یک روز بارانی
چکیده
سال سوم ابتدایی بود، یک شنبهها زنگ دوم ورزش داشتیم. یکی دو هفتهای از سال تحصیلی گذشته بود. بعد از یک ساعت سر و کله زدن با جدول ضرب و ریاضی، زنگ ورزش و رفتن به حیات مدرسه بهترین موقعیت بود برای بالا و پایین پریدن و شوت زدن به توپ بیگناه! پنج دقیقه نشده بود به حیاط رفتیم. باران تند و شدیدی شروع شد و مثل همهی روزهای بارانی مجبور شدیم به کلاس برگردیم.
تعداد کلمات: 738 / تخمین زمان مطالعه: 3/5 دقیقه
سال سوم ابتدایی بود، یک شنبهها زنگ دوم ورزش داشتیم. یکی دو هفتهای از سال تحصیلی گذشته بود. بعد از یک ساعت سر و کله زدن با جدول ضرب و ریاضی، زنگ ورزش و رفتن به حیات مدرسه بهترین موقعیت بود برای بالا و پایین پریدن و شوت زدن به توپ بیگناه! پنج دقیقه نشده بود به حیاط رفتیم. باران تند و شدیدی شروع شد و مثل همهی روزهای بارانی مجبور شدیم به کلاس برگردیم.
تعداد کلمات: 738 / تخمین زمان مطالعه: 3/5 دقیقه
بهنام جعفری
سال سوم ابتدایی بود، یک شنبهها زنگ دوم ورزش داشتیم. یکی دو هفتهای از سال تحصیلی گذشته بود. بعد از یک ساعت سر و کله زدن با جدول ضرب و ریاضی، زنگ ورزش و رفتن به حیاط مدرسه بهترین موقعیت بود برای بالا و پایین پریدن و شوت زدن به توپ بیگناه! پنج دقیقه نشده بود به حیاط رفتیم. باران تند و شدیدی شروع شد و مثل همهی روزهای بارانی مجبور شدیم به کلاس برگردیم. آقای محمدی هم که عاشق ریاضیات بود کتاب ریاضی را گرفت و شروع کرد به درس دادن. ما هم با همان لباسهای ورزشی و بدن خیس زل زدیم به تخته سیاه. هیچ کداممان حال ریاضی و جدول ضرب را نداشتیم. تا اینکه آقای محمدی کتابش را کنار گذاشت و شروع کرد به آواز خواندن!
یک یکی، یکی! یک دو تا، دو تا، یک سه تا، سه تا! همینطور ادامه داد تا رسید به دو نه تا، هیجده تا! ما هم که از این کار آقای محمدی خوشمان آمده بود با تشویق او دست میزدیم و تکرار میکردیم. آن زنگ همینطور گذشت. زنگ سوم و چهارم فارسی و انشاء داشتیم، و آن زنگ هم چون همهی بچهها از دو زنگ ریاضی پشت سر هم خسته بودند آقای محمدی حکایتی تعریف کرد. بعد از بچهها خواست چند موضوع برای انشاء این هفته پیشنهاد بدهند و شروع کنند به نوشتن. همهی بچهها شروع کردند به سر و صدا، چون سرشار از شوق بودند برای پیشنهاد موضوعشان.
امیرحسین گفت: «آقا اجازه ما بگیم؟! جنگ بهتره است یا صلح؟»
سعید پشت سر امیرحسین تند و چابک گفت: «آقا اجازه، من دوست دارم در مورد شهدا بنویسم. آخه بابابزرگم شهید شده.»
احسان، پسرک همیشه خجالتی کلاس که همیشه نقاشیهای خیلی خوبی هم میکشید، دست بلند کرد و گفت: «آقا اجازه، ما دوست داریم در مورد نقاشی انشاء بنویسیم.»
بچهها یکی پس از دیگری موضوعات خودشان را پیشنهاد میدادند و آقای محمدی هم با موهای سفید و قد بلندش، باحوصلهی تمام گچ سفیدی را لابهلای انگشتان بلندش گرفته بود و همه را پای تخته مینوشت: «نامهای به خدا، خاطره یه روز برفی، تسبیج مامان بزرگ، سفر به شیراز، روز معلم، شهدای کربلا، علم بهتر است یا ثروت، خانهی روستایی ما، تابستان امسال را چطور گذراندید و چند موضوع دیگر.» آقای محمدی همهی موضوعات را جلوی اسم بچهها پای تخته سیاه نوشت و از بچهها خواست در مورد همان موضوعی که انتخاب کردهاند دو صفحه انشاء بنویسند و زنگ آخر در کلاس بخوانند.
امیرحسین از صلح گفت و جنگ را هیچ جای دل انشایش جا نداده بود. چون دل خوشی از جنگ نداشت و پدرش در جنگ مجروح شده بود.
سعید که پدربزرگش را ندیده بود و ذهنش پر از خاطرات و اشکهای مادرش بود، از خوبیهای پدربزرگش که روحانی بود و شهید شده بود گفت و خاطرات شیرینی که مادرش برایش تعریف کرده بود.
احسان از وسایل نقاشیاش گفته بود و نوشته بود، دلش میخواهد معلم نقاشی بشود و به همهی بچههای روستایی نقاشی یاد بدهد.
یکی از آدم برفیاش و خاطرات روز برفیاش گفته بود و یکی از شهدای کربلا، یکی از تسبیح مادربزرگ و یکی از خاطرات تابستان؛ اما نوبت به جواد که رسید آقای معلم اشک در چشمهایش جمع شد. جواد از روز معلم گفته بود. هر چه میتوانست برای آقای محمدی با تمام عشق و علاقهاش نوشته بود.
جواد انشاء خودش را با این جمله شروع کرده بود: «آقای محمدی، من میخواهم در مورد شمایی بنویسم که الگوی ایثار هستید و شهادت، از شما بنویسم که صلح را به ما میآموزید، از شمایی بنویسم که آزادی را در کلام امام حسین(ع) برایمان تعریف کردید، از شما بنویسم که بهار را با محبت و بخشندگیتان برایمان ثابت کردید، از شما بنویسم که با شیطنتهای ما دنیای کودکانهمان میسازید.
آقای محمدی، معلم عزیزم، دیشب که در مورد شما با پدرم حرف میزدم یک جمله از امام خمینی برایم گفت: "معلمی شغل انبایست".
آقای محمدی، هیچ وقت حرفهای شما و آقای مدیر را فراموش نمیکنم، همین یکی دو هفته پیش توی کلاس رو به بچهها میگفتید: "اینجا کلاس درس ایثار و شهادت است. کلاس تعلیم و تعلم و عبادت است. اینجا کلاس درس فرهنگ و محبت است."
معلم عزیزم از شما تشکر میکنم که همهی ما را به یک اندازه دوست دارید و شاگرد اول و دوم کلاس برایتان فرقی نمیکند. از شما تشکر میکنم که با محبت و علاقه به ما درسهایمان را یاد میدهید. از شما برای همهی خوبیهایتان تشکر میکنم. این را همهی بچههای کلاس میگوییم.
دوستدارتان، جواد و تمامی همکلاسیها...»