در قسمت اول خواندیم: «ما آدمهای آبروداری هستیم. منظورم این است که آدمهای خیلی خیلی آبروداری هستیم. تا جایی که وقتی برایمان مهمان آمد و بچهی آن خانوادهی خیلی محترم که آقا نادر نام داشت، با دستهی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای اینکه آبرویش نرود حتی آخ نگفت. بچه هم پشت سر هم وسایل خانه را برمیداشت و خراب میکرد یا بر سرمان میکوبید و ما باز هم آبروداری میکردیم. دیگر فکر میکردیم که آقا نادر خسته شده و دست از سر وسایل خانه و ما برداشته است که باز هم...»
قسمت دوم
آقا نادر مدتی من و من کرد و بعد دوباره شیرین زبانی کرد: « من آن را میخواهم.»
دوباره صداها در هم پیچید.
_«چی را باباجان؟»
ـ «چی را فدایت شوم؟»
ـ «هزار ماشاءالله. چی را عمو جان؟ بگو، بگو دیگر...»
آقا نادر گفت: «آن را. همان که مثل کله ی این آقاهه می ماند...»
این بار پدر آقا نادر متوجه منظور پسرش شد.
ـ «آن را می خواهی چه کار؟ آن ساعت است قربانت بروم... آدم را گاز می گیردها...»
پدرم فرصت نداد که پدر آقا نادر حرفش راتمام کند. با عجله بلند شد و تنها ساعت قشنگمان را که سال ها روی طاقچه کار کرده بود پایین آورد و داد دست آقا نادر و گفت: «ساعت ما، دور از حضور شما غلط می کند کسی را گاز بگیرد. آخر آقای... چرا بچه را می ترسانید؟ خوب طفلکی دلش ساعت می خواهد. هزار ماشاءالله بچه ی شیرین است. بچه ی ما که انگار لال به دنیا آمده. بچه به این بی عرضگی و بی خاصیتی هیچ کجا ندیدم. می بینید؟»
و مادرم گفت: «جلوی مهمان یک کلمه حرف نمی زند.»
همین موقع با کمال تعجب آقا نادر که تا آن موقع حتی یک نگاه چپ به من نینداخته بود، حالا ساعت به دست به طرف من می آمد با خوشحالی گفتم: «بده کوکش کنم برایت آواز بخواند...بده..»
آقا نادر اخم کرد و ساعت را کنار کشید؛ اما ناگهان...در...ن گ... یک لحظه نفهمیدم چطور شد؛ اما وقتی ساعت قشنگمان را دیدم که بیهوش و بی صدا روی زمین افتاده فهمیدم که آقا نادر ساعت را توی سر من کوبیده. احساس کردم که پوست سرم در نقطه ای که ساعت روی آن فرود آمده در حال باد کردن است. با همان حالت گیجی گفتم: «مگرمرض...دهه..هیچی بابا. چیزه...درد...نگرفت...اوخ...»
اما کسی کوچکترین توجهی به حرف های من نداشت.
پدر آقا نادر گفت: «دیدی چه کار کردی؟ زدی ساعت مردم را شکستی. بیا بنشین پیش خوم به تو چایی بدهم...والله توی خانه انواع اسباب بازی ها را برایش خریدم؛ اما نمی دانم چرا به وسایل خانه بیشتر علاقه دارد.»
مادر آقا نادر گفت: «بس است دیگر مرد. ببینم می توانی گریه اش بیندازی؟ آن وقت خودت باید ساکتش کنی...»
مادرم گفت: «ای آقا یک ساعت قراضه ارزش این را ندارد که بخواهید سر بچه داد بزنید. اتفاقا ما می خواستیم این ساعت را بیندازیم بیرون.»
پدرم گفت: «ای کاش صد تا از این ساعت ها داشتیم و می دادیم آقا زاده شما می شکست. هزار ماشاءالله...»
وقتی سر و صداها کمی آرامتر شد، متوجه آقا نادرشدیم که گوشه ی اتاق نشسته بود و زیر لب چیزهایی می گفت. همه گوش هایمان را تیز کردیم و بعد ازمدتی بالاخره با کمال خوشحالی توانستیم من و من کردن های او را ترجمه کنیم.
ـ «من آن را می خواهم یالله. من آن را می خواهم...»
دوباره صداها در هم پیچید:
_ «چی را؟»
_ «خجالت نکش...عجب بچه ی کمرویی!»
ـ «آهان آیینه را می خواهد...»
وقتی مادرم آیینه را داد دست آقا نادر، پدرم در حالی که خودش را کنار دیوار می کشید گفت: «هزار ماشاءالله. برو بنشین آن طرف عکس خودت را تماشا کن. بارک الله.»
مادر آقا نادر گفت: «بیا اینجا پیش خودم. ببین توی آیینه نی نی هست... نی نی.»
بله آیینه هم شکست؛ اما چون آقا نادر زورش نرسید آن را بر سر کسی بکوبد روی زمین آن را شکست. دوباره سر و صداها بلند شد.
ـ «بیا باباجان، بس است دیگر...نی نی را شکستی. حالا گریه می کندها...»
ـ «ببین بچه نترسیده باشد.»
ـ «هزار ماشاءالله مثل اینکه نترسید... بارک الله گل پسر...»
آقا نادر بعد از مدتی دوباره من و من کرد.
ـ «من آن را میخواهم...»
ـ «چی را باباجان؟»
ـ «بگو مامان جان.»
ـ «نازی...بگو.»
ـ «عزیزم این کلاه مال سر این آقاست. می خواهی چه کار؟ کلاه است کلاه.»
ـ «من آن را می خواهم.»
ـ «اصلا بلند شو برویم دیرشده.»
ـ «نه... من می خواهم.»
ـ «چی را؟»
ـ «آهان ...بابا گربه را می خواهد. گربه ی ما را می خواهد.»
ـ «گربه؟ گربه چنگ می زند باباجان. کثیف است.»
ـ «نه ...می خواهم.»
گربه که انگار فهمیده بود چه بلایی انتظارش را می کشد از گوشه در اتاق فرار کرد.»
اما من و پدرم بلافاصله تمام درها را بستیم وگربه را محاصره کردیم. بعد آنقدر این طرف و آن طرف دنبالش دویدیم. تا بالاخره میو میوکنان داخل کیسه ای انداختیم و دادیم دست پدر آقا نادر. که ببرد برای پسرش.
بالاخره مهمان های خیلی خیلی محترممان خداحافظی کردند و رفتند.. ما ماندیم و آیینه شکسته و قوری شکسته و ساعت شکسته و...
همین که مهمان هایمان پایشان را از در بیرون گذاشتند، ناگهان پدرم ناله ای کرد وافتاد روی زمین و داد زد: «زود باش زن بدو.. بدو یک چیزی بیاور بگذار روی سرم بدجوری شکسته زیر کلاهم پر از خون است. بدو بیچاره شدیم...بدو...»
گوشه ی کله ی من هم شکسته بود؛ اما از ترس یک کلمه هم حرف نزدم همانطور که پدرم به زمین و زمان ناسزا می گفت صدای ناله مانندی از پشت در خانه شنیدم و وقتی در را باز کردم گربه بیچاره مان را دیدم که لنگ لنگان دوید داخل خانه...
مادرم همانطور که سر پدرم را باند پیچی می کرد گفت: «هیس...ساکت شو مرد ساکت. ساعت و آیینه به جهنم. فدای سرت تازه باید صدهزار مرتبه خدا را شکر کنیم...حالا خوب شد آبرویمان نرفت...»
قسمت دوم
آقا نادر مدتی من و من کرد و بعد دوباره شیرین زبانی کرد: « من آن را میخواهم.»
دوباره صداها در هم پیچید.
_«چی را باباجان؟»
ـ «چی را فدایت شوم؟»
ـ «هزار ماشاءالله. چی را عمو جان؟ بگو، بگو دیگر...»
آقا نادر گفت: «آن را. همان که مثل کله ی این آقاهه می ماند...»
این بار پدر آقا نادر متوجه منظور پسرش شد.
ـ «آن را می خواهی چه کار؟ آن ساعت است قربانت بروم... آدم را گاز می گیردها...»
پدرم فرصت نداد که پدر آقا نادر حرفش راتمام کند. با عجله بلند شد و تنها ساعت قشنگمان را که سال ها روی طاقچه کار کرده بود پایین آورد و داد دست آقا نادر و گفت: «ساعت ما، دور از حضور شما غلط می کند کسی را گاز بگیرد. آخر آقای... چرا بچه را می ترسانید؟ خوب طفلکی دلش ساعت می خواهد. هزار ماشاءالله بچه ی شیرین است. بچه ی ما که انگار لال به دنیا آمده. بچه به این بی عرضگی و بی خاصیتی هیچ کجا ندیدم. می بینید؟»
و مادرم گفت: «جلوی مهمان یک کلمه حرف نمی زند.»
همین موقع با کمال تعجب آقا نادر که تا آن موقع حتی یک نگاه چپ به من نینداخته بود، حالا ساعت به دست به طرف من می آمد با خوشحالی گفتم: «بده کوکش کنم برایت آواز بخواند...بده..»
آقا نادر اخم کرد و ساعت را کنار کشید؛ اما ناگهان...در...ن گ... یک لحظه نفهمیدم چطور شد؛ اما وقتی ساعت قشنگمان را دیدم که بیهوش و بی صدا روی زمین افتاده فهمیدم که آقا نادر ساعت را توی سر من کوبیده. احساس کردم که پوست سرم در نقطه ای که ساعت روی آن فرود آمده در حال باد کردن است. با همان حالت گیجی گفتم: «مگرمرض...دهه..هیچی بابا. چیزه...درد...نگرفت...اوخ...»
اما کسی کوچکترین توجهی به حرف های من نداشت.
پدر آقا نادر گفت: «دیدی چه کار کردی؟ زدی ساعت مردم را شکستی. بیا بنشین پیش خوم به تو چایی بدهم...والله توی خانه انواع اسباب بازی ها را برایش خریدم؛ اما نمی دانم چرا به وسایل خانه بیشتر علاقه دارد.»
مادر آقا نادر گفت: «بس است دیگر مرد. ببینم می توانی گریه اش بیندازی؟ آن وقت خودت باید ساکتش کنی...»
مادرم گفت: «ای آقا یک ساعت قراضه ارزش این را ندارد که بخواهید سر بچه داد بزنید. اتفاقا ما می خواستیم این ساعت را بیندازیم بیرون.»
پدرم گفت: «ای کاش صد تا از این ساعت ها داشتیم و می دادیم آقا زاده شما می شکست. هزار