معنا در زبانشناسي شناختي ويژگيهاي مهمي دارد.
1.معنا، چشماندازي است (اصل چشمانداز)
معنا صرفاً بازتاب عيني جهان خارج نيست، بلکه شيوهاي از شکلدهي به جهان است. به عبارت ديگر، معنا تفسير و تعبير خاصي از جهان است. از اين جهت، معنا چشمانداز خاصي به جهان است؛ يا به عبارت ديگر، معنا حاصل پردازشي خاص از موقعيتهاي بيروني است. پردازش گوينده از آن موقعيتها در واقع چشمانداز خاصي نسبت به آنها را فراهم ميآورد.گاهي سخن فوق با ادعايي دربارهي نحوهي ارتباط زبان با جهان خارج بيان ميشود. زبان به طور مستقيم جهان خارج را نشان نميدهد. ما هر دو ادعا را قبلاً بيان کرديم و براي اشاره به ديدگاه زبانشناسي شناختي هر دو را به کار خواهيم برد.
2. معنا، پويا و انعطافپذير است (اصل پويايي)
معاني تغيير ميکنند؛ زيرا معاني از شکلدهيهاي گوناگون به جهان پيدا ميشوند. تجربهها و تغييرات جديد در محيط پيرامون ما موجب ميشود که مقولات معنايي خود را با تغييرات شرايط منطبق سازيم. در نتيجه، همواره امکان تغييرات جزئي در معاني وجود دارد. اين سخن بدين معناست که نميتوانيم زبان را ساختاري ثابت و انعطافپذير در نظر بگيريم. اگر معنا مشخصهي اصلي ساختار زبان است، پس آن ساختار هم انعطافپذير است. (1)پويايي معنا ايجاب ميکند که براي واژهها، معاني واحدي در نظر نگيريم و در کاربردهاي گوناگون، تغييرات معنايي را به عنوان يک اصل در نظر بگيريم.
3. معنا، دايرةالمعارفي و غيرمستقل است (اصل دايرةالمعارف)
معاني که ما با زبان ميسازيم از ديگر معارف ما مستقل نيستند؛ يا به تعبير ديگر، معنا، واحد (2) (مدلول) جداگانه و مستقلي از ذهن بشر نيست. سرشت دايرةالمعارفي معنا از مفروضات محوري زبانشناسي شناختي است. اين اصل دو ادعا دربردارد:1.ساختار معنايي (معنايي که با واحدهاي زباني- مانندِ واژهها- همراه است) مدخلهاي معرفت ساختارمند (دستگاه مفهومي) را در دستس قرار ميدهند. به عبارت ديگر، واژهها هرگز به طور مستقل معنايي را افاده نميکنند، بلکه آنها در افادهي معنا به مخزن معرفت دايرةالمعارفي مرتبط وابسته هستند؛
2. معرفت دايرةالمعارفي بر پايهي تعامل بشر با ديگران (تجربهي اجتماعي) و با جهان پيرامون (تجربهي مادي) شکل ميگيرد.
4. معنا، بر تجربه کاربرد مبتني است (اصل کاربرد)
معنا در ضمن کاربرد تعيين ميشود؛ از اين رو، براي تعيين معنا بايد خود کاربرد واژه را تحليل کنيم. اين اصل، پيامدهاي زبانشناختي بسياري دارد: اگر معنا با کاربرد ارتباط دارد، يک معناي ثابت و مشخص را نميتوان نشانگر همهي کاربردها در نظر گرفت، به نحوي که همهي آنها را زيرپوشش خود قرار دهد.سياقي که يک تعبير زباني در آن به کار ميرود، در تبيين شناختي معناي واژههاي به کار رفته در آن اهميت فوقالعادهاي دارد. معناي واژهها تغييرپذيرند. هر چند که واژهها معنايي قراردادي را به همراه دارند، سياقي که واژه در آن به کار ميرود در آن معنا تأثير ميگذارد. خود سياق کاربردهاي گوناگون دارد. به عنوان مثال، يکي از انواع آن، «سياق اظهار» (3) نام دارد. اين نوع سياق با ديگر عنصرهاي زباني ارتباط دارد که در کاربرد همراه يک واژه به کار ميروند. به عنوان مثال، به جملههاي زير توجه کنيد که هر يک از آنها معنايي خاص از حرف «در» را نشان ميدهد:
1.جوجه در جعبه است.
2. گل در گلدان است.
3. در گلدان شکافي هست.
هر يک از اين جملهها، رابطهاي مکاني را با تفاوتي جزئي نشان ميدهد. «در» رابطهي ظرفيت را نشان ميدهد؛ يعني در جايي به کار ميرود که چيزي درون چيز ديگر قرار دارد. در زبانشناسي شناختي، آن چيز اول را با اصطلاح «مسيرپيما» و چيز دوم را با اصطلاح «مرزنما» نشان ميدهند. در جملهي (1) مسيرپيما (جوجه) در درون مرزنما (جعبه) قرار دارد و رابطهي مکاني در اين مورد بدين صورت است که مرزنما مسيرپيما را دربردارد؛ اما در دو جملهي ديگر، چنين رابطهاي در کار نيست. در (2) مسيرپيما کاملاً درون مرزنما قرار ندارد و بخشي از آن بيرون از مرزنما قرار داد. در (3) هم مسيرپيما (شکاف) بر روي بخشي از مرزنما قرار دارد. اين مثالها نشان ميدهند که معناي «در» ثابت نيست، بلکه عنصرهايي که در جمله با آن همراه هستند، در معناي آن تأثير دارند. (4)
ممکن است مثالهاي بالا را اينگونه توجيه کنيم که با توجه به آنها، درمييابيم که همهي آنها در يک معناي کلي مشترکند و آن «ظرفيت است. در هر سه جمله اين معنا با اندکي تغيير محفوظ ميماند. در پاسخ بايد به اين نکته توجه کرد که آيا بدون توجه به اين تغيييرات اندک، معناي اين جملهها قابل فهم است؟ بيترديد کاربران زبان اين تغييرات را ميفهمند و بدون توجه به آنها، فهم درستي از جمله نخواهند داشت. آنها از جملهي اول همان معنايي را نميفهمند که از جملهي سوم فهميده ميشود.
نوع ديگر سياق که مورد توجه زبانشناسان شناختي قرار گرفته است «سياق معرفت» است. اين سياق به ارتباط عنصرهاي زباني در اظهار، مربوط نميشود، بلکه به معرفت پسزمينهاي لازم براي توليد يا فهم يک اظهار گفته ميشود. به عنوان مثال، جملهي زير ممکن است در شرايط گوناگون اظهار شود:
4. اينجا تاريک است.
اگر (4) را کسي بگويد که براي اولينبار به غاري وارد شده است، به معناي فقدان نور در غار است. اگر هم آن را استادي در سرکلاس بگويد، بدين معناست که دانشجويان بايد چراغ کلاس را روشن کنند و به معناي يک تقاضا (درخواست روشن کردن چراغ) است. اگر هم اين جمله را کسي به دوستش به هنگام ورود به اتاق خيلي روشن بگويد، با آن ميخواهد چيزي را تمسخر کند يا غيره. اين مثالها نشان ميدهند که قصد گوينده در معناي جمله تأثير دارد.
پينوشتها:
1. انعطافپذيري معنا را نبايد با عدم تعيّن معنا و صامت بودن متن در هرمنوتيک فلسفي خلط کرد. اين خلط از عدم آشنايي با مباني زبانشناسي شناختي و مباني هرمنوتيک فلسفي صورت ميگيرد. براساس اين نگرش معناشناختي، معناي متن در هر بافت و سياق تعيّن دارد. در هر سياقي مفهومسازي خاصي در کار است و معناي واژه يا جمله با آن مفهومسازي يکي است؛ بنابراين، مراد از انعطافپذيري معنايي اين است که واژهها در بافت و سياقهاي مختلف در برابر مفهومسازي گوناگوني قرار ميگيرند و واژه اين قابليت را دارد که در برابر مفهومسازيهاي مختلفي قرار بگيرد. مفهومسازيهايي که يک واژه ميتواند در برابر آنها قرار بگيرد با يکديگر بيارتباط نيستند و به تعبير زبانشناسان شناختي، يک شبکهي شعاعي را تشکيل ميدهند. در مقابل، در هرمنوتيک فلسفي، انعطافپذيري معنا بدين معناست که معنا به طور کامل در متن قرار ندارد و از رابطهي ديالوگي خواننده با متن (يا از امتزاج افقها) پيدا ميشود. ميبينيم که براساس زبانشناسي شناختي، معنا از ديالوگ پيدا نميشود و با مفهومسازيهاي گوينده با نويسنده ارتباط پيدا ميکند.
2.Module.
3.utterance context.
4.Evans, Vyvyan & Green, Melanie. Cognitive Linguistics; An Introduction, pp.112-113.
قائمينيا، عليرضا؛ (1390)، معناشناسي شناختي قرآن، تهران: سازمان انتشارات پژوهشکده فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول