت میشوم . »
حمید رفته بود دو حلب پنیر آورده بود كه زیاد رفت و آمد نكند . رفت یكی از آنها را باز كرد گفت « اینیكی كه پوچ از آب در آمد . »
بلند شدم رفتم دیدم حلب خیار شورست . گفتم « بخشكی شانس ! خب آن یكی را باز كن ! »
آن یكی هم حلب خیار شور از آب در آمد .
گفتم « خب بابا . به همان نان و خیار شور هم راضی هستیم . برشدار بیاورش كه … »
كه همه زدند زیر خنده .
آن خنده را شور ، خیلی شور ، یادم هست . تا آخر عمرم فراموشش نمیكنم .
ما با هم توی یك سنگر بودیم ، توی یك ماشین بودیم ، توی یك شناسایی بودیم ، توی یك عملیات بودیم ، و از همه چیز و همه جا با هم حرف میزدیم . دیدگاه او به من آرامش میداد .
دقیق یادم هست كه اولین بار توی قرارگاه دیدمش . همراه سردار كاظمی آمده بود ، متین و كم حرف ، بدون این كه كسی بشناسدش . این شناخت را بعدها خودمان به دست آوردیم . وقت عمل ، وقت كار ، و بیشتر از همه وقت طراحی عملیات و وقت خود عملیات . شبها بارها و تا دیر وقت روی نقشههای عملیاتی بحث میكردیم و نظرهای مختلف میدادیم . یكی از این جناح راهكار میداد ، یكی از آن جناح ، یكی میگفت باید هلیبرد كنیم و یكی میگفت باید از آب برویم .
و بعد ، بعد از عملیات ، میدیدیم معقولترین راهكار را مهدی پیشنهاد كرده بود . چرا ؟ چون خودش با پای خودش میرفت منطقه را وارسی میكرد و میدانست چی دارد میگوید . چون خودش لباس عربی میپوشید ، سه روز با یك بلم میرفت شناسایی تا راهكارها را بررسی كند .
توی یكی از شناساییها من هم باش رفتم . تا اذان ظهر روی ارتفاعات حاج عمران با هم بودیم و بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم به هدف . نوشتنیها را نوشتیم و خواستیم برگردیم دیدیم دیگر نمیتوانیم . بریده بودیم . باید برمیگشتیم . ممكن بود بگیرندمان .
مهدی به من دلداری میداد میگفت « نگران نباش . تا رسیدیم خودم میبرمت ارومیه و آنجا سرویس كاملت میكنم . حمام میبرم ، غذا میدهم ، شیرینی میدهم . تو فقط دعا كن برسیم . من خودم تلافی میكنم . »
میگفتم « تو برو . من الآن میآیم . »
پنج قدم میرفت و مینشست . دو قدم آنورتر من مینشستم . همین طوری رفتیم تا رسیدیم . حالا دیگر منطقه را كاملاً میشناختیم و خیلی راحت میتوانستیم به والفجر دو فكر كنیم و به پیروزی . آن دو عملیات قبلی ( والفجر مقدماتی و والفجر یك ) خستگی را در تنمان نگه داشته بود . قفل كار فقط وقتی باز میشد كه یك عملیات موفق داشته باشیم . والفجر دو همان عملیات موفقی بود كه توی منطقهی حاج عمران و توی خاك خودمان پا گرفت . یعنی احساس غرور عراقیها به ما منتقل شد و آنها مجبور شدند دوازده روز تمام با ما بجنگند و از تمام توان نظامیشان استفاده كنند و آخرش هم عقب بنشینند . همان جا وقت پیروزی و وقت عملیات بود كه میدیدم مهدی از همیشه سر زندهتر و شادترست . به نیروهاش میگفت « عزیزان من ! رگبار زدن با اسلحه نشانهی ترسست . وقتی می شود دشمن را با تك تیر زد ، با تیر بار نباید نشان بدهیم ترسیدهایم . »
میگویند خودش تا لحظهی آخر ضامن اسلحهاش روی تك تیر بوده . محال بود یك نفر از عراقیها برای بقیه خطر ساز باشد و در تیر رس او باشد و نزندش . در عوض روی جنازهی آنها پا نمیگذاشت . گاهی پیش میآمد كه توی كانالها پر از جسد بود و ما باید از آنجا عبور میكردیم و آتش هم اجازه نمیداد از كانال بیاییم بیرون . یا باید میریختیمشان از كانال بیرون ، یا باید از روشان رد میشدیم . مهدی هیچوقت راضی نشد پا روی جسدها بگذارد و رد شود .
میگفت « هر كدام از اینها عزیز یك خانوادهاند . خیلیها به آنها وابستهاند . خدا میداند كه زن و بچههاشان یا پدر و مادرهاشان الآن در چه حالیاند و چه حالی میشوند وقتی بفهمند ما داریم روی جنازهی عزیزشان راه میرویم . »
میگفت « من نمیدانم این جوان سنیست یا شیعه ، بصرهییست یا بغدادی ، عربست یا غیر عرب . فقط میدانم آدمست و حالا مرده و ما باید لااقل به مردهاش احترام بگذاریم . »
به مردهی برادرش هم احترام گذاشت . آن هم با نیاوردنش .
رفتم گفتم « ممكنست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش ! »
گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده میتواند زنده بماند . »
هر چی اصرارش میكردیم میگفت « حمید خودش هم اینطور راضیترست . این قدر اصرار نكنید . »
در عوض وقتی میرفت پیش خانوادهاش ، یا خانوادهاش را میآورد به شهرهای جنگی نزدیك خودش ، عشق و علاقه و محبت زندگی را كاملاً میشد در او دید . ماها خب زیاد مَحرم زندگی شخصیاش نبودیم . اما همینقدر كه با هم میرفتیم دم خانهاش و او زنگ میزد و از همان پشت در با خانمش حرف میزد ، از همین لحن حرف زدنش معلوم بود كه چه عشق و علاقهیی بین آنها وجود دارد .
یا به رفتن . آنبار داشتیم همهمان میرفتیم خدمت امام . مهدی به احترام من پشت سرم راه میرفت . من رو برگردانده بودم داشتم باش حرف میزدم كه ایزدی به مهدی گفت « آقا مهدی ! یك عزیزی برات یك خوابی دیده . »
مهدی گفت « خیر باشد . كی ؟ »
ایزدی گفت فلان شهید آمده توی خواب برادرش ( یكی از فرماندههای سپاه پیرانشهر ) او هم به او گفته كه چه خبر و او گفته « دارند توی بهشت كاخ مجللی میسازند كه قرارست باكری بیاید آنجا . »
ایزدی گفت « خودت را آماده كن ، مهدی ، كه رفتنی شدی . انگار راستی راستی برات خواب دیدهاند . »
همهمان خندیدیم .
