کوتاه و خواندنی از سردار بدر- 1
( خاطراتی از شهید مهدی باکری )
به هر نحوي بود خود را به گلوگاه كيسه اي رسانديم. چون با موتور نمي شد جلوتر از اين رفت،موتور را در جوي آبي گذاشتيم و با پاي پياده به طرف جلو حركت كرديم. كمي مانده به منطقه درگيري،گودالي بود كه به احتمال زياد محل انفجار بمب بود. همانجا نشستيم و آقا مهدي از آنجا عمليات را هدايت كرد. با فرماندهان گردان كه در حال عمليات بودند تماس مي گرفت و راهنمايي مي كرد.
از پشت سر ستوني از رزمندگان به جلو مي آمدند، آقامهدي فرمانده شان را توجيه كرد و به كمك نيروهاي تخريب كه به سوي پل مي رفتند فرستاد.
-كاملي! با اصغر تماس بگير.
بي سيم را آماده كردم. دگمه گوشي را فشار دادم و صدايش كردم «اصغر- اصغر- مهدي،اصغر- اصغر- مهدي». امواج در بي نهايت فضا پخش شد ولي جوابي برنخاست. دوباره صدايش كردم …
- مهدي! بگوشم.
- اصغر جان! چه خبر؟
- آقا مهدي! ما روي اتوبان هستيم، دشمن خيلي فشار مي آورد. ما هم مهمات نداريم، نيرو هم خيلي كم است نيروهاي تخريب هنوز نرسيده اند چكار كنيم؟
گوشي را به دست آقامهدي مي سپارم و مي گويم كه اصغر قصاب خودش پشت خط نيست.
- الله بنده سي! بي سيم را بده به خود اصغر قصاب.
- آقامهدي ! اصغر قصاب رفته به موقعيت حميد. (1) من تجلايي هستم اگر كاري داريد بفرماييد.
مدتي به سكوت مي گذرد. آقا مهدي به نقطه مبهمي خيره مي ماند و گوشي بي سيم را به زمين مي گذارد.حتّي در عمليات خيبركه برادرش حميد شهيد شد، چنين نبود. هر داغي كه برگرده مهدي مي نشيند چشمانش آسماني مي شود و به دور دستها خيره مي ماند.
- لاحول و لاقوةالابا لله
همانجا نشسته ايم كه احمد كاظمي، فرمانده لشكر نجف اشرف به سراغ آقامهدي مي آيد.مدتي مي نشيند و در مورد عمليات بحث مي كنند. فرماندهان لشكر در قرارگاه جلسه دارند و احمد بدنبال آقا مهدي آمده تا او را همراه خود ببرد. ولي آقا مهدي مي گويدكه «كار دارم نمي توانم به جلسه بيايم. تو خودت برو» و احمد با آقا مهدي خداحافظي مي كند و به آنسوي دجله مي رود. (2)
□ مهمات بچه ها تمام شده بود. چند نفر از نيروها را برداشتم و به طرف گلوگاه حركت كرديم. دشمن براي پاتك آماده مي شد و لحظه به لحظه بر تعداد تانكهايش مي افزود. آتش شدت گرفته بودو مي خواستند به سوي ما هجوم آورند. هنوز در راه بوديم كه بي سيم صدا كرد. آقا مهدي پشت بي سيم بود.
- جمشيد!بيا اينجا.
به سمتي كه آقا مهدي مي گفت حركت كرديم.آقامهدي داخل گودالي نشسته بود و از آنجا منطقه را زير ديد داشت.بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
-خسته نباشيد! كجا با اين عجله ؟
- آقامهدي مهمات نيست، عراق هم مي خواهد حمله كند. آمده ايم مهمات ببريم.
همانجا پيش آقامهدي نشستم. كريم فتحي هم آنجا بود. مهدي امروز با مهدي روزهاي قبل خيلي تفاوت داشت. بي خوابي توانش را گرفته بود. پشت بي سيم خوابش مي برد و گوشي از دستش مي افتاد. به بي سيم چي اش سپرده بود كه هر وقت خوابش برد بيدارش كند.
- جمشيد! تو تنها فرمانده گردان هستي كه برايم مانده اي…
مكث كرد و به فكر فرو رفت. دانستم كه خبر شهادت اصغر قصاب، رستم خاني و علي تجلايي راشنيده است. سنگيني دوري بهترين يارانش را مي شد در چهره تكيده و خسته اش ديد با اين همه دست بردار نبود و مصمم بودكه غرب دجله رانگهدارد. محمود دولتي (3) تا حال آقا مهدي را ديد به شوخي گفت« آقامهدي من هم تنها فرمانده گروهانت هستم كه مانده ام!» براي اينكه موضوع صحبت را عوض كنم گفتم:
- آقا مهدي تصميم تان چيست؟ چكار بايد بكنيم.
لحظاتي سكوت كرد سپس با اطمينان گفت:
همينجا مي مانيم! اگر بتوانيم اينجا را تا شب حفظ كنيم. شب از كناره ساحل به سوي پل مي رويم و منفجرش مي كنيم.
- آقا مهدي! ما حرفي نداريم ولي از گردان سيدالشهدا ديگر كسي نمانده است.
تبسمي كرد و گفت:
- شما اينجا باشيد. خودتان به تنهايي يك گردان هستيد. همانجا اطراق كرديم. عراقيها روستاي «حريبه» را دوباره تصرف كرده بودند،ساختمانها پراز عراقي بود و دشمن هر چه در توان داشت به ميدان آورده بود و مي خواست غرب دجله را از دست ما بگيرد. (4)
□ عمليات گره خورده بود. به علت اهميت نظامي منطقه،دشمن تمام توان رزمي اش را به معركه آورده بود و در منطقه اي كه بيش از دو گردان قدرت مانور نداشت سه – چهار تيپ زرهي را وارد عمل كرده بود و از همه سو پي در پي پاتك مي زد. دو – سه روز بود كه مهدي با بچه هاي لشكر عاشورا از دجله گذشته بود و هر روز با نيروي اندكي كه داشت اتوبان را تهديد مي كرد. گروهاني وارد عمل مي شد، مي رفتند اتوبان را تصرف مي كردند و دوباره دشمن با يك تيپ زرهي هجوم مي آورد و اتوبان را از دست بچه هاي ما مي گرفت و بچه ها به ساحل غربي دجله برمي گشتند و همانجا مقاومت مي كردند.
سماجتي كه مهدي براي حفظ اتوبان كه شاهرگ حياتي دشمن بود از خود نشان مي داد، فرماندهان دشمن را ديوانه كرده بود.حضور جمع اندكي از بچه هاي عاشورا در آنسوي دجله، فشار را از جبهه هاي ديگر اندكي كاسته بود و دشمن تمام تلاش خود را براي تصرف اتوبان بصره- العماره و غرب دجله بكار مي بست.
پشت بي سيم صداي مهدي را مي شنيدم، مي گفت« موشك بياوريد، مهمات بياوريد،ما جايمان خيلي خوب است، روستا را داريم پاكسازي مي كنيم، اتوبان در دست بچه هاست شما فقط مهمات برسانيد» با يقين صحبت مي كرد و كلماتش مملو از اعتماد به نصرت الهي بود.وفتي فرماندهان ديگر يگانها، مقاومت سرسختانه مهدي را مي ديدند و صدايش را در بي سيم ها مي شنيدند روحيه مي گرفتند و اميدوار مي شدند.
هميشه چنين بود . در جلسات هم اگر ياس و نااميدي پيدا مي شد، چشم ما به دنبال آقا مهدي مي گشت. لب به سخن كه مي گشود فضاي جلسه عوض مي شد و اميد جاي نااميدي را مي گرفت.
من هميشه در واگذاري ماموريتها به مهدي مشكل داشتم و در اين باره زياد وسواس به خرج مي دادم. در اين مدتي كه شناخته بودمش هر ماموريتي كه به لشكرش محول مي شد جز« چشم!» پاسخي نمي شنيدم بقيه فرماندهان در مورد ماموريت محوله بحث مي كردند و يا بعضأ قبول نمي كردند،ولي او چنين نبود.به ياري خدا هيچ كاري برايش غير ممكن نبودو براي همين هم بعد از تأمل بسيار و سنجيدن همه جوانب ماموريت لشكر عاشورا را ابلاغ مي كردم. (5)
□ ساعت نه ونيم صبح بود كه با موتور از روي پل نفررو گذشتيم. آقا مهدي در نزديكي اتوبان بصره- العماره داخل گودالي نشسته بود. من بودم وبرادر غفار رستمي،نزديك رفتيم و سلام كرديم. عراق پاتك زده بود و غرب دجله در ميان آتش و دود مي سوخت. هواپيماها، هلي كوپترها،توپخانه و تيرهاي مستقيم منطقه را به جهنمي از آتش تبديل كرده بود.
آقا مهدي در كنار گودال،آتشبار خمپاره اي برپا كرده بود و با كمك يك بسيجي ديگر،چوب لاي چرخ تيپ هاي زرهي دشمن مي گذاشت. خودش ديدباني مي كرد و بسيجي با يك تكبير گلوله را به شكم خمپاره شصت مي انداخت،چاشني عمل مي كرد و در آن سوي خط،گلوله فرق تانكي را مي شكافت و يا سنگري را به هوا مي فرستاد. آقامهدي كمي كه فارغ شد به كنار بي سيم آمد و در حالي كه با واحدهاي مختلف تماس مي گرفت،ماموريت ما را توجيه كرد. قرار بود ما به عقب برويم و نيروها را به اين طرف دجله بياوريم. گفتم« آقامهدي! حالاكه ما مي رويم شما هم همراه ما بياييد،هم آنجا استراحت مي كنيد و هم اينكه خودتان باشيد كار انتقال نيرو زودتر انجام مي شود بعد با هم برمي گرديم».
آقا مهدي از جا برخاست و سوار موتور شد. تير ما به هدف خورده بود. اگر مي توانستيم آقامهدي را از معركه نبرد دور نگهداريم، كار بزرگي كرده بوديم. موتور را روشن كرد. مي خواست حركت كند كه نمي دانم چه شد دوباره موتور را خاموش كرد و پايين آمد.
- داريد سرم كلاه مي گذاريد؟ من فردا به علي تجلايي و اصغر قصاب و به حميد چه جواب خواهم داد؟
هرچه اصرار مي كرديم كارگر نمي افتاد. به امام حسين،به شهدا،به جان امام قسمش مي داديم كه « بيا برو عقب» دو سه قدم به طرف عقب مي رفت و دوباره بر مي گشت داخل گودال.
وقتي ديديم كه كاري از دست ما ساخته نيست. به دنبال ماموريتي كه آقامهدي برايمان محول كرده بود رفتيم. (6)
□ با دست خالي راه رفته رابرگشتيم. روزهاي عمليات يك به يك سپري مي شد و هر روز حالات آقا مهدي تغيير مي كرد و آسماني مي شد. تصميم گرفته بودم حالا كه نمي توانم براي برگشتن متقاعدش كنم لااقل سعي خود را بكار بندم تا بلكه بتوانم در خدمتش باشم.
با آقامهدي خداحافظي كه كرديم همراه اوهاني سوار موتور شديم و به سرعت خود را به دجله رسانديم.از روي پل كه مي گذشتيم هواپيماها منطقه را به شدت بمباران كردند.به آسمان كه نگاه كردم متوجه شدم كه بيش از چندين فروند هواپيما در بالاي سرمان پرسه مي زنند.
به هر كس كه مي رسيديم سراغ برادر كبيري را مي گرفتيم. بعد از مدتي جستجو پيدايش كرديم و پيام آقا مهدي رارسانديم.
- آقا مهدي گفتند هر چه سريعتر بچه هايي راكه آنجا هستند سازماندهي كنيد و به اين طرف بفرستيد.
برادر كبيري، نگاهي به ما و نگاهي به نيروها كه هر كدام خسته و مجروح در گوشه اي نشسته بودند كرد و گفت« ولله! اين بچه ها در اين چند روز هر كدام بيش از پنج- شش بار در عمليات شركت كرده اند، ما چطور به اينها بگوييم؟ » ولي بايد پيام آقا مهدي را به بچه ها مي رسانديم براي همين توكل بر خدا كرديم و به نيروهايي كه در آن اطراف بودند اطلاع داديم كه در آن نقطه جمع شوند.
دقايقي نگذشته بود كه همه جمع شدند و برادر كبيري شروع به صحبت كرد:« برادران! آقا مهدي در آن طرف دجله است. از شما خواسته كه هر كس مي تواند و ناي جنگيدن دارد به آن طرف آب بيايدتا در منطقه اي كه دشمن از آنجا مي خواهد بچه ها را به محاصره در آورد پدافند كنيم و جلويشان را بگيريم.» همهمه اي بين بچه ها افتاد و لحظاتي نگذشته بود كه اكثر رزمندگاني كه آنجا جمع شده بودند اعلام آمادگي كردند تا به آنسوي آب بروند.من گوشه اي ايستاده بودم و به حال اينهايي كه زخمي وخسته بودند غبطه مي خوردم.اكثرشان را مي شناختم،در مراحل قبلي عمليات مجروح،و به بيمارستانهاي پشت جبهه منتقل شده بودند ولي چون قبل ار عمليات با آقا مهدي بيعت كرده بودند كه تا آخرين نفس و تا آخرين نفر دست از مقاومت برندارند با لباسهاي بيمارستان از« شهيد بقايي» (7) اهواز و از پست امدادهاي منطقه و بعضأ از قطار حامل مجروحين خود را به« عاشورا» رسانده بودند.در همين فكر بودم كه متوجه شدم در آخر صف، دونفر با هم دعوا مي كنند يكديگر را هل مي دهند و با سماجت با هم گلاويز مي شوند. هر چه فكر كردم به جايي نرسيدم جلوتر رفتم.از مضمون صحبتهايشان مي شد فهميد كه با هم برادرند. يكي مي گفت كه « من با بچه ها به پيش آقا مهدي مي روم تو اينجا بمان!» ديگري هم سماجت مي كرد«نه! مگر من از تو چه كم دارم كه اينجا بمانم من هم مي خواهم بيايم»چشمانم به گريه نشست و در فضاي بي نهايت واژگون شدم. از دور نگاهشان مي كردم نمي خواستم خلوت آسماني شان را بر هم زنم. هيچكدام ديگري را نمي توانست قانع كند ستون كه حركت كرد هر دو به دنبال ستون به راه افتادند. (8)
□ آقا مهدي ، با دو قبضه خمپاره 60 غوغا كرده است. دشمن از زيرآتش نه چندان قدرتمند بچه ها قسمتي ازشهرك را ترك مي كند. آقا مهدي تا فرار دشمن را مي بيند مي گويد:
- اوستا يعقوب! بلند شو دو تا آرپي جي بيار.
آقا مهدي! آرپي جي مي خواهي چكار؟ مگر مي خواهيد خودتان آرپي جي بزنيد؟
- بلند شو مومن خدا! مگر من دست ندارم؟
دو تا آرپي جي پيدا مي كنم و مي آورم آقا مهدي موشك گذاري مي كند و بر مي خيزد:«شما هم به دنبال من بياييد.» چند نفري كه آنجا هستيم پشت سرش حركت مي كنيم و به داخل شهر ك مي رويم.عراقيها يا فرار كرده اندو يا در ساختمانهاي محكم پناه گرفته اند.
- اوستا يعقوب ! تو برو به طرف ساختمان سفيد.
آقا مهدي چند نفر ديگر را هم بامن همراه مي كند.ساختمان سفيد رنگ،ساختمان محكمي است ولي اولين و دومين گلوله آرپي جي كه به سينه اش مي نشيند ديگر گلوله اي از آن سو شليك نمي شود. خود را به ساختمان مي رسانيم. عراقيها يا به هلاكت رسيده اند و يا فرار كرده اند بچه ها ساختمان را پا كسازي مي كنند ومن از ساختمان خارج مي شوم.
اولين چيزي كه توجهم را جلب مي كند، رديف پي ام پي ها و تانك هاي عراقي است. نيروهاي پياده دشمن هم در پشت سرشان موضع گرفته اند و از روبرو به پيش مي آيند.بچه هايي كه داخل شهرك هستند با آرپي جي به سراغشان مي روند و چند تايي رامنفجر مي كنند و بقيه تا مي بينند هوا پس است عقب نشيني مي كنند. منطقه كمي كه آرام مي شود. بياد مي آورم كه من پيك آقامهدي هستم و بايد در كنارش باشم. به دنبالش همه جارا زير پا مي گذارم.
□ در سنگري كه يك طرفش به ساختمانهاي شهرك حريبه و طرف ديگرش به دشتي وسيع مي شود خوابم مي برد. هنوز چشمهايم گرم نشده كه به صداي داد و فرياد بچه ها از خواب بيدار مي شوم.روبرويِ جايي كه خوابيده ام پنجره سنگر است. چشم كه بازمي كنم به نظر مي آيدتانك عراقي مي خواهد از پنجره وارد سنگر شود.سريعأ خود را به بيرون سنگر مي رسانم در اطراف هم تانك و نفربرهاي ديگري در حال نزديك شدن هستند.
دشمن،قصد محاصره شهرك را در سر دارد.سرعت عمل دشمن همه بچه ها را غافلگير و پراكنده كرده است.به همراه محمود دولتي به بچه ها نهيب مي زنيم:« تيراندازي كنيد…چرا خودنان را باخته ايد؟» بسيجي دلاوري همانجا به زانو مي نشيند و با اولين موشك آرپي جي،نفر بر عراقي را به هوا مي فرستد .بقيه تانكها حساب خودشان رامي برند و عقب نشيني مي كنند،در حالي كه بامواضع ما بيش از 50 متر فاصله ندارند.در همانحال آقا مهدي را مي بينم كه از طرف شهرك به سوي ما مي آيد.
دشمن از پاتك كه نااميدمي شود،باهر چه در دم دست دارد به منطقه كوچكي كه هنوز مقاومت مي كند، آتش مي ريزد.
هواپيماها دوباره به پرواز درمي آيند، هلي كوپترها چون كركس در بالاي سرمان پرسه مي زنند و توپها و تانكها از شليك آتش خسته نمي شوند. شايد نمي دانند كه در مقابل آنها افرادي مقاومت مي كنندكه تعدادشام بيش از 30 الي 40نفر نيست. (9)
□ از بنه (10) امكاناتي را فراهم كرديم وبه كنار دجله رسانديم.ناگهان به يادمان افتاد كه آقامهدي از ديروز چيزي نخورده است وحتمأ حالا گرسنه است.براي همين مقداري كيك وبيسكويت وسانديس برداشتيم و به آنسوي دجله حركت كرديم.
