جرعه جرعه شعر
نويسنده: صمد شريف سعيدي
قبر
روزي قطار عمر من از روي ريل ها
نبضم که کند شد، و فقط لخته هاي خون
پرکرد حجم بين من و سرنوشت را-
عمداً نفس نمي کشم و صبر مي کنم
تا دست روح، کاملاً از من شود جدا
شب که رسيد، مي روم و دفن مي کنم
خود را درون قبر خودم بي سر و صدا
در دست هاي قبر، ولي برف جسم من
هي آب مي شود، و زمين مي مکد مرا
قبرم شبيه حوضچه اي موج مي زند
وقتي که مي کند جسدم توي آن شنا
روحم، که نعش جسم مرا مي کشيده است
از زير بار نعش کشي مي شود رها
کيفي عجيب، در بدنم رخنه مي کند
(کيفي شبيه له شدن برف، زير پا)
مانند يک گلوله ي بي وزن، در خلاء
شليک مي شوم به سه نقطه...، به انتها!
يک شب که باد مي وزد و ردّپاي من
گرد و غبار مي شود و مي رود هوا-
از ذهن و خاطرات همه محو مي شوم
فرقي نمي کند (چه غريبه، چه آشنا).
مهدي زارعي
تا فرصتي دوباره:
تا کي تو را در عالم رؤيا ببينمت
امروز هم گذشت ولي تو نيامدي
يعني: دوباره مي شود آيا ببينمت؟
بعد از دو هفته چشم به راهي و خودخوري
بعد از دو هفته منتظري تا ببينمت
ها! راستي شنيده ام اين را که... بگذريم
اين قدر دل شکسته مبادا ببينمت!
شب را به شوق آمدنت صبح مي کنم
با اين اميد تازه که فردا ببينمت
آن قدر مي نشينم از اين کوچه رد شوي
حتي اگر گرفته و تنها ببينمت
تا فرصتي دوباره خداحافظ اي عزيز!
ترجيح مي دهم شب يلدا ببينمت.
مريم سقلاطوني
نغمه ي ماهور:
و من با دست هاي بي قرارم مي زنم تنبور
حضورت را چنان جشني به پا سازم در اين سامان
اگر در خانه ام مهمان شوي يک شب مثال نور
مشام جاده هم بوي تو دارد ماه من باشي
خرامان پاگذاري در کنارم شاد باشي حور
به من آرامشي دريايي ات را هديه کن امشب!
دلت آيينه دار من، گزند چشم جادو کور
شبي جاري شوي در استخوانم گل نشان من
جلا دارد دو چشمانت بسان دانه ي انگور
بلوغ گونه هايت مي درخشد اختر دريا!
تکان دست هايت مي نوازد نغمه ي ماهور.
محمد کاظم حميدي
اي بلند بي نشان
هر طرف که رو کنم مي توان تو را شنيد
اي بلند بي نشان! اي نشانه ي بلند
آسمان به قامتت، جامه ي حيا بريد
سرشکسته باد دل! دل شکسته باد سر
من نشسته بودم و از دل تو خون چکيد
دشمنت خميده باد- زير بار آرزو
قامتت بلند باد! اي جوانه ي اميد
صدهزار آسمان، پله پله کهکشان
اي بلند تا ابد، کي توان به تو رسيد
گرچه بي نشانه اي، سينه داغدار توست
لاله يک نشانه است از هويت شهيد.
سميه خسروي
به غير نام تو:
فانوس راه بود نگاهت، دوباره نيست
رفتي و نيست ياد تو در باورم، هنوز
باور نکرده ام که دلت سنگ خاره نيست!
زخمي تر از هميشه در اين دخمه مانده ام
در چار سمت حادثه ام، راه چاره نيست
من در حضور آينه سوگند مي خورم
در آسمان عشق تو، ابري بهاره نيست!
اين جا هجوم وحشي اندوه مي وزد.
اما سکوت کهنه ي من چارپاره نيست
شايد بلال شهر مرا خوب برده است
ديگر طنين صوت اذان در مناره نيست
دل از تمام مردم عالم بريده ام
گوشم به غير نام تو را گوشواره نيست.
علي ديرباز
سپيد و سياه:
شرمنده باز چهره ي خورشيد و ماه شد
انسان نماند و در وزش تندگورها
پيشاني سپيد زمين راه راه شد
ما را به غير ديدن گور و کفن نبود
روز و شبي که رفت سپيد و سياه شد
از دور هر دمل که صدا کرد دل ربود
نزديک شد دهل، دهن باز چاه شد
رخسار ماه را تب ما لکه لکه کرد
آن دختر نجيب چنين رو سياه شد
شستيم رخت طالع خود را در آبها
از ديگران سپيد شد از ما سياه شد.
منبع: نشريه حديث زندگي 15/ شماره شش
/س