سه داستان کوتاه

هستم، پس می‌توانم

سارا هشت ساله از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت بیمار است و چون پولی برای درمان او ندارند، فقط یک معجزه می‌تواند او را نجات دهد.
چهارشنبه، 26 ارديبهشت 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هستم، پس می‌توانم
هستم، پس می‌توانم

نویسنده: سعید حیدری
 

خرید معجزه

سارا هشت ساله از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت بیمار است و چون پولی برای درمان او ندارند، فقط یک معجزه می‌تواند او را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. فقط 5 دلار در قلک بود. پول را برداشت و به تنهایی به داروخانه رفت. سکه‌ها را روی پیشخوان ریخت و گفت: برادرم خیلی مریض است می‌خواهم معجزه بخرم. قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متأسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نداریم.
دخترک با چشمان گریان اصرار کرد. مردی که گوشه‌ی داروخانه با لباسی شیک و تمیز ایستاده بود وقتی این صحنه را دید جلو رفت و گفت: عزیزم چقدر پول داری؟ دخترک پولها را به مرد داد. مرد گفت: چه جالب! فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. بعد از دخترک خواست تا او را به خانه‌اشان ببرد. آن مرد، دکتر استرانگ، فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز برادر دختر در بیمارستان جراحی شد و از مرگ نجات پیدا کرد. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و از او تشکر کرد و پرسید: چقدر باید بابت این جراحی بپردازم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: هزینه‌ی عمل 5 دلار می‌شد که قبلاً پرداخت شده است.

بیشتر بخوانید: با اندیشه های جدید خود را دوباره بسازید

 

هستم، پس می‌توانم

«ویلما» دختری بود که در 4 سالگی بر اثر بیماری ذات‌الریه و مخملک، دچار فلج پای چپ شد. اما او خوش‌شانس بود زیرا مادری داشت که او را تشویق می‌کرد. مادرش مرتب به او می‌گفت: با مشکلی که داری با زندگیت هر کاری می‌توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است. ویلما با تشویق‌های مادرش سرسختانه با این نقش جنگید و در 9 سالگی، بستهای آهنی پایش را کنار گذاشت. برخلاف نظر پزشکان که گفته بودند او نمی‌تواند به طور طبیعی راه برود. با تلاش توانست درمدت 4 سال قدمهای منظم و بلندی بردارد. او آرزو داشت بزرگترین دونده زن جهان شود. در 13 سالگی در یک مسابقه نفر آخر شد. بعد از آن در چند مسابقه شرکت کرد و برنده شد. تا اینکه سرانجام به آرزوی خود رسید و در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کرد. رمز موفقیت او، فقط باور کلمه‌ی «می‌توانم» بود.

شکست سرآغاز پیروزی

خانم «دبی فیلد» با همسرش به یک مهمانی دعوت شده بود. همسر او یک اقتصاددان معروف بود. در آن مهمانی همه به شوهر دبی توجه داشتند و هیچ اعتنایی به دبی نمی‌کردند. از قضا او هنگام صحبت کلمه‌ای را اشتباه تلفظ کرد و حضار به او خندیدند و او بسیار شرمنده شد. از همان جا تصمیم گرفت که خود را بالا بکشد و ضعیف نباشد. او به دنبال آرزویی که همیشه در سر می‌پروراند رفت. او می‌خواست شیرینی شکلاتی درست کند. او با تجربه قبلی‌اش از پخت شیرینی، شروع به درست کردن شیرینی کرد.
همه اطرافیان دبی، مخالف کار او بودند اما دبی مغازه‌ای اجاره کرد. در اولین روز افتتاح هیچ مشتری نداشت و برای اینکه شیرینی‌ها روی دستش نماند. آنها را بیرون مغازه برد و به رهگذران تعارف کرد.
اما هیچ کس شیرینی برنداشت. دبی به خیابان رفت و بین مردم پخش کرد. مردم نمونه‌ها را برداشتند و وقتی از مزه‌ی آن خوششان آمد برای خرید وارد مغازه شدند. امروز خانم دبی رئیس کارخانه شیرینی‌پزی فیلد است، در حال حاضر او 600 مغازه بزرگ و هزاران کارمند دارد. خانم دبی می‌گوید من این زندگی و موفقیت را مدیون همان زخم‌زبان‌های شب مهمانی می‌دانم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط