نظريه نظام جهاني و نقد جهاني شدن ( بررسي نظريات امانوئل والرستين)
نویسنده: دکتر حسين سليمي
والرستين يکي از فعال ترين نظريه پردازان مارکسيست است که با تبيين و شرح و بسط نظريه نظام جهاني و با قرائتي متفاوت از مارکسيسم مي کوشد تا تحولات جهاني و روند جهاني شدن را در پرتو مباني نظري خاص خود تجزيه و تحليل کند. او به مانند ديگر صاحب نظران مارکسيست، کاملا منتقد جهاني شدن است و هر چند واقعيات موجود در عرصه جهاني را انکار نمي کند، اما مي کوشد تا بحرانها، تضادها و مشکلات دروني نظام را آشکار ساخته و به نقد فرايندهاي منبعث از سرمايه داري بپردازد. دامنه آثار والرستين بسيار گسترده است و موضوعات متفاوت و متنوعي در آنها مطرح شده است که همه آنها به نوعي به نظام جهاني و فرايند جهاني شدن مربوط مي شود. گرچه بررسي تمامي اين موضوعات در اين مجال اندک ممکن نيست، اما تلاش خواهد شد تا به برخي از مهم ترين آنها اشاره شود.
به نظر والرستين براي درک کامل پديده هاي اجتماعي بايد فراتر از شرح و تفسير روابط رسمي ميان متغيرها انديشيده و بتوانيم آنها را در بستر تاريخ و در چهارچوبهاي کلي نظري مورد بحث و بررسي قرار دهيم (Wallerstin,1974, p.378). منظور او از رفتن به فراسوي تفسير روابط رسمي ميان متغيرها، داوري نظري بر مبناي نگرش مارکسيستي است. وي با استفاده از مفاهيمي چون انباشت سرمايه و تضاد طبقاتي در تلاش است تا معناي خاصي را از داده هاي انبوه تجربي برداشت کرده و چهارچوب نظري خود را قوام بخشد. والرستين بر مبناي همين بينش، تاريخ را عرصه تضاد اتمي ميان نيروهاي توليد و روابط توليددانسته و معتقد است که فهم تحولات اجتماعي صرفا در بستر تاريخ امکان پذير است. تاريخ هم عرصه تحول دايمي است و هم روابطي ثابت و مستمر دارد. تاريخ، تجلي تحول دايمي جوامع و تضادهاي گوناگوني است که سرنوشت اجتماعات بشري را دستخوش دگرگوني مي سازد، اما در عين حال روندي ثابت و قواعدي تغيير ناپذير نيز در جريان تاريخ ديده مي شود. وي براي توضيح اين دو جريان از مفهوم ساختار استفاده مي کند. ساختارها به مانند مرجانهاي پيچيده روابط انساني هستند که زمانهاي طولاني به حيات خود ادامه مي دهند، ولي همين ساختار نيز متحول مي شود و پس از مواجهه با مرگ، جايگزين مي گردد. اين ويژگي تناقض نماي تاريخي است که عناصر دوام و بقاي آن خود نيز دچار دگرگوني مي شود(سليمي، 1380 ، ص 134-137).
بنابراين والرستين ضمن تأييد فوايد فراوان استفاده از داده هاي تجربي، علوم رفتاري جديد را مورد نقد و روش شناختي قرار مي دهد و معتقد است که شناخت پديده هاي اجتماعي با قالبهاي خشک و جزئي نگر علوم رفتاري به تنهايي ممکن نيست. البته آگاهي از اين نکته ضروري است که والرستين علوم اجتماعي جديد را محصول جهان بيني و نظام ارزشي جديدي مي داند که پس از انقلاب فرانسه متولد شده اند؛ به نوشته او:
پيامد اصلي انقلاب فرانسه به عنوان واقعه اي تاريخي براي اقتصاد جهاني سرمايه داري، بلوغ فرهنگي نظام ارزشي بود که با انباشت بي پايان سرمايه بيشترين همخواني را داشت. وقايع سالهاي 1789-1815 آگاهيهاي متداول سياسي را تغيير داد و تصور طبيعي بودن تغيير را بر ذهنيت عموم تحليل کرد و انتظار تکامل واقعي ساز و کارهاي سياسي نظام را در مردم ايجاد نمود. در پاسخ به اين جهان بيني جديد، قرن نوزدهم شاهد ظهور سه ايدئولوژي نظام جديد جهاني،يعني محافظه کاري، سوسياليسم و ليبراليسم و مقارن با آن، نهادينه شدن شيوه هاي تبديل اين ايدئولوژيها به واقعيت تجربي يا به عبارتي علوم اجتماعي تاريخي بود(والرستين، 1377، ص 20).
بنابراين او علوم اجتماعي جديد را نوعي تبديل ايدئولوژيهاي جديد و مدرن به واقعيت تجربي مي داند و بسياري از جدالهاي علمي دو قرن گذشته را نيز در واقع جدال بين سه ايدئولوژي رقيب مي شمرد. آنچنان که در صفحات بعدي توضيح داده خواهد شد، والرستين مفهوم ژئوکالچر يا جغرافياي فرهنگي را براي بيان زير بناي فرهنگي- ارزشي نظام جهاني سرمايه داري به کار مي برد و علم جديد را يکي از مؤلفه ها و چالشهاي اصلي آن مي خواند و معتقد است که علم جديد را يکي از مشکلات عمده اي است که براي زير پايه فرهنگي نظام جهاني به وجود آمده است. وي معتقد است با پيدايش مفهوم جديد علم، نگرش کلاسيک علمي در نظام جهاني با مشکل مواجه شده است. او به نوعي خود را هوادار علم جديد و منتقد علم مبتني بر نگرش خشک بيکن- نيوتن معرفي مي کند. او مي نويسد:
آخرين چالشي که متوجه ژئوکالچر است در مفهوم علم جديد نهفته است که خود حمله مستقيمي به قديم ترين ستون نظام جديد جهاني يعني بيکني- نيوتني محسوب مي شود... دانشمندان علوم طبيعي و رياضي دانان به زندگي در جهاني دور از «علوم انساني» و حتي دور از جنبشهاي ضد نژاد گرايي و ضد جنسيت گرايي تمايل نشان مي دهند. اينان اغلب اوقات با يکديگر گفتگو نمي کنند و از درک يکديگر عاجزند. بنابراين هنگامي که علم جديد آن طرف ديوارهاي آکادمي علوم کشف شد، به شيوه اي بسيار رمانتيک مورد تفسير قرار گرفت و بدين ترتيب قدرت ذاتي خود را در حکم ابزار تحليلي از دست داد... علم جديد ضربه مهلکي به بنيادهاي علم بيکني- نيوتني وارد آورد(والرستين، 1377، ص 26-27).
علم جديد از ننظر او پايه هاي خشک نگرش مبتني بر انديشه فرانسيس بيکن و اسحاق نيوتن را که همه چيز را به عدد و رقم و آمار تقليل مي داد با چالش مواجه کرد و بدين ترتيب ژئوکالچر را که زير بناي اصلي نظام جهاني است با مشکل مواجه ساخت. البته استفاده از روشهاي علوم تجربي کاملا مردود نيست، اما ضمن استفاده از دانشهاي رفتاري و پژوهشهاي تجربي بايد دو عنصر شناختي ديگر را به کار گرفت. يکي فهم تاريخ و جريانهاي تاريخي و ديگري در نظر گرفتن جهان به عنوان يک کل به هم پيوسته. تاريخ بشر به عنوان يک جريان کلي، تحول جوامع مختلف را تحت تأثير خود قرار داده و اين جوامع را در يک کليت در هم تنيده به نام جهان پيوند زده است. علوم اجتماعي بايد تحول جهان را به طور کلي و به عنوان بستري واحد مورد توجه قرار داده و پديده هاي اجتماعي را در درون اين کليت بررسي کند. بنابراين هم تفکيک کلاسيک ميان رشته هاي مختلف علوم اجتماعي مانند اقتصاد و سياست و جامعه شناسي چندان منطقي نيست و هم تفکيک جوامع و مطالعه مسائل آنها به صورت جداگانه و مجزا گمراه کننده است. جوامع بشري در قالب يک نظام جهاني به هم پيوند خورده اند و شناخت تک تک آنها به صورت جداگانه ممکن نيست. به دليل ماهيت کلي و واحد نظام جهاني، شناخت اجتماعي نيز ماهيتي کلي و و احد يافته است و حتي اگر بخش بندي شده و به رشته هاي گوناگون نيز تقسيم شود بايد دانست که آنها در نهايت هدفي واحد دارند و بايد به يک سو حرکت کنند و آن شناخت نظام جهاني است(Wallerstin,1974, p.34).
بنابراين روش شناسي والرستين مبتني است بر رد پايه هاي ايدئولوژيک علوم اجتماعي کلاسيک و نگرش خشک بيکني- نيوتني و نيز ترکيبي است از پژوهشهاي تجربي و جمع آوري اطلاعات و داده ها و نگرشي عام به تاريخ بشر و نظام جهاني به عنوان کليتي واحد که جهت گيري تمامي علوم بايد براي شناخت آن باشد. البته مارکسيسم به عنوان يک ايدئولوژي منتقد نظام سرمايه داري و به عنوان يک نگرش آگاهي بخش هنوز وجود دارد و شکوفاست. قرائت لنينيستي از مارکس به پايان رسيده است، اما مارکسيسم از نظر او همچنان شکوفاست و مي تواند در يافتن آن نگرش عام به تاريخ بشر همچنان مورد بهره برداري قرار گيرد(والرستين، 1377، ص 125-127).
به همين دليل نيز مي نويسد: «سرتاسر تاريخ، تاريخ تعارض طبقاتي است» (Wallerstin,1974, p.5) عده اي ممکن است گروههاي ذي نفوذ و احزاب را نيز در کنار طبقات آوردند، اما به نظر والرستين اين صرفا يک تفکيک ذهني است، زيرا در واقع گروههاي ذي نفوذ و احزاب نيز ذيل مفهوم «طبقه» مطرح بوده و اهميت مي يابند.
مفهوم ديگر مورد نظر او روابط و شيوه هاي توليد است. از نظر وي روابط و شيوه هاي توليد، ساختارهاي مستدام و در عين حال متحول مناسبات اجتماعي را به وجود مي آورند. شيوه هاي توليد کالا که ابزارهاي توليد، مالکيت ابزارهاي توليد و چگونگي به کارگيري نيروي کار را مشخص مي کند، در حقيقت جوهره روابط اجتماعي است که به تسلط يک طبقه بر ديگر طبقات اجتماعي مي انجامد. مفهوم ديگري که به خصوص از قرن شانزدهم ميلادي به بعد با حضور و رشد نظام سرمايه داري، مطرح شده و اهميت يافته است مفهوم انباشت سرمايه است. والرستين معتقد است که جوهر نظام سرمايه داري به گونه اي است که اين نظام براي ادامه بقاي خود نيازمند انباشت دايمي سرمايه است. شايد بتوان جوهر اصلي اين نظام را همين انباشت دايمي دانست که به روابط توليد و طبقه حاکم امکان ادامه بقا مي دهد. همين خصلت نظام سرمايه داري است که آن را جهاني ساخته و گسترش جهاني آن را ايجاب مي کند(Wallerstin,1974, pp.6-7).
اما مفهوم مرکزي و اصلي والرستين نظام جهاني است که در دوران پيدايش سرمايه داري در قرن جديد پايدار گشته و تمامي پديده هاي اجتماعي را به هم پيوند زده است. والرستين با استفاده از مفهوم نظام يا سيستم مي کوشد کل گرايي مورد نظر خويش را محقق ساخته و از فرو غلتيدن نظريه اش در دام جزئي نگري و تقليل گرايي پيشگيري کند.
منظور او از انباشت سرمايه بيشتر سرمايه مالي است که با تمرکز دايمي خود، خصوصيات ديگر نظام را تشکيل مي دهد و به همين دليل تفکيک بين اقتصاد و سياست ممکن نيست، زيرا سرمايه انباشته شده به وسيله مؤسسات اقتصادي و سياسي خاص خود را به وجود مي آورد. اين نظام جديد سرمايه داري داراي شيوه خاص توليد و انباشت سرمايه است که از قرن شانزدهم ميلادي در قاره اروپا به وجود آمده و به تدريج به سرتاسر جهان گسترش يافته است. آنچه در دوران ما قبل سرمايه داري بوده است، امپراتوريهاي جهاني بوده که نمي توان نام نظام جهاني بر آنها نهاد. نظام به معناي جديدش مخلوق و همزاد سرمايه داري است. حتي اگر اصطلاح نظام را به طور مسامحه آميزي براي امپراتوريهاي گذشته به کار ببريم، در طول تاريخ بشري ما «نظامهاي جهاني» داشته ايم نه يک نظام جهاني واحد. در نيمه دوم قرن شانزدهم ميلادي«از هنگامي که شمال غربي اروپا به مرکز اصلي اقتصاد جهاني اروپايي بدل شد نطفه هاي نظام جهاني شکل گرفت» و از زماني که انگلستان و فرانسه به قدرت اقتصادي تبديل شدند و انباشت بي وقفه سرمايه در آنها آغاز شد، صنعت جديد و سرمايه جديد متوليد و پس از مدتي جهانگير شد(Wallerstin,1974, p.225). اما اين نظام جهاني که نطفه آن در قرن شانزدهم ميلادي بسته شد و سپس گسترش جهاني يافت چه تعريفي دارد؟ والرستين آن را چنين تعريف مي کند:
يک نظام جهاني، نظامي اجتماعي است که مرزها، ساختارها، گروههاي عضو، قواعد مشروعيت و پيوستگيهاي خاص خود را دارد... قبايل، جوامع يا حتي دولت- ملتها نظامهاي فراگير و کاملي نيستند، زيرا از لحاظ اقتصاد و معيشت به نظامهاي ديگر نيازمندند. اما نظام جهاني چنين نيست(Wallerstin,1974, p.34).
بر اين اساس نظام جهاني تنها نظام کامل و فراگير اجتماعي است که ساختارهاي به هم پيوسته و مکمل اقتصادي- اجتماعي و سياسي در درون آن قرار داشته و در حال تعامل اند. بنابراين در قرون جديد نظام جهاني تنها سيستم کامل اجتماعي است که مي تواند مورد توجه قرار گيرد. اين سيستم نتيجه پيدايش و گسترش نظام سرمايه داري است. امپراتوريهاي ماقبل سرمايه داري صرفا نظامهايي سياسي بودند که بر بخشي از جهان حکومت مي کردند و قدرت آنها محدود در حوزه سياست بود. اما با پيدايش بورژوازي و گسترش تجارت جهاني و شکل گيري شيوه هاي جديد توليد و امکان انباشت مستمر سرمايه، نظام سرمايه داري شکل گرفته و پس از اروپا به تمامي نقاط دنيا گسترش يافت. در درون نظام سرمايه داري هويتهاي اقتصادي مهم تر از هويتهاي سياسي هستند، زيرا بيشتر فعاليتهاي اقتصادي و روابط توليد در اختيار مؤسسات خصوصي است که قواعد اصلي نظام را تعيين مي کنند(Wallerstin,1974, p.349).
در نظام جديد سرمايه داري، بورژوازي با در اختيار داشتن سرمايه و ابزار توليد، شيوه توليد سرمايه داري را مي آفريند که بر استثمار دايمي ديگر طبقات اجتماعي قرار دارد. با توليد انبوه کالا و گسترش بازارها، دايما بر سرمايه خود مي افزايد و شيوه توليد سرمايه داري را تحکيم مي بخشد. به دليل لزوم انباشت دايمي و محدود بودن ظرفيتهاي اقتصادهاي ملي اروپايي، اين نظام به تدريج گسترش خود را به ديگر مناطق جهان آغاز مي کند و يک نظام جهاني به هم پيوسته را که شيوه توليد سرمايه داري بر آن حاکم است، تشکيل مي دهد. در اين نظام جهاني تمامي ساختارها وقواعد و نهادهاي سياسي و اقتصادي در ارتباط با کليت نظام معني گرفته و هويت مي يابد. تجار، صنعتگران و سرمايه داران اروپا به تدريج و به علت افزايش توان و نياز اقتصادي شان، بقيه جهان را به نظام سرمايه داري خود ملحق کردند (Wallerstin,1974, p.350).
از آن پس جهان به دو بخش اصلي تقسيم شد، يعني مرکز و پيرامون که البته پس از مدتي به سه قسمت اصلي مرکز، پيرامون و نيمه پيرامون تفکيک شد. اين سه ، قسمت اصلي نظام جهاني سرمايه داري است . در واقع جهاني شدن به همين گسترش جهاني و جهان شمولي نظام سرمايه داري اطلاق مي شود. سه بخش اصلي نظام جهاني سرمايه داري داراي ويژگيهاي ذيل است:
جوامع مرکز. اين جوامع داراي صنعت، سرمايه، نظام بانکداري و توليد انبوه کالاست. در اين جوامع نظام بانکي قدرتمند و تخصص در توليد انبوه کالا وجود دارد و اين جوامع داراي فناوري پيشرفته و سرمايه انبوه انباشت شده است. در اين جوامع طبقه سرمايه دار بسيار قوي است و يک طبقه وسيع و گسترده کارگران مزدبگير وجود دارد. دولتهاي موجود در اين جوامع به لحاظ ساختار داخلي و همچنين از نظر سياست خارجي داراي قدرت فراوان و تأثيرگذاري بسيار زياد بر ديگر مناطق جهان اند.
جوامع پيرامون. اين جوامع بيشتر بر پايه کشاورزي سنتي يا توليد مواد خام معدني يا کشاورزي شکل گرفته اند. در اين جوامع نظام صنعتي و بانکي ضعيف و عقب مانده و سرمايه قدرتمند انباشته اي وجود ندارد. طبقه سرمايه دار آن بسيار ضعيف و وابسته است و در کنار آنها گروه وسيعي از دهقانان و کارگران فقير وجود دارند. دولت در اين جوامع چه از نظر ساختار داخلي و چه از نظر خارجي ضعيف است و به طور عمده تحولات و ساختارهاي اين جوامع تحت تأثير کشورهاي مرکز قرار دارد.
جوامع نيمه پيرامون. اين جوامع ترکيبي از خصوصيات جوامع مرکز و پيرامون را دارند. اين جوامع يا در حال توسعه اند و يا به تازگي تا اندازه اي صنعتي شده اند، ولي هنوز برخي از خصوصيات جوامع سنتي- کشاورزي را درون خود حفظ کرده اند. آنها هم از صنعت و هم از کشاورزي برخوردارند. اما هر دو اين بخشها نه به اندازه جوامع مرکز قدرت دارند و نه به اندازه جوامع پيرامون ضعف. اين جوامع تا حدودي از شرايط اسف بار پيراموني رها شده اند و نقش روابط ميان مرکز و پيرامون و تعديل کننده نظام جهاني را ايفا مي کنند. برخي از کارکردهاي کشورهاي صنعتي و مرکز که در شرايط جديد براي آنها نفع سرشاري ندارند به جوامع نيمه پيراموني سپرده شده و به همين دليل نيز آنها تبديل به پل ارتباطي با سرزمينهاي پيرامون شده و از رويارويي مستقيم مرکز و پيرامون مي کنند.
اين سه بخش اصلي، نظام جهاني سرمايه داري را به مانند يک زنجيره به هم پيوند داده اند و تمامي تحولات آنها به هم وابسته شده و ساختارهاي آنها به هم گره خورده است.
از نظر والرستين عملکرد تمامي اين ساختارها در نهايت به انباشت بيشتر و مداوم سرمايه در مرکز منتهي مي شود. از اين رو تفکيک مسائل سياسي، اقتصادي يا اجتماعي به داخلي و خارجي است؛ زيرا در نظام جهاني سرمايه داري همه ساختارها به هم گره خورده و همگي با توجه به کارکرد آن در درون نظام جهاني شکل گرفته اند و همگي اجزاء يک سيستم سرمايه داري جهاني محسوب مي شوند. جوهراين نظام، استثمار جهان به وسيله جوامع مرکز است. ممکن است به برخي از جوامع نيمه پيراموني و پيراموني در جريان اين استثمار بهره اي برسد، اما اين بهره ها از ماهيت استثمار گرايانه نظام جهاني نمي کاهد. البته والرستين معتقد نيست که جوامع بشري با يک سرنوشت محتوم و تغيير ناپذير مواجه اند. امکان تغيير جايگاه و حتي متحول کردن سيستم از درون وجود دارد و حتي ممکن است مرکز ثقل نظام دچار تغييرات اساسي شود.
براي والرستين فرايند جهاني شدن چيزي جز جهان شمولي سرمايه داري نيست. در اين جهان يکپارچه هويتهاي فرهنگي و سياسي همچنان وجود دارد، ولي الزامات اقتصادي آنها را به هم پيوند زده است. به نوشته والرستين:
در جهان امروز واقعيت ديگري نيز وجود دارد که اقتصادي نيست. نظام جهاني مدرن ما يک اقتصاد سرمايه داري است. اين نظام بر يک انباشت بي وقفه سرمايه بنا شده است و اين انباشت به وسيله تقسيم جغرافيايي کار که در سطح وسيعي به گستره جهاني به وجود آمده تحقق مي يابد. تقسيم کار نيازمند جريان است، جريان محصولات، جريان سرمايه و جريان کارگر، جريانهايي که در سطح جهان بدون محدوديت مانع نسيتند مگر در موارد پراهميت (Wallerstin,1991, p.98).
والرستين در نوشته هاي متأخر خود به جز در مواردي معدود کمتر از اصطلاح جهاني شدن استفاده مي کند و مي کوشد مباحث مطرح در حوزه جهاني شدن مثل جريان سرمايه، نيروي کار يا تهديدات سياسي جهاني را در قالب تعبيرات خاص خود در درون نظريه نظام جهاني به کار ببرد. البته کاربرد فراوان اصطلاح جهاني شدن در دهه 1990 موجب شد تا والرستين نيز بالاخره از آن استفاده کند. اما با لحن نقادانه و به گونه اي که مؤيد نظريات قبلي او باشد. وي در مقاله اي در سال 1999 از جهاني شدن به عنوان «عصر تحول»(1) نام برده و مي نويسد:
در دهه 1990 ما زير رگبار و سيلاب گفتمان جهاني شدن قرار گرفته ايم. با هر کس که سخن مي گويي به گونه اي واقعي خواهد گفت که ما در حال حاضر براي نخستين بار در عصر جهاني شدن زندگي مي کنيم. ما طرف چنين سخني قرار گرفته ايم که جهاني شدن همه چيز را متحول ساخته است: حاکميت دولتها کاهش يافته، توانايي همگان براي مقاومت در برابر قواعد بازار از ميان رفته، امکان ما براي خود مختاري فرهنگي واقعا باطل شده و به اتمام رسيده و ثبات تمامي هويتهاي ما به طور جدي زير سؤال رفته است. اين وضعيت که در آن جهاني شدن مفروض گرفته مي شود موجب شادماني يک عده و ماتم عده اي ديگر شده است. اين گفتمان در واقع يک کج فهمي عظيم درباره واقعيت جاري است... . اين گفتمان ما را به سوي غفلتي عظيم از واقعيات قبل از خود و عدم درک بحرانهاي تاريخي سوق مي دهد که ما در درون آنها مي توانيم خود را بيابيم(Wallerstin,1999, p.1).
از نظر والرستين جهاني شدن گفتماني برخاسته از ايدئولوژيهاي توجيه گر نظام جهاني سرمايه داري است که مي خواهد شرايط جديد بهتري را پيش روي مردمان جهان ترسيم کند. اما واقعيت چنين نيست، آنچه امروز با عنوان جهاني شدن شناخته مي شود و نه پديده جديدي است و نه تحول مثبتي در درون نظام سرمايه داري محسوب مي شود. به نظر او شايد تعابيري که از جهاني شدن ارائه مي شود چندان صحيح نباشد و آنچه در عرصه واقعيت مشاهده مي شود در حقيقت نشانه هاي يک دگرگوني و شرايط نظام جهاني است. دگرگوني اي که ممکن است جهان را به فراسوي وضع نهايي سرمايه داري و آينده اي نامتعين و نامشخص پيش برد. والرستين درباره قدمت و وضعيت آنچه امروزه به نام جهاني شدن خوانده مي شود و مي نويسد:
وقتي ما از جهاني شدن سخن مي گوييم فرايندهايي منظور نظر است که اصلا جديد نيستند. آنها از 500 سال پيش وجود داشته اند. انتخابي که امروز ما در برابر آن قرار داريم اين است که آيا در مقابل اين فرايندها تسليم شويم يا خير، اما انتخاب مهم تر اين است زماني که اين فرايندها از هم پاشيدند چه بايد کرد، فرايندهايي که دارند از هم مي پاشند. بعضي ممکن است چنين بينديشندکه « جهاني شدن» چيزي است که از دهه 1990 ، شايد پس از سقوط اتحاد شوروي يا چند سال زودتر از آن به وجود آمده است. اما دهه 1990 براي کساني که مي خواهند آنچه به وقوع پيوسته را تحليل کنند زمان مهمي نيست. آنچه مي تواند براي تحليل وضعيت کنوني به گونه مناسب تري مورد توجه قرار گيرد دو چهارچوب زماني ديگر است: يکي از زمان 1945 تا کنون و ديگري از 1450 تا به امروز (Wallerstin,1999, p.2).
به عبارت ديگر جهاني شدن از اين ديدگاه محصول پيروزي ليبراليسم بر کمونيسم و شکل گيري جهان يکپارچه سرمايه داري نيست. جهان شمولي سرمايه داري از سال 1450 ميلادي با پيدايش بورژوازي در اروپا آغاز شده و از سال 1945 با سرکردگي امريکا شکل جديد خود را پيدا کرده است. آنچه در جهان امروز اتفاق مي افتد، امواج تغيير و تحول نظام سرمايه داري است که گوياي تضادها، تناقض و علايم فروپاشي آن نيز هست. والرستين براي توضيح تغييرات نظام سرمايه داري از اصطلاح « امواج کندراتيف» (3) استفاده مي کند. منظور از امواج کندراتيف، امواجي است که در آن مرکزيت نظام جهاني سرمايه داري تغيير کرده و قواعد و نهادهاي حاکم بر سيستم نيز در کنار آن دچار دگرگوني مي شود. براي مثال، وي تحولات پس از جنگ جهاني دوم را با دو اصطلاح موج کندراتيفAوBتوضيح مي دهد. موج کندراتيف A از سال 1945 تا سالهاي 1967-1973 است که در آن نظام سرمايه داري به رهبري امريکا، نهادهاي جهاني جديدي را پديد آورده و در سراسر جهان پراکنده و گسترده شده است موج کندراتيف B از سالهاي 1967- 1973 و سالهاي نخستين قرن بيست و يکم ادامه داشته است و ضمن خدشه دار شدن مرکزيت مطلق امريکا در نظام جهاني سرمايه داري، نهادها و قواعد اين نظام در عرصه جهاني دچار دگرگوني شده است. به نظر والرستين بسياري از اتفاقات مهم و تعيين کننده در عرصه جهاني، محصول تحقق اين امواج اند، از جمله جهاني شدن.البته او مفهوم جهاني شدن را مفهومي ايدئولوژيک مي داند، ولي آنچه به وسيله متأخرين به عنوان جهاني شدن مطرح مي شود در حقيقت نتيجه موج کندراتيف جديدي است که با گسترش فناوري و تغيير مرکزيت نظام به بسط و گسترش آن در تمامي نقاط نقاط جهاني مي انجامد و البته موجب مي شود که تضادها و بحرانهاي دروني سيستم نيز عمده تر،مشخص تر و مؤثرتر شوند.(Wallerstin,1999, pp.3-8).
بنابراين جهاني شدن پديده يا روند تازه اي نيست و اصطلاح مناسبي هم نيست. اين روند به شرايط جديد نظام جهاني سرمايه داري اطلاق مي شود که بسط سلطه و تضادهاي براندازنده اين سلطه را در پي دارد.
/س
مباني روش شناختي و مفاهيم پايه
به نظر والرستين براي درک کامل پديده هاي اجتماعي بايد فراتر از شرح و تفسير روابط رسمي ميان متغيرها انديشيده و بتوانيم آنها را در بستر تاريخ و در چهارچوبهاي کلي نظري مورد بحث و بررسي قرار دهيم (Wallerstin,1974, p.378). منظور او از رفتن به فراسوي تفسير روابط رسمي ميان متغيرها، داوري نظري بر مبناي نگرش مارکسيستي است. وي با استفاده از مفاهيمي چون انباشت سرمايه و تضاد طبقاتي در تلاش است تا معناي خاصي را از داده هاي انبوه تجربي برداشت کرده و چهارچوب نظري خود را قوام بخشد. والرستين بر مبناي همين بينش، تاريخ را عرصه تضاد اتمي ميان نيروهاي توليد و روابط توليددانسته و معتقد است که فهم تحولات اجتماعي صرفا در بستر تاريخ امکان پذير است. تاريخ هم عرصه تحول دايمي است و هم روابطي ثابت و مستمر دارد. تاريخ، تجلي تحول دايمي جوامع و تضادهاي گوناگوني است که سرنوشت اجتماعات بشري را دستخوش دگرگوني مي سازد، اما در عين حال روندي ثابت و قواعدي تغيير ناپذير نيز در جريان تاريخ ديده مي شود. وي براي توضيح اين دو جريان از مفهوم ساختار استفاده مي کند. ساختارها به مانند مرجانهاي پيچيده روابط انساني هستند که زمانهاي طولاني به حيات خود ادامه مي دهند، ولي همين ساختار نيز متحول مي شود و پس از مواجهه با مرگ، جايگزين مي گردد. اين ويژگي تناقض نماي تاريخي است که عناصر دوام و بقاي آن خود نيز دچار دگرگوني مي شود(سليمي، 1380 ، ص 134-137).
بنابراين والرستين ضمن تأييد فوايد فراوان استفاده از داده هاي تجربي، علوم رفتاري جديد را مورد نقد و روش شناختي قرار مي دهد و معتقد است که شناخت پديده هاي اجتماعي با قالبهاي خشک و جزئي نگر علوم رفتاري به تنهايي ممکن نيست. البته آگاهي از اين نکته ضروري است که والرستين علوم اجتماعي جديد را محصول جهان بيني و نظام ارزشي جديدي مي داند که پس از انقلاب فرانسه متولد شده اند؛ به نوشته او:
پيامد اصلي انقلاب فرانسه به عنوان واقعه اي تاريخي براي اقتصاد جهاني سرمايه داري، بلوغ فرهنگي نظام ارزشي بود که با انباشت بي پايان سرمايه بيشترين همخواني را داشت. وقايع سالهاي 1789-1815 آگاهيهاي متداول سياسي را تغيير داد و تصور طبيعي بودن تغيير را بر ذهنيت عموم تحليل کرد و انتظار تکامل واقعي ساز و کارهاي سياسي نظام را در مردم ايجاد نمود. در پاسخ به اين جهان بيني جديد، قرن نوزدهم شاهد ظهور سه ايدئولوژي نظام جديد جهاني،يعني محافظه کاري، سوسياليسم و ليبراليسم و مقارن با آن، نهادينه شدن شيوه هاي تبديل اين ايدئولوژيها به واقعيت تجربي يا به عبارتي علوم اجتماعي تاريخي بود(والرستين، 1377، ص 20).
بنابراين او علوم اجتماعي جديد را نوعي تبديل ايدئولوژيهاي جديد و مدرن به واقعيت تجربي مي داند و بسياري از جدالهاي علمي دو قرن گذشته را نيز در واقع جدال بين سه ايدئولوژي رقيب مي شمرد. آنچنان که در صفحات بعدي توضيح داده خواهد شد، والرستين مفهوم ژئوکالچر يا جغرافياي فرهنگي را براي بيان زير بناي فرهنگي- ارزشي نظام جهاني سرمايه داري به کار مي برد و علم جديد را يکي از مؤلفه ها و چالشهاي اصلي آن مي خواند و معتقد است که علم جديد را يکي از مشکلات عمده اي است که براي زير پايه فرهنگي نظام جهاني به وجود آمده است. وي معتقد است با پيدايش مفهوم جديد علم، نگرش کلاسيک علمي در نظام جهاني با مشکل مواجه شده است. او به نوعي خود را هوادار علم جديد و منتقد علم مبتني بر نگرش خشک بيکن- نيوتن معرفي مي کند. او مي نويسد:
آخرين چالشي که متوجه ژئوکالچر است در مفهوم علم جديد نهفته است که خود حمله مستقيمي به قديم ترين ستون نظام جديد جهاني يعني بيکني- نيوتني محسوب مي شود... دانشمندان علوم طبيعي و رياضي دانان به زندگي در جهاني دور از «علوم انساني» و حتي دور از جنبشهاي ضد نژاد گرايي و ضد جنسيت گرايي تمايل نشان مي دهند. اينان اغلب اوقات با يکديگر گفتگو نمي کنند و از درک يکديگر عاجزند. بنابراين هنگامي که علم جديد آن طرف ديوارهاي آکادمي علوم کشف شد، به شيوه اي بسيار رمانتيک مورد تفسير قرار گرفت و بدين ترتيب قدرت ذاتي خود را در حکم ابزار تحليلي از دست داد... علم جديد ضربه مهلکي به بنيادهاي علم بيکني- نيوتني وارد آورد(والرستين، 1377، ص 26-27).
علم جديد از ننظر او پايه هاي خشک نگرش مبتني بر انديشه فرانسيس بيکن و اسحاق نيوتن را که همه چيز را به عدد و رقم و آمار تقليل مي داد با چالش مواجه کرد و بدين ترتيب ژئوکالچر را که زير بناي اصلي نظام جهاني است با مشکل مواجه ساخت. البته استفاده از روشهاي علوم تجربي کاملا مردود نيست، اما ضمن استفاده از دانشهاي رفتاري و پژوهشهاي تجربي بايد دو عنصر شناختي ديگر را به کار گرفت. يکي فهم تاريخ و جريانهاي تاريخي و ديگري در نظر گرفتن جهان به عنوان يک کل به هم پيوسته. تاريخ بشر به عنوان يک جريان کلي، تحول جوامع مختلف را تحت تأثير خود قرار داده و اين جوامع را در يک کليت در هم تنيده به نام جهان پيوند زده است. علوم اجتماعي بايد تحول جهان را به طور کلي و به عنوان بستري واحد مورد توجه قرار داده و پديده هاي اجتماعي را در درون اين کليت بررسي کند. بنابراين هم تفکيک کلاسيک ميان رشته هاي مختلف علوم اجتماعي مانند اقتصاد و سياست و جامعه شناسي چندان منطقي نيست و هم تفکيک جوامع و مطالعه مسائل آنها به صورت جداگانه و مجزا گمراه کننده است. جوامع بشري در قالب يک نظام جهاني به هم پيوند خورده اند و شناخت تک تک آنها به صورت جداگانه ممکن نيست. به دليل ماهيت کلي و واحد نظام جهاني، شناخت اجتماعي نيز ماهيتي کلي و و احد يافته است و حتي اگر بخش بندي شده و به رشته هاي گوناگون نيز تقسيم شود بايد دانست که آنها در نهايت هدفي واحد دارند و بايد به يک سو حرکت کنند و آن شناخت نظام جهاني است(Wallerstin,1974, p.34).
بنابراين روش شناسي والرستين مبتني است بر رد پايه هاي ايدئولوژيک علوم اجتماعي کلاسيک و نگرش خشک بيکني- نيوتني و نيز ترکيبي است از پژوهشهاي تجربي و جمع آوري اطلاعات و داده ها و نگرشي عام به تاريخ بشر و نظام جهاني به عنوان کليتي واحد که جهت گيري تمامي علوم بايد براي شناخت آن باشد. البته مارکسيسم به عنوان يک ايدئولوژي منتقد نظام سرمايه داري و به عنوان يک نگرش آگاهي بخش هنوز وجود دارد و شکوفاست. قرائت لنينيستي از مارکس به پايان رسيده است، اما مارکسيسم از نظر او همچنان شکوفاست و مي تواند در يافتن آن نگرش عام به تاريخ بشر همچنان مورد بهره برداري قرار گيرد(والرستين، 1377، ص 125-127).
مفاهيم پايه
به همين دليل نيز مي نويسد: «سرتاسر تاريخ، تاريخ تعارض طبقاتي است» (Wallerstin,1974, p.5) عده اي ممکن است گروههاي ذي نفوذ و احزاب را نيز در کنار طبقات آوردند، اما به نظر والرستين اين صرفا يک تفکيک ذهني است، زيرا در واقع گروههاي ذي نفوذ و احزاب نيز ذيل مفهوم «طبقه» مطرح بوده و اهميت مي يابند.
مفهوم ديگر مورد نظر او روابط و شيوه هاي توليد است. از نظر وي روابط و شيوه هاي توليد، ساختارهاي مستدام و در عين حال متحول مناسبات اجتماعي را به وجود مي آورند. شيوه هاي توليد کالا که ابزارهاي توليد، مالکيت ابزارهاي توليد و چگونگي به کارگيري نيروي کار را مشخص مي کند، در حقيقت جوهره روابط اجتماعي است که به تسلط يک طبقه بر ديگر طبقات اجتماعي مي انجامد. مفهوم ديگري که به خصوص از قرن شانزدهم ميلادي به بعد با حضور و رشد نظام سرمايه داري، مطرح شده و اهميت يافته است مفهوم انباشت سرمايه است. والرستين معتقد است که جوهر نظام سرمايه داري به گونه اي است که اين نظام براي ادامه بقاي خود نيازمند انباشت دايمي سرمايه است. شايد بتوان جوهر اصلي اين نظام را همين انباشت دايمي دانست که به روابط توليد و طبقه حاکم امکان ادامه بقا مي دهد. همين خصلت نظام سرمايه داري است که آن را جهاني ساخته و گسترش جهاني آن را ايجاب مي کند(Wallerstin,1974, pp.6-7).
اما مفهوم مرکزي و اصلي والرستين نظام جهاني است که در دوران پيدايش سرمايه داري در قرن جديد پايدار گشته و تمامي پديده هاي اجتماعي را به هم پيوند زده است. والرستين با استفاده از مفهوم نظام يا سيستم مي کوشد کل گرايي مورد نظر خويش را محقق ساخته و از فرو غلتيدن نظريه اش در دام جزئي نگري و تقليل گرايي پيشگيري کند.
نظام جهاني و نقد مفهوم جهاني شدن
منظور او از انباشت سرمايه بيشتر سرمايه مالي است که با تمرکز دايمي خود، خصوصيات ديگر نظام را تشکيل مي دهد و به همين دليل تفکيک بين اقتصاد و سياست ممکن نيست، زيرا سرمايه انباشته شده به وسيله مؤسسات اقتصادي و سياسي خاص خود را به وجود مي آورد. اين نظام جديد سرمايه داري داراي شيوه خاص توليد و انباشت سرمايه است که از قرن شانزدهم ميلادي در قاره اروپا به وجود آمده و به تدريج به سرتاسر جهان گسترش يافته است. آنچه در دوران ما قبل سرمايه داري بوده است، امپراتوريهاي جهاني بوده که نمي توان نام نظام جهاني بر آنها نهاد. نظام به معناي جديدش مخلوق و همزاد سرمايه داري است. حتي اگر اصطلاح نظام را به طور مسامحه آميزي براي امپراتوريهاي گذشته به کار ببريم، در طول تاريخ بشري ما «نظامهاي جهاني» داشته ايم نه يک نظام جهاني واحد. در نيمه دوم قرن شانزدهم ميلادي«از هنگامي که شمال غربي اروپا به مرکز اصلي اقتصاد جهاني اروپايي بدل شد نطفه هاي نظام جهاني شکل گرفت» و از زماني که انگلستان و فرانسه به قدرت اقتصادي تبديل شدند و انباشت بي وقفه سرمايه در آنها آغاز شد، صنعت جديد و سرمايه جديد متوليد و پس از مدتي جهانگير شد(Wallerstin,1974, p.225). اما اين نظام جهاني که نطفه آن در قرن شانزدهم ميلادي بسته شد و سپس گسترش جهاني يافت چه تعريفي دارد؟ والرستين آن را چنين تعريف مي کند:
يک نظام جهاني، نظامي اجتماعي است که مرزها، ساختارها، گروههاي عضو، قواعد مشروعيت و پيوستگيهاي خاص خود را دارد... قبايل، جوامع يا حتي دولت- ملتها نظامهاي فراگير و کاملي نيستند، زيرا از لحاظ اقتصاد و معيشت به نظامهاي ديگر نيازمندند. اما نظام جهاني چنين نيست(Wallerstin,1974, p.34).