مهدی گفت « این بسیجیهایی كه من میشناسم اصلاً نمیگذارند پای من به بهشت برسد . میآیند میگویند این همانی بود كه نه آب داد نه غذا نه مهمات نه نیرو . میآیند میگویند این همانی بود كه گذاشت ما تیر و تركش بخوریم . نشان به آن نشانی كه از همان جا هم برمان میگردانند . »
حالا یك چنین آدمی ، با این همه نمك و این همه شیرین زبانی ، باید برود و نماند ؟ آن هم آن جور زخمی و آنجور غریب و آنجور گم و آن جور بیجسد ؟ … هی روزگار … من بعد از آن روزها رفتم شیراز . یادم هست عكس مهدی را پیدا كردم زدم به اتاقم . بعد هم آمدم نیروی زمینی چند تا اطلاعیهاش را پیدا كردم زدم به دیوار همین اتاقم تا چشمم هر روز توی چشمش باشد و … یادم نرود كه با یك مرد دوست بودهام .
ادامه دارد .....
/خ
روایتی از مصطفی اكبری
دو روز وقت بود و حمید شبانه روز توی آن چادر بود . به هر گردانی میگفت از كجا باید بروند و با چی و چطور . ماكت درست مثل جزایر مجنون بود . زمین را كنده بودند و توش آب ریخته بودند . حمید با پاچههای بالا زده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا كجاست . مثلاً میگفت « این جا جزایر مجنون است ، شمالی و جنوبی . این جا دجله و فرات است . این پل طلایهست . این جا هم راه كربلا . »
یادم است مشهدی عبادی گفت « حمید آقا ! تو را خدا راه كربلا را نزدیكترش كن زودتر برسیم . این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند كربلا را از روی ماكت برداشتند آوردند كنار جزایر مجنون و گفتند « این جوری بهتر شد . »
و خندیدیم . ما با حمید ، همراه دو گردان ، یك روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یك روستا . حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت . عراقیها مثل سیل میآمدند . نیروی كمكی هنوز نرسیده بود . هر كی هم كه میآمد از باقیماندهی همان چهار گردانی بود كه همانجا مستقر شده بودند .
حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید . از این ور خط میرفت آن ور خط تا بچهها احساس تنهایی نكنند . به من میگفت « مصطفی ! طرف چپ را داشته باش ! »
و میرفت طرف پل و جاده ، كه دست بچههای لشكر نجف بود . نقش حمید یك نقش كلیدی بود توی خیبر . چون نوك پیكان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما . كار به جایی رسید كه دیگر نمیشد روی جاده تردد كرد . سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیر رس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرك و از طرف ما میرفت طرف جزیرهی جنوبی .
چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم . نیرو كم بود . حمید آمد گفت « اگر میتوانی بمان ، مصطفی ! »
سمت چپمان ارتفاعی نداشت . یعنی مانعی نبود كه جلو عراقیها را سد كند . فقط تپه ماهورهایی بود كه منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلایه . بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و توانستند به جایی برسند . یا شهید شدند یا اسیر . بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیكای پانصد متری طلایه پیدا كردند . میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر كرد .
زخم دستم خیلی اذیتم میكرد . مفصل آرنجم درب و داغون شده بود . دو سه ساعت ماندم . دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل كنم . خودم را كشیدم طرف جاده ، كه دیدم یك ماشین از توی تاریكی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما . فكر كردم نیروی كمكیست . خوشحال شدم . بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود كه یك ماشین مهمات را زدند . دعا كردم طوریش نشود . ماشین آمد نزدیك . در كمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد . همیشه خودش سفارش میكرد با چراغ خاموش در شب حركت كنیم و این بار ، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره ، با چراغ روشن آمده بود .
گفتم « میزنند ، آقا مهدی . خاموش كن آن چراغ را ! »
گفت « نه . بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا این جاها بیایند . »
حق داشت . تاریكی سرعت عمل بچهها را میگرفت . حتی منورها هم كاری از دستشان بر نمیآمد . به من گفت « این جا نمان با این زخمت . سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب ! »
بچههایی كه بعد از من آمدند ، شهدای گردان را میگویم ، بغل همین جاده جا ماندند . برگشتم طرف حمید را نگاه كردم . جز تاریكی و گذر لحظهیی نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم .
روایتی از محمد تقی اصانلو
دیگر كارمان به جایی رسید كه دست یكیشان را باز كردیم گفتیم « برو بقیه را بردار ببر عقب ! »
باورش نمیشد آزادش كردهایم . با همان اسلحهی خودش رفت و نزدیك دو سه هزار نفر عراقی دیگر را ، گونی سفید به دست ، برداشت آورد . حمید چند نفرشان را انتخاب كرد گذاشت بالای سرشان ، همراه چند نفر از بچههای خودمان ، و گفت « تمامشان را میبرید عقب تحویل میدهید . فهمیدید چی میگویم كه ؟ تمامشان را . »
هنوز داشتیم منطقه را پاكسازی میكردیم كه با دو تا عراقی درگیر شدیم . نتوانستند طاقت بیاورند . فرار كردند . رفتیم دستگیرشان كردیم دیدیم خیلی تشنهاند . فقط ده نفر مانده بودیم ، با یك قمقمهی نیمه پر آب . و همهمان تشنه . هوا گرم بود و بالای چهل و پنج درجه . از صبح حركت كرده بودیم و آن لحظه خیلی تشنه بودیم و عراقیها از ما تشنهتر . یكیشان خیلی تشنه بود . حمید طاقت نیاورد . رفت به آن عراقی آب داد . عراقی باور نكرد . ناگهان دیدیم گفت « اشهد ان لا اله الا الله … و اشهد ان علی ولی الله . »
ما هنوز نمیدانستیم خرمشهر آزاد شده . از تشنگی همان جا توی گمرك خوابمان برده بود . ساعت دو كه رادیو را روشن كردیم اعلام كرد خرمشهر آزاد شده . خواب از سرمان پرید . بلند شدیم فریاد زدیم و كلی خندیدیم .
روایتی از سید حجت كبیری
بعد در جمع بچههای لشكر تمام فرماندهگردانها را میآورد جلو تریبون میگفت « این عزیزان فرمانده شما هستند ، اما در عمل آمدهاند نوكری شما را بكنند . شما هم باید در عمل روی كار آنها نظارت داشته باشید . »
میگفت « شما ولی نعمت من هستید و من هم نوكر شما هستم . »
این را در عمل ثابت میكرد . اگر كسی میآمد اعتراض میكرد كه به او غذا نرسیده ، آرام دست از غذا میكشید و فقط نان خالی میخورد . چون مطمئن بود آن نان خالی ، دست كم ، توی گردان پیدا میشود . یا اگر خود فرمانده گردانها میآمدند گزارش میدادند كه غذا نرسیده یا كم رسیده میگفت « باید خودت بروی بالای سر آشپز بایستی . باید از همین فردا خودت بروی غذا را تقسیم كنی بین بچهها تا به همه برسد . »
همیشه تأكید داشت كه در چادر خودش كسی حق ندارد غذایی به جز غذای بچههای لشكر را بیاورد .
به من میگفت « اگر من سر سفره چیزی ببینم كه به بچههای لشكر از آن ندادهاید از همهتان دلزده میشوم . »
اگر روزی توی سفرهی چادرش مربا یا تن ماهی میدید ، سریع و خیلی عصبی میپرسید « از اینها به همه دادهاید ؟ »
اگر میشنید نه ، جنجالی راه میانداخت كه نگو . میگفت « خجالت نمیكشید شما ؟ چطور به خودتان اجازه میدهید این قدر مرا با این لقمهها عذاب بدهید ؟ … ببرید ! ببرید كه از خودتان نا امیدم كردید ! »
به من هم میگفت . میگفت « تو خیلی شُلی . بجنب یك كم ، پسر ! »
از بس خودش تند قدم برمیداشت از همه همین انتظار را داشت . من جا ماندم . ما جا ماندیم . در آن چهار سال حتی به گرد راهش هم نرسیدم . اگر حرفی میزد فرداش همه میدیدند كه خودش غذا نخورده . یا اگر خورده سفرهاش درست مثل سفرهی آنهاست . یا پیراهنش حتی پر وصلهتر از پیراهن آنهاست . یا راه رفتنش ، دویدنش ، همه جا بودنش ، حتی پشت تویوتا سوار شدنش ، مثل آنهاست . یا در عملیاتها بودنش . همه جا بود . توی خط مقدم ، كمین ، میدان مین ، هر جا كه لازم بود و نبود .
یكی از فرماندهگردانهامان ( صفر حبشی ) میگفت « باید میرفتیم تنگهی رقابیه یكی از كوهها را تصرف میكردیم . ولی هر چه گشتیم نتوانستیم پیداش كنیم . مانده بودیم مستأصل كه دیدیم ساعت چهار صبح یكی آمد دستم را گرفت گفت كجا دارم میروم . دیدم آقا مهدیست . گفتم «شما كجا این كجا . شما الآن باید قرارگاه باشید و عملیات را اداره كنید ، نه این كه بلند شوید بیایید اینجا . »
من رییس ستاد مهدی بودم . همیشه باید قبل و بعد از عملیات را همپای او میبودم . خاطرم هست همیشه قبل از عملیات حال عجیبی پیدا میكرد . دیگر آن مهدی سابق نبود . حتی حرف زدنش جور خاصی میشد . یا دستور دادنش . میآمد میگفت « برویم ببینم كسی خوابیده یا نه . »
میترسید مبادا كم كاری كند و پس فردا نتواند جواب خدا را بدهد .
میگفت « حالا چه وقت خوابیدنست ؟ »
میگفت « ما اجازه نداریم قبل از عملیات بخوابیم . »
اغلب ما را تا ساعت دو و سه صبح نگه میداشت و بعد آزاد میكرد . رفت و برگشت و دیدار از خانواده فقط در عرض دو سه ساعت . روز كه اصلاً اجازه نمیداد برویم . فقط شبها . و با این شرط كه « بعد از نماز صبح باید برگردی . »
اگر میگفتیم « آخر چطوری ؟ آن هم با این راه ز?اد و وقت كم ؟ »
میگفت « من نمیدانم . یا نروید یا اگر میروید باید بعد از نماز اینجا باشید . عملیات این حرفها سرش نمیشود . »
قبل از عملیات مسلم بن عقیل كنار بیسیم دیدمش . شب قرار بود عملیات بشود و او ساعتها نخوابیده بود . هی با فرماندههای تحت امرش حرف میزد . فرمان عملیات را كه صادر كرد از زور خستگی نشست پای بیسیم . بعد باز بلند شد سرپا ، داخل تانك ، ایستاد و با بیسیم و با كد رمز حرف زد ، تا خود صبح . اینبار افتاد روی آهن صندلی طوری تانك و نشسته صحبت كرد . تا پیش از ظهر همانطور عملیات را هدایت كرد .
خودتان حتماً میدانید كه هدایت عملیات در آن حال و با آن شدت آتش و با آن تلفات زیاد چقدر سخت و سنگین است . مهدی با این حال دل نمیكند . نزدیكای ظهر دیگر بدنش خشك شده بود داشت تلوتلو میخورد . هر آن حدس میزدم كه الآن میافتد روی نیمكت . در آن حالت حتی نمیتوانست بلند شود سرپا بایستد . مجبور شد دراز بكشد و بگوید . تا این كه با همان دهان باز چشمهاش بسته شد و بسته ماند . دیگر نای حرف زدن و بیدار ماندن نداشت .
با همین اخلاقش بارها شد كه از جیپ یا موتوری كه سوارش بود افتاد و رانندهاش و خودش متوجه افتادنش نشدند . این خستگیها را فقط با دو ساعت استراحت رد میكرد و بعد باز بلند میشد میرفت دنبال كاری كه در آن دو ساعت از آن باز مانده بود . در همین عملیات مسلم بن عقیل درگیری خیلی شدید شده بود . شهید و زخمی زیاد داشتیم . توپ و تانك هم شوخی نداشت. مهدی با چند تا گردان طرف بود . باید به همهشان دستور میداد . یا این كه مثلاً قانعشان میكرد . و اگر كمبودی پیش می آمد و فرمانده گردانی عصبانی میشد میگفت كجایی تو پس ، چرا نمیآیی به ما سر بزنی . میگفت « تو كه میدانی ، الله بنده سی ، كه من هیچ وقت تنهاتان نمیگذارم . »
و وقتی سرش داد میزدند كه فلان عزیز هم شهید شده به من میگفت « چی كار كنم ، سید ؟ بروم یعنی ؟ »
خودش به خودش جواب میداد « اگر بروم آنجا بچههای دیگر را چی كار كنم ؟ آنها هم خب با ما با من كار دارند . چطور پیدام كنند ؟ »
هر چی به خودش و به من دلداری میداد میدید نمیشود . بلند میشد میرفت پیششان ، پیش تكتكشان ، به همهشان دست میداد ، دلداریشان میداد ، باز برمیگشت میآمد میرفت پیش گردانهای دیگر و همین كارها را با آنها هم ادامه میداد . و كیه كه نداند در لحظهی شهادتش كنار بچهها بوده و با آنها نارنجكها میانداخته و تیر میزده و آرپیجی هم و با آنها و كنار آنها شهید شده ؟
من آن موقع ، در بدر ، این طرف دجله بودم . به دستور خودش اجازه نداشتم بروم كمك . همیشه افسوس میخورم كه چرا از دستورش سر پیچی نكردم نرفتم آن طرف دجله .
به من گفت « تو باید همین طرف دجله بمانی . دو تا قایق بیشتر نداریم . با همینها برامان مهمات و تداركات بفرست . »
نزدیكای صبح دیدیم بچههای گردان ، آن طرف دجله ، دارند یكییكی شهید میشوند . وضع بد و تأسف باری بود . بچهها در ده غریبه بودند كه عملیات قرار بود از آنجا ادامه پیدا كند . تعدادشان انگشت شمار شده بود . همهشان در محاصره بودند . یكی از آنها مهدی بود . چند بار زنگ زدم . به بیسیمچیاش ( اكبر كاملی ) پیغام دادم كه « آقا محسن میخواهد باش صحبت كند . »
اكبر گفت « سید ! آقا مهدی اجازه نمیدهد باش حرف بزنم . وضع حساس شده . بچهها بیشترشان شهید شدهاند . آقا مهدی نمیتواند بیاید با … »
گفتم « گوشی را بدهید به علی موسوی ! »
گفت « نمیشود . آقا مهدی گفته الآن فقط وقت كارست ، نه چاق سلامتی . »
آقا محسن اصرار داشت حتماً باید با مهدی حرف بزند . من هم در فشار بودم و مجبور به تماس مجدد . این بار خیلی جدیتر با اكبر حرف زدم . گفتم « این یك دستورست . »
گفت « میروم از آقا مهدی بپرسم . »
رفت و برگشت . گفت « آقا مهدی به من هم گفت بیسیم را بگذارم كنار بروم اسلحه دست بگیرم . گفت الآن دیگر وقت حرف زدن با بیسیم نیست . باید جواب آتش را با آتش داد . گفت به بالاییها هم همینرا بگو . »
بعدها قنبرلو آمد برام تعریف كرد كه آقا مهدی میآید كنار دجله و هر چی كارت شناسایی داشته پاره میكند میریزد توی آب . قنبرلو كسیست كه وقتی مهدی مجروح میشود برش میدارد میآورد میگذاردش توی قایق ، با هم و چند نفر دیگر راهی میشوند برای آمدن به این طرف دجله ، همان طرفی كه ما بودیم .
من شهادت مهدی را به چند مرحله تقسیم میكنم . یعنی معتقدم او چند بار شهید شده .
قنبر لو میگفت « آقا مهدی میگفت الحمدللهالذی … »و شلیك میكرد .
آیهیی كه همیشه قبل از سخنرانیهاش میگفت . یك دفعه دیدم آقا مهدی پرت شد افتاد عقب . رفتم جلو دیدم تیر خورده توی سرش . تا رفتم برش دارم حس كردم نفس آخرش را كشید و در دم شهید شد . به خودم گفتم حالا چی كار كنم توی این بیكسی و تنهایی . به بچهها گفتم« بلند شوید برویم عقب .» آقا مهدی را بلند كردم بردم رساندم به قایقی كه آنجا بود .
من این را اولین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه به سرش تیر خورد .
قنبرلو میگفت « آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق ، زدیم به دجله ، حركت كردیم رفتیم پیش . به قایق و ما و آب از همه طرف تیر میزدند . آرپیجی هم میزدند . ما هیچ كاری از دستمان بر نمیآمد ، جز دعا . وسط دجله بودیم كه یك آرپیجی آمد خورد به قایق منفجرش كرد . از انفجار چیزی یادم نمیآید . فقط یك دفعه دیدم توی آبم و از قایق و بقیه خبری نیست.»
من این را دومین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه به جنازهاش آرپیجی زدند .
قنبرلو میگفت « خودم را از آب كشیدم بیرون دیدم قایق دارد در آب میسوزد . علتش هم آن باك پشت قایق بود و بنزینی كه داشت . پس قایق و آن جنازهها هم حتماً از آن آتش سوختهاند . »
من این را سومین مرحلهی شهادت مهدی میدانم ، كه جنازهاش را با آتش سوزاندند . و چهارمین مرحلهی شهادتش وقتی بود كه جنازهاش توی دجله غرق شد . درست شبیه غواصهایی كه جنازههاشان را آب با خودش برد و هرگز نیاورد . مهدی از هیچ كدام از نیروهاش ، حتی از شهیدهاش ، عقب نماند . تیر خورد ، آرپیجی خورد ، آتش گرفت ، غرق شد ، و جنازهاش به دست خانوادهاش نرسید . این واقعهییست كه واقعاً عجیبست و باید به آن فكر كرد . مهدی دیگر نمیتوانست بماند ، نمیتوانست زنده بماند . در خیبر حمید را از دست داده بود و در بدر بهترین دوستان و بهترین فرماندهانش را : تجلیها ، قصابها ، اشتریها ، رستمیها .
به من میگفت « جواب بچهها را چطوری بدهم ؟ »
یك بار كه رفت آن طرف دجله ، یكی از بچهها باش تماس گرفت گفت « آقا مهدی ! شما نباید میرفتی آن طرف . باید زودتر برگردی . جای شما اینجاست . شما باید … »
مهدی گفت « من دیگر با چه رویی برگردم ؟ دیگر كسی برام نمانده كه برگردم . مگر من میتوانم برگردم ، آن هم با آن همه شهیدی كه دادهام ؟ »
نزدیك پنج شش ساعت به شهادتش هنوز نرفته بود آن طرف دجله .
هر سه گردانی كه میفرستادیم آن طرف ، بعد از حملهی عراق ، و بعد از تمام زخمیها و شهداشان ، با پیشنهاد مهدی و با وجود خستگیهاشان میشدند یك گردان جدید دیگر و باز میایستادند میجنگیدند . دیگر كسی نمانده بود . مهدی مجبور شد خودش برود جلو . به واحدهای دیگر ، به لجستیك و دیگران ، سفارشهایی كرد و به من گفت باید مستقر بشوم همانجا و تداركات و مهمات برسانم به آن طرف دجله.معتقد بود كه مهمات و غذا كمتر از چیزهای دیگر نیست.من و دیگران بارها باش تماس گرفتیم گفتیم برگردد .
گفت « به آقای بشر دوست بگویید یا باید كار اینها را تمام كنم برگردم … یا باید خودم هم مثل بچههای خودم شهید شوم.»
كه شد . همان موقع قنبرلو و نظمی و چند نفری آمدند این طرف . از آنها فقط قنبرلو زنده ماند و كسی به اسم لطفی ، علیرضا لطفی گمانم . قایق را لطفی میراند ، تا این كه آن آرپیجی میآید و …
توی قرارگاه عزا بود . همه گریه میكردند . آقا رحیم و آقای بشر دوست و همه . لشكر احساس یتیمی میكرد . همینطور كه من الآن احساس یتیمی میكنم . دلم بیشتر به خاطر این میسوزد كه ساده و بیخیال از كنارش گذشتم . از كنار شادیها و دستورها و خندهها و خونسردیها و حتی خشمش .
فراموش نمیكنم . یك بار خیلی عصبانی شد از دست یكی از رانندههای كمپرسی ، كه چند تا والور اضافی پشت ماشینش جا مانده بود و یكی از آنها را كمپرس كرده بود . به من گفت « برو بیاورش اینجا كارش دارم ! »
رفتم راننده را آوردم .مهدی سرخ شد گفت « هیچ میدانی چی كار كردی ، مومن خدا ؟ »
دست بلند كرد كه بزند . اصلاً به قیافهاش نمیآمد . اما دل شیر میخواست آدم جرأت كند خیره شود توی چشمهاش . گفت « این كارت ، میدانی ، پا گذاشتن روی خون بچههاست . »
راننده گفت « معذرت . »
مهدی گفت « از من معذرت نخواه . مگر من كیام كه بخواهم اشتباه تو را ببخشم ؟ »
راننده گفت « به خدا دیگر تكرار نمیشود . به بزرگواری خودت ببخش . »
مهدی گفت « اگر اینقدر به بزرگواری من اطمینان داشتی ، به بزرگواری بچهها و خونشان احترام میگذاشتی و هیچ وقت آن والور را بر نمیداشتی كه حالا بخواهی التماسش را به من بكنی . »
آن رانندهی گریان ، با آن هیكل تنومندش ، آنقدر در جنگ ماند تا زخمی شد برگشت عقب .