به كنار گودالي كه آقا مهدي در آن نشسته بود رسيديم.آقامهدي نبود.ولي يك نفر از بسيجي ها را آنجا گذاشته بودو تا ما رسيديم گفت « آقا مهدي با نيروهاي شهادت طلب به طرف شهرك رفت و گفت اگر اوهاني و رستمي آمدند بگوبروند و هر چه مي توانند از طريق دجله به اين شهرك غذا و مهمات برسانند».
وسايلي راكه به همراه آورده بوديم، دركنار آن بسيجي گذاشتيم و دوباره به سوي دجله به راه افتاديم.
از روي پل مي گذشتيم كه دوباره دشمن به شدت منطقه عملياتي را كوبيد. هدف، قطع ارتباطي بين غرب و شرق دجله بود.دشمن مي دانست كه بايد قبل از هر اقدامي،پل نفررو را منهدم كند.به آنسوي آب كه رسيديم پل توسط هواپيماها و هلي كوپترها آتشباران شد و در مقابل ديدگان ما تنها راه ارتباطي با غرب دجله به هوا رفت.
تندرو (11) قايقها را آماده كرد و پشتيباني آنسوي آب را بعهده گرفت. در ميان آتش شديد دشمن،قايقهاي پر از مهمات و غذا به آنسوي آب حركت مي كرد و بر توان سپاه عاشورا مي افزود.
خورشيد بر مدار ظهر ايستاده بود و سرنوشت عاشقان در ميان آتش و خون يك به يك رقم مي خورد. تقدير چنين بود كه خلوت عاشورايي مردان آن سوي آب را بيگانه اي برنيا شوبدو دجله،فاصله ايي بودكه تنهايي شيرين آنان رامضاعف مي كرد. (12)
□ به همراه آقامهدي دركنار سيل بند نشسته ام. آقا مهدي به خود مشغول است. صدايم مي كند، سربلند مي كنم و مي بينم با من نيست. لبهايش تكان مي خورد و متوجه مي شوم كه ذكر مي گويد. اعتنايي به آنچه در اطرافش مي گذرد ندارد. پشت سرمان سيل بند احساس ناامني مي كنم، روبرويمان آب است، پشت سرمام سيل بند و سقفمان آسمان. به آقا مهدي مي گويم:«اينجا امن نيست! اجازه بدهيد جايي پيدا كنيم و شما آنجا باشيد» تبسمي مي كند و مي گويد:« بنشين همينجا! سرپناه ما خدا است»برخلاف ما كه در فكر و هول هستيم آقا مهدي آرام و با طمأنينه نشسته و هيچ توجهي به اطراف ندارد.
آتش شدت مي گيرد. از بالاي سيل بند ديد مي زنم. عراق پاتك دومش را شروع كرده است. (13)
□ آفتاب به وسط آسمان رسيده بود كه عراقيها دوباره براي پاتك زدن مهيا شدند.با آرايشي منظم به پيش مي آمدند واز دور مي شد فهميد كه دشمن در هر پاتك نيروهاي تازه نفسي را بكار مي گيرد.
پيش از آنكه پاتك شروع شود. دوباره آتش سنگيني روي مواضع ما ريخته شد كه به همان شدت در حين پاتك نيز ادامه داشت.تانكهابه رديف پيش مي آمدند ونيروها پشت سرشان پناه گرفته بودند. چون در جايي كه ما بوديم سنگر وخاكريز مطمئني نبود، مجبور بوديم كه در سيل بند دجله پناه بگيريم ومقاومت كنيم.عده زيادي از نيروهايي كه در اين سوي دجله بودند، شهيد ومجروح شده بودند وتنها آرپي جي زن ما خود آقا مهدي بود. گرچه مي دانستيم كه به محاصره افتاده ايم ولي حضور آقامهدي درجمع اندك ما روحيه بچه ها را زنده نگه مي داشت. آقا مهدي ، اگر چه خسته بود و بي خوابي امانش را بريده بود ولي به شدت مقاومت مي كرد و مصمّم بود كه در مقابل دشمن كوتاه نيايد.از گوشة خاكريز برمي خاست،آرپي جي راشليك مي كرد و به طرف گوشه اي ديگر مي رفت…
اكنون در كنار ما نشسته بود و آرپي جي را براي شليكي ديگر آماده مي كرد كه يكي از بسيجي ها از فرصت استفاده كرد و اسلحه را از دست آقا مهدي گرفت.
- آقا مهدي! ترا خدا بگذار كمي هم من آرپي جي بزنم، شما كمي استراحت كنيد.
- آقا مهدي به خواهش آن بسيجي تسليم شد و خود كلاش به دست گرفت و روبه من كرد و گفت« برادر تو از آن طرف شليك كن من هم از اين طرف تا اين برادر زير آتش ما راحت شود و آرپي جي را شليك كند».
درگيري شدت گرفت،لحظاتي از آقامهدي غافل شدم دوباره كه نگاهش كردم ديدم نشسته و با كلاش نشانه گيري
مي كند و با هر تير دشمني را به خاك مي اندازد. (14)
□ از سر ظهر همه در تلاشند تا آقا مهدي را به اين سوي آب بياورند.هر كسي مي رود دست خالي برمي گردد، هر كس با بي سيم تماس مي گيرد قبل از آنكه خواسته اش رابگويد،آقامهدي پيشدستي مي كند:« مهمات بياوريد…نيرو اعزام كنيد،اگر اينجا تا شب دوام بياوريم مشكل عمليات حل مي شود! » بي سيم كه قطع مي شود گوينده تازه به يادش مي افتد كه بي سيم زده بود تا آقا مهدي را براي آمدن به اين طرف ترغيب كند.
كنار بي سيم نشسته ام و اتفاقات آن سوي آب را از طريق بي سيم پيگيري مي كنم. دوباره از قرارگاه با آقا مهدي تماس مي گيرند،صدايي كه آن سوي بي سيم صحبت مي كند به صداي برادر« عزيز جعفري»كه از فرماندهان قرارگاه است شبيه است.
-شما آنجا چكار مي كنيد؟ برگرد عقب!
لحن آن سوي بي سيم به ناراحتي آغشته است. آقامهدي به آرامي جوابش را مي دهد.
- چشم!
ارتباط قطع مي شود و لحظاتي بعد دوباره بي سيم به صدا در مي آيد.
- پس چي شد؟ بيا اين طرف آقا مهدي. يكي از بچه ها رامي فرستيم ترا توجيه كند.
- لحن آقا مهدي مثل دفعه قبل آرام نيست.
- ما خودمان مي دانيم چكار مي كنيم.
- آخر شما آنجا چكار مي كنيد؟
- برادر تكليف من اين است كه با بسيجي ها در خط باشم و حالا هم دارم به تكليف خودم عمل مي كنم. (15)
□ حاجي بشر دوست و برادر عزيز جعفري فرماندهان قرارگاه در بي سيم مي خواهند كه مهدي را به عقب بياوريم. پيام قرارگاه را بوسيله بي سيم به آقامهدي مي رسانم ولي خبري نمي شود. سوار قايق مي شوم و به آن سوي دجله مي روم، تا مرا مي بيند عصباني مي شود.
- مگر من به تو نگفتم كه نبايد به اين طرف بيايي؟تو اينجا چكار مي كني برگرد برو آن طرف!
چنان عصباني مي شود كه از يادم مي رود براي چه به آنجا رفته ام و به اين طرف برمي گردم. براي برگرداندن آقا مهدي به شرق دجله،قرارگاه به احمد كاظمي كه از دوستان نزديك آقامهدي است متوسل مي شود احمد در بي سيم آقامهدي را صدا مي كند و آقامهدي برخلاف انتظار بي سيم را جواب مي دهد.
- آقامهدي! تصميمات جديدي گرفته شده،بايد با شما صحبت كنم، بيا اين طرف،كار زيادي داريم…آخه تو آنجا چكار مي كني؟
صحبت احمد كاظمي كه تمام مي شود صداي خسته آقا مهدي از پشت بي سيم اش برمي خيزد.
- احمد! اين طرف من چيزهايي مي بينم كه شما نمي بينيد، اينجا عالم ديگري است، اگر تو هم اينجا بودي،هميشه با هم بوديم،اگر مي خواهي با هم باشيم بيا اين طرف.
من گيج و منگ در اين طرف آب به صحبتهاي آقا مهدي گوش مي دهم. همه تلاش مي كنندتا او را به اين سوي آب بياورند و او به تنهايي همه را به آن طرف مي خواند. (16)
□ كنار آقا مهدي نشسته ام. عراقي ها آنقدر نزديك شده اند كه مي شود صداي پايشان را شنيد. چند نفري از آنها مي خواهند به اين طرف بيايند. براي همين نارنجكي را بدست مي گيرم و ضامن اش را مي كشم و به آن طرف پرتاب مي كنم نارنجك با صداي مهيبي منفجر مي شود و صداي داد و فرياد چند نفري به هوا مي خيزد. آقا مهدي مي گويد« نارنجك را آن طور پرتاب نمي كنند. بلند شو دو تا نارنجك بياور» برمي خيزم و به دنبال نارنجك مي روم. قحطي مهمات است. هيچ جا نارنجكي پيدا نمي كنم. از بچه هايي كه در پشت سيل بند نشسته اند از هر كدام يك نارنجك مي گيرم و به كنار آقا مهدي برمي گردم و نارنجكها را به آقا مهدي مي دهم.
- بلند شو تيراندازي بكن!
نمي دانم مي خواهد چكار كند، ولي جرأت پرسيدن هم ندارم. اسلحه را آماده مي كنم و بر مي خيزم. دستم روي ماشه كه مي رود گلوله ها به سرعت از لوله مي گذرند و درفضا پخش مي شوند. زير آتش من وچند نفر از بچه ها آقا مهدي بر مي خيزد و به آن طرف سيل بند مي رود و روي زمين مي خوابد، سر مي دزديم تا خشابهايمان را عوض كنيم و عراقي ها برمي خيزندو به سوي ما تيراندازي مي كنند. در همين لحظه آقا مهدي ضامن نارنجكها را مي كشد و به سوي عراقي ها پرتاب مي كند. با انفجار نارنجكها ما دوباره تيراندازي مي كنيم و آقا مهدي به سوي ما برمي گردد. بي سيم صدا مي كند.« بگوش» مي شوم. از قرارگاه هستند، آقا مهدي صحبت نمي كند. از قرارگاه مي گويند دست و پاي مهدي را ببنديد و به عقب بياوريد، من جرأت چنين كاري راندارم. به التماس مي افتم« ترا به ابولفضل بيا برو عقب.» ولي توجه نمي كند. (17)
□ در يك محدوده 200 متري درمحاصره كامل هستيم. اسلحه اي برمي دارم و به سراغ آقا مهدي مي روم. درگيري شروع شده و دشمن از همه سو فشار مي آورد. به كنار آقا مهدي كه مي رسم، مي بينم نشسته و خشابش را پر مي كند. با عصبانيت خشاب را از دستشان مي گيرم و در حالي كه بغض گلويم راگرفته فرياد مي زنم.
- شما لازم نيست اينجا بمانيد،ما اينجا هستيم و مقاومت مي كنيم. شما با اين قايق برويد.
- جمشيد! الان وقت جنگ است برو…برو به بچه ها بگو همه اسلحه بدست بگيرند و با دشمن مقابله كنند.
- شما نه! ما خودمان هستيم.شما برويد.
- نه جمشيد! من با اينها آمده ام و اگر قرار باشد برگردم با اينها بر مي گردم.
مستأصل مي شوم. مهدي با سماجت مي خواهد بماند وكاري از دست ما ساخته نيست، برمي گردم تا با كمك بچه ها جلوي هجوم دشمن را از سمت گلوگاه بگيرم. (18)
- بيا آرپي جي را بگير برويم دشمن را نابود كنيم.
آرپي جي را از دستش مي گيرم و دوباره التماس مي كنم كه « ترا به جان امام شما به عقب برگرديد» مي گويد:
- اگر «حال داري بيا با دشمنان اسلام بجنگيم.
دوربين را به دست من مي دهد و اشاره مي كند كه نگاهشان كنم. با دوربين نگاه مي كنم، همه جا پر از دشمن است براي 20 نفر بيش از سه چهار گردان نيرو در آن اطراف آرايش گرفته اند و به پيش مي آيند. وقتي برمي گردم تا دوربين را به آقا مهدي بدهم، مي بينم آقا مهدي بي هوش افتاده است و زير لب زمزمه مي كند. نزديك مي شوم« آقا مهدي با مولاي خود صحبت مي كند!!» علي اكبر كاملي را صدا مي كنم تا مي رسد و آقامهدي را با اين وضع مي بيند هر دو گريه مان مي گيرد. چقدر با ادب صحبت مي كند، چقدر بامعرفت است، آقا مهدي.نمي توانم جلو خودم را بگيرم قطره هاي اشك بي اختيار مي ريزد و ازاينكه از خلوت معنوي آقا مهدي نصيبي برده ام سر از پا نمي شناسم…
لحظات معنوي خلوت انس به پايان مي رسد و آقامهدي به هوش مي آيد.ديگر مي دانم كه اينجا كربلا است و امروز عاشوراي مهدي است. در حالي كه چشمانم پر از اشك شوق است مي گويم.
- آقا مهدي ! ترا به جان شهدا اگه شهيد شدي دست ما را هم بگير! حلالمان كن. شفاعت كن ما را آقا مهدي .
- برادر اوهاني!شما تو سياست دخالت نكنيد.شهيد شدن و شهيد نشدن هر دو دست خداست.
آقامهدي جيب هاي اوركتش را خالي مي كند و هر چه نقشه و مدارك دارد به دجله مي اندازد و به كاملي نهيب مي زند« با عقب تماس بگير و بگو نيرو بفرستند»و علي اكبر دست بكار مي شود. لحظه به لحظه محاصره تنگ تر مي شود و ديگر هيچكس به بازگشت فكر نمي كند. (19)
□ علي اكبر! برو به نيروهايي كه در سمت شهرك هستند بگو چند نفرشان بروند بالاي تپه، عراقي هامي آيند و وارد خط ما مي شوند.
به سرعت خود را به نزديكي شهرك مي رسانم و پيام آقامهدي را به بچه ها مي گويم و دوباره به كنارشان برمي گردم.آرپي جي رابراي شليك آماده مي كند تامتوجه برگشتنم مي شود مي گويد.
- علي اكبر برو به جمشيد سري بزن ببين در چه وضعي است؟
- تا من به طرف گلوگاه كه برادر نظمي در آنجا است قدم تند مي كنم، آقامهدي هم آرپي جي رابه روي دوش مي گيرد و از سيل بند بالا مي رود. نمي دانم چرا مي خواهد همه را دست به سر كند و دور برش راخلوت نمايد. هركس را به بهانه اي به دنبال كاري مي فرستد…
هنوز آقا مهدي فاصله اي نگرفته ام كه صداي گلوله اي برمي خيزد.براي خودم هم عجيب است كه در ميان آن همه صداي تيراندازي، صداي گلوله اي بر جا ميخكوبم مي كند. دلم فرو مي ريزد و آرزو مي كنم خمپاره اي در آغوشم منفجر شودولي گلوله به مقصدنرسد. دلواپس پيشاني آقا مهدي هستم،مي دانم كه پيشاني بلندش شامه تمامي اسلحه ها را تحريك مي كند… صداي شليك هنوز در هزار توي ذهنم تكرار مي شود.
دل به دريا مي زنم و سر بر مي گردانم. فرمانده لشكر عاشورا با فرقي شكافته به قتلگاه افتاده است.احساس مي كنم آسمان بر سرم خراب شده و پاهايم قدرت حركت ندارد…تا به خود بيايم چند نفري اطراف آقا مهدي رامي گيرند و بر روي دست، به سوي قايقي كه در آن نزديكي است مي رسانند. قايق خود را به آب مي سپارند. (20)
□ آخرين گلوله ها راشليك مي كنم. مي نشينم و به دنبال خشاب ديگري مي گردم.كناره آب تعدادي كارت شناسايي توجهم را جلب مي كند. كارتها به نظرم آشناست. يكي را به دست مي گيرم. كارت شناسايي علي اكبركاملي است. علي اكبر بي سيم چي آقامهدي است. ضربان قلبم سرعت مي گيرد با دستپاچگي بي سيم چي را به سمت محلي كه آقا مهدي آنجاست مي فرستم« برو ببين آنجا چه خبره؟» تند و تيز مي رود و برمي گردد.
- آقامهدي تير خورده!…
ميان زمين و آسمان رها مي شوم، چشمهايم سياهي مي رود، دجله به روي سرم مي چرخد و صداي بي سيم درگوشم تكرار مي شود« آقامهدي تير خورده! عليرضا تند رو مي خواهد با قايق آقامهدي را به عقب برساند…»
به روي دجله نگاه مي كنم. قايق به تندي از مقابل ما مي گذرد. عليرضا به چالاكي سرش را خم كرده و قايق هدايت مي كند در يك لحظه به ياد مي آورم كه گلوگاه در دست عراقي هاست و قايق درست به همان سمت مي رود…
همه به كناره آب جمع شده ايم و با داد و فرياد، عليرضا را صدا مي زنيم ولي صداي ما در شدت آتش دشمن گم مي شود. عراقي ها به بالاي سيل بند آمده اند و همه به سوي قايق تير اندازي مي كنند، همزمان دهها آرپي جي به سوي قايق شليك مي شود و در هاله اي از انفجارها، پيكر زخمي سيدالشهداي لشكر عاشورا بدرقه مي شود. (21)
□ خود را باخته ام. اين سوي دجله پريشان و سرگردان به اين طرف و آن طرف مي روم. ميخواهم هر چه دارم فرياد بزنم.
به آب خيره مانده ام كه موتوري دركنارم ترمز مي كند. احمد كاظمي است. ازموتور پياده مي شود و به سرعت خود را به قايقي كه در ساحل دجله پهلو گرفته مي رساند. به سرعت به سمتش مي روم.
- كجا؟!
- مي روم پيش آقامهدي!
عصبانيتم را فررو مي خورم، دستش را مي گيرم و از قايق پياده اش مي كنم« كمي صبر كن با هم مي رويم!» به گوشه اي مي برم و خبر رامي گويم. وامي رود، نمي تواند باور كند.ولي اشك،چشمانش را تسخير مي كند و مي انديشد كه بسيار دير رسيده است. (22)
□ قايق ازميان گلوله ها راهي براي خود مي يابد و پيش مي رود سكان در دست عليرضا تندرو است. پيكر زخمي آقامهدي رادر گوشه اي از قايق خوابانده اند، خون از پيشانيش مي جوشد و سرازير مي شود. شعاعي از نور كمرنگ غروب آفتاب اسفند ماه جلوه ديگري به چهره آقا مهدي داده است.
زخمي هستم ولي همه فكرم،پيش آقامهدي است. بعيد مي دانم مرغ از قفس پريده باكري دوباره به حصار قفس برگردد و زخمي كه پيشانيش راشكافته التيام يابد. لبهايش مترنم است،سرودي را زمزمه مي كند با اينكه در زير آن آتش شديد فرصتي براي شنيدن نيست،ولي به لبهايش چشم مي دوزم و به آخرين سرودش گوش مي سپارم.
- الله والله …الحمدلله،الله ولله…الحمدلله
هر چه برشدت آتش افزوده مي شود صداي آقامهدي هم بلندتر مي شود،لختي مي گذرد…صداي او در جهان نيست. چنان است كه گويي زمين و آسمان سكوت كرده اند تا به آواز او گوش بسپارند…
جز غبار و دود چيزي به چشم نمي آيد. در يك لحظه قايق در ميان چندين انفجار بالا و پايين مي رود. سر مي دزدم و تندرو قايق را سالم از معركه مي گذراند.
ناگهان نگاهم روي سيل بند كنار گلوگاه ثابت مي ماند. عراقي ها روي سيل بند آمده اند و به سوي تنها قايق روي آب شليك مي كنند. هنوز چشم از سيل بند برنداشته ام كه آر پي جي زنها دوباره شليك مي كنند و قايق راهاله اي از آتش به ميان مي گيرد، صداي آقا مهدي اوج گرفته و بلند مي شود.
-الله والله …الحمدلله
بال در بال آقا مهدي پرواز مي كنيم، اوج مي گيريم و …از بالا، زمين چون گوي كوچكي از چشم ناپديد مي شود. از آسمان به پيشواز مي آيند و بوي بهشت مي وزد. آقامهدي در ازدحام بال ملائك ناپديد مي شود و من در وسط آب فرود مي آيم…
روي دجله غوطه ورم. موج انفجار آرپي جي، به داخل آب پرتابم كرده است. دست وپا مي زنم و خود را روي آب نگه مي دارم.لاشه قايق غروب عاشورا است! امام در وسط ميدان تيرباران مي شود، خيمه ها مي سوزد،خورسيد در گودالي غروب مي كند و از دور صداي نوحه مي آيد: (23) سس يتدي عالمينه حسين امتحان ويرور
عين الحياتي گورديله لب تسنه جان ويرور
آفاقه دوسدي ولوله افلاكه غلغله
بولجك نشان، حسيني خداي جهان ويرور
گوتدي حجاب و پرده ني ستار عشق اوزي
عشقه فضاي قد سده شرح و بيان ويرور
ايستر بولونديره جبروت اهلنه تمام
بير بنده يه بو قدر نيه عز و شأن ويرور
باشي آچوق گلوب يره اول دم امين وحي
گور سونله دشمني اونا هيچ بير امان ويرور؟
گوردي نه جدينه قويور حرمت، قليجان
نه بير دقيقه فرصت اونا اوخ وران ويرور
نه رحم ايدور يارالارينه شاميان باخور
نه سواونا، سوسوزدي گورور كوفيان ويرور
بيله خيال ايتمه كه بير جبرئيل دور
گلمشدي شاه دين گوره،نه نوع جان ويرور
دولمو شدي كربلا چولي سبو حيانيله
بيلسون نه امتحاندي شه انس و جان ويرور
دورمو شدي انبيا هامي حيران باخورديلار
گورديله بير يارالي عجب امتحان ويرور
سو يوخ نماز و قتيدي قان دستماز آلوور
دوح القدس دوروب قاباقندا اذان ويرور
عيسايه دم ويرن نفس وا پسينيده
دم جبرئيله گاهي عيان، گاه نهان ويرور
هر اوخ گلور اوزي دوزه لور باغرينا باسور
اوزسينه سين قاباقه ويرور، اوخ كي يان ويرور
بير،بير ائدير اشاره سوسوز جان ورنلره
قربانلارين مناي محبتده سان ويرور
عرض ايلير خدا هامي عهديم تمام اولوب
نقصان عهددن باشنا چوخ تكان ويرور
يعني حبيب لم يزليم بير بو باش قالوب
چوخ دردسر حسينه بوبار گران ويرور (24) …
□جزاير مجنون، به نقطه تقابل لشكر اسلام و دشمن بعثي تبديل شده بود. روزي نبودكه دشمن فشار نياورد. و روزي نبود كه پوزه اش به خاك ماليده نشود. براي همين آقا مهدي دو روز در ميان به جزير ه مي آمد و انجام بعضي كارها را خود به عهده مي گرفت گرچه ما را به عنوان فرمانده گردان در آنجا داشت.
زير آتش شديد دشمن، به يك يك سنگرها سر مي زد و پاي صحبت تمام بسيجي ها مي نشست. يكي مي گفت: « اگر مي شد به خط غذاي گرم بياورند چي مي شد؟» يكي مي گفت«آقا مهدي براي بچه ها كتاب بياوريد» ديگري تقاضا مي كرد كه به همراه آقا مهدي عكس بگيرد و او ساده و بي ريا زير آتش دشمن در كنار بسيجي ها مي ايستاد و آنها عكس مي گرفتند.
صحبت عكس كه مي شد ورد زبانش بود« من قبلأ به عكس يادگاري علاقه اي نداشتم ولي حالا اگر با شهدايي كه با هم بوديم و به هم علاقه مند، حداقل عكس شان را داشتم خوب بود» به سنگر بر مي گشتيم توصيه هايي مي كردو پيگير بود تا به انجامش برسانيم؛ مي گفت:« اينجا كه هستيد، سعي كنيد از مشكلات بسيجيها مطلع شويد و در حل آن بكوشيد».
به تازگي، سنگرهاي بتوني هلالي شكل ساخته بودند كه براي استفاده در جزيره خيلي مناسب بود. آقا مهدي مرا مأمور كرده بود سريعأ برآورد هزينه كنم تا به تعداد لازم از آنها تهيه شود. اگر مي گفتم« آقا مهدي اين سنگرها هزينه بالايي دارند» مي گفت:« اگر ميليونها تومان هزينه شود تا قطره خوني از بيني يك بسيجي به زمين ريخته نشود ارزش دارد. قدر اين بسيجي ها را بدانيد. ما نوكر اين بسيجي ها هستيم». (25)
□ بالاي دكل ديدباني نشسته بودم و تحركات دشمن را زير نظر داشتم كه آقا مهدي بالاي دكل آمد. بعد از سلام و احوال پرسي،«خسته نباشي!» گفت و به پشت دوربين رفته و مدتي به عقبه دشمن نگاه كرد و سپس در كناري نشست و گفت:
- مؤمن! كاري كه شما در اينجا انجام مي دهيد بسيار با ارزش و با اهميت است، از روي گزارش كار روزانه شماست كه قرارگاه برنامه هاي عملياتي را طرح ريزي مي كند… به كارتان اهميت بدهيد و دقت بيشتر بكنيد.
آقا مهدي بعد از اينكه و ضعيت تحرّكات دشمن را از من پرسيد دكل را ترك كر د و به طرف يكي از سنگرها رفت.
يكي از ديدبانها مي گفت:« زماني كه من د ر دكل بودم موقع اذان كه مي شد، آقا مهدي به بالاي دكل مي آمد و در آنجا اذان مي داد بي آنكه كسي او را بشناسد. (26)
□ خورشيد مي رفت تا در پشت نيزار غروب كند، شفق به سرخي نشسته بود و جز صداي وحشي انفجارها كه پي در پي به گوش مي رسيد صدايي برنمي خاست، دشمن تصميم گرفته بود كه به هر نحوي شده جزاير را از دست ما بگيرد و لشكر عاشورا هم مأموريت داشت تا به هر نحوي كه هست جزاير را حفظ كند.
از قرارگاه اطلاع داده بودندكه به احتمال زياد امروز كمين مركزي مورد حمله قرار خواهد گرفت و ما آماده مي شديم تا وسايل و امكانات لازم را به كمين منتقل كنيم. گوني هاي خاك، مهمات. آذوقه و وسايل ديگر را به داخل قايق برده و منتظر سكاندار بوديم تا به طرف كمين مركزي حركت كنيم كه آقا مهدي سوار بر تويوتا سررسيد و يك راست به طرف قايق رفت و سوار شد.
- مؤمن! سكاندار قايق كجاست؟
- آقا مهدي! ما منتظر سكاندار هستيم و قرار است به كمين مركزي برويم.
- نه…امروز هيچكس به كمين نمي رود…احتمال دارد دشمن حمله كند…وسايل را من خودم ميبرم.
سكاندار رسيد و قايق را روشن كرد. چند نفر از ما، خواستند كه سوار شوند. آقا مهدي مخالفت كرد و نگذاشت. ما هر چه كرديم ايشان اجازه نداد و قايق حركت كرد. هر چه قايق از ما دور مي شد نگراني ما نيز زيادتر مي شد. (27)
□ پائيز سال 63 بود، من به همراه اكيپي از اطلاعات عمليات لشكر،براي شناسايي و آماده سازي منطقه اي در شمال عراق به غرب كشور اعزام شده بوديم. سختي هاي مأموريت ، دوري از بچه هاي لشكر، احتمال شروع عمليات اصلي و عدم حضور ما در آن عمليات، بچه ها را از پا انداخته بود. تا اينكه نامه اي از آقا مهدي رسيدو بچه هاي اكيپ را جمع كردم و نامه را برايشان خواندم:
باسمه تعالي
برادر اكرمي
سلام عليكم ؛
ان شاء الله كه حال همه برادران خوب باشد و به حمدالله مشغول كارهايتان باشيد. موقع رفتن شماها نتوانستم چند كلمه و صيت نموده و بدرقه نمايم. ولي به برادر كبيري سپرده بودم كه مطالب را بگويد. خداوند از مؤمن اداي تكليف را مي خواهد، نه نوع كار و بزرگي و كوچكي آن را .
فقط اخلاص و باديد تكليفي به وظيفه توجه كردن . لذا شما همه برادران بايستي انشاء الله آنجا پيگير كارها باشيد و در هر فرصت مناسب ( از نظر جوي ) هم كه پيش مي آيد دقت و سرعت در كارهايتان بدهيد. وظيقه شما همچون استقرار در تنگه احد است.
اميد است با توجه به تاريخ اسلام هيچ گونه خداي نكرده سستي و تحليلهاي فكري و غيره و شنيدن اخبار حتي عمليات در جاهاي ديگر، شما را سرد نكند. با قوت و دقت بايستي كارها را انجام دهيد تا هر لحظه كه ما پيش شما آمديم، كارهارا آماده كرده باشيد. فرصت خوبي است كه با خداوند متعال بيشتر ارتباط نماييد و كسب معنويت از منبع فياضش نماييد. التماس دعا دارم و توفيق همگي را از خداوند متعال خواهانم. حتي اگر خبر شهادت ما ها را هم آوردند شما را وصيت مي كنم كه جدي كارهايتان را انجام بدهيد، به همه برادران هم بگوييد جنبه احتياط را در رفت و آمدهاي جاده ها بكنند تا خداي نكرده سانحه اي از نظر كمين و رانندگي پيش نيايد. حتمأ در رفت و آمدها بنزين، وضعيت خودروها و غيره خودتان را قبل از حركت كنترل كنيد و هر دفعه سفارش لازمه را به راننده بسپاريد، در استفاده از خودروها مراقب كنيد كه بطور شايسته نگهداري شود.
در دعاها حقير را فراموش ننمائيد
به اميد زيارت كربلا
باكري 18/10/63 خواندن نامه كه به پايان رسيد سكوت بر جمع كوچك ما حاكم شد و از فرداي آن روز كار با سرعتي بيشتر ادامه يافت. (28)
□ آقا مهدي به گردان امام رضا (بهداري) مأموريت داده بود« پد» براي استقرار اورژانس دو سنگر شش متري احداث كنند.
لشكر خود را براي عملياتي ديگر آماده مي كرد و آقا مهدي مي خواست در نزديكترين نقطه به منطقه درگيري سنگرهاي اورژانس مستقر شود تا مجروحين سريعأ مداوا شوند.
چند روزي بودكه كار احداث سنگرها شروع شده بود ولي كار به كندي پيش مي رفت، پدها وضعيتي داشتند كه اطرافش را آب فراگرفته بود و براي احداث سنگر راهي جز استفاده از سوله نبود. نصب سوله ها كه تمام شد. كاميونها شبانه خاك را از بيرون جزيره مي آوردند و روي سوله ها را با خاك مي پو شانديم. به علت پروازهاي شناسايي هواپيما و دكل هاي بلند ديدباني دشمن، قسمت اعظم كار شبانه انجام مي گرفت. گرما وهواي شرجي جزيره هم بر اين مشكلات اضافه مي كرد.
بعد از چند روز تلاش شبانه روزي برادران گردان، سوله ها آماده شد و استقرار وسايل اورژانس در سنگر آغاز گرديد. بيرون سنگر ايستاده بودم و به سوله ها نگاه مي كزدم. سنگرها زير تلي از خاك پنهان شده بود و ديگر هيچ انفجاري را ياراي از پاي انداختن آنها نبود. دو سنگر شش متري براي اورژانس بد نبود و مي توانست در شب عمليات جاي راحت براي مجروحين باشد. در اين فكرها بودم كه از دور آقا مهدي را ديدم. به سوي ما مي آمد…
بعد از سلام و احوال پرسي براي ديدن سنگرها از ايشان دعوت كردم و در كنارش به طرف سنگرهاي اورژانس به راه افتادم. آقا مهدي سوله ها راكه ديد، دست مريزادي گفت و وارد يكي از آنها شد.
- برادر اسماعيل!… خيلي خوب شده، خدا به همه تان اجر بدهد…امروز يكي از سوله ها را به يگان دريايي تحويل مي دهيد تا از فردا مستقر شوند!
فكر كردم شوخي مي كند، ولي بعيد به نظر مي رسيد. ناراحت شدم. يك هفته شبانه روز كار كرده بوديم تا سنگرها آماده شده بود و حالا آقا مهدي مي خواست سنگر آماده را تحويل يگان دريايي بدهيم. گرچه نمي خواستم بر خلاف نظر آقا مهدي عمل كنم ولي اگر سنگر را هم تحويل مي دادم فردا بايد زير آتش دشمن مجروحان را مداوا مي كرديم. براي همين گفتم:
- آقا مهدي ! ما يك هفته است اينجا جان مي كنيم، اگر يگان دريايي سنگر مي خواهد خودش بيايد و سنگر بزند.چه كسي در شب عمليات جواب تلف شدن مجروحين را مي خواهد بدهد.
- برادر جبارزاده!…به هر حال بايد يكي از سنگرها را تحويل يگان دريايي بدهيد.
- ما تحويل نمي دهيم!…اگر قرار باشد سنگر را تحويل دهيم روي ما حساب باز نكنيد…ما نمي توانيم با اين وضع كار كنيم!
آقا مهدي سرش را به زير انداخت و حرفي نزد. مدتي كه گذشت سربلند كرد و گفت:
- برادر اسماعيل! كمي بيا نزديك.
تعجب كردم،آقا مهدي قصد چكاري داشت؟ با ترديد نزديك شدم آقا مهدي دستش را دور گردنم انداخت وصورتم را بوسيد و سپس به آرامي زمزمه كرد« سنگر را مي دهي ؟»
دلم فرو ريخت، بغض گلويم را گرفت، دلم مي خواست گريه كنم ولي آقا مهدي منتظر جواب من بود. بي اختيار پاسخ دادم:
- آقا مهدي سنگر كه چيزي نيست شما از ما جان بخواهيد…هر دو سنگر را هم بخواهيد ما حرفي نداريم مي رويم دوباره سنگر ديگري مي سازيم نشد مي رويم چادر مي زنيم…
- نه آقا اسماعيل ! اگر يكي از سنگر ها را به يگان دريايي بدهيد كارشان راه مي افتد. (29)
□ فاصله زياد دشمن با (پد 5) جان مجروحان را به خطر مي انداخت. علاوه براينكه، اين فاصله را هم آب و نيزار فراگرفته بود و اين، انتقال مجروحان را با مشكلاتي روبرو مي كرد. آقا مهدي مدتها دراين فكر بود كه بتواند در فاصله مابين « پد5» كه اورژانس بهداري در آن قرار داشت و خط دشمن در وسط آب، پست امدادي ايجاد كند تا در ميان آب جايي باشد كه مجروحان در آنجا سر پايي پانسمان و به عقب منتقل شوند.
يك روز به دنبالمان فرستاد و من به همراه برادران نظرزاده و دكتر جبارزاده به خدمتش رفتيم.
خودش طرحي را آماده كرده بود كه به ما داد و از فرداي آن روز ساختن پست امداد شروع شد. زير هرم سوزان آفتاب جنوب كار به پيش مي رفت و مراحل پاياني آماده شدن پست امداد در حال انجام بود. پست امداد، طوري طراحي شده بود كه بر روي آب مستقر شود و قابليّت جابجا شدن داشته باشد. آقامهدي آمد و پست امداد را ديد.
- خوب نيست، وسايل خيلي زياد است…سنگين هم است…مي رود زير آب …كمي از وسايل را برداريد.
دوباره روز از نو روزي از نو…كار تمام شده بود كه آقا مهدي آمد و نگاهي به پست امداد كرد و در حالي كه پا به پاي ما راه مي رفت گفت:
- آقا طيب! …اگر چيزي بگويم ناراحت كه نمي شويد؟
- چرا ناراحت بشويم آقا مهدي!
- خرابش كنيد، اين روي آب نمي ماند…مي دانم كه حالا داريد تو دلتان به من فحش مي دهيد ولي چاره ديگري نيست.
آقا مهدي اگر مي گفت«بميريد» ما افتخار مي كرديم كه آقا مهدي ما را لايق ديده و از ما خواسته كه به خاطرش بميريم ولي حالا او مي گفت…در حالي كه چشمهايش از اشك پر شده بود گفتم:
- آقا مهدي! اين چه حرفي است، اگر شما صد بار هم از ما بخواهيد كه اينكار را از نو شروع كنيم ما حرفي نداريم.
- نه آقا طيب!…شما در زير آفتاب اين پست امداد را سه بار ساخته ايد و هر سه بار من آمده ام و يك كلمه گفته ام « خرابش كنيد و يكي ديگر بسازيد…» تحمّل شما هم حد و حدودي دارد.
