رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 3
نویسنده : شهید مصطفی چمران
انسان آزاده
اكبر چهرهقاني، يكي از فرزندان برومند انقلاب اسلامي، از نخستين افرادي بود كه به فراگيري فنون نظامي و سپاهيگري در نوروز سال 1358 در پادگان اما علي(ع) (سعدآباد سابق) زيرنظر دكترچمران همت گماشت. دكترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در اين پادگان در زمرة اولين گروههاي سپاه آموزش داد و معدودي از آنان كه در قيد حياتند هنوز هم خاطرات خوش روزهاي آموزش را بياد دارند.
اكبر چهرهقاني در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذي رژيم عراق و كنترل مرز وهمچنين در كردستان پس از حماسه پاوه در معيت دكترچمران بود و زماني كه تجاوز ارتش بعثي عراق به سرزمين ميهن اسلامي آغاز شد بازهم او در كنار دكترچمران به خوزستان رفت و از ياران نزديك او بود و در روز حماسه آزادسازي سوسنگرد با آنكه دكترچمران به او دستور بازگشت داده و ميخواست به تنهايي بسوي سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولي اكبر بازنگشت و همچنان همراه دكتر چمران به پيش تاخت. تا آنكه در محاصره خطرناك دشمن درحالي كه تها مانده بودند، به شهادت رسيد و اين شهادت براي دكتر چمران بسيار سخت بود، بگونهاي كه در رثاي اين شهيد، دستنگاشته زيبايي نوشت كه آن را «انساني آزاده» ناميدهايم.
اين نكته نيز گفتني است كه شهيد دكتر چمران همه ياران مخلص و رزمندگان شجاع را به شدت دوست ميداشت و به همه عشق ميورزيد.
انسانهاي آزاده:
اينان براي آنكه نميرند، آنقدر خود را كوچك ميكنند كه گويا مردهاند؛ هميشه تسليم قيود ذلتبار و شرايط ننگيني هستند كه زندگي بر آنها تحميل ميكند. آنها شرف و حيثيت خود را ميدهند، شخصيت و ارزش انساني خود را فدا ميكنند، روح خود را از دست ميدهند، حيات حيققي خود را نابود ميكنند، تا زندگي مادي جسد را تأمين نمايند، مانند كرمي كه در لجن ميلولد و خوش است كه بوي تعفن ننگ و ذلت و پستي را استشمام ميكند، و با ننگ و ذلت نفسي ميكشد. اما انسانهاي آزاده، ممكن است كوتاه زندگي كنند ولي تا آنجا كه زنده هستند براستي زندگي ميكنند و با ختيار خود نفس ميكشند، سرور و آقاي حيات خود هستند، از كسي و چيزي نميترسند، محكوم اراده ديگري نيستند، ديگران تسليم او هستند، محيط تحت تأثير اراده او قرار ميگيرد، خواسته او در همهجا جاري ميشود، تنا زنده است براستي زندگي ميكند، از مرگ نميترسد، هيچچيزي آزادي او را محدود نميكند، هيچ عاملي حتي مرگ او را ذليل و زبون نمينمايد و هنگامي كه مرگ فرا رسيد، با كمال افتخار و شرف آن را ميپذيرد و زندگي پر ثمر ديگري را شروع ميكند. رمز قدرت و شخصيت او در همين جاست كه اسير زندگي نيست، به خاطر زندگي حاضر نيست كه شخصيت انساني خود را از دست بدهد و از نظر روحي بميرد.
انساني ميتواند زندگي حقيقي داشته باشد كه اسير و برده زندگي نگردد، هيچچيز حتي خود زندگي، او را به قيد و بند اسارت و ذلت نكشاند، آزاد و مختار باشد و تا وقتي كه زنده است با افتخار و شرف زندگي كند، و هنگامي كه مرگ فرا رسيد، آن را با آغوش باز بپذيرد كه خود مبداء حيات اخروي و تكامل بزرگتر و مهمتري است. اين انسان تا وقتي كه زنده است براستي زندگي ميكند، آقا و سرور خود ميباشد، از موجوديت خود ذلت ميبرد و جسم مادي او وسيلهاي براي روح او و شخصيت انساني اوست، و چون از مرگ نميترسد قدرتمند است و ديگران در مقابل اراده او تعظيم ميكنند.
