نویسنده: سید محمدمهدی جعفری
گویند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در خواب دید که وارد خانهی کعبه شد و سر خود را تراشید، کلید خانه را گرفت، و همراه کسانی دیگری که به عرفات میرفتند به عرفات رفت و وقوف کرد؛ لذا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اصحاب را برای انجام عُمره دعوت فرمود، و ایشان هم شتابان آمادهی خروج شدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین خود کرد و روز دوشنبه اول ذی قعده (سال ششم: سیرهی ابن اسحاق) همراه با عدهای از مسلمانان که تعداد آنان را از هفتصد تا یکهزار و ششصد نفر گفتهاند، از راه بیداء حرکت کردند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شتران قربانی را که هفتاد نفر بود به ذوالحلیفه فرستاد و دستور داد کسی سلاحی جز شمشیر، آن هم در غلاف، با خود برندارد. آن حضرت در خانهی خود غسل کرد، و هنگام ظهر در ذی الحلیفه نماز گزاردند، و یکی از شتران قربانی را پیامبر نشان گذارد، و دیگر شتران را هم دیگران نشان گذاردند و بر روی آنها جُل انداختند و قلاده بستند. چون به حدیبیه رسیدند، ناقهی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) زانو زد و خوابید، پیامبر دستور داد همگی در آن جا فرود آیند. چون قریش از فرود آمدن پیامبر در آن جا آگاه شدند، پیکهایی به نزد پیامبر فرستادند تا از قصد او برای آمدن به سوی مکه باخبر گردند. پیامبر به همهی آنان، بُدیل بن ورقاء خُزاعی، مکرزبن حفص، خُلَیس بن علقمه و عروة بن مسعود ثقفی فرمود: منظور ما از آمدن جنگ نیست و فقط برای زیارت خانهی کعبه آمدهایم. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بُسر بن سفیان را برای کسب اطلاع از قریش، پیشاپیش روانهی مکه کرد. آن گاه عَبّادبن بِشر را به همراه بیست سوار به عنوان طلیعه گسیل داشت. سپس در مسجد ذوالحلیفه دو رکعت نماز به جای آورد و مُحرم شد. بیشتر مسلمانان هم در همان جا، و برخی دیگر در جُحفه مُحرم شدند. چهار زن و از جملهی همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ام سلمه همراه آنان بودند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از اعراب بادیهنشین میان مکه و مدینه خواستند که همراه ایشان حرکت کنند، لیکن هر یک بهانهای آوردند و نرفتند. روز سوم پیامبر در ناحیهی مَلَل بود و نزدیک غروب از آن جا حرکت کرد.
چون خبر بیرون آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به اطلاع مشرکان رسید، ترسیدند و گفتند: محمد میخواهد به بهانهی عمره با سپاه خود به شهر ما درآید و چنین وانمود کند که مکه را با جنگ گشوده است. و با یکدیگر سوگند خوردند که نگذارند وارد شود. سپس دویست سوار به ناحیهی کُراع الغَمیم به فرماندهی عِکرِمة بن ابی جهل (و به گفتهی سیره، خالدبن ولید) فرستادند. و عدهای جاسوس نیز به کوههای اطراف اعزام کردند تا اخبار حرکت مسلمانان را به قریش برسانند. خبر اقدامات قریش به وسیلهی بُسر به اطلاع پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید. پیامبر در میان مسلمانان بپاخاستند و خطبه خواندند و سپس با آنان مشورت کردند، و سرانجام به راهنمایی مردی از بنیاَسلَم از بیراههای سخت و ناهموار رفتند و قصد داشتند که از کنار حُدیبیه بگذرند و وارد مکه شوند. چون به حدیبیه رسیدند، ناقهی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) زانو زد و خوابید، پیامبر دستور داد همگی در آن جا فرود آیند. چون قریش از فرود آمدن پیامبر در آن جا آگاه شدند، پیکهایی به نزد پیامبر فرستادند تا از قصد او برای آمدن به سوی مکه باخبر گردند. پیامبر به همهی آنان، بُدیل بن ورقاء خُزاعی، مکرزبن حفص، خُلَیس بن علقمه و عروة بن مسعود ثقفی فرمود: منظور ما از آمدن جنگ نیست و فقط برای زیارت خانهی کعبه آمدهایم. آنان همگی ضمن رسانیدن پیام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به قریش، از مکیان میخواستند که به پیامبر و مسلمانان اجازه دهند با مسالمت به زیارت خانهی کعبه بیایند، ولی قریش نپذیرفتند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به دنبال عروة بن مسعود، خِراش بن امیهی کعبی را بر شتر خود نشانید و به نزد قریش فرستاد تا قصدشان را برای آنان بازگوید. لیکن قریش شتر او را پی کردند و میخواستند خود او را هم بکشند که تنی چند از خویشان او وی را رهانیدند و خراش خود را به نزد پیامبر رسانید و جریان را گفت و درخواست کرد که پیامبر شخصی از او بلند پایهتر بفرستد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از عمر بن خطاب خواست که به نزد قریش برود. عمر گفت: ای پیامبر، چون قریش دشمنی مرا نسبت به خود میدانند، میترسم مرا بکشند، و از بنیعدی هم کسی در مکه نیست که از من حمایت کند، عثمان را بفرست که در مکه از من گرامیتر و پرخویشاوند است. پیامبر عثمان به عفّان را نزد ابوسفیان و دیگر سران قریش فرستاد تا مقصد او را بدیشان بگوید. عثمان پیام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را رسانید. قریش گفتند: اگر میخواهی طواف کنی آزادی. عثمان گفت: تا رسول خدا طواف نکند من طواف نمیکنم. قریش از این سخن عثمان خشمگین شده او را در نزد خود حبس کردند. و در میان مسلمانان چنین پراکنده شد که قریش عثمان را کشتهاند، پیغمبر ناراحت شد و گفت: از این جایگاه نروم تا آنچه با قریش باید کرد بکنم (سیرت رسول الله، 809/2).
بیعت رضوان، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سپس در زیر درختی نشست و از یاران خواست برای جنگ با قریش، در صورتی که عثمان را کشته باشند، با او بیعت کنند، همهی حاضران بیعت کردند و پیامبر دست راست خود را به، جای عثمان، در دست چپ خود نهاد و فرمود: این هم به جای عثمان (سیرت، 809/2). پس از بیعت آیهی 18 از سورهی فتح فرود آمد: لَقَد رَضیَ اللهُ عَنِ المؤمنینَ اِذیُبایِعُونَکَ تَحتَ الشَّجَرَة. بدین مناسبت به «بیعت رضوان» مشهور شد، و بدان جهت که بیعت زیر درختی انجام گرفت «بیعة الشجرة» هم گفته شده است. پس از انجام بیعت خبر آوردند که عثمان زنده است. پیش از آن، قریش جاسوسانی فرستاده بود تا از چگونگی کار و خواست پیامبر سردرآورد، نگهبانان آنان را گرفته اسیر کردند و چون خبر بیعت مسلمانان با پیامبر برای جنگ با قریش به گوش مکیان رسید، تنی چند از آنان به سوی سپاه مسلمانان آمدند و به پرتاب سنگ و انداختن تیر پرداختند، مسلمانان گروهی از اینان را هم به اسیری گرفتند.
پیمان آشتی، چون قریش از بیعت مسلمانان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و مراتب فداکاری آنان باخبر شدند، بهتر دیدند که با پیامبر آشتی کنند، از این روی سُهیل بن عَمرو را به نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به او گفتند که امسال وارد نشود، سال دیگر برای سه روز بیاید و طواف کند و برگردد. سُهیل بن عمرو، به نمایندگی از قریش برای بستن پیمان به نزد رسول خدا آمد. همین که رسول خدا او را دید فرمود: «فرستادن این مرد دلیل بر آن است که قریش پیشنهاد صلح میکنند» (تاریخ پیامبر، 466). سُهیل با پیامبر مذاکرهای طولانی کرد و سرانجام صلحی به خواست قریش فراهم آورد و جز نوشتن پیمان نمانده بود که عمر از جای برجسته و نخست برای اعتراض به نزد ابوبکر رفت، و گفت: ابوبکر، مگر محمد پیامبر خدا نیست؟ - آری. - مگر ما مسلمان نیستیم؟ - آری. - مگر قریش کافر نیستند؟ - آری. - پس چرا ما زیر بار ذلت مشتی کافر برویم؟ ابوبکر گفت: عمر برو هر چه کرد بپذیرد که من گواهی میدهم که او پیامبر خدا است. سپس عمر به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و همان پرسشها را از وی کرد. پیامبر فرمود: من بندهی خدا و پیامبر او هستم، هرگز از فرمان او سرپیچی نخواهم کرد، و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت (سیرت سول الله، 810/2).
سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) علی را فراخواند و پیمان آشتی را بدین شرح بر او املاء کرد: بسم الله الرحمان الرحیم. سهیل بن عمرو گفت: این را نمیشناسم، بنویس: باسمک اللهم. پیامبر گفت: یا علی، بنویس چنانکه وی میگوید. سپس گفت بنویس: هذا ما صَالَحَ علیه محمدٌ رسولُ الله سُهیلَ بنَ عَمرو. سهیل گفت: اگر ترا رسول خدا میدانستم چرا با تو جنگ میکردم؟ نام خود و نام پدرت را بنویس. در این جا مسلمانان برآشفتند و به پیامبر گفتند جز «محمد رسول الله» چیز دیگری ننویس. پیامبر مسلمانان را آرام کرد و به علی گفت بنویس «این پیمان صلحی است که محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) با سهیل بن عمرو میبندد و توافق کردند که ده سال جنگ در میان مردم متوقف باشد، و مردم در این مدت در امان باشند و دست از یکدیگر بردارند. هر کس از قریش بدون اذن ولی خود نزد محمد برود او را بدیشان بازگرداند، و هر کس از همراهان محمد نزد قریش رود او را بدو بازنگردانند». باز هم مسلمانان بدین بند شدیداً اعتراض کردند. پیامبر فرمود: «اگر کسی از ما نزد مشرکین رود، خدای دورش کند، و اگر از آنان کسی نزد ما آمد و خدا اسلام قلبی او را بداند، برای او فرجی قرار خواهد داد» (تاریخ پیامبر /467). محمد امسال را بر گردد و سال آینده همراه یاران خود باز گردد، و فقط سه روز اقامت کند، و هیچگونه اسلحهای جز همان مقدار که برای مسافر ضروری است همراه نیاورد، و باید که شمشیرها در غلاف باشد. هر کس دوست داشته باشد که به آیین و پیمان محمد درآید آزاد باشد و هر کس مایل باشد به آیین و پیمان قریش درآید آزاد باشد.
در این جا بود که «خزاعه» از جای جستند و گفتند: ما هم پیمان محمدیم، و «بنی بکر» از جای جستند و گفتند: ما هم پیمان قریشیم. نسخهی اول را رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برداشت، و نسخهی دومی نوشتند و آن را به سهیل بن عمرو دادند. و نه نفر از اصحاب پیامبر و تنی چند از مشرکان پیمان را گواهی کردند و نام آنان را بالای عهدنامه نوشتند تاریخ پیامبر (ص 468) مینویسد: «به روایت بحار (235/20) از ابن اسحاق، علی را مشکل بود که نام رسول خدا را جز با عنوان «رسول الله» بنویسد، پس رسول خدا به او گفت: تو هم با چنین مشکلی روبه رو خواهی شد و ناچار به آن تن خواهی داد».
درست در همان هنگام که پیمان آشتی نوشته میشد، ابو جندل پسر سهیل بن عمرو که مسلمان بود از زندان گریخته با همان زنجیری که بر وی بود رسید. سهیل با دیدن پسر خود او را گرفت و به روی او سیلی نواخت، و گفت: محمد پیش از رسیدن پسرم پیمان ما بسته شده بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: راست گفتی. لذا سهیل بن عمرو پسر را گرفته میکشید و با خود میبرد و او فریاد میزد: ای مسلمانان چگونه راضی میشوید که مرا نزد مشرکان مکه برگردانند و در راه دین شکنجه دهند؟ و این منظره بر تشویش و نگرانی مسلمانان افزود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «ابو جندل، برو شکیبا باش که زود باشد که حق تعالی ترا و دیگر مسلمانان را که در مکه محبوساند فرج دهد و خلاص بفرستد، که این ساعت با قریش پیمانی بستهایم و نمیخواهیم که خلاف عهد خود کنیم، تا نگویند که محمد نقض عهد خود کرد، اکنون برو دل خویش دار» (سیرت رسول الله، 813/2).
پس از بستن پیمان، پس از رفتن سهیل بن عمرو و همراهانش، پیامبر برخاسته شتران را قربانی کرد و سر تراشید و دیگر مسلمانان نیز چنین کردند و از احرام بیرون آمدند و پیامبر برای آنان دعا کرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در ماه ذی حجّه از حدیبیه به سوی مدینه بازگشت، و سورهی فتح میان راه بر پیامبر فرود آمد، و در آن سوره بشارت فتح را به پیامبر و مسلمانان داد که باعث شادی و آرامش همهی مسلمانان گردید. تاریخ پیامبر به نقل از ابن اسحاق از زُهری، میگوید: «پیش از حدیبیه چنان فتحی در اسلام روی نداده بود و در همین دو سال بعد از حدیبیه (یعنی تا فتح مکه) بیش از تمام مدت گذشتهی اسلام، مردم به اسلام گرویدند». داستان صلح حدیبیه را محمدبن عُمر واقدی در مغازی به اسناد خود از گروه راویانش به تفصیل آورده است که خلاصهی آن فوقاً ذکر گردید.
داستان ابوبصیر، پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه، ابوبصیر عُتبة اسید بن جاریه که در مکه زندانی شده بود، از زندان گریخته رهسپار مدینه شد. پس اَزهَر و اَخنَس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نامه نوشتند و با دو نفر نامه را فرستادند و خواستار باز گردانیدن ابوبصیر شدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ابوبصیر گفت: میدانی که ما با آنان چه قراری گذاشتهایم و ما را از نظر دین خود شایسته نیست که پیمان شکنی کنیم، اما خدا البته برای تو و دیگر بیچارگان مسلمان فرجی عنایت خواهد فرمود. ابوبصیر همراه آن دو نفر به مکه بازگشت. در ذوالحلیفه پای دیواری نشستند. ابوبصیر شمشیر یکی از مأموران را گرفت که آن را ببیند، و چون او را غافل یافت گردنش را زد و به سوی مدینه بازگشت. مأمور دیگر هم با شتاب به سوی مدینه رفت و پیش از ابوبصیر رسید و گفت: ابوبصیر رفیق مرا کشت. ابوبصیر هم با شمشیری که از آن مرد گرفته بود رسید و گفت: ای رسول خدا، شما به پیمان خود وفا کردید و مرا پس فرستادید، ولی من خود تن ندادم که از دین باز گردم یا مرا شکنجه دهند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «وای بر مادرش، اگر مردانی میداشت، جنگ راه میانداخت» و این تعریض تحریضی بود برای ابوبصیر که برخیزد و سر خود گیرد و کاری انجام دهد. ابوبصیر از مدینه بیرون رفت و در ناحیهی «ذی المَروَه» در ساحل دریا، در همان راهی که کاروان قریش به شام میرفتند، در «عیص» منزل گزید. مسلمانان بیچاره و گرفتار در مکه چون گفتهی پیامبر دربارهی ابوبصیر را شنیدند، از مکه میگریختند و نزد وی میرفتند، تا این که نزدیک هفتاد مرد در «عیص» فراهم آمده کار را بر قریش تنگ کردند. افراد قریش را اگر میدیدند میکشتند، و هر کاروانی از آنجا میگذشت بر او تاخته کالایش را میربودند. تا اینکه قریش به پیامبر نامه نوشته او را به حق خویشاوندی سوگند دادند که اینان را در مدینه بپذیرد و گفتند ما از قرارداد خود گذشتیم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هم آنان را پذیرفت و به مدینه رفتند. ام کلثوم دختر عُقبة بن ابی مُعیط، پس از پیمان آشتی به مدینه هجرت کرد، برادرانش عُماره و ولید به مدینه آمده از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خواستند او را به ایشان باز دهد. اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به دستور مخصوصی که دربارهی این زنان نازل شد (ممتحنه، 9) از تسلیم وی خودداری کرد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1391)، دائرةالمعارف تشیع (جلد ششم)، تهران: انتشارات حکمت، چاپ اول.
چون خبر بیرون آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به اطلاع مشرکان رسید، ترسیدند و گفتند: محمد میخواهد به بهانهی عمره با سپاه خود به شهر ما درآید و چنین وانمود کند که مکه را با جنگ گشوده است. و با یکدیگر سوگند خوردند که نگذارند وارد شود. سپس دویست سوار به ناحیهی کُراع الغَمیم به فرماندهی عِکرِمة بن ابی جهل (و به گفتهی سیره، خالدبن ولید) فرستادند. و عدهای جاسوس نیز به کوههای اطراف اعزام کردند تا اخبار حرکت مسلمانان را به قریش برسانند. خبر اقدامات قریش به وسیلهی بُسر به اطلاع پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید. پیامبر در میان مسلمانان بپاخاستند و خطبه خواندند و سپس با آنان مشورت کردند، و سرانجام به راهنمایی مردی از بنیاَسلَم از بیراههای سخت و ناهموار رفتند و قصد داشتند که از کنار حُدیبیه بگذرند و وارد مکه شوند. چون به حدیبیه رسیدند، ناقهی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) زانو زد و خوابید، پیامبر دستور داد همگی در آن جا فرود آیند. چون قریش از فرود آمدن پیامبر در آن جا آگاه شدند، پیکهایی به نزد پیامبر فرستادند تا از قصد او برای آمدن به سوی مکه باخبر گردند. پیامبر به همهی آنان، بُدیل بن ورقاء خُزاعی، مکرزبن حفص، خُلَیس بن علقمه و عروة بن مسعود ثقفی فرمود: منظور ما از آمدن جنگ نیست و فقط برای زیارت خانهی کعبه آمدهایم. آنان همگی ضمن رسانیدن پیام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به قریش، از مکیان میخواستند که به پیامبر و مسلمانان اجازه دهند با مسالمت به زیارت خانهی کعبه بیایند، ولی قریش نپذیرفتند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به دنبال عروة بن مسعود، خِراش بن امیهی کعبی را بر شتر خود نشانید و به نزد قریش فرستاد تا قصدشان را برای آنان بازگوید. لیکن قریش شتر او را پی کردند و میخواستند خود او را هم بکشند که تنی چند از خویشان او وی را رهانیدند و خراش خود را به نزد پیامبر رسانید و جریان را گفت و درخواست کرد که پیامبر شخصی از او بلند پایهتر بفرستد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از عمر بن خطاب خواست که به نزد قریش برود. عمر گفت: ای پیامبر، چون قریش دشمنی مرا نسبت به خود میدانند، میترسم مرا بکشند، و از بنیعدی هم کسی در مکه نیست که از من حمایت کند، عثمان را بفرست که در مکه از من گرامیتر و پرخویشاوند است. پیامبر عثمان به عفّان را نزد ابوسفیان و دیگر سران قریش فرستاد تا مقصد او را بدیشان بگوید. عثمان پیام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را رسانید. قریش گفتند: اگر میخواهی طواف کنی آزادی. عثمان گفت: تا رسول خدا طواف نکند من طواف نمیکنم. قریش از این سخن عثمان خشمگین شده او را در نزد خود حبس کردند. و در میان مسلمانان چنین پراکنده شد که قریش عثمان را کشتهاند، پیغمبر ناراحت شد و گفت: از این جایگاه نروم تا آنچه با قریش باید کرد بکنم (سیرت رسول الله، 809/2).
بیعت رضوان، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سپس در زیر درختی نشست و از یاران خواست برای جنگ با قریش، در صورتی که عثمان را کشته باشند، با او بیعت کنند، همهی حاضران بیعت کردند و پیامبر دست راست خود را به، جای عثمان، در دست چپ خود نهاد و فرمود: این هم به جای عثمان (سیرت، 809/2). پس از بیعت آیهی 18 از سورهی فتح فرود آمد: لَقَد رَضیَ اللهُ عَنِ المؤمنینَ اِذیُبایِعُونَکَ تَحتَ الشَّجَرَة. بدین مناسبت به «بیعت رضوان» مشهور شد، و بدان جهت که بیعت زیر درختی انجام گرفت «بیعة الشجرة» هم گفته شده است. پس از انجام بیعت خبر آوردند که عثمان زنده است. پیش از آن، قریش جاسوسانی فرستاده بود تا از چگونگی کار و خواست پیامبر سردرآورد، نگهبانان آنان را گرفته اسیر کردند و چون خبر بیعت مسلمانان با پیامبر برای جنگ با قریش به گوش مکیان رسید، تنی چند از آنان به سوی سپاه مسلمانان آمدند و به پرتاب سنگ و انداختن تیر پرداختند، مسلمانان گروهی از اینان را هم به اسیری گرفتند.
بیشتر بخوانید: سیاست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
پیمان آشتی، چون قریش از بیعت مسلمانان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و مراتب فداکاری آنان باخبر شدند، بهتر دیدند که با پیامبر آشتی کنند، از این روی سُهیل بن عَمرو را به نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به او گفتند که امسال وارد نشود، سال دیگر برای سه روز بیاید و طواف کند و برگردد. سُهیل بن عمرو، به نمایندگی از قریش برای بستن پیمان به نزد رسول خدا آمد. همین که رسول خدا او را دید فرمود: «فرستادن این مرد دلیل بر آن است که قریش پیشنهاد صلح میکنند» (تاریخ پیامبر، 466). سُهیل با پیامبر مذاکرهای طولانی کرد و سرانجام صلحی به خواست قریش فراهم آورد و جز نوشتن پیمان نمانده بود که عمر از جای برجسته و نخست برای اعتراض به نزد ابوبکر رفت، و گفت: ابوبکر، مگر محمد پیامبر خدا نیست؟ - آری. - مگر ما مسلمان نیستیم؟ - آری. - مگر قریش کافر نیستند؟ - آری. - پس چرا ما زیر بار ذلت مشتی کافر برویم؟ ابوبکر گفت: عمر برو هر چه کرد بپذیرد که من گواهی میدهم که او پیامبر خدا است. سپس عمر به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و همان پرسشها را از وی کرد. پیامبر فرمود: من بندهی خدا و پیامبر او هستم، هرگز از فرمان او سرپیچی نخواهم کرد، و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت (سیرت سول الله، 810/2).
سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) علی را فراخواند و پیمان آشتی را بدین شرح بر او املاء کرد: بسم الله الرحمان الرحیم. سهیل بن عمرو گفت: این را نمیشناسم، بنویس: باسمک اللهم. پیامبر گفت: یا علی، بنویس چنانکه وی میگوید. سپس گفت بنویس: هذا ما صَالَحَ علیه محمدٌ رسولُ الله سُهیلَ بنَ عَمرو. سهیل گفت: اگر ترا رسول خدا میدانستم چرا با تو جنگ میکردم؟ نام خود و نام پدرت را بنویس. در این جا مسلمانان برآشفتند و به پیامبر گفتند جز «محمد رسول الله» چیز دیگری ننویس. پیامبر مسلمانان را آرام کرد و به علی گفت بنویس «این پیمان صلحی است که محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) با سهیل بن عمرو میبندد و توافق کردند که ده سال جنگ در میان مردم متوقف باشد، و مردم در این مدت در امان باشند و دست از یکدیگر بردارند. هر کس از قریش بدون اذن ولی خود نزد محمد برود او را بدیشان بازگرداند، و هر کس از همراهان محمد نزد قریش رود او را بدو بازنگردانند». باز هم مسلمانان بدین بند شدیداً اعتراض کردند. پیامبر فرمود: «اگر کسی از ما نزد مشرکین رود، خدای دورش کند، و اگر از آنان کسی نزد ما آمد و خدا اسلام قلبی او را بداند، برای او فرجی قرار خواهد داد» (تاریخ پیامبر /467). محمد امسال را بر گردد و سال آینده همراه یاران خود باز گردد، و فقط سه روز اقامت کند، و هیچگونه اسلحهای جز همان مقدار که برای مسافر ضروری است همراه نیاورد، و باید که شمشیرها در غلاف باشد. هر کس دوست داشته باشد که به آیین و پیمان محمد درآید آزاد باشد و هر کس مایل باشد به آیین و پیمان قریش درآید آزاد باشد.
در این جا بود که «خزاعه» از جای جستند و گفتند: ما هم پیمان محمدیم، و «بنی بکر» از جای جستند و گفتند: ما هم پیمان قریشیم. نسخهی اول را رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برداشت، و نسخهی دومی نوشتند و آن را به سهیل بن عمرو دادند. و نه نفر از اصحاب پیامبر و تنی چند از مشرکان پیمان را گواهی کردند و نام آنان را بالای عهدنامه نوشتند تاریخ پیامبر (ص 468) مینویسد: «به روایت بحار (235/20) از ابن اسحاق، علی را مشکل بود که نام رسول خدا را جز با عنوان «رسول الله» بنویسد، پس رسول خدا به او گفت: تو هم با چنین مشکلی روبه رو خواهی شد و ناچار به آن تن خواهی داد».
درست در همان هنگام که پیمان آشتی نوشته میشد، ابو جندل پسر سهیل بن عمرو که مسلمان بود از زندان گریخته با همان زنجیری که بر وی بود رسید. سهیل با دیدن پسر خود او را گرفت و به روی او سیلی نواخت، و گفت: محمد پیش از رسیدن پسرم پیمان ما بسته شده بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: راست گفتی. لذا سهیل بن عمرو پسر را گرفته میکشید و با خود میبرد و او فریاد میزد: ای مسلمانان چگونه راضی میشوید که مرا نزد مشرکان مکه برگردانند و در راه دین شکنجه دهند؟ و این منظره بر تشویش و نگرانی مسلمانان افزود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «ابو جندل، برو شکیبا باش که زود باشد که حق تعالی ترا و دیگر مسلمانان را که در مکه محبوساند فرج دهد و خلاص بفرستد، که این ساعت با قریش پیمانی بستهایم و نمیخواهیم که خلاف عهد خود کنیم، تا نگویند که محمد نقض عهد خود کرد، اکنون برو دل خویش دار» (سیرت رسول الله، 813/2).
پس از بستن پیمان، پس از رفتن سهیل بن عمرو و همراهانش، پیامبر برخاسته شتران را قربانی کرد و سر تراشید و دیگر مسلمانان نیز چنین کردند و از احرام بیرون آمدند و پیامبر برای آنان دعا کرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در ماه ذی حجّه از حدیبیه به سوی مدینه بازگشت، و سورهی فتح میان راه بر پیامبر فرود آمد، و در آن سوره بشارت فتح را به پیامبر و مسلمانان داد که باعث شادی و آرامش همهی مسلمانان گردید. تاریخ پیامبر به نقل از ابن اسحاق از زُهری، میگوید: «پیش از حدیبیه چنان فتحی در اسلام روی نداده بود و در همین دو سال بعد از حدیبیه (یعنی تا فتح مکه) بیش از تمام مدت گذشتهی اسلام، مردم به اسلام گرویدند». داستان صلح حدیبیه را محمدبن عُمر واقدی در مغازی به اسناد خود از گروه راویانش به تفصیل آورده است که خلاصهی آن فوقاً ذکر گردید.
داستان ابوبصیر، پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه، ابوبصیر عُتبة اسید بن جاریه که در مکه زندانی شده بود، از زندان گریخته رهسپار مدینه شد. پس اَزهَر و اَخنَس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نامه نوشتند و با دو نفر نامه را فرستادند و خواستار باز گردانیدن ابوبصیر شدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ابوبصیر گفت: میدانی که ما با آنان چه قراری گذاشتهایم و ما را از نظر دین خود شایسته نیست که پیمان شکنی کنیم، اما خدا البته برای تو و دیگر بیچارگان مسلمان فرجی عنایت خواهد فرمود. ابوبصیر همراه آن دو نفر به مکه بازگشت. در ذوالحلیفه پای دیواری نشستند. ابوبصیر شمشیر یکی از مأموران را گرفت که آن را ببیند، و چون او را غافل یافت گردنش را زد و به سوی مدینه بازگشت. مأمور دیگر هم با شتاب به سوی مدینه رفت و پیش از ابوبصیر رسید و گفت: ابوبصیر رفیق مرا کشت. ابوبصیر هم با شمشیری که از آن مرد گرفته بود رسید و گفت: ای رسول خدا، شما به پیمان خود وفا کردید و مرا پس فرستادید، ولی من خود تن ندادم که از دین باز گردم یا مرا شکنجه دهند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «وای بر مادرش، اگر مردانی میداشت، جنگ راه میانداخت» و این تعریض تحریضی بود برای ابوبصیر که برخیزد و سر خود گیرد و کاری انجام دهد. ابوبصیر از مدینه بیرون رفت و در ناحیهی «ذی المَروَه» در ساحل دریا، در همان راهی که کاروان قریش به شام میرفتند، در «عیص» منزل گزید. مسلمانان بیچاره و گرفتار در مکه چون گفتهی پیامبر دربارهی ابوبصیر را شنیدند، از مکه میگریختند و نزد وی میرفتند، تا این که نزدیک هفتاد مرد در «عیص» فراهم آمده کار را بر قریش تنگ کردند. افراد قریش را اگر میدیدند میکشتند، و هر کاروانی از آنجا میگذشت بر او تاخته کالایش را میربودند. تا اینکه قریش به پیامبر نامه نوشته او را به حق خویشاوندی سوگند دادند که اینان را در مدینه بپذیرد و گفتند ما از قرارداد خود گذشتیم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هم آنان را پذیرفت و به مدینه رفتند. ام کلثوم دختر عُقبة بن ابی مُعیط، پس از پیمان آشتی به مدینه هجرت کرد، برادرانش عُماره و ولید به مدینه آمده از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خواستند او را به ایشان باز دهد. اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به دستور مخصوصی که دربارهی این زنان نازل شد (ممتحنه، 9) از تسلیم وی خودداری کرد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1391)، دائرةالمعارف تشیع (جلد ششم)، تهران: انتشارات حکمت، چاپ اول.