در عوض وقتی قرار میشد مهدی كسی را تشویق كند از هیچ چیز كم نمیگذاشت . اول این كه تشویقش با تشویقهای دیگر فرق داشت . مثلاً اگر كسی توی عملیات لیاقت نشان میداد ، توی عملیات بعدی میشد فرمانده دسته ، یا فرمانده گروهان ، یا فرمانده گردان ، و همینطور الی آخر ، بسته به رتبهیی كه در عملیات پیش داشته بوده . كسی كه مقام میگرفت یك مرحله به شهادت نزدیكتر میشد . این بهترین هدیه برای بچهها بود .
البته تشویقهای دیگر هم بود . مثلاً گردانی را كه خوب كار كرده بود میفرستاد بروند مشهد . ولی در نهایت هر كس كه دست محبت مهدی بر سرش كشیده میشد احساس میكرد دنیا را بهش دادهاند . احساس میكرد با همان لبخند مهدی رفتنش تضمین شده . ما همیشه به این جور آدمهای خندان میگفتیم فلانی ! امضا شد دیگر . تضمین صد در صد . برو خودت را آماده كن برای مرحلهی بعدی كه دیگر قبول شدی . خندهی مهدی امضای شهادت نیروهاش بود .
در این میان كسانی هم بودند كه نمیتوانستند حرفهای مهدی را خوب هضم كنند . مثل بعضی از فرماندههاش ، توی عملیاتهای سخت ، كه وقتی نیروهاشان شهید میشدند و از مهدی نیرو میخواستند میگفت « باید خودت بروی جلو كار را تمام كنی ! »
خب این نیروها اگر میآمدند عقب اغلب ناراحتی نشان میدادند . حتی میرفتند مدتی نمیآمدند . اما وقتی عملیات دیگری شروع میشد و به گوش آنها هم میرسید كه شروع شده ، دوستان را واسطه میكردند كه باز برگردند لشكر .
مهدی هم میگفت « درِ این لشكر به روی همه بازست . بخصوص بچههای قدیمی عصبی مزاجش . بهشان بگویید قدمشان روی چشمهای مهدی جا دارد . زودتر بلند شوند بیایند . »
هم آنها هم مهدی میدانستند كه ناراحتی كردن سودی ندارد . چون مطمئن بودند تا چند وقت دیگر یا خودشان یا مهدی شهید خواهند شد .همانطور كه شدند . اما این حس آگاهی از شهادت هیچ وقت دلیل نمیشد كه از ابتكار عمل یا طراحیهای هوشمندانه در جنگ غافل بمانند . بخصوص مهدی . كه تحصیلات عالیه داشت ، مهندس بود ، سابقهی كار در شهرداری داشت ، و مدیری قوی بود . او در طراحی عملیات و طرحهای فنی نقش مهمی داشت . مثلاً برای عبور از اروند طرح داشت . یا برای حفظ نارنجك از آب . یا طریق صحیح بردن اسلحه در آب . یا طریق صحیح استفاده از توپ و تانك و خمپاره . كه چطور آتش كند و كجا قرار بگیرد . من خودم گاهی میگفتم « مهدی دارد تنهایی لشكر را اداره میكند . »
واقعاً هم همینطور بود . یعنی تا وقتی كه حمید و بقیه نیامده بودند ، مهدی مغز متفكر و دست اجرایی لشكر ما بود و این كم چیزی نبود .
مهدی كسی بود كه حتی برای سرعت ماشینهای لشكرش حد مشخص كرده بود . روی كیلومتر شمار تمام ماشینها داده بود علامت قرمزی زده بودند كه هیچ كس حق ندارد بیشتر از نود كیلومتر سرعت داشته باشد ، چه بسیجی چه سپاهی . برای هر كاری نوشته میداد و اصلاً از این كارش احساس كمبود نمیكرد .
یادم هست یك بار كنار چادر یكی از فرماندهگردانها چند تا حبهی قند پیدا كرد . رفت با دست لرزانش قندها را برداشت ، خاكهاش را فوت كرد ، بردشان پیش فرمانده گردان . گفت « فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟ »
فلانی گفت « آخر چرا ، آقا مهدی ؟ چی شده مگر ؟ كسی خلافی … »
آن چند حبه قند را گرفت جلو چشم فلانی گفت « اینها پشت چادر تو چی كار میكند ؟ »
فلانی گفت « اینها را … من … »
مهدی گفت « میدانم چی كارت كنم . »
همانجا رفت یك دستنویس بلند بالا نوشت ، داد به تمام فرمانده گردانها ، ملزمشان كرد كه رعایتش كنند .
آن نوشته این بود « مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نكنید ! »
روایتی از صمد عباسی
توی پوست خودم نمیگنجیدم . از ذوقم و از ناباوری رفتم به خمسه لویی گفتم « آقا مهدی مرا خواست ، آقا مهدی گفت بیا ، آقا مهدی گفت آماده شو . میدانی اینها یعنی چی ؟ »
گفت « جان من راست میگویی ؟ »
گفتم « دروغم چیه . بیا از خودش بپرس . »
گفت « یك كاری كن من هم بیایم . »
حمید هم با ما بود . آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود . قرار بود برویم پاكسازی منطقه . ماشینمان خراب شد . در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقهی سِرو . جایی كه پنجاه و پنج كیلومتر با مرز تركیه فاصله داشت . آقا مهدی میخواست آنجا مقرهایی ایجاد كند برای امنیت منطقه. نگران هم بود . یك جا برگشت به من گفت« اسلحهات را مسلح كن آماده باش!»
خودش هم نارنجك از داشبورد برداشت گرفت دستش .
گفتم « چی شده مگر، آقا مهدی ؟ »
گفت « حرف نزن ! شیشه را بده پایین محكم بشین ! هر وقت گفتم شلیك كن میگویی چشم . »
گفتم « چشم . »
از آن راه كه گذشتیم از نگرانی در آمد .
گفتم « چه خبر بود اینجا مگر ؟ »
گفت « اینجا مسیر حركت ضد انقلابست . حس كردم خطر باید بیخ گوشمان باشد . چارهی دیگری جز این كار نداشتم . »
نارنجك را گذاشت توی داشبورد گفت « ناراحت نباش . راحت باش . تمام شد دیگر . »
از آن روز كار من با آقا مهدی شروع شد . كه برویم شناسایی برای پاكسازی منطقه . یك بار منتظر هلیكوپتر بودیم . نتوانست بیاید . بچهها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلو لشكر 64 ارومیه . هلیكوپترها آنجا بودند . اذان ظهر رسیدیم .
آقا مهدی گفت « برویم اول داخل ثواب شویم . »
رفتیم وضو گرفتیم .
گفتم « برو جلو ، آقا مهدی ، بگذار نمازم جلا پیدا كند ! »
گفت « نداشتیم آ . برو فرادا بخوان ! »
گفتم « میگویند جماعت ثوابش بیشترست . »
برگشتنا از آنجا تا محل هلیكوپترها یك دور تسبیح « مرگ بر آمریكا » گفت . گفت « آقای مشكینی گفته ثواب گفتن « مرگ بر آمریكا » كمتر از نماز نیست . »
هلیكوپتر آن روز پرواز نكرد .
گفتند « هوا مناسب نیست . خطر دارد . باشد بعد . »
هر جوری بود رفتیم شناسایی . موفق هم از آب درآمدیم . آنجا دیدم آقا مهدی چطور با مردم عادی كرد میجوشد . باشان نشست و برخاست میكرد . میگفت و میخندید ، تا بتوانند به هم اعتماد كنند و اگر فریب خوردهاند ،یا اگر اسلحه دارند ، بیایند طرف ما . خاطرم هست یك بار یك پیر مرد كرد آنقدر به آقا مهدی علاقه پیدا كرد كه پیاده از روستاش آمده بود آنجا . رفتنا یك تسبیح یادگاری داد به او ، صورتش را بوسید ، براش دعا كرد . آقا مهدی تسبیح را بوسید و وقتی خبر آوردند پیرمرد برگشتنا رفته روی مین خیلی ناراحت شد . حتی گریه كرد. گفت « تقصیر من بود . خدا كند از من بگذرد ! »
همیشه خودش را در كوتاهیها مقصر میدانست . حتی وقتی نگهبانی حق ما بود میآمد میگفت «پس سهم ما چی میشود از این ثواب ؟ »
ما شبها خانهیی داشتیم كه آنجا استراحت میكردیم . من بودم و چند نفر از بچهها كه دم در نگهبانی میدادیم . خانه كوچك بود . جا نداشتیم . آقا مهدی جای خواب ما را انداخت ، خودش رفت تو كیسه خواب خوابید . نصب شب بلند شد آمد گفت « چرا مرا بیدار نكردید ؟ »
گفتم « برای چی ؟ »
گفت « یادت رفته ؟ نگهبانی . »
گفتم « مگر ما مردهایم كه شما بیایی نگهبانی بدهی ؟ »
گفت « این حرفها نیست . ما توی منطقهایم ، با همیم ، امنیتش را هم باید با هم حفظ كنیم . »
به وقتش جدی میشد و به وقتش شوخ . توی همین منطقهیی كه نگهبانی میدادیم نیروهامان دو قسمت بودند ، یكی ژاندارمری یكی سپاه .
آقا مهدی به من گفت « برو بپرس اسم شب امشب چیه ! »
گفتند « چه فرقی میكند . آقای مهندس بگوید . »
گفتم « او گفته شما بگویید . »
گفتند « حالا كه این طور شد اسم شب امشب سوسنست . »
آقا مهدی گفت « خب چی شد ؟ »
گفتم « میگویند سوسن . »
خندید گفت « اه ! هنوز هیچی نشده یاد خانه افتادهاند كه اسم زن گذاشتهاند روی اسم شبشان ؟ »
فرداش خود آقا مهدی رفت پیششان .
گفتند « یك اسمی خودتان میگذاشتید دیگر . شهنازی شهینی مهینی چیزی . »
آقا مهدی گفت « شهین مهین چیه ؟ بگذار شمشیر ، تا یاد شمشیر بیفتیم ، كه ببرد ، كه برش داشته باشیم . نه این كه یاد شهناز كوره بیفتیم . »
یا آنبار ، توی جنوب ، بچههای شناسایی آمدند گفتند « آقامهدی ! ما نتوانستیم نقطهیی برای عبور پیدا كنیم .چی كار كنیم؟»
خودش و حمید سه شب ناپدید شدند . با دست پر برگشتند . به بچههای اطلاعات گفتند « از همین مسیر باید بروید . »
روی نقشه نشانشان دادند .
آقا مهدی گفت « این مسیر را رد میكنی ، كمینها را میزنی و … »
یكی گفت « اگر نشد ؟ »
گفت « كمین را دور میزنی . »
یكی دیگر گفت « اگر باز هم نشد ؟ »
گفت « الله بندهسی ! چرا اینقدر از صدام طرفداری میكنی ؟ وقت كردی یك كم هم با ما باش . »
آن یكی گفت « آخر اینجا … »
گفت « توكل كه داشته باشی تمام این اما و اگر ها جمع میشوند میروند خانهی خاله . »
من خودم خیلی بهش علاقه داشتم . هر چی میگفت میگفتم چشم . فكر كنم در جنوب بود كه به همه دستور دادند باید كلاه آهنی سرشان بگذارند . من خوشم نمیآمد نمیگذاشتم . اما وقتی گفتند آقا مهدی دستور داده ، آنقدر كلاه آهنی سرم گذاشتم و برنداشتم كه همه فكر كردند حنا گذاشتهام ، خجالت میكشم كلاهم را از سر بردارم .
این علاقه البته دو طرفه بود . اما نه به این معنی كه كارهای سخت را از روی شانهی ما بردارد . بلكه بر عكس . نظرش این بود كه كارهای سخت را باید به بچههای آشنا داد . سختترین كاری كه گردن من گذاشت كندن كانال بود ، آن هم با بیل و كلنگ و جلوتر از خط مقدم ، تا نیروها ازش عبور كنند بروند جلو .
گفت « صمد ! خوش دارم تا شب رو سفیدم كنی . میكنی ؟ »
كانال را دم دمای غروب میرفتیم جلو میكندیم . دو سه روز طول كشید . رفتم پیشش .
گفت « الله بندهسی ! كانالتان چرا این قدر كوتاهست ؟ من با این نیم وجب قدم كمرم شكست بس كه دولا شدم . »
گفتم « زود رفتی دیدی . ما تازه شروع كردهایم . وقت میبرد . »
گفت « وقتی نداریم ، صمد جان . دست بجنبان . »
نمیشد . كند پیش میرفتیم .
رفتم گفتم « آقا مهدی ! این نیروهایی كه به ما دادی زیادی دود از كندهشان بلند شده . تا یك بیل میزنند فیلشان یاد هندوستان میكند میافتند به گریه ، میگویند ای خدا ما میخواهیم با بیل و كلنگ راه كربلا را باز كنیم . »
خندید گفت « باشد . باشد بعد . »
كه بعد ، وقتی از خط برمیگشتم ، دیدم دارد سفارش میكند كه « به صمد نیروی عملیاتی بدهید ! »
همین كارها را میكرد كه مرا هم مثل خودش كرده بود . هر چی بچهها اصرار میكردند بروم بخوابم بگذارم بقیه كار كنند میگفتم « وقتی آقا مهدی میگوید تمامش كن ، یعنی زود تمامش كن . »
همیشه حس میكردم پشت سرم ایستاده دارد نگاهم میكند . هیچ وقت از كار كم نمیگذاشتم . خودش یك بار گفت « اگر میخواهی بگویی مظلوم واقع شدهای و حقت دارد پامال میشود فقط با كارت به همه بگو ، نه با فریاد . »
كسی كه حرفش با عملش یكی باشد ، شما باشی عاشقش نمیشوی ؟ شما باشی كارت و منطقهات را ول نمیكنی بیایی سراغشان ؟ من میآمدم . من توی منطقهی جنوب زیاد پیش آقا مهدی و حمید نبودم . مرخصی میگرفتم میرفتم دیدنشان . یك بار كه رفتم هیچ كدامشان دم دست نبودند . حمید سه روز رفت خط و دم اذان صبح بود كه پیرمردی آمد توی چادر به من گفت « حمید آمده اگر كارش داری . »
رفتم توی چادرش دیدم دارد نماز میخواند ، قرآن میخواند ، دعا میكند . خیلی منتظر شدم . تا مرا دید خندید گفت « آمدهای كه آمده باشی یا فقط تشریف آوردهای ؟ »
منظورش این بود كه آمدهام مستقر شوم یا این كه فقط سر بزنم .
گفتم « نه عزیز . فقط تشریف آوردهام . »
بیسیم به صدا در آمد . حمید رفت باش حرف زد گفت « صمد هم اینجاست . »
حرفشان كه تمام شد گفت « تو هم بیا برویم صمد . »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « مگر نمیخواهی مهدی را ببینی ؟ همین الآن گفت برش دار بیاورش پیش من این صمد فراری را . »
رفتم مهدی را دیدم . از دیدن هم خوشحال شدیم . كلی گفتیم و خندیدیم .
شاید به خاطر همین علاقه بود كه آقای علایی مرا خواست گفت« باید یك نفر را پیدا كنی برای حفاظت از جان آقا مهدی . »
خمسهلویی را معرفی كردم .
گفت « پس شما از این به بعد هیچ كاری ندارید جز حفظ جان آقا مهدی . تمام . »
خوشحال به آقا مهدی گفتم « شنیدی چی گفتند ؟ »
گفت « شوخی نكنید دیگر . ما را چه به این اداها . »
یك بار داشت با خانمش از نماز جمعه برمیگشت كه خیلی طول كشید و ماشین گیرشان نیامد . به خودم جرأت دادم رفتم گفتم « شما با موتور برو ، من بعد میآیم . »
گفت « لازم نیست . خودمان میرویم . »
اصرار كردم . فایده نداشت . اما ردشان را زدم . حتی قبل از این كه برسند به خانهشان ، رفتم توی مغازهیی را چك كردم . مرا دید . آمد جلوم را گرفت گفت « نگفتم نیا دنبالم ؟ »
گفتم « ما داریم به وظیفهمان عمل میكنیم . »
گفت « پس حالا كه این طور شد باید ناهار پیش ما بمانی ، »
گفتم « وظیفهام گفته امروز ناهار خانهی خمسهلویی باشم . »
خمسهلویی گفت « راست میگوید . مهمان منست . »
گفتم « ولی دلیل نمیشود دعوت شما را قبول نكنیم . »
خمسه لویی گفت « چی داری میگویی ؟ »
گفتم « ممكنست دیگر این لحظه گیرمان نیاید . »
رفتیم . خانهشان یك خانهی خالی بود ، كه فقط به پنجرههاش پرده زده بودند . حمید هم آنجا بود . ناهار را خوردیم . خمسهلویی به بهانهیی كلت آمریكاییاش را در آورد تمیز كرد . گفت « كاش فشنگش را هم داشتیم . »
آقا مهدی گفت « مگر ندارید ؟ »
گفتم « كم . خیلی كم . »
گفت « چرا زودتر نگفتید ؟ »
رفت با دو مشت پر از فشنگ كلت برگشت .
آن روزها ما زیاد حمید را نمیشناختیم . بعد فهمیدیم كی بوده . همه میگفتند یك روح بودهاند در دو بدن . من مدرك هم دارم . نمونهی امضای هر دوشان را اگر مقایسه كنید میبینید چقدر به هم شبیهاند .
وقتی قسمت شد رفتیم جنوب ، اولین خبری كه آورد این بود « حمید توی مجنون شهید شده . »
خیلی متأثر شدم . خیلی تلاش كردم آقا مهدی را ببینم بروم بهش تسلی خاطر بدهم . تا این كه رفتم دیدم حضرت امام دارد از رادیو صحبت میكند و مهدی روی دو زانو نشسته و سراپا گوشست . انگار كه او مخاطب باشد .
صبحانه كه آوردند شنیدم گفت « مگر حمید كجا رفته ؟ رفته آنجا كه آرزوش را داشت . پس دیگر اینقدر با سكوتتان آزارم ندهید . مطمئن باشید جاش خیلی بهتر از جای الآن من و شماست . »
آقا مهدی بعد از شهادت حمید نتوانست یا نخواست برود ارومیه . ولی بعدش به كریم طریقت سفارش كرد برود قم برای خانوادهی حمید خانهی خوبی اجاره كند تا آسایش داشته باشند . بعد از شهادت خودش هم صفیه خانم رفت آنجا .
فكر كنم بعد از كربلای پنج بود كه رفتیم قم ، رفتیم دم در خانهی آنها . احسان حمید را صدا زدیم . همانجا بود كه فهمیدیم فردا برای هر دوشان مراسم گرفتهاند . خوشحال شدیم كه به موقع آمدهایم . احسان را برداشتیم بردیم زیارت و تفریح . برگشتنا خواستیم خداحافظی كنیم كه صفیه خانم تعارف كرد بمانیم .
گفتیم « نه . مزاحم نمیشویم . »
گفت « اگر مهدی الآن اینجا بود جرأت داشتید بگویید نه ؟ »
گفتیم « نه . »
گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ میشود . میروم خودم را سرگرم كارهایی میكنم كه بعد پیر مردی بیاید مچم را بگیرد بگوید « این كارها كار تو نیست . كار مهدیست . معلومست شاگرد خوبی براش بودهای . »
روایت اول از محمد جعفر اسدی
رفتم بهش گفتم « ممكنست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش . »
خیلی جدی گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده میتواند زنده بماند.»
هر چی اصرار میكردیم میگفت « حمید خودش هم اینطوری راضیترست . این قدر پیاش را نگیرید . »
خیلی مردانگی میخواهد كه آدم از برادر تنی خودش این طور بگذرد . آن هم آن حمیدی كه به جانش بسته بود ، بخصوص در كارهای سِّری جنگیاش . خاطرم هست در جایی یك قرار گاه مخفی زده بودیم ، طوری كه خودیها هم پیدامان نكنند . مهدی این قرار گاه را به دستور آقا محسن زده بود . قرار بود هیچكس آنجا رفت و آمد نكند . شام را هم مهدی به حمید میگفت برود بیاورد . میگفت « میروی مقر و یك كم نان و پنیر و سیبزمینی و همین چیزها پیدا میكنی برمیداری میآوری ، تا ما برویم و برگردیم . »
من هم از مقر خبر داشتم . رفتم پیششان . به مهدی گفتم « من كه عوض سلام گشنگیام را برات آوردهام . زود باش شام را بردار بیاور كه الآن میمیرم فدای سرت میشوم . »
حمید رفته بود دو حلب پنیر آورده بود كه زیاد رفت و آمد نكند . رفت یكی از آنها را باز كرد گفت « اینیكی كه پوچ از آب در آمد . »
بلند شدم رفتم دیدم حلب خیار شورست . گفتم « بخشكی شانس ! خب آن یكی را باز كن ! »
آن یكی هم حلب خیار شور از آب در آمد .
گفتم « خب بابا . به همان نان و خیار شور هم راضی هستیم . برشدار بیاورش كه … »
كه همه زدند زیر خنده .
آن خنده را شور ، خیلی شور ، یادم هست . تا آخر عمرم فراموشش نمیكنم .
