نویسنده: علی شیرازی
روزی معاویه عمروعاص و مروان بن حكم نشسته بودند.
دختر حرث بن عبدالمطلب كه سن زیادی از او گذشته بود بر آنان وارد شد.
معاویه از وی سؤال كرد:
«شما در چه شرایطی به سر میبرید؟»
او پاسخ داد: «ما در زندگی خود با هیأت حاكمهای روبرو هستیم كه كفران نعمت كردهاند و نسبت به ما بدرفتاری میكنند.
شما ظالمانه بر ما حكومت میكنید، در صورتی كه سند ولایت شما، كه خویشاوندی با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است، به نام ماست. ما به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از شما نزدیكتریم، ولی متأسفانه در حكومت شما، همانند بنی اسرائیل در میان آل فرعون به سر میبریم!»
آن گاه در خاتمه گفت: پایان امر ما بهشت و پایان كار شما دوزخ است!
عمر و عاص كه در مجلس نشسته بود، ناراحت شد و به آن بانوی عالمه اهانت كرد. وی در جواب عمروعاص گفت: «تو آلودگیِ نژادی داری! عدهی زیادی داعیهی پدری تو را داشتند و بالاخره تو را به «عاص» ملحق كردند. تو با این سابقهات، حق سخن گفتن با مرا نداری!»
بعد از عمر و عاص، مروان به وی اعتراض كرد. آن بانو، جواب تلخی هم به او داد. سپس رو به معاویه كرد و گفت: «سوگند به خدا! تو آنها را با ما چیره كردی و گرنه آنان چنین گستاخی نمیكردند!»
معاویه به آن بانو گفت: «آیا حاجتی نداری كه برآورده سازم؟»
او گفت: «من از تو حاجتی نمیخواهم.» و از دربار معاویه بیرون آمد.
معاویه پس از رفتن دختر حرث بن عبدالمطلب، روبه درباریان كرد و گفت: «اگر تك تك شما با او سخن میگفتید، وی بدون تكرار و توقف، همهی شما را ساكت میكرد.» (1)
پینوشتها:
1. زن در آیینهی جلال و جمال، ص 302.
منبع مقاله :شیرازی، علی؛ (1394)؛ زنان نمونه، قم: مؤسسه بوستان كتاب (مركز چاپ و نشر تبلیغات اسلامی)، چاپ هشتم.