در اجتماع ديدهايد، مردي كه به سيم آخر ميزند و آماده جانبازي ميشود، همه از او ميترسند. هيچكس به جنگ او نميرود، زيرا ميدانند كه او آماده جان دادن است و از مرگ نميترسد، بنابراين نميتوان به هيچ وسيلهاي حتي مرگ، او را ترساند و تسليم كرد…. بنابراين قدرتها و سلطهطلبها از او هراس دارند و او را رها ميكنند و تسليم اراده او ميشوند و از اطرافش دور ميگردند… او تا وقتي كه زنده است براستي زندگي ميكند و هنگامي كه ميميرد، زندگي ابدي مييابد. يكچنين زندگي، ممكن است كوتاه باشد، اما ثمربخشتر از هزارها زندگي و ارزندهتر از قرنها زندگي است.
اكبر، شهيد بزرگوار ما، يكچنين زندگي آزاد و ثمربخشي را انتخاب كرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هيچچيز و هيچكس زندگي ميكرد و فقط در مقابل خدا تسليم بود و از هيچ قدرتي و ابرقدرتي نميترسيد و زندگي دنيايي او و حيات اخروي او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگي كوتاهش لبريز از پاكي، فداكاري، شجاعت و مبارزه عليه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت كه زندگي خود را به سرنوشت اصحاب حسين(ع) پيوند دهد، و براي هميشه در عداد گلگون كفنان حيات درآيد، و همه وجود خود را وقف چنين راه مقدسي كند؛ و سرانجام به آرزوي خودرسيد. امروز اربعين شهداي كربلاست، آن آزادگاني كه در برابر دهر و ابرقدرتهاي آن روز تسليم نشدند، آزادانه زندگي كردند و آزاد و پرافتخار به لقاي پروردگار خود نايل آمدند. در آن روزگار كه سلطهگران جبّار ميخواسنتد همه نفسها را در سينه خفه كنند، همه آدمها را به زير سلطه خود به اسارت بكشند و با پول و تهديد به قتل و شكنجه، همه را وادار به سكوت و اطاعت كنند، آنجا حسينبنعلي(ع)، وارث مقام والاي ولايت و نبوت، فرزند برومند علي و فاطمه، رهبر انسانيت و تعيينكننده معيارهاي خدايي در زمان خود، آزادمردي كه همه دهر قادر نبود تا او را به زانو درآورد، مظهر ايمان و عرفان، سمبل شجاعت و فداكاري، نماينده خدا بر زمين، و سيد و مقتداي تمام شهيدان عليه يزيديان و سلطهطلبان قيام كرد، و همه وجود خود و كسان خود را در راه خدا قرباني داد، و پرچم پرافتخار و خونين شهادت را بر قله بلند تكامل بشريت به اهتزاز درآورد، و آن را نشان هدايت اسنانها در راه پر پيچ و خم تكامل قرار داد، تا هر كس كه جوياي حق و حقيقت و عدل و عدالت است، به اين پرچم خونين چشم داشته باشد و راه را از بيراهه تشخيص دهد.
او اين گلگون را، كه به بهشت خدا ميانجامد فرا راه پيروان خود –شيعيان جهان- قرار داد، تا هميشه چشم به پرچم شهادت بدوزند، و راه وصول به خدا را سريعتر طي كرده و به لقاي پروردگار خود نايل آيند.
تشيّع، اين مكتب پرافتخار اسلامي، با خون شهدا مزين شد و با فداكاري از جان گذشتگان راه حق، به صورت انقلابيترين مكتب بشريت تجلي كرد، و در طول تاريخ پاكان و نيكان آزادمرد همواره عليه سلطه جباران و طاغوتيان قيام كردند و به سنت حسين(ع)، همه وجود خود را قربان دادند، و تا قله رفيع شهادت صعود كردند و پرچم مقدس و خونين حسين(ع) را در اين راه تكاملي انسانها، برافراشتند.
اكبر يكي از همان شيعيان راستين بود كه دعوت خونين و انقلابي حسين(ع) را لبيك گفت، عليه طاغوتيان قيام كرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبههاي زندگي و قيد و بندهاي حيات، پشتپا زد؛ آزاد زيست و آزادانه وارد معركه نبرد شد و با سلطه شيطاني طاغوتيان به سختي درافتاد و همهجا در صحنههاي جنگ حق و باطل، پيشقراول مبارزان از جان گذشته بود.
هر كجا كه ضدانقلاب سربرافراشت، اكبر فوراً آماده نبرد و فداكاري شد. هر كجا كه طاغوتيان سرنوشت انقلاب را مورد تهديد قرار دادند، اكبر، جان خود را سپربلا كرد، در معركههاي سخت و خطرناك خرمشهر، و بعد در نبردهاي خونين كردستان، از پاوه تا سردشت، همهجا، اكبر پيشقراول بود، همهجا حماسه خلق ميكرد، همهجا ستارة رزمندگان از جان گذشته بود.
هنگامي كه صدام كثيف، به فرمان طاغوتها و ابرقدرتها به خاك عزيز ايران حمله كرد و نيروي كفر تا نزديكيهاي اهواز پيش آمد، اكبر عزيز ما نيز همراه دوستان ديگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همهجا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشيد ميدرخشيد؛ تا سرانجام در شب تاسوعاي حسيني، در نبرد معروف نجاتبخش رزمندگان، در سوسنگرد شركت كرد، مشتاقانه پيش ميتاخت و هنگامي كه گردوغبار نيروهاي زرهي دشمن در چندصدمتري ما نمودار شد، سر از پا نميشناخت، روحش از اين قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوي پرواز داشت و شتابان به سوي شهادت پيش ميرفت. با تانكها درگير شديم. 50تانك و نفربر و صدها كماندوي عراقي در مقابل ما مشغول آرايش شدند. تانكها در يك خط به سوي ما حركت كردند، و كماندوها در پشت سر تانكها و مسلسل بدست به راه افتادند. يكي از جوانان ما اولين تانك را با يك موشك آر.پي.جي7 هدف قرار داد و سرنشينان تانك بيرون پريدند و گريختند. تانك ديگري براي دور زدن و محاصره كردن ما حركت كرد و به سرعت خود را به روي جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانيد و روي آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما كرد. رزمندگان ما كه ديگر موشك آر.پي.جي7 نداشتند، مشتها را گره كردند و «اللهاكبر» گويان به سوي تانك حمله كردند. تانك نيز وحشتزده، جهت خود را تغيير داد و به سوي جنوب گريخت و من به دوستانم كه حدود 25نفر بودند توصيه كردم كه همچنان آن تانك را دنبال كنند و خود نيز مدتي با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانك دشمن خارج شوند، ولي خود برگشتم؛ زيرا ميخواستم كه توجه دشمن را به خود جلب كنم تا از درگيري با دوستان ما منصرف شوند، و لبه نيز حمله خود را متوجه ما كنند. من خوش داشتم كه در اين نبرد تنها باشم، بنابراين از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوي سوسنگرد حركت كردم كه در جهت دشمن بود.
خيلي سعي داشتم كه اكبر عزيزم را همراه دوستان ديگرم بفرستم و خود تنها بروم، ولي اكبر پابهپاي من ميآمد. چندبار به او تذكر دادم كه با ديگران برود. با لبخندي طعنهآميز مرا ملامت كرد كه چرا چنين درخواستي از او ميكنم، و مصممتر مرا دنبال ميكرد، و لحظهبهلحظه موضع دشمن را به من ميگفت. ما از كنارة جنوبي جاده سوسنگرد حركت ميكرديم و دشمن در طرف شمالي جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزديكتر ميشد، و اكبر سرك ميكشيد و ميگفت: «دشمن به فاصله صدمتري رسيد.» «دشمن هماكنون به پنجاهمتري ما رسيده است.»…. و هرچه دشمن نزديكتر ميشد، اكبر بشّاشتر و زندهتر ميشد، مصممتر و قويتر ميشد. اكبر ميدانست كه شهيد ميشود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت ميگفت، اسم خدا بر زبانش جاري بود، و از مبارزه حسيني تا شهادت افتخارآميز و دشت كربلا و اصحاب حسين(ع) با خود حرف ميزد. من حرفهاي او را ميشنيدم، ولي چندان توجهي به آنها نداشتم، زيرا خود من هم در چنين حالاتي سير ميكردم؛ من هم خود را براي آخرين مبارزه با كفار عالم و يزيديان زمان آماده ميكردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نميكردم كه بر زمين هستم، گويا بر ابرهاي عرش اعلي پرواز ميكردم. فقط كلماتي و جملاتي پراكنده كه از لبان اكبر جدا ميشد و از خدا و حسين و شهادت خبر ميداد در گوشة ذهنم جايگزين ميشد… سرانجام اكبر گفت: «آمدند، به 10متري رسيدند، به 5متري رسيدند»؛ به من پيشنهاد كرد كه در مجراي آب جاده سوسنگرد سنگر بگيرم؛ من نپذيرفتم، و حتي فرصت استدلال نداشتم، ولي از ذهنم گذشت كه اگر در مجراي آب جاده مستقر شويم، دشمن ميتواند با يك نارنجك، يا يك توپ مستقيم تانك، ما را نابود كند. اكبر هم دليل نخواست و همچنان به راه خود ادامه ميداديم، من ميرفتم و اكبر مرادنبال ميكرد، تا بالاخره تانكهاي دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت يا هشت متري ما مستقر شدند و لوله مسلسلها و توپها و موشكهاي خود را متوجه ما كردند. فوراً كماندوها از روي جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره كردند. ما به اجبار در همانجا بر زمين خوابيديم و در كنار باريكهاي از خاك به ارتفاع 50سانتيمتر سنگر گرفتيم و تيراندازي شروع شد. اكبر در طرف چپ من بر خاك خوابيد، به طوري كه پايش به پاهاي من گير ميكرد. در اين لحظات بود كه اسدلله عسكري (راننده) نيز كه به دنبال ما ميگشت و از دور ما را ميديد، به سرعت خود را به ما رسانيد. و ديگر فرصت آن نبود كه به او اعتراض كنم كه چرا دنبال ما آمدي! فقط به او گفتم فوراً در كنار خاك بر زمين بخواب، او نيز به زير بوتههاي زيادي كه در كنار برجستگي خاك وجود داشت رفت و به شكر خدا سالم باقي ماند.
تيراندازي شروع شد و توپ و موشك به سمت ما باريدن گرفت. من نيز مشغول مانور وحركت بودم، گويي خواب و خيال بود، تانكها و كماندوها فقط اشباحي بودند كه در ذهنم ميلوليدند، و من نيز بدون اختيار و ارادة خود، بر روي زمين ميغلطيدم و ميخزيدم و به اطراف تيراندازي ميكردم و ديگر به اكبر توجهي نداشتم، فقط ميديدم كه جز تيراندازي من صداي تيراندازي ديگري شنيده نميشود؛ و تقريباً يقين كردم كه اكبر عزيزم به شهادت رسيده است.
اكبرم! برادرم! مهربانم! همرزمم! همسنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد.
تو ميگفتي محافظ مني و نميخواهي لحظهاي از من جدا شوي، و گاهگاهي كه تنها بيرون ميرفتم بشدت عصباني ميشدي و تندي ميكردي. اكنون چگونه است كه مرا تنها گذاشتي و در ميان دشمنان خونخوار رها كردي و خود يكه و تنها به سوي عرش خدا پرواز كردي و در ملكوتاعلي سكني گزيدي؟
اكبر! به خاطر داري كه از من گله ميكردي كه چرا ديگران را با خود به جنگ ميبرم و ترا نميبرم؟ آخر تو را دوست داشتم و نميخواستم تو را به منطقه خطر ببرم، ميدانستم كه براي محافظين من و همراهانم خطراتي بزرگ وجود دارد و اكراه داشتم كه دوستان دلبندم را به خطر بياندازم. تو فكر ميكردي كه تو را بقدر كافي دوست نميدارم، درحالي كه بين جوانان، بيش از حد، به تو ارادت داشتم.
اكبر! تو از اولين جواناني بودي كه در كنار ما قرار گرفتي، تعليمات نظامي آموختي، بهترين دورههاي كماندويي را گذراندي، در سختترين نبردهاي خرمشهر و كردستان شركت كردي، حماسهها آفريدي، قدرتنماييها كردي، شهرة شجاعت و فداكاري شدي، و سرانجام با شهادت خود، اين راه شرف و افتخار را به درجه كمال رساندي.
اكبر! تو ميداني كه هر كس محافظ من شد، در صحنههاي خطر، آماج تير بلا گرديد؛ «ناصر» فداكارم، «حجازي» كاردانم و «محسن» عزيزم كه محافظ من شدند، هر يك به ترتيب از پا درآمدند.
من ديگر نميخواستم محافظي براي خود بگيرم، معتقد بودم كه خداي بزرگ كفايت ميكند، اما تو اصرار ميكردي، و مرا تنها نميگذاشتي و ميخواستي هميشه با من باشي، و با جان خود از من محافظت كني و در اين راه، الحق، به عهد خود وفا كردي.
تو رفتي و ما را داغدار كردي. تو رفتي و ما از نور وجود تو محروم شديم. تو رفتي و ما را در غم و درد، تنها گذاشتني، اما اطمينان داريم كه تو در ملكوتاعلي، در كنار اصحاب حسين(ع)، به زندگي جاويد خود رسيدهاي و مشمول رحمت خدا شدهاي، و امتحان سخت و خطرناك حيات را با بهترين نتيجهها، با پيروزي به پايان رساندهاي و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجير تكامل حسينيان قرار گرفتهاي، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون كردهاي.
و ما دوستان و همرزمان تو، اي شهيد عزيز، به تو اطمينان ميدهيم كه راه پرافتخار تو را دنبال كنيم، با طاغوتها و ابرقدرتها بجنگيم، و پرچم خونين شهادت را كه تو با خون خود مزين كردي و برافراشتي، حمايت كنيم و به آيندگان بسپاريم.
ما شهادت پرافتخار اكبر عزيزمان را به خانواده گرامي او، بخصوص به پدر ارجمند و فداكارش، و مادر بزرگواري كه چنين فرزندي تربيت كرد، و همه برادران و خواهرانش، و همه دوستان و همرزمانش كه ياد اكبر را هميشه در قلب خود زنده دارند، و به همه مبارزان راه حق و بالاخره به امام امت تبريك و تسليت ميگوئيم.
آخر اي انسانها!
يك ماه و نيم از زخمي شدن در سوسنگرد و بستري شدن دكتر چمران ميگذشت. از دو نقطه پا بشدت مجروح بود و پس از اين مدت به سختي با چوب زير بغل راه رفتن آغاز كرد. فاصلههايي كوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طي مينمود ولي هنوز پاي به محوطه خارج از ساختمان نگذاشته بود. او فقط يك شب در بيمارستان ماند و بعد از چند روز اقامت در منزل يكي از دوستان در اواز، به محل ستاد جنگهاي نامنظم (مهمانسراي استانداري اهواز) آمد و در كنار رزمندگان ستاد در اطاقي بستري شد. بعد از اين مدت طولاني تصميم گرفت براي اولينبار بعد از زخمي شدن پاي از ساختمان بيرون نهد و از خطوط مقدم جبهه بازديد نمايد. دوستان نيز تصميم گرفتند به شكرانه اين سلامتي گوسفندي را براي او قرباني نمايند و به همين خاطر جلوي پلكان ورودي ساختمان و داخل حياط، گوسفندي را آماده كردند و به محض آنكه او با جوب زير بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حياط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمين زدند و قرباني نمودند و با صلوات او را استقبال نمودند. دكتر چمران بيخبر از همهجا بر جاي خود ميخكوب شده و بر اين صحنه مينگريست و كسي نميدانست كه در درون او چه ميگذرد. مات و مبهوت بود و در دنياي خود سير ميكرد و در حاليكه همگي در شوق و شعف غوطهور بودند، در مغز او افكاري ديگر موج ميزد و همان روز بعد از بازگشت از جبهه، اين سطور را در بيان آن حالت عجيب هنگام قرباني گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چيزي نخورد.
گفتني است كه از دوران كودكي هم او فردي عاطفي بود و اين احساس را نه تنها نسبت به انسانها، بلكه حيوانات و حتي گلها و گياهان نيز داشت. اگر مرغي را كه درون حياط خانه بود سر ميبريدند و از آن غذا ميپختند، او تناول نميكرد و يكبار كه مرغي را كه به او تعلق داشت چنين كردند، نه تنها از گوشت آن مرغ نخورد، بلكه اصلاً چند روز غذا نميخورد و متأثر بود، بنابراين نگاشتن اين سطور زيبا درباره گوسفند قرباني و سير و سلوك غرفاني او در اين حادثه عادي، غيرعادي نبوده و كاملاً طبيعي است. او به همه موجودات الهي عشق ميورزيد و همه مخلوقات او را زيبا ميدانست و ميستود و با آنها احساس يگانگي ميكرد كه نمونهاش را در قرباني كردن گوسفند جلوي پاي او ميخوانيد.
آخر اي انسانها!
كارد به گردنش نزديك ميشود. چشمان گوسفند برق ميزند. به همه اطراف ميچرخد. برق كارد را ميبيند. اولين فشارِ تيزيِ كارد را بر گردن خود حس ميكند. با همه قدرت خود، براي آخرينبار، تلاش مينمايد. اميد به حيات، آرزوي زندگي و حبّ ذات در همه وجودش شعله ميكشد. ميخواهد زنده بماند، ميخواهد از آب اين عالم بنوشد؛ از هواي دنيا استنشاق كند. به آسمان بلند، به كوههاي سر به فلك كشيده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جويبارها، به صحراها، به دشتها، به درياها، به ستارهها، به ماه، به خورشيد، به سپيده صبح، به غروب آفتاب نگاه ميكند و از زيبايي آنها لذت ببرد. او احساس ميكند كه مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنيا به او ظلم ميكنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادي ميكنند، همه منتظرند كه دست و پا زدن او را در خون ببينند و كف بزنند. او استغاثه ميكند، التماس ميكند، لااقل يك نفر منصف ميطلبد، ميخواهد كسي را به شفاعت بطلبد… آخر الي انسانها! وجدان شما كجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانيت شما، خدا و پيغمبر شما كجاست؟ مگر قرار نيست از مظلومين دفاع كنيد؟ چرا به دادخواهي بيگناهان توجهي نمينمائيد؟ چرا نميگذاريد فرياد كنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نميدهيد؟ چرا اجازه اشك ريختن نميدهيد؟ چرا نميگذاريد صداي استغاثه من به ديگران برسد؟
آه خدايا! من فرياد اين حيوان بيگناه را ميشنوم؛ من درد او را احساس ميكنم؛ من اشكي را كه در چشمانش ميغلتد ميبينم؛ من بيگناهي او را ميدانم، من ميبينم كه او مرا به دادخواهي طلبيده است؛ و من نيز با همه وجودم آمادهام كه به بيگناهي او شهادت دهم؛ او را شفاعت كنم؛ و از مردم بخواهم كه به خاطر خدا و به خاطر من از اين حيوان زبانبسته بگذرند، و به خاك و خونش نكشند. حيوان بيگناه از من استمداد ميكند، و با زبان بيزباني استغاثه؛ و من هم با همه وجودم ميخواهم بدوم و كارد را از دست آن مرد بگيرم. ميخواهم فرياد كنم دست نگه داريد، اين حيوان زبانبسته را براي من نَكُشيد، اما گويي صداي حيوان خفه شده است و حركت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهي آدم ميخواهد فرياد كند، ولي صدايش درنميآيد؛ ميخواهد بدود، فرار كند، ولي نميتواند؛ اينجا هم چنين حالتي براي من پيش آمده است. حيوان بيگناه ميخواهد فرياد بكشد ولي صدايش درنميآيد؛ و من ميخواهم بدوم و دستش را بگيرم؛ ولي طلسم شدهام، در جايم خشك شدهام، گويا خواب ميبينم، اراده من حاكم بر اعمال من نيست.
كارد تيز بر گردن گوسفند نزديك ميشود، و من تيزي آن را بر گردنم احساس ميكنم. حيوان اسير، دست و پا ميزند؛ گويي كه من دست و پا ميزنم؛ و همه فشارهاي حيات و مرگ را كه در آن لحظه بر گوسفند ميگذرد، گويي كه بر من گذشته است. لحظاتي كه سالها طول دارد، و با همه عمر و زندگي برابري ميكند. همه لذات، همه دردها و بيمها و فشارهاي زندگي، در اين لحظه كوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمي فشار ميآورد.
عبور از خط
16 ديماه، روز سقوط هويزه و به شهادت رسيدن تعدادي از دانشجويان و شكست نيروي زميني و عقبنشيني از هويزه و كرخهكور و به شهادت رسيدن عدهاي از رزمندگان لشكر 16 زرهي قزوين بخصوص تيپ 3 همدان، جوّ و فضاي دردآلود بسيار بدي را در منطقه حاكم ساخته بود. دكتر چمران كه فكر ميكرد نيروهاي عراقي براي استمرار پيروزي خود از كرخهكور بالا خواهند آمد و روي به سوسنگرد و جاده سوسنگرد خواهند داشت اقدامات و تدابيري انديشيد و نيروهاي ستاد جنگهاي نامنظم را در جنوب جاده سوسنگرد مستقر ساخت و آنا را با كمي امكانات ولي روحيهاي قوي به دفاع از مواضع خود پرداخته، بگونهاي كه همان شب تانكهاي عراقي دشت مسطح شمال كرخهكور را پيش گرفتند و با چراغهاي روشن به روستاي حمادي سعدون در وسط منطقه رسيدند و از آنجا گذشتند و بطرف جاده سوسنگرد پيش ميآمدند كه با مقاومت و دفاع جانانه رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم كه درون سنگرهايي زميني پنهان شده بودند مواجه و پس از آنكه چند تانك با گلولههاي آر.پي.جي منهدم شد پيشروي آنان متوقف گشت.
روز 17 ديماه دكتر چمران كه جوّ نامساعد حاكم بر منطقه را پس از اين شكست، فضايي دردآور ميديد تصميمي انتحاري و عجيب گرفت تا ضربهاي به دشمن وارد سازد و حركت پيشروي او را از دور بيندازد.
او هنوز نميتوانست راه برود و با چوب زير بغل حركت ميكرد و اثرات گلوله و تركش گلوله تانك بخوبي بر پاي او ديده ميشد، ولي اين مشكل و عدم تحرك سريع براي او مهم نبود. تصميم گرفت كه تعدادي از رزمندگان ورزيده آماده شهادت داوطلب شوند همراه او با دو هليكوپتر از خطر دشمن عبور كنند و پشت سر دشمن در منطقه جُفير فرود آيند و راه تداركاتي دشمن از جفير به كرخهكور را ببندند. و وسايل تداركاتي را در اين مسير كه در عكسهاي هوايي بخوبي ديده ميشد منهدم كنند يا به غنيمت و اسير بگيرند و همراه خود به طرف جاده اهواز به خرمشهر و رود كارون بروند سپس ضمن ارتباط با نيروهاي خودي كه در شرق كارون مستقر بودند خود و وسايل اغتنامي را، آنچه كه مقدور است به آن سوي آب منتقل سازند و بقيه را منهدم نمايند.
دكتر چمران با هليكوپترهايي كه تدارك ديده بود، خود به خطوط مقدم جبهه دركرخهكور آمد و افراد داوطلب موردنظر به همراه او سوار شدند و هليكوپترها به پرواز درآمده و آماده عبور از خط شدند ولي هرچه تلاش كردند راهي و روزنهاي براي عبور بيابند تا از فراز دشمن يا بين دشمن عبور نمايند توفيق نيافتند و پس از ساعتها تلاش خلبانان شجاع آنها اعلام داشته كه به هيچوجه قادر به عبور نيستند و بعدازظهر همان روز بازگشتند، و دكتر چمران از اينكه طرح او عملي نشده است سخت ناراحت بود.
دكتر چمران مدتي كه در هليكوپتر نشسته بود با آنكه به دقت مواظب اوضاع بود ولي بازهم از نگاشتن غافل نماند و در آن لحظات پرالتهاب و سرنوشتساز كه بسوي شهادت پرواز ميكردند و از هر طرف مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند، دستنوشتهاي نگاشته كه نيمهتمام مانده است.
جالب است كه شهيد ناصر فرجالله كه كنار او درون هليكوپتر نشسته بود توانسته بود زيرچشمي ايت دستنگاشته را بخواند و از اين نوشتهها و فضاي اطراف خود و اين همه شجاعت و جسارت و بسوي شهادت رفتن به هيجان آمده بود و او نيز وصيتنامه يا دستنوشتهاي نوشته بود كه بعداً براي ما با هيجان بسيار ميخواند و آن ساعات مرگ و زندگي و لحظات پرالتهاب را تعريف ميكرد.
و اينك آن دستنگاشته را ميخوانيد كه با قلمي سبز رنگ روي دو صفحه نوشته شده است.
عبور از خط:
خدايا اگر ميخواهي مرا بگذاري، حاضرم، اگر ميخواهي مرا قرباني كني، با كمال آرزو، اسمعيلوار آمادهام، اما اي خدا چگونه اجازه ميدهي كه اين جوانان پاك مثل برگ خزان بر زمين بريزند؟
چگونه راضي ميشود كه بچههاي كوچك بيگناه قطعهقطعه شوند؟ چگونه.
حرف آخر
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
آسمان شاهد باشد كه در زير سقف بلند تو
يكتنه با انبوهي كثير از تانكها و زرهپوشها و سربازان كفر
روبرو شدم، لحظهاي ترديد به دل راه ندادم
ذرهاي از فعاليت شديد دست برنداشتم –مثل ماهي
در حال سرخشدن از نقطهاي به نقطه ديگر ميغلطيدم
و رگبار گلوله در اطراف من ميباريد و من نيز به چهار طرف
تيراندازي ميكردم، و سربازان كفر را بر خاك ميريختم
ايزمين تو شاهدي كه خون از بدنم جاري بود و با خاكهاي پاك تو
گلي گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم كه تا آخرين
قطره خون، خود را تسليم كنم
احساس ميكردم كه عاشور است و در حضور حسين(ع) ميجنگم
و او چابكي و زبردستي مرا تحسين ميكند، و تپش بيپايان من
و از قرباني شدن در بارگاه عشق آگاهي دارد
او ميداند كه چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم كه در راهش جان ببازم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد
من بازيافتهام- من رفته بودم- من متعلق به خدايم
من ديگر وجود ندارم –مني و منيتي ديگر نيست
ديگر به كسي عصباني نخواهم شد، ديگر بنام خود و براي خود
قدمي برنخواهم داشت، ديگر هوا و هوس در دل خود
نخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم كرد
دنيا را سهطلاقه خواهم نمود، همه دردها و شكنجهها
و زخمزبانها را خواهم پذيرفت.
منبع: سایت شهید چمران
/س