بر اين اساس نظام جهاني تنها نظام کامل و فراگير اجتماعي است که ساختارهاي به هم پيوسته و مکمل اقتصادي- اجتماعي و سياسي در درون آن قرار داشته و در حال تعامل اند. بنابراين در قرون جديد نظام جهاني تنها سيستم کامل اجتماعي است که مي تواند مورد توجه قرار گيرد. اين سيستم نتيجه پيدايش و گسترش نظام سرمايه داري است. امپراتوريهاي ماقبل سرمايه داري صرفا نظامهايي سياسي بودند که بر بخشي از جهان حکومت مي کردند و قدرت آنها محدود در حوزه سياست بود. اما با پيدايش بورژوازي و گسترش تجارت جهاني و شکل گيري شيوه هاي جديد توليد و امکان انباشت مستمر سرمايه، نظام سرمايه داري شکل گرفته و پس از اروپا به تمامي نقاط دنيا گسترش يافت. در درون نظام سرمايه داري هويتهاي اقتصادي مهم تر از هويتهاي سياسي هستند، زيرا بيشتر فعاليتهاي اقتصادي و روابط توليد در اختيار مؤسسات خصوصي است که قواعد اصلي نظام را تعيين مي کنند(Wallerstin,1974, p.349).
در نظام جديد سرمايه داري، بورژوازي با در اختيار داشتن سرمايه و ابزار توليد، شيوه توليد سرمايه داري را مي آفريند که بر استثمار دايمي ديگر طبقات اجتماعي قرار دارد. با توليد انبوه کالا و گسترش بازارها، دايما بر سرمايه خود مي افزايد و شيوه توليد سرمايه داري را تحکيم مي بخشد. به دليل لزوم انباشت دايمي و محدود بودن ظرفيتهاي اقتصادهاي ملي اروپايي، اين نظام به تدريج گسترش خود را به ديگر مناطق جهان آغاز مي کند و يک نظام جهاني به هم پيوسته را که شيوه توليد سرمايه داري بر آن حاکم است، تشکيل مي دهد. در اين نظام جهاني تمامي ساختارها وقواعد و نهادهاي سياسي و اقتصادي در ارتباط با کليت نظام معني گرفته و هويت مي يابد. تجار، صنعتگران و سرمايه داران اروپا به تدريج و به علت افزايش توان و نياز اقتصادي شان، بقيه جهان را به نظام سرمايه داري خود ملحق کردند (Wallerstin,1974, p.350).
از آن پس جهان به دو بخش اصلي تقسيم شد، يعني مرکز و پيرامون که البته پس از مدتي به سه قسمت اصلي مرکز، پيرامون و نيمه پيرامون تفکيک شد. اين سه ، قسمت اصلي نظام جهاني سرمايه داري است . در واقع جهاني شدن به همين گسترش جهاني و جهان شمولي نظام سرمايه داري اطلاق مي شود. سه بخش اصلي نظام جهاني سرمايه داري داراي ويژگيهاي ذيل است:
جوامع مرکز. اين جوامع داراي صنعت، سرمايه، نظام بانکداري و توليد انبوه کالاست. در اين جوامع نظام بانکي قدرتمند و تخصص در توليد انبوه کالا وجود دارد و اين جوامع داراي فناوري پيشرفته و سرمايه انبوه انباشت شده است. در اين جوامع طبقه سرمايه دار بسيار قوي است و يک طبقه وسيع و گسترده کارگران مزدبگير وجود دارد. دولتهاي موجود در اين جوامع به لحاظ ساختار داخلي و همچنين از نظر سياست خارجي داراي قدرت فراوان و تأثيرگذاري بسيار زياد بر ديگر مناطق جهان اند.
جوامع پيرامون. اين جوامع بيشتر بر پايه کشاورزي سنتي يا توليد مواد خام معدني يا کشاورزي شکل گرفته اند. در اين جوامع نظام صنعتي و بانکي ضعيف و عقب مانده و سرمايه قدرتمند انباشته اي وجود ندارد. طبقه سرمايه دار آن بسيار ضعيف و وابسته است و در کنار آنها گروه وسيعي از دهقانان و کارگران فقير وجود دارند. دولت در اين جوامع چه از نظر ساختار داخلي و چه از نظر خارجي ضعيف است و به طور عمده تحولات و ساختارهاي اين جوامع تحت تأثير کشورهاي مرکز قرار دارد.
جوامع نيمه پيرامون. اين جوامع ترکيبي از خصوصيات جوامع مرکز و پيرامون را دارند. اين جوامع يا در حال توسعه اند و يا به تازگي تا اندازه اي صنعتي شده اند، ولي هنوز برخي از خصوصيات جوامع سنتي- کشاورزي را درون خود حفظ کرده اند. آنها هم از صنعت و هم از کشاورزي برخوردارند. اما هر دو اين بخشها نه به اندازه جوامع مرکز قدرت دارند و نه به اندازه جوامع پيرامون ضعف. اين جوامع تا حدودي از شرايط اسف بار پيراموني رها شده اند و نقش روابط ميان مرکز و پيرامون و تعديل کننده نظام جهاني را ايفا مي کنند. برخي از کارکردهاي کشورهاي صنعتي و مرکز که در شرايط جديد براي آنها نفع سرشاري ندارند به جوامع نيمه پيراموني سپرده شده و به همين دليل نيز آنها تبديل به پل ارتباطي با سرزمينهاي پيرامون شده و از رويارويي مستقيم مرکز و پيرامون مي کنند.
اين سه بخش اصلي، نظام جهاني سرمايه داري را به مانند يک زنجيره به هم پيوند داده اند و تمامي تحولات آنها به هم وابسته شده و ساختارهاي آنها به هم گره خورده است.
از نظر والرستين عملکرد تمامي اين ساختارها در نهايت به انباشت بيشتر و مداوم سرمايه در مرکز منتهي مي شود. از اين رو تفکيک مسائل سياسي، اقتصادي يا اجتماعي به داخلي و خارجي است؛ زيرا در نظام جهاني سرمايه داري همه ساختارها به هم گره خورده و همگي با توجه به کارکرد آن در درون نظام جهاني شکل گرفته اند و همگي اجزاء يک سيستم سرمايه داري جهاني محسوب مي شوند. جوهراين نظام، استثمار جهان به وسيله جوامع مرکز است. ممکن است به برخي از جوامع نيمه پيراموني و پيراموني در جريان اين استثمار بهره اي برسد، اما اين بهره ها از ماهيت استثمار گرايانه نظام جهاني نمي کاهد. البته والرستين معتقد نيست که جوامع بشري با يک سرنوشت محتوم و تغيير ناپذير مواجه اند. امکان تغيير جايگاه و حتي متحول کردن سيستم از درون وجود دارد و حتي ممکن است مرکز ثقل نظام دچار تغييرات اساسي شود.
براي والرستين فرايند جهاني شدن چيزي جز جهان شمولي سرمايه داري نيست. در اين جهان يکپارچه هويتهاي فرهنگي و سياسي همچنان وجود دارد، ولي الزامات اقتصادي آنها را به هم پيوند زده است. به نوشته والرستين:
در جهان امروز واقعيت ديگري نيز وجود دارد که اقتصادي نيست. نظام جهاني مدرن ما يک اقتصاد سرمايه داري است. اين نظام بر يک انباشت بي وقفه سرمايه بنا شده است و اين انباشت به وسيله تقسيم جغرافيايي کار که در سطح وسيعي به گستره جهاني به وجود آمده تحقق مي يابد. تقسيم کار نيازمند جريان است، جريان محصولات، جريان سرمايه و جريان کارگر، جريانهايي که در سطح جهان بدون محدوديت مانع نسيتند مگر در موارد پراهميت (Wallerstin,1991, p.98).
والرستين در نوشته هاي متأخر خود به جز در مواردي معدود کمتر از اصطلاح جهاني شدن استفاده مي کند و مي کوشد مباحث مطرح در حوزه جهاني شدن مثل جريان سرمايه، نيروي کار يا تهديدات سياسي جهاني را در قالب تعبيرات خاص خود در درون نظريه نظام جهاني به کار ببرد. البته کاربرد فراوان اصطلاح جهاني شدن در دهه 1990 موجب شد تا والرستين نيز بالاخره از آن استفاده کند. اما با لحن نقادانه و به گونه اي که مؤيد نظريات قبلي او باشد. وي در مقاله اي در سال 1999 از جهاني شدن به عنوان «عصر تحول»(1) نام برده و مي نويسد:
در دهه 1990 ما زير رگبار و سيلاب گفتمان جهاني شدن قرار گرفته ايم. با هر کس که سخن مي گويي به گونه اي واقعي خواهد گفت که ما در حال حاضر براي نخستين بار در عصر جهاني شدن زندگي مي کنيم. ما طرف چنين سخني قرار گرفته ايم که جهاني شدن همه چيز را متحول ساخته است: حاکميت دولتها کاهش يافته، توانايي همگان براي مقاومت در برابر قواعد بازار از ميان رفته، امکان ما براي خود مختاري فرهنگي واقعا باطل شده و به اتمام رسيده و ثبات تمامي هويتهاي ما به طور جدي زير سؤال رفته است. اين وضعيت که در آن جهاني شدن مفروض گرفته مي شود موجب شادماني يک عده و ماتم عده اي ديگر شده است. اين گفتمان در واقع يک کج فهمي عظيم درباره واقعيت جاري است... . اين گفتمان ما را به سوي غفلتي عظيم از واقعيات قبل از خود و عدم درک بحرانهاي تاريخي سوق مي دهد که ما در درون آنها مي توانيم خود را بيابيم(Wallerstin,1999, p.1).
از نظر والرستين جهاني شدن گفتماني برخاسته از ايدئولوژيهاي توجيه گر نظام جهاني سرمايه داري است که مي خواهد شرايط جديد بهتري را پيش روي مردمان جهان ترسيم کند. اما واقعيت چنين نيست، آنچه امروز با عنوان جهاني شدن شناخته مي شود و نه پديده جديدي است و نه تحول مثبتي در درون نظام سرمايه داري محسوب مي شود. به نظر او شايد تعابيري که از جهاني شدن ارائه مي شود چندان صحيح نباشد و آنچه در عرصه واقعيت مشاهده مي شود در حقيقت نشانه هاي يک دگرگوني و شرايط نظام جهاني است. دگرگوني اي که ممکن است جهان را به فراسوي وضع نهايي سرمايه داري و آينده اي نامتعين و نامشخص پيش برد. والرستين درباره قدمت و وضعيت آنچه امروزه به نام جهاني شدن خوانده مي شود و مي نويسد:
وقتي ما از جهاني شدن سخن مي گوييم فرايندهايي منظور نظر است که اصلا جديد نيستند. آنها از 500 سال پيش وجود داشته اند. انتخابي که امروز ما در برابر آن قرار داريم اين است که آيا در مقابل اين فرايندها تسليم شويم يا خير، اما انتخاب مهم تر اين است زماني که اين فرايندها از هم پاشيدند چه بايد کرد، فرايندهايي که دارند از هم مي پاشند. بعضي ممکن است چنين بينديشندکه « جهاني شدن» چيزي است که از دهه 1990 ، شايد پس از سقوط اتحاد شوروي يا چند سال زودتر از آن به وجود آمده است. اما دهه 1990 براي کساني که مي خواهند آنچه به وقوع پيوسته را تحليل کنند زمان مهمي نيست. آنچه مي تواند براي تحليل وضعيت کنوني به گونه مناسب تري مورد توجه قرار گيرد دو چهارچوب زماني ديگر است: يکي از زمان 1945 تا کنون و ديگري از 1450 تا به امروز (Wallerstin,1999, p.2).
به عبارت ديگر جهاني شدن از اين ديدگاه محصول پيروزي ليبراليسم بر کمونيسم و شکل گيري جهان يکپارچه سرمايه داري نيست. جهان شمولي سرمايه داري از سال 1450 ميلادي با پيدايش بورژوازي در اروپا آغاز شده و از سال 1945 با سرکردگي امريکا شکل جديد خود را پيدا کرده است. آنچه در جهان امروز اتفاق مي افتد، امواج تغيير و تحول نظام سرمايه داري است که گوياي تضادها، تناقض و علايم فروپاشي آن نيز هست. والرستين براي توضيح تغييرات نظام سرمايه داري از اصطلاح « امواج کندراتيف» (3) استفاده مي کند. منظور از امواج کندراتيف، امواجي است که در آن مرکزيت نظام جهاني سرمايه داري تغيير کرده و قواعد و نهادهاي حاکم بر سيستم نيز در کنار آن دچار دگرگوني مي شود. براي مثال، وي تحولات پس از جنگ جهاني دوم را با دو اصطلاح موج کندراتيفAوBتوضيح مي دهد. موج کندراتيف A از سال 1945 تا سالهاي 1967-1973 است که در آن نظام سرمايه داري به رهبري امريکا، نهادهاي جهاني جديدي را پديد آورده و در سراسر جهان پراکنده و گسترده شده است موج کندراتيف B از سالهاي 1967- 1973 و سالهاي نخستين قرن بيست و يکم ادامه داشته است و ضمن خدشه دار شدن مرکزيت مطلق امريکا در نظام جهاني سرمايه داري، نهادها و قواعد اين نظام در عرصه جهاني دچار دگرگوني شده است. به نظر والرستين بسياري از اتفاقات مهم و تعيين کننده در عرصه جهاني، محصول تحقق اين امواج اند، از جمله جهاني شدن.البته او مفهوم جهاني شدن را مفهومي ايدئولوژيک مي داند، ولي آنچه به وسيله متأخرين به عنوان جهاني شدن مطرح مي شود در حقيقت نتيجه موج کندراتيف جديدي است که با گسترش فناوري و تغيير مرکزيت نظام به بسط و گسترش آن در تمامي نقاط نقاط جهاني مي انجامد و البته موجب مي شود که تضادها و بحرانهاي دروني سيستم نيز عمده تر،مشخص تر و مؤثرتر شوند.(Wallerstin,1999, pp.3-8).
بنابراين جهاني شدن پديده يا روند تازه اي نيست و اصطلاح مناسبي هم نيست. اين روند به شرايط جديد نظام جهاني سرمايه داري اطلاق مي شود که بسط سلطه و تضادهاي براندازنده اين سلطه را در پي دارد.
پي نوشت :
1.The Modern World System.
2. the age of transition.
3. Kondratieff cycles
/س