مرا هم دعوت کرده ای؟
چکیده
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!» می ایستد، و می گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه می افتد و ادامه می دهد: «من اول، حتمی باید برم زیارت«بی بی معصومه» و بعد هم پشت بندش برم پابوس آقا امام رضا.»
تعداد کلمات: 1374 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!» می ایستد، و می گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه می افتد و ادامه می دهد: «من اول، حتمی باید برم زیارت«بی بی معصومه» و بعد هم پشت بندش برم پابوس آقا امام رضا.»
تعداد کلمات: 1374 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
ریحانه شاکر
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!»
می ایستد، نفسی چاق می کند و می گوید: «آره عزیز دلم، آره نور چشمم، برای من مثل نماز و روزه واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه می افتد و ادامه می دهد: «من اول، حتمی باید برم زیارت«بی بی معصومه» و بعد هم پشت بندش برم پابوس آقا امام رضا.»
ساک را برمی دارم و توی دلم می گویم: «همیشه اینطور زمان ها من قد می کشم و بزرگ می شوم. بابا میگوید: "مگه من یک پسر بیشتر دارم؟ خب بابا تو باید عصای دست من باشی. من که کار دارم، تو باید ننه جان را جمع وجور کنی و حواست به او باشه که یک وقت خدای ناکرده بلایی سر پیرزن نیاد. بالاخره سن وسالی ازش گذشته."»
***
داخل حیاط حرم می شویم. ننه جان تا کمر خم می شود، سلام بلندبالایی می کند و زیر لب چیزهایی می گوید. می گویم: «ننه جان زود باش. جَلدی یک زیارت بکن، زود برسیم به اتوبوس.»
ننه جان چشم غرّهای می رود و می گوید: «درست حرف بزن بچه. مگه من کفترم که اینجوری باهام حرف می زنی؟ خودت هم برو تو، یک سلامی بده، عرض ادبی بکن، بریم.»
حرصم درآمده. اصلاً دلم نمی خواهد حالا بروم زیارت. حس و حالش را ندارم. دستم را روی سینه ام می گذارم، کمی خم می شوم و می گویم: «السلام علیک یا حضرت معصومه! من سلام دادم ننه جان. برو زیارت کن، برگرد. یکی باید مواظب این کیف دستی باشه؟ من می مونم تا برگردی.»
عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا می کند و می گوید: «آوردن این کیف کاری داره؟ بگو بیشتر از این حُرمت و احترام سرم نمیشه.»
چیزی نمی گویم. انگار نشنیده ام. هرچه کمتر با ننه جان یکّه بِدو کنم، برای خودم بهتر است؛ وگرنه باید تا فردا صبح اینجا بایستم و سرزنش بشنوم. زل می زنم به در و دیوار حیاط. ننه جان هم که می بیند انگار قرار است لج کنم و روی حرفم بایستم، زیر لب غرغری می کند و لنگان لنگان به طرف ورودیِ خانم ها می رود.
داد می زنم: «ننه جان، یک ربع دیگه اینجا باشیها. به اتوبوس نمی رسیم.»
راهش را می گیرد و می رود؛ حتّی برنمی گردد نگاهم کند یا سری تکان بدهد. با خودم می گویم: «چه گیری کردمها. هم استخر از دستم رفت، هم باغ و آن میوههای آبدارش.»
با شاهین و محمود قرار گذاشته بودیم که باهم برویم به استخری که به تازگی باز شده است. می گویند استخرش مال آدم حسابی هاست. همه جا مثل آینه برق می زند. اصلاً دلت می خواهد بروی توی آب زلالش و حالاحالاها بیرون نیایی. وای خدا چه حالی می دهد سر شاهین و محمود را زیر آب کنی و همانطور که دست و پا می زنند هرهر بخندی و بعد خیس بیایی توی بوفه، ساندویچ گاز بزنی. چه قدر باید دَمِ بابا را ببینم و هر چه گفت چشم بگویم تا سر کیسه را شل کند و پول استخر را بدهد. اصلاً همین چشم گفتن ها کار دستم داد دیگر. نمی دانستم که شرط می گذارد: «ننه جان هوس زیارت کرده. جا هم تو همون مهمون سرای همیشگی براتون رزرو کردم، سه روزه برید و برگردید.»
