گلدون شكسته

دس نذار روي دلم، دلم كبابه، داداشي! اين روزا دلا تو خطِ نون و آبه، داداشي! حالمون رو پرسيدي، قربونِ اون معرفتت توي اين هول و وَلا خيلي خرابه، داداشي! دل كجاس؟ ديگه باهاس دنبال بيدلا بريم اين روزا، اين طرفا بيدلي بابه، داداشي! يه نسيمي اومد و دميد و ما عين حباب نقشِ ما نقش برآبه و سرابه، داداشي! چي شد اون جوري نشد؟ كجا؟ كيا؟ كدوم طرف؟
يکشنبه، 7 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گلدون شكسته
گلدون شكسته
گلدون شكسته

نويسنده: منظومه عبدالرضا رضائي نيا



دريغا! اول حرفي كه در لوح محفوظ پيدا آمد، لفظ «محبت» بود.
پس نقطه ي «ب» با نقطه ي «نون» متصل شد، يعني «محنت» شد. (عين القضات)

دس نذار روي دلم، دلم كبابه، داداشي!
اين روزا دلا تو خطِ نون و آبه، داداشي!
حالمون رو پرسيدي، قربونِ اون معرفتت
توي اين هول و وَلا خيلي خرابه، داداشي!
دل كجاس؟ ديگه باهاس دنبال بيدلا بريم
اين روزا، اين طرفا بيدلي بابه، داداشي!
يه نسيمي اومد و دميد و ما عين حباب
نقشِ ما نقش برآبه و سرابه، داداشي!
چي شد اون جوري نشد؟ كجا؟ كيا؟ كدوم طرف؟
چه سئوالايي دارم كه بيجوابه، داداشي!
اگر دوس داري تو هم يه روز به رويات برسي
چِش ببند و خوب بخواب! زندگي خوابه، داداشي!
****
اولش بنا نبود عاشقا دس به سر بشن
اولش بنا نبود اين قَدِه دربه در بشن
جاي پر زدن به شادي تو هواي زندگي
گم و گور بشن تو اين پيچ و خماي زندگي
اولش بنا نبود كه عاشقا خط بخورن
ديگرون شربت شادي، اونا تهمت بخورن
اولش بنا نبود كه زخمي جفا بشن
توي غربتِ زمونه شوكرانو بچشن
زندگي خيلي قشنگه اين روزا خيلي قشنگ!
پر شده خيابونا از آدماي رنگ وارنگ
دلِ من چشاتو واكن! كمي دنيا روببين!
هركجا سفره اي هَس، حمله رندا روببين!
باغ لاله هاي نازنين لگدمالِ كياس؟
گريه ها مالِ كيا و خندهها مالِ كياس؟
يه طرف دلا چه رنگي! يقهها برفِ سفيد!
از كنار اون دلا كه رد ميشيد، رنگي نشيد!
سوارن؛ با رخشِشون سد ميكنن جادههارو
آقازادهها ميگيرن حالِ آزادهها رو
بينوا مردم و اونها «نون و حلوا» ميخونن
ديگرون مجنونن اما اونا «ليلا» ميخونن
اون طرفتر جورِجوره؛ سور و ساتِ اختلاس
ميبرن شمش طلا و مي ذارن رو اسكناس
شادمون، خنده به لب، اوستاي حقهبازيين
اوستاي اوستاها تو رشته دس درازيين
اون طرفترُو ببين! قلندراي الكي
مي زنن اين وَر و اون وَر حرفاي بانمكي
همونا كه دَم به دَم «جونِ برادر» مي زنن
بذا وقتش برسه، هزارتا خنجر مي زنن
درويشاي قلابي سُبحه به دس وُول ميخورن
آدماي ساده دل يِه قُل دوقُل گول ميخورن
هِي ميان تو كوچه ها «ياحقُ و ياهُو» مي زنن
بعد مي رن خلوتِ شون، كبابِ آهو مي زنن
وقتي پابده بِشون، شيطونا رو مات ميكنن
روزي صدتا كاميون گناهو خيرات ميكنن
رفقام يواش يواش رفتن و نالوطي شدن
مث او مستضعفا كه يِه هُو طاغوتي شدن
همونايي كه دَم از سفره مولا مي زدن
سفرههاي چرب و نرمُو مي ديدن، جا مي زدن
روز و شب، با دلشون شيطونا بازي ميكنن
تا قيامت ميخونن، روده درازي ميكنن
يادشون رف؛ يه روزي شعاراي ناب مي دادن
سيبيلِ هزارتا رستمُو يِه دس تاب مي دادن
وضعِ عالمُو ببين! خيلي قمر تو عقربه
بعضييا ميگن كه روزِ روزه، كي ميگه شبه؟
تو چشا؛ چشمه آب و قصه تلخ سراب...
تو دلا؛ حسرتِ شعر بي دروغ و بي نقاب...
****
مث گُل، مث پرنده، مث بارون و نسيم
نميخواستيم مگه ما بهارُو منتشر كنيم؟
به زمين و به زمون نشون بديم كرامتُو؟
به همه حتي به سنگا ياد بديم محبتُو؟
نميخواستيم به كويرِ سينهها گُل بزنيم؟
از دلِ آدما تا عرش خدا پل بزنيم؟
نميخواستيم كه بهشتُو تو زمين به پا كنيم؟
آدما فرشته شن، دنيا رو با صفا كنيم؟
نميخواستيم كه ديگه سفره خالي نباشه؟
توي دستِ حسرتي نون خيالي نباشه؟
تو دلِ پرنده اي عقده شادي نمونه؟
غم كمِاش بَدْ ني، ولي غمِ زيادي نمونه؟
اون روزا، جونِ تو از فرشتهها كم نبوديم
چي بوديم؟ هرچي بوديم، آدمِ آدم نبوديم
دلمون به كمتر از فرشته راضي نميشد
يه نفس عشقِ حقيقيمون مجازي نميشد
همه مون پر مي زديم تو آسمونِ آرزو
واژهها ميخوان بگن، اما دلم ميگه «نگو!"
****
يادِ اون دلاي عاشق، يادِ اون صفا بخير!
ياد اون همه شقايق، توي جبههها بخير!
اونجاها دغَل مَغَل، دوز و كلك روا نبود
جز زرنگي تو شهادت، تو مرامِ ما نبود
چشمهمون، آينهمون، ظرفامونم يكي بودن
دلامون يكي بود و حرفامونم يكي بودن
اونجا هيشكي از دلت نشونِ حزبي نميخواست
همه حزب عاشقي، حزب صفا، نه چپ، نه راست
واسه شهيد شدن اخم و گزينشي نبود
پارتي و سفارش و خواهش و كرنشي نبود
نينوا بود اونجاها؛ زلاليِ يقينِ ناب
اما كوك ميكردن اينجا بعضييا سازِ سراب
ادعا بود ديگه، استادِ حقايق ميشدن...
خوش خوشك، وارثِ اون همه شقايق ميشدن...
****
ديگرون هرچي بودن؛ دلخوشيمون روح خدا
پير مهربونِ ما، زنده ترينِ زنده ها
عاشقِ مردم كوچه و خيابون و حرَم
با وفاي با وفا، شريك درد و داغ و غم
عقل سرخش كه فراتر مي رف از عشق و جنون
سفره مردمو خالي نميخواس از گُل و نون
با صفاي با صفا؛ فطرتِشو گم نميكرد
رنگ كبريا نداشت، اخم به مردم نميكرد
يه روزي پر زد و رفت، آينهها تيره شدن
آدما به زرق و برق سكهها خيره شدن
خيلي يا به مذهبِ عاشقي پشتِ پا زدن
وقت امتحان كه شد شيطونَه رو صدا زدن
حالا خيلي وقته كه ما همه برزخي شديم
دلامون سرده نگو آدماي يخي شديم
چشامون دو قلوه سنگه؛ توي قاب آهني
نبضمون نمي زنه، نه گريه اي، نه شيوني
مث اين كه مُرده دلها، نميياد صداي قلب
دوره قلباي سكه اي و سكههاي قلب
نه فرشته و نه شيطون، نه جهنم، نه بهشت
سرنوشتُو ما نوشتيم يا كه ما رو سرنوشت؟
****
تو ميگي؛ «اين جوري ياس رسم زمونه، هميشه
چرا غافل بمونيم، دنيا داره عوض ميشه
وقتشه بريم حالا يِه خورده الواطي كنيم
دلِ مونُو با دلِ داش آكُلا قاطي كنيم
هرچي گفتن و شنيديم، الكي بود، الكي
با توام، مشتي! تويي دلخوشِ چي، دلخوشِ كي؟
تو دلِت پنجاه و هفتي يه، عقب موندي، داداش!
پاشو عشقي ! دست و پا كن يِه دلِ تازه به جاش!
عشق و دل كه واسِ ما آب نميشه، نونو بچسب!
پاشو تا دير نشده جنابِ شيطونُو بچسب!"
****
من ميگم؛ «قبول دارم؛ هف خطِ هف خطا تويي
همه اشتبا مي رن تو دنيا بيخطا تويي
تو هواشناسي و لهجه بادو مي دوني
چقده؟ كدوم طرف؟ كم و زيادو مي دوني
من ميگم؛ «قبول دارم؛ كه قرن بيست و يك شده
ديگه هرچي بدييه خوبه و خوبييا بده
مي دونم عوض شده زمونه و دورِ شماس
هركي نالوطي نباشه، زندگيش واويلاس!"
****
پهلوون رفته تو خط حال، ميگه؛ «زدم به خال!"
حالا من موندم و دل مونده و يه دنيا سوال
من نميگم، تو بگو! كه اين چه جور عاشقييه؟
آدما عوض شدن يا عوضي؟ قصه چييه؟
ما بوديم عاشقِ بارون و گُل و نور و نسيم
چرا هيشكي نميگه؛ چي شد كه اين ريختي شديم؟
چي شد اين جوري دوباره دل داديم به قهقرا
يه روزي پر مي زديم فراتر از ستارهها
سرگروني رو ببين، پيشِ خدا خم نميشيم
اون روزا فرشته بوديم، حالا آدم نميشيم...
****
تو بساطِ ما دلا خيلي پُره، چشا تَرِه
دل من! عشقُو ببين كه زخميِ زور و زره
آدما رُو! تنه مي زنندو طعنه مي زنن
بذا فردا برسه، كي اوله؟ كي آخره؟
بيخودي ناله نزن تو كوچههاي بيكسي
درا بسته، تازه گوش دلِ آدما كَرِه
سرنوشتمُو نوشتن به سفر؛ مثل نسيم
عاشق از روز اَزل تا به ابد دربه دره
تو خودش مي ريزه غمهاشو به عالم نميگه
جز خدا بگو كي از دردِ دلم باخبره؟
دلِ من! رها شو از اين همه عشقِ رنگ وارنگ
چنتا معشوقُو يِه دل اين وَر و اون وَر ميبره؟
داغِ لالهها عزيزه؛ چشمه روشنييه
كي ميگه كه خون لالههاي عاشق هدره؟
2
راستي، من چي شد كه از خطه بارون اومدم؟
از مِه و آينه، از وادي مجنون اومدم؟
گيج و حيرون، اومدم تو بهتِ اين شهر غريب
شهر دود و شهر آهن، شهر دلشوره، فريب
دوس دارم برم از اينجا، سر به صحرا بذارم
شهرُو با رِندا و نا لوطيا تنها بذارم
دوس دارم تو شيوه عاشقي آس و پاسي رو
گم شدن، رها شدن، خلوتِ ناشناسي رو
اين همه كلك مَلَك، دغَل مغَل كارِ ما نيس
ناخنك، سبد سبد، بغل بغل كارِ ما نيس
سهم ما از اين همه؛ كنجِ يه خلوت، ديگه هيچ!
سهم ما؛ تنها يه دل غربت و غربت، ديگه هيچ!
****
نَقلمون زهرِ هَلاهِل، نَقلِ مون نُقل و نبات...
