نویسنده: سعید حیدری
خرید محبت و توجه
روزی پسر بچهای با شتاب جلوی پدرش که تازه از سر کار آمده بود، دوید و گفت: پدرجان! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟ پدرش گفت: ساعتی 20 دلار. چرا میپرسی؟ پسرک در حالی که سرش پایین بود گفت: پدر لطفاً به من 10 دلار بدهید.پدر عصبانی شد و گفت: اگر منظورت برای پرسیدن این سؤالت فقط این است که برای خریدن یک اسباببازی بیخود از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا این قدر خودخواه هستی؟ من خیلی خستهام و برای این رفتارهای بچهگانه وقت ندارم. پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست. یکساعت بعد پدر آرامتر شده بود.
او از رفتار تندی که با پسرش داشت، پشیمان شد و فکر کرد که شاید پسرش چیز مهمی لازم داشته که 10 دلار درخواست کرده. پس به اتاق پسرش رفت و گفت: امروز کارم سخت بود که عصبانی شدم. بیا 10 دلاری که لازم داشتی را بگیر. پسرک خندید و فریاد زد: ممنون پدر.
بعد دستش را زیر بالشش برد و دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر دوباره عصبانی شد و گفت: خودت پول داشتی و از من میخواستی؟ پسرک با بغض گفت: آخر پولم کافی نبود باید 20 دلار داشتم تا بتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم و شما بتوانید فردا زودتر به خانه بیایید و با ما شام بخورید.
زنجیر عشق
جو در حال رانندگی در جادهای بود که چشمش به زن مسنی افتاد که در کنار جاده تقاضای کمک میکرد. گویا ماشینش پنچر شده بود. او ایستاد و به زن که ترسیده و توی برف ایستاده بود گفت: خانم من کمکتان میکنم.زن خوشحال شد و گفت: حداقل صد ماشین از این جا گذشتند شما لطف کردید که ایستادید. جو لاستیک را عوض کرد و آماده رفتن بود که زن جلو آمد و گفت: چقدر باید بپردازم؟ جو گفت: شما به من بدهکار نیستید.
روزی من هم در این شرایط گرفتار شده بودم، شخصی به من کمک کرد. شما هم این کار را بکنید و نگذارید زنجیر عشق به شما ختم شود. جو این را گفت و رفت، زن نیز به راه افتاد و رفت و چند کیلومتر جلوتر، به رستورانی رسید. پیاده شد تا چیزی بخورد.
در رستوران زن پیشخدمت بارداری را دید که از خستگی روی پایش بند نبود. از وضعیت او دانست که زندگی سختی را میگذراند. بعد از خوردن غذا، یک اسکناس صد دلاری به پیشخدمت داد.
پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد. زن از رستوران خارج شد. وقتی پیشخدمت برگشت، روی میز یادداشتی دید با این عنوان: تو به من بدهکار نیستی، من هم در چنین شرایطی بودم و کسی به من کمک کرد. نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود.
آن شب زن پیشخدمت وقتی به خانه رسید، با خوشحالی و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به شوهرش گفت: همه چیز دارد درست میشود جو.
بیشتر بخوانید: عشق و محبت
درس بزرگ
یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پر جمعیت بودند که به نظر میرسید پول زیادی نداشتند. وقتی نوبت آنها شد مسئول باجه پرسید: چند تا بلیط میخواهید؟مرد گفت: 8 بلیط. مسئول باجه قیمت بلیطها را گفت. وقتی مرد قیمت را دانست، کمی خود را عقب کشید. معلوم بود پول کافی ندارد. حالا باید به شش کودک خود چه جوابی میداد؟ در این فکر بودم که دیدم پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس 20 دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، بعد خم شد پول را برداشت. به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد.
مرد که متوجه موضوع شده بود با چشمانی خیس از پدر تشکر کرد. پدر خانواده که نمیخواست شرمنده کودکانش شود، کمک پدرم را قبول کرد و من و پدرم از صف خارج شدیم و آن شب به سیرک نرفتیم. اما احساس لذتی بینظیر را تجربه کردیم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.