روایت دوم از محمد جعفر اسدی
ما با هم توی یك سنگر بودیم ، توی یك ماشین بودیم ، توی یك شناسایی بودیم ، توی یك عملیات بودیم ، و از همه چیز و همه جا با هم حرف میزدیم . دیدگاه او به من آرامش میداد .
دقیق یادم هست كه اولین بار توی قرارگاه دیدمش . همراه سردار كاظمی آمده بود ، متین و كم حرف ، بدون این كه كسی بشناسدش . این شناخت را بعدها خودمان به دست آوردیم . وقت عمل ، وقت كار ، و بیشتر از همه وقت طراحی عملیات و وقت خود عملیات . شبها بارها و تا دیر وقت روی نقشههای عملیاتی بحث میكردیم و نظرهای مختلف میدادیم . یكی از این جناح راهكار میداد ، یكی از آن جناح ، یكی میگفت باید هلیبرد كنیم و یكی میگفت باید از آب برویم .
و بعد ، بعد از عملیات ، میدیدیم معقولترین راهكار را مهدی پیشنهاد كرده بود . چرا ؟ چون خودش با پای خودش میرفت منطقه را وارسی میكرد و میدانست چی دارد میگوید . چون خودش لباس عربی میپوشید ، سه روز با یك بلم میرفت شناسایی تا راهكارها را بررسی كند .
توی یكی از شناساییها من هم باش رفتم . تا اذان ظهر روی ارتفاعات حاج عمران با هم بودیم و بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم به هدف . نوشتنیها را نوشتیم و خواستیم برگردیم دیدیم دیگر نمیتوانیم . بریده بودیم . باید برمیگشتیم . ممكن بود بگیرندمان .
مهدی به من دلداری میداد میگفت « نگران نباش . تا رسیدیم خودم میبرمت ارومیه و آنجا سرویس كاملت میكنم . حمام میبرم ، غذا میدهم ، شیرینی میدهم . تو فقط دعا كن برسیم . من خودم تلافی میكنم . »
میگفتم « تو برو . من الآن میآیم . »
پنج قدم میرفت و مینشست . دو قدم آنورتر من مینشستم . همین طوری رفتیم تا رسیدیم . حالا دیگر منطقه را كاملاً میشناختیم و خیلی راحت میتوانستیم به والفجر دو فكر كنیم و به پیروزی . آن دو عملیات قبلی ( والفجر مقدماتی و والفجر یك ) خستگی را در تنمان نگه داشته بود . قفل كار فقط وقتی باز میشد كه یك عملیات موفق داشته باشیم . والفجر دو همان عملیات موفقی بود كه توی منطقهی حاج عمران و توی خاك خودمان پا گرفت . یعنی احساس غرور عراقیها به ما منتقل شد و آنها مجبور شدند دوازده روز تمام با ما بجنگند و از تمام توان نظامیشان استفاده كنند و آخرش هم عقب بنشینند . همان جا وقت پیروزی و وقت عملیات بود كه میدیدم مهدی از همیشه سر زندهتر و شادترست . به نیروهاش میگفت « عزیزان من ! رگبار زدن با اسلحه نشانهی ترسست . وقتی می شود دشمن را با تك تیر زد ، با تیر بار نباید نشان بدهیم ترسیدهایم . »
میگویند خودش تا لحظهی آخر ضامن اسلحهاش روی تك تیر بوده . محال بود یك نفر از عراقیها برای بقیه خطر ساز باشد و در تیر رس او باشد و نزندش . در عوض روی جنازهی آنها پا نمیگذاشت . گاهی پیش میآمد كه توی كانالها پر از جسد بود و ما باید از آنجا عبور میكردیم و آتش هم اجازه نمیداد از كانال بیاییم بیرون . یا باید میریختیمشان از كانال بیرون ، یا باید از روشان رد میشدیم . مهدی هیچوقت راضی نشد پا روی جسدها بگذارد و رد شود .
میگفت « هر كدام از اینها عزیز یك خانوادهاند . خیلیها به آنها وابستهاند . خدا میداند كه زن و بچههاشان یا پدر و مادرهاشان الآن در چه حالیاند و چه حالی میشوند وقتی بفهمند ما داریم روی جنازهی عزیزشان راه میرویم . »
میگفت « من نمیدانم این جوان سنیست یا شیعه ، بصرهییست یا بغدادی ، عربست یا غیر عرب . فقط میدانم آدمست و حالا مرده و ما باید لااقل به مردهاش احترام بگذاریم . »
به مردهی برادرش هم احترام گذاشت . آن هم با نیاوردنش .
رفتم گفتم « ممكنست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش ! »
گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده میتواند زنده بماند . »
هر چی اصرارش میكردیم میگفت « حمید خودش هم اینطور راضیترست . این قدر اصرار نكنید . »
در عوض وقتی میرفت پیش خانوادهاش ، یا خانوادهاش را میآورد به شهرهای جنگی نزدیك خودش ، عشق و علاقه و محبت زندگی را كاملاً میشد در او دید . ماها خب زیاد مَحرم زندگی شخصیاش نبودیم . اما همینقدر كه با هم میرفتیم دم خانهاش و او زنگ میزد و از همان پشت در با خانمش حرف میزد ، از همین لحن حرف زدنش معلوم بود كه چه عشق و علاقهیی بین آنها وجود دارد .
یا به رفتن . آنبار داشتیم همهمان میرفتیم خدمت امام . مهدی به احترام من پشت سرم راه میرفت . من رو برگردانده بودم داشتم باش حرف میزدم كه ایزدی به مهدی گفت « آقا مهدی ! یك عزیزی برات یك خوابی دیده . »
مهدی گفت « خیر باشد . كی ؟ »
ایزدی گفت فلان شهید آمده توی خواب برادرش ( یكی از فرماندههای سپاه پیرانشهر ) او هم به او گفته كه چه خبر و او گفته « دارند توی بهشت كاخ مجللی میسازند كه قرارست باكری بیاید آنجا . »
ایزدی گفت « خودت را آماده كن ، مهدی ، كه رفتنی شدی . انگار راستی راستی برات خواب دیدهاند . »
همهمان خندیدیم .
مهدی گفت « این بسیجیهایی كه من میشناسم اصلاً نمیگذارند پای من به بهشت برسد . میآیند میگویند این همانی بود كه نه آب داد نه غذا نه مهمات نه نیرو . میآیند میگویند این همانی بود كه گذاشت ما تیر و تركش بخوریم . نشان به آن نشانی كه از همان جا هم برمان میگردانند . »
حالا یك چنین آدمی ، با این همه نمك و این همه شیرین زبانی ، باید برود و نماند ؟ آن هم آن جور زخمی و آنجور غریب و آنجور گم و آن جور بیجسد ؟ … هی روزگار … من بعد از آن روزها رفتم شیراز . یادم هست عكس مهدی را پیدا كردم زدم به اتاقم . بعد هم آمدم نیروی زمینی چند تا اطلاعیهاش را پیدا كردم زدم به دیوار همین اتاقم تا چشمم هر روز توی چشمش باشد و … یادم نرود كه با یك مرد دوست بودهام .
ادامه دارد .....
/خ