آقا مهدي خيلي ناراحت بود، مستقيمأ به روي ما نگاه نمي كرد. در حالي كه از خدا مي خواستيم كه ايشان از ما چيزي بخواهند و ما بتوانيم در راه اسلام كاري انجام دهيم تا ايشان خوشحال شوند. (30)
- □ ساعت پنج بعداز ظهر، قرار بود من و دكتر جبارزاده به همراه آقا مهدي براي توجيه منطقه عملياتي به جلو برويم. آقا مصطفي مولوي رفته بود تا قايق را بياورد. سرپا ايستاده و منتظر بوديم تا آقا مصطفي بيايدو حركت كنيم.
در محوطه پد قدم مي زديم كه آقا مهدي متوجه وضعيت غير بهداشتي سنگرها شدند و به طرفشان حركت كردند. من و دكتر از دور نگاه مي كرديم.
خجالت مي كشيديم كه فرمانده لشكر زباله هاي ما را جمع كند مي خواستيم برويم و نگذاريم امّا مي دانستيم كه زير بار نميرود هيچ ، عصباني هم مي شود. براي همين آستين هايمان را بالا زديم و به كمكش رفتيم. كمي از محوطه را تميز كرده بوديم كه آقا مهدي از بين آشغا لها يك بسبه صابون پيدا كرد.
- ببنيد با بيت المال مسلمين چه مي كنند؟ …مي دانيد اينها را چه كساني به جبهه مي فرستد؟…مي دانيد از پول چه كسا ني اينها تهيه مي شود؟…چه جوابي به خدا داريد؟
خيلي عصباني بود من، تا به حال آقامهدي را اين چنين عصباني نديده بودم، صورتش برافروخته شده بود و مرتب زير لب تكرار مي كرد« نمي توانيم جواب خدا را بدهيم!» دكتر كه ديد آقا مهدي خيلي ناراحت شده است به من اشاره كرد تا بسته صابون رااز جلو چشم آقا مهدي دور كنم.
- صابونها رابه داخل يكي از سنگرها گذاشتم، وقتي برگشتم گروه پاكسازي ما به سنگرهاي يگان دريايي رسيده بود. اطراف سنگرها پشته هايي از زباله جمع شده بود و وضعيت پد خيلي آشفته به نظر مي رسيد. آقامهدي،به طوري كه ديگران هم بشنوند زير لب زمزمه مي كرد« ايها المؤمنون! النظافة من الايمان، اي مسلمانان! النظاقة من الايمان» يك باره مثل آنكه چشمش به چيز گران قيمتي خورده باشد به كنار يكي از سنگر ها رفت. دستش را برد و از ميان زباله ها يك قوطي حلبي را بيرون آورد.
- آقا مهدي قوطي را بدست گرفته بود و به سوي ما مي آمد.
- اين چه وضعي است؟…چرا كفران نعمت مي كنيد؟…چرا كوتاهي مي كنيد…مسؤول اينجارا پيدا كنيد …مسؤول اينجا كيه؟ بياد جواب بدهد!
دستپاچه شده بوديم، نمي دانستيم آيا واقعأ يك حلبي خرما ارزش اين همه عصباني شدن را دارد يا نه ؟ يكي از بچه ها رفت تا مسؤول سنگر را پيدا كند، آقا مهدي سر نيزه خواست، سر حلبي را باز كرد و همزمان آنها رسيدند.
- مؤمن! اين خرما در ميان زباله ها چه مي كند؟ اينها را چرا انداختيد اينجا…
مسؤول سنگر بي خبر از همه جا سخن آقا مهدي را قطع كرد و گفت:
- آقا مهدي اين خرماها خراب شده بود…نمي توانستيم بخوريم.
آقا مهدي با سر نيزه سر حلبي را بلند كرد:
- كو؟…كو خراب شده…بيا نشان بده ببينم!
سپس با سر نيزه قسمتي از خرماها را كه با آشغالها قاطي شده بود جدا كرد و بقيه را بعد از شست و شو به دست من داد.
- آقا طيب! …اينها را ببر بگذار تو سنگر، خودم با اينها قي ساوا (31) درست مي كنم.
بسته خرما را گرفتم و به سوي سنگر راه افتادم. به دنبال من آن برادر نيز از آقا مهدي عذر خواهي كرد و از آنجا دور شد.
برگشتني ، ديدم آقا مهدي، دكتر و چند نفر ديگر مشغول جمع آوري آشغالها هستند. آقا مهدي تا مرا ديد قد راست كرد و گفت:
- آقا طيب! اگر ما بدانيم كه اينها را چطوري به ما مي فرستند، اگر بدانيم اينها را بيوه زنها ، مادران و فرزندان شهدا از روزي خود مي زنند و به جبهه مي فرستند اين طوري نمي كنيم…خدا شاهد است اگر تو و اين دكتر كه مسؤول بهداشت و بهداري لشكر هستيد اينجا نبوديد بقيه خرماها را هم مي شستم و با خود مي بردم!
حلبي خرمايي كه آقا مهدي پيدا كرد ظاهرش چنان بود اگر من مي ديدم شايد هيچ توجه اي به آن نمي كردم. ولي آقا مهدي از خرماهاي خراب آن هم نمي توانست بگذرد.
آقا مصطفي آمده بود، آماده شديم تا براي توجيه منطقه به جلو برويم در حالي كه به طرف قايق مي رفتيم آقا مهدي گفت:
- آقا طيب! خدا خيلي مهربان است. ما اينجا مدتي به خاطر خداكار كرديم علاوه براينكه درآن دنيا اجرش را مي دهد در اين دنيا هم اجرش را پيشاپيش مي دهد.
متوجه منظور آقا مهدي نشدم براي همين پرسيدم« اجري كه در اين دنيا داد چه بود؟!»
- طيب مگر نفهميدي؟ پس آن يك حلبي خرما چه بود؟ آن حلبي خرما اجر و پاداش كار امروز ما بود. براي همين مي گويم خدا خيلي مهربان است حتي نگذاشت عرقمان خشك شود!
چقدر فهم ما از اتفاقات متفاوت بود و چقدر ما معمولي و سطحي فكر مي كرديم. آقا مهدي با معرفت ديگري به پيرامون خود نگاه مي كرد و براي همين كاملأ از ديگران متمايز بود. (32)
□ ماشين غذا مورد هدف آتش دشمن قرار گرفته بود و تا ساعت 12 نصف شب خبري از شام نبود، در سنگر تداركات گروهان نشسته و منتظر بودم تا اگر غذا رسيد آن را به پاسگاهها و كمين ها برسانم.
صداي راننده در ميان صداي گلوله هاي دشمن به گوش مي رسيد كه من از سنگر خارج شدم.
- مسؤول تداركات!…مسؤول تداركات گروهان!
قابلمه هاي بزرگ گروهان را بدست گرفتم و به طرف تويوتا به راه افتادم.تاغدا را بكشند، من به طرف سنگر سكاندار رفتم تا از خواب بيدارش كنم و غذا رابه پاسگا هها و كمين هاي گروهان برسانيم، هنوز چند قدمي به سنگر مانده بودكه متوجه آقا مهدي و آقا مصطفي مولوي شدم كه براي رفتن به جلو آماده مي شدند.
آقا مهدي تا مرا ديد پرسيد« برادر ! شما نگهبان هستيد؟» جواب دادم:« نه آقا مهدي مسؤول تداركات گروهانم» علت تأخير غذا را توضيح دادم و اشاره كردم كه مي خوم سكاندار رااز خواب بيدار كنم تا به پاسگا هها و كمين ها غذا برسانيم.
- بيدار كردن يك رزمنده آن هم در اين ساعت از شب گناه دارد. آنها خسته هستند و شما هم راضي نشويد سكاندار از استراحت شبانه محروم بماند…خدا شما را اجر دهد بيا راهنمايي كن تا با قايق من غذا را به بچه ها برسانيم.
با اينكه دوست داشتم مدتي هر چند اندك را همراه آقا مهدي باشم ولي كاري كه آقا مهدي از من مي خواست شدني نبود. فرمانده لشكر مي خواست كارش را ول كند و برود دنبال پخش غذا.
- نه آقا مهدي…سكاندار خودش سپرده بودكه وقتي غذا آمد بيدارش كنم…در عين حال شما كارهاي مهم تري داريد.
- نه مؤمن! كار، كار است. اجر شما در نزد خدا بيشتر از اجر امثال ماست. بگذار لااقل براي يكبار هم كه شده منهم پا به پايتان بيايم.
بالاخره با اصرارايشان قابلمه ها رابه داخل قايق برديم و به طرف خط حركت كرديم.
سكان در دست آقا مهدي بود و قايق در آبراههاي پر پيچ و خم به جلو مي رفت ومن از اينكه در كنار فرمانده لشكر بودم خوشحال بودم ولي وقتي از ذهنم مي گذشت كه آقا مهدي براي چه كاري بامن همراه شده، از خود خجالت مي كشيدم و نمي دانستم اگر فرماندهان گردان مرا با اين وضعيت ببينند بامن چه برخوردي مي كنند.
آتش دشمن همچنان مي باريد و گلوله ها گاه به گاه در آبراهه ها فرود مي آمد و آب را به سر و رويمان مي پاشيد. آقا مهدي، تا ديد من از خجالت سر به زير انداخته ام سكوت را شكست.
- برادر…شما چرا هنگام انفجار گلوله ها سر خم نمي كنيد؟
- راستش آقا مهدي ما عادت كرده ايم . از صداي قبل از انفجار تشخيص مي دهيم كه گلوله به كجا اصابت مي كند.
- از كجا اعزام شده ايد؟
- از تبريز.
- آفرين به شما رزمندگان كه چنين جسور و بي باك هستيد…در چند عمليات شركت كرده اي؟
- آقا مهدي! آنقدر زياد نيست كه ارزش گفتن داشته باشد…ولي خدا توفيق داده و در عمليات همراه رزمندگان بوده ام.
- حاضري در عمليات آينده هم شركت كني؟
- چراكه نه ! آقا مهدي! ما براي همين اينجا هستيم…در ضمن من با يكي از دوستان شهيدم كه قبل از شهادتش در لشكر با هم بوديم در علم رؤيا پيمان بسته ام كه تا رمقي در جان دارم و تا زماني كه جنگ ادامه دارد از جبهه هاي نبرد دور نباشم.
به اولين پاسگاه رسيده بوديم. ساعت يك بامداد را نشان مي داد. يك ساعت با آقا مهدي در راه هم صحبت بوديم ولي اين يك ساعت چه زود گذشته بود. بچه هايي كه براي گرفتن غذا مي آمدند با ديدن آقا مهدي دستپاچه مي شدند و همرزمان خود راخبر مي كردند و به استقبال آقا مهدي مي آمدند. گرسنگي و دير رسيدن غذا، از يادها مي رفت و هر كس با عشق و علاقه اي خاص با آقا مهدي احوالپرسي مي كرد. آقا مهدي از يك يك بسيجي ها به خاطر تأخير غذا پوزش مي خواست و بسوي پاسگاه وكمين ديگر به راه مي افتاديم. (33)
□ كار انتقال بلم ها و قايق ها به جزيره شروع شده بود. تريلرها به جهت حفظ اطلاعات ، نصف شب به جزيره مي رسيدند و بعداز انتقال قايقها به داخل آب، قبل از روشنايي صبح جزيره را ترك مي كردند.
اهميّت كار ايجاب مي كرد كه كار در زمان مشخص تمام شود. قايقها را براي استتار به ميان نيزار مي كشيديم و رويشان را با ني مي پو شانديم. كاغذ، تخته و بقيه چيزهايي كه براي محكم كردن قايقها روي تريلر استفاده مي كردندجمع آوري و پنهان مي شد و قبل از طلوع آفتاب منطقه به وضعيّت عادي برمي گشت. آقا مهدي اغلب شبها در كنار ما حاضر مي شدو به كار ما نظارت مي كرد.
آن شب، آقا مهدي روي يك تكّه پل شناور در وسط آب ايستاده بود و راننده جرثقيل را راهنمايي مي كرد تا قايق ها را به داخل آب بياندازد. صداي جرثقيل موجب شده بود كه صداي آقا مهدي به ما نرسد و براي همين آقا مهدي با صداي بلندي صحبت مي كرد و از بس به سر و رويش آب پاشيده شده بود، سراپا خيس بود. مي دانستيم كه بايد تا پايان كار خودش حضور داشته باشد و قبول نمي كند كه برود و استراحت كند. به استتار قايقها مشغول بودم كه متوجه شدم يكي به سوي من مي آيد.
- آقاي باكري شما هستيد؟
از برادران ارتشي بود، اينجا چكار مي كرد؟ گقتم:
- نه من نيستم…چه كارش داريد؟
- ما از لشكر 28 كردستان آمده ايم. با ايشان جلسه داريم. بايد سريعأ ايشان را ببنيم.
وقتي او با من صحبت مي كرد بقيه همراهانش هم آمدند از سر و و ضعشان معلوم بود كه فرماندهان لشكر هستند. بعدأ شنيدم كه در اين عمليات قرار است لشكر كردستان به عنوان پشتيبان ما عمل كند. با اشاره دست، آقا مهدي را كه داخل آب قايقها را جا به جا مي كرد به آنها نشان دادم، تعجب مي كردند كه فرمانده لشكر و استتار قايق، آن هم شب و داخل آب!
- شما همين جا باشيد…تامن صدايشان كنم.
به طرف آقا مهدي حركت كردم. فرمانده لشكر 31 عاشورا سرپا خيس روبروي من ايستاده بود. (34)
□ آقا مهدي در قرارگاه جلسه داشت و من بايد ايشان رابه جلسه مي رساندم. آقا مهدي كه سوار شدگفت:« تند برو تا به جلسه برسم»
هنوز از جزيره خارج نشده بوديم، تويوتا به سرعت پيش مي رفت. در كنار راه چند نفر بسيجي ايستاده بودند و براي ماشين دست تكان مي دادند. آقا مهدي حساسيت خاصي داشت كه راننده ها، بسيجي هارا حتمأ سوار كنند. ولي اين بار فرق مي كرد و اگر مي خواستيم معطل شويم وقت جلسه مي گدشت. پايم روي پدال گاز بود و ماشين هوا را مي شكافت و پيش مي رفت، ناگهان آقا مهدي گفت:
- مگر بسيجي ها را نديدي؟…ماشين را نگهدار.
- آقا مهدي! شما خودتان گفتيد كه با سرعت بروم تا به جلسه برسيد من براي همين نگه نداشتم.
- نه برادر! كار ما هر چقدر هم مهم باشد. سوار كردن بسيجيها از آن مهم تر است، برگرد آنها را سوار كن! (35)
□ از جزيره به طرف عقب برمي گشتم، گلوله هاي توپ و خمپاره هم مثل نقل و نبات مي باريد! هنوز راهي نرفته بوديم كه ماشين پت پتي كرد و خاموش شد. ماشين را به كنار جاده كشيدم و پياده شدم تا ببينم چه شده است.
در جاده رفت وآمد و ماشينها زياد بود و آتش دشمن هم نگراني را بيشتر مي كرد، كمي پائين تر از من يك تويوتا آمبولانس ايستاد. مي خواستم بروم بگويم« آخه تو اينجا چرا ايستاده اي؟! اينقدر اطراف جاده را مي زنند،من و تو هم شده ايم گرا» (36) ولي پشيمان شدم و به طرف موتور ماشين برگشتم. اگر زياد طول مي كشيد، امكان داشت گلوله اي درست بيافتد روي ماشين. ولي هر چه سعي مي كردم نمي توانستم راهش بيندازم. به قسمت هاي مختلف اش نگاه كردم ولي هر چه استارت مي زدم روشن نمي شد. تصميم گرفتم، بروم ببينم آيا راننده آمبولانس مي تواند كمك كند، هنوز چند قدمي نرفته بودم كه چهره آقا مصطفي را داخل آمبولانس تشخيص دادم و نزديك شدم. آقا مهدي هم داخل ماشين نشسته بود. خواستم برگردم كه پياده شدند و بعد ا احوالپرسي علت ايستادنم را پرسيدند. از قرار معلوم وقتي ديده بودند ماشين از تويوتاهاي لشكر است نگران شده و همانجا منتظر مانده بودند.
اشكال ماشين كه برطرف شد، من خداحافظي كردم و به راه افتادم و آنها هم تا پشت منطقه عملياتي پشت سرمن مي آمدند تا اگر ماشين با اشكال مواجه شد من تنها نباشم! (37)
پي نوشت :
(1) از اصطلاحات بي سيم، در مواردي كه مي خواستند شهادت كسي را خبر بدهند و دشمن متوجه نشود. ازنام يكي از شهداي معروف كه طرف صحبت او را مي شناخت استفاده مي كردند.
(2) شهيد علي اكبر كاملي
(3) محمود دولتي از فرماندهان گردان امام حسين بود كه در غرب دجله به شهادت رسيد.
(4) سرد ار جمشيد نظمي
(5) سرد ار محسن رضايي
(6) شهيد رحمت الله اوهاني
(7) نام بيمارستاني معروف در شهر اهواز
(8) غفار رستمي
(9) سرد ار جمشيد نظمي
(10) قرارگاه تداركاتي لشكر در عمليات بنه ناميده مي شود.
(11) از فرماندهان يگان دريايي لشكر عاشورا كه به همراه آقا مهدي در عمليات بدر به شهادت رسيد.
(12) غفار رستمي
(13) سرد ار جمشيد نظمي
(14) علي پور فاخري
(15) طيب شاهيني
(16) برا در حاج مصطفي مولوي
(17) شهيد علي اكبر كاملي
(18) سرد ار جمشيد نظمي
(19) شهيد رحمت الله اوهاني
(20) شهيد علي اكبر كاملي
(21) سرد ار جمشيد نظمي
(22) برا در حاج مصطفي مولوي
(23) شهيد محمد قنبر لويي
(24) از اشعار شاعر اهلبيت مرحوم كريم آقا صافي
(25) عليرضا يزد اني
(26) احمد بيرامي
(27) فريدون نعمتي
(28) عبد الرضا اكرمي
(29) دكتر اسما عيل جبارزاده
(30) طيب شاهيني
(31) قي ساوا غذايي است محلي كه به خرما و روغن درست مي شود.
(32) طيب شاهيني – دكتر اسماعيل جبارزاده
(33) محمد رضا تقي زاده توانا
(34) حميد گودرزي
(35) حميد شكري
(36) از اصطلاحات ديده باني مربوط به هدايت آتش.
(37) يداله يدي
/س