گفتم: «من نمی رم. به من چه که باید همه جا دنبال ننه جان راه بیفتم؟ قرار گذاشتم با شاهین و محمود بریم استخر و بعد هم بریم باغ محمود این ها. گیلاس دارد این هوا!»
انگشت هایم را به اندازه ی یک توپ تنیس باز کرده بودم که دیدم نه، خالی بزرگی بستم، دوباره گفتم: «نه، این هوا!»
و انگشت های دستم را به اندازه ی یک زردآلوی کوچک باز کردم.
بابا گفت: «همین که گفتم، شرطش همینه. اصلاً شرط هم که نباشه، بدجور ازت دلخور می شم اگه پیرزن رو نبری. اصلاً حالا که اینطوره، تا شش ماه از هیچی خبری نیست.»
حالم بدجور گرفته شد؛ اما به روی خودم نیاوردم. زده بودم توی پرو بازی؛ اما خوب می دانستم اگر بابا حرفی بزند حتماً بهش عمل می کند. داشتم بیچاره می شدم. حرصم درآمده بود. شاهین و محمود هم قرار را به هم نمی زدند. آخرِ لطفی که به من می کردند این بود که ماه بعد یکبار دیگر باهم برویم. هم استخر از دستم میرفت، هم آن گیلاس های شیرین و درشت و بی مستأجر که از سر درخت به آدم چشمک می زدند.
با خودم می گویم: «حالا که اینطور شد، من هم می رم مشهد، سرزمین...سرزمین موج های...از توی تلویزیون که خیلی باحاله؛ مشهد منتظر شما هستیم. دین، دین...»
و بعد به فکر خودم می خندم: «آره جون خودم، حتماً. اگه ننه جان گذاشت. بابا که پول ها رو داده دست ننهجان. یک قرون دوزار نیست که خودم داشته باشم. اگه به ننه جان بگم اینقدر پول می خوام که پس میافته. بعد هم شروع می کنه به هزارجور حرف و نصیحت که بچه های امروز چه بی ملاحظه و ولخرج هستن. اون پول رو ببر پسته بخر، کباب بخر، گوشت بشه به تنت. این جنگولک بازی ها دیگه چیه؟»
-«بریم ننه؟»
آنقدر توی خیالاتم غرق شده ام که اصلاً نفهمیده ام ننه جان روبه رویم ایستاده. می گویم: «هان؟ بریم، دیر شد.»
به زور به اتوبوس می رسیم. کم مانده بود جا بمانیم. همین که توی اتوبوس می نشینیم، ننه جان که می داند تنها گیرم آورده و راه فرار ندارم، شروع می کند: «مسعودجان، تو پسر خیلی خوبی هستی...»
همیشه برای اینکه اول، دلم را به دست بیاورد با همین جمله شروع می کند.
-«... امّا... »
آهان، این امّاهایش مرا کشته. حالا قرار است سرزنش ها را بریزد روی دایره.
-«... تازگی ها یک کم سربه هوا شده ای. خیلی با این دوست هات... اسمشون چی بود؟ آهان، شاهین و محمود می چرخی. رفیق بازی هم حدّی داره. تو باید به فکر آینده ات باشی. اینطوری از درس و مشقت عقب می افتی و دو روز دیگه حسرت این روزها رو می خوری...»
ترجیح می دهم حرف هایش را نشنوم. زل زده ام به پسربچه ی پنج شش ساله ای که دارد با لیوان استیلِ دردارش به سمت آبسردکن می رود. چه قدر تشنه ام. توی این فکرم که بروم کمی آب بخورم که می شنوم:
«گوشِت با منه؟»
می گویم: «ها؟ آره، این گوش هام هردوتاش مال شماست.»
ادامه می دهد: «دلخور شدم ازت که نیومدی توی حرم برای زیارت. بیشتر از این ها ازت انتظار داشتم.»
می گویم: «خب، من که سلام دادم. یکی باید کنار کیف دستی می موند دیگه.»
دلم آب می خواهد. صدای ننه جان کمی بالا می رود: «یک سلام رفع تکلیفی به چه دردی می خوره؟ سلام باید با ادب و احترام باشه. باید بدونی که جلوی کی وایستادی. باید معرفت داشته باشی. باید واقعاً احساس کنی که روبه روت وایستاده و تو داری میبینیش.»
پسربچه با لیوان پرآب از کنارم رد می شود. دهانم خشک شده؛ حتّی نمی توانم آب دهانم را قورت بدهم. سر تکان می دهم که یعنی آره، ننه جان شما درست می گویید. حواسم هست که یکّه بِدو نکنم.
-«... اصلاً آدم اینجور جاها دعوت میشه که بره. قسمتش میشه، روزیش میشه. پس باید یک جوری رفتار کنه که در شأن صاحبخونه باشه. میشنوی که چی میگم؟»
سر تکان می دهم که یعنی آره. ننه جان بغض می کند. حرفش را مزمزه می کند و ادامه می دهد: «می دونی چه قدر لیاقت می خواد آدم اول بره زیارت بی بی معصومه و بعد مستقیم بره زیارت برادرش امام رضا؟ میگن اصلاً بهشت براش واجب میشه.»
و من فکر می کنم چه قدر شنا توی رودهای شیر و عسل بهشتی حال می دهد. اصلاً همه ی تفریح ها یکجا فراهم است. توی دلم می گویم: «کاش قلب پیرزن را نمی شکستم.»
***
نمی فهمم کِی می رسیم. بیشترِ راه را خواب بوده ام. باصدای صلوات از خواب بیدار می شوم.
-«پاشو، پاشو مسعودجان که رسیدیم.»
خمیازه ای می کشم و کش و قوسی به بدنم می دهم. به ساعتم نگاه می کنم. چهار صبح است. کیف دستی را برمی دارم و بلند می شوم. از اتوبوس که بیرون می آیم، نسیم خنکی به صورتم می خورد. کمی حالم جا می آید.
-«اول بریم حرم، نماز بخونیم، زیارتی بکنیم و بعد بریم مهمونسرا.»
دلم می خواهد دراز بکشم روی یک تخت و تخت بخوابم تا خودِ ظهر؛ اما چانه نمی زنم. می دانم ننه جان تا اول زیارت نکند، هیچ جا نمی آید. می ایستم نفس عمیقی می کشم و با صدا بیرون می دهم و از خدا می خواهم صبر بدهد تا بتوانم اخلاق ننه جان را تحمل کنم.
تاکسی راه می افتد، از توی خیابان های تاریک و خلوت می گذرد و وارد خیابان امام رضا می شود. گنبد زرد زیر نور لامپ ها چه جلایی دارد. چشم ننهج ان که به گنبد می افتد، دست می گذارد به سینه اش، زیر لب زمزمه می کند و اشک می ریزد. من هم بی اختیار، دست به سینه ام می گذارم، سرم را به پنجره ی ماشین تکیه می دهم و زل می زنم به گنبدی که لحظه به لحظه نزدیکتر می شود. توی دلم می گویم: «یا امام رضا یعنی میشود...»
پیاده می شویم و می ایستیم روبه روی گنبد طلایی که حالا خیلی نزدیکمان است. ننه جان دست به سینه میگذارد، خم می شود و آنچنان سلام بلند بالایی می دهد که دلم را می لرزاند. سرم را پایین می اندازم و آرام دست روی سینه می گذارم. حس خوبی دارم. حس یک ماهی که دارد توی آبی زلال و شیرین شنا می کند. ننه جان می گوید: «بیا پسرم، بیا برویم یک دل سیر زیارت کنیم. بعدش آزادی امروز هرکجا خواستی بروی.»
دلم غنج می زند. زیر لب می گویم: «یا امام رضا، دوست دارم به مولا.»