بذا اين حكايتو از اولِش بگم برات
روزي بود و روزگاري، زير گنبدِ كبود
يكي بود، يكي نبود، غيرِ خدا هيشكي نبود
شهري بود كه آدماش خوابِ بهارو مي ديدن
خوابِ گُل، خوابِ نسيم و سبزه زارو مي ديدن
دلشون ميخواس كه آسمون بازم آبي بشه
خورشيد از را برسه، دوباره آفتابي بشه
كوچهها بوي صميميتِ آسمون بدن
خونه فرشته رو به آدما نشون بدن
آدما تو دلِ هم ظلمت و نفرت نپاشن
مث چشمه، مث بارون، مث آيينه باشن
شهري بود يِه شهرِ زخمي، خسته و دس به دعا
دلا حيرون، چشا گريون، رو لبا خدا خدا
آسمون سُربي، گُلا تشنه و تلخ و بيبهار
بغضِ بيبهونه و پنجرههاي انتظار
دسته دسته لالهها گلوله بارون ميشدن
كوچهها، خيابونا لبالب از خون ميشدن
زير و رو شد دلامون، اون قَدِه باصفا شدن
قفسا شكستن و پرندهها رها شدن
خورشيدم يه روز اومد ابرِ كبودُ و زد كنار
تو زمستونِ سيا معجزه شد، اومد بهار...
****
جار زدن؛ «آهاي! بيايْنْ بهارُو قسمتش كنيم!
احدي جا نمونه، عالَمُو دعوتش كنيم!"
ما خيالمون نبود، زرنگا از را رسيدن
سرِسفرهها نشستنُ و به شادي لميدن
همونايي كه الانِه كاخشون روتپههاس
كيفِ شون كوكه؛ كه دسِ عاشقا فلسِ سياس
داداشي! آره، همون برادراي ناقلا
خلقُو مهربون ديدن، ولو شدن روسفرهها
وقت قسمت كه رسيد خيلي «بفرما» مي زدن!
حالمون رو مي ديدن «جونِ شماها» مي زدن!
طمعِ طعمه نداشتيم، همه صاف و بي ريا
مينشستيم، اون طرف؛ «قبول داريم، جونِ شما!"
اونا هم آيه ميخوندن كه زمونه فانييه
هركي دل به اون ببنده، اهل شركه، جانييه
مردم! اين رو بدونين دنياو مافيها اَخه!
هركي دنيارو بچسبه، جاش تو قعر دوزخه!
بعدشم يواش يواش روسفرهها وا ميشدن
ما تماشا ميشديم، اونا معما ميشدن
همونايي كه الان همش ميخندن بِهِمون
خودشونو عقلِ كُل ديدن، ما رو اهلجنون
سرمون رو بُرده غوغاي حروفِ حلق شون
يادشون رف اون همه حرفِ خدا و خلق شون
عاشقن؛ «بهار آزادي» رو خيلي دوس دارن
دس مي دن با زعما، شادي رو خيلي دوس دارن
برو بچه شون شريفن، همه شاد و شنگولن
بنده خاص خدان، تو ينگه دنيا ميلولن
عارفِ نون و نوا، اهل سلوكن؛ رفقا
مال مردم تا كه دستِ شونه كوكن؛ رفقا
واسِ تمرين بهشت و عشق و حالي كه نپرس!
مي زنن اين وَر و اون وَر پر و بالي كه نپرس!
آخه لذتي داره، بهشت و تنهايي خوشه!
كيفِش اينه؛ بذا حسرت ديگرونُو بكُشه
اينه كه رو خطِ خون خنده به لب پا مي ذارن
حسرتِ شكفتنُو بر دل گلها مي ذارن
همدسِ حرومييا، هي گل و بلبل ميكنن
دستشون باشه، بهشتو هم چپاول ميكنن
ولي قربونِ خدا برم! كه خيلي با صفاس
عاشقِ پيادهها، عاشقِ پابرهنههاس
يه دقيقه اخمِ تونو واكنين، من با شمام
عاشقاي آس و پاس، آي عاشقاي آس و پاس!
زخم و تنهايي و حسرتُو تحمل ميكنين
مي دونم غمهاي عالم همه رو دوش شماس
شما با زمزمههاتون گُلِ خورشيد ميكارين
چي بگم! كه شعر من پيشِ شماها روسياس
اگه وعدهها دروغ بود، اگه واعظا دروغ...
به خودِ خدا! حقيقتِ خدا تو قلبِ ماس
اگه فصل گرگ و ميشه، اگه سايه روشنه
به دلاتون راندين غما رُو، تا خدا خداس
****
چه كنيم! ديگه همينه عالَمِ ما آدما
خيلي تكراري يه شادي و غمِ ما آدما
تو ميگي كه؛ «عشقِ شاعرا دروغه، اخوي!
دلِ شاعرا ببين چقد شلوغه، اخوي!
دلِ شون جاي ديگه س ، عشقو بهونه ميكنن
بيخودي فقط دلِ ما رو نشونه ميكنن
شاعري يِه جور تفنُنه الان، يه جور اَداس
جور واجوره دفترا، اما پُر از رنگ و رياس..."
****
من ميگم؛ «دروغ چرا! دُرُس ميگين، حق با شماس
ميبينم كه چه پلشتي يا تو خونِ واژههاس
اما نالوطي شدن شاعر و ماعِر نداره
زمونه يواش يواش هاله رو دلها مي ذاره
اين حكايتِ هميشهس؛ نه غريبه، نه عجيب!
مذهبِ عاشقي نيس بابِ دلاي نانجيب
به خدا! اون قَدِه اين زمونه زيرورو ميشه
كه دلِ آدما هرچي هس يِه روزي رو ميشه
عاشقي نقالي نيس، با قصه گفتن نميشه
روز وشب، ليلي و مجنونو شنفتن نميشه
اگه عاشقي ؛ باهاس طعمِ جنونُو بچشي
تب و تابِ غربت و هراس و خونُو بچشي
نميشه تو وادي صدق وصفا پا بذاري
نينوا كه شد، بري... عشقِ تو تنها بذاري
شاعرم آدمه، دورنيس اگه دَمدمي بشه
دلِشُو حروم كنه، يِه وخْ جهنمي بشه
اگه راستشُو بخواي؛ ما همهمون شكسته ايم
به نسيم آسمون پنجرهها رو بسته ايم
اين همه فرشته، اين حوالييا پر مي زنن
دلمون قُفله، و گرنه اونا هِي در مي زنن
چه سكوتييه تو چشما! مگه خاموشي زدن!
نكنه بر دل ما مُهر فراموشي زدن!"
****
يه شبي بيا كه دس به حال و قالي بزنيم
با پرندههاي عاشق پر و بالي بزنيم
درِ آسمون به رويما كه بسته نميشه
خدا از توبه شكستنِ ما خسته نميشه
به خدا! خدا تمومِ بندههاشُو دوس داره
واسِ برگشتنِ شون هميشه راهي مي ذاره
تهِ دلها به خدا ! يه نوري سوسو مي زنه
يه فرشته تو دلِ هركسي «هُوهُو» مي زنه
توي گلدون شكسته گُلِاميدُو ببين!
اون وَر پنجرهها خنده خورشيدُو ببين!
****
عاشقي اول و آخرش عذابه، داداشي!
اضطرابه، انتخابه، التهابه، داداشي!
شب و غربت و هوايي شدن و نم نمِ اشك
چشِ عاشق گُلهِ و گريه گلابه، داداشي!
من دلم شكسته، وقتشه بريزم دلَمُو
به خدا دلِ شكسته مستجابه، داداشي!
هِي غزل غزل اگه قصه داغَمُو بگم
چه حكايتي ميشه! صدتا كتابه، داداشي!
اگه بيحسابه حرفِ من و كارِ خيلييا
بذا فردا بشه ، همه چي حسابه، داداشي!
گلِ نرگس تو چِشا بهارو معنا ميكنه
تو دعا بخون؛
كه بخت ما نخوابِه،
داداشي!

(تهران- پاييز )1380
* به كيومرث صابري (گل آقا) گل هميشه بهارِ شهرباران؛ لبخندِ ناميرا
منبع: پگاه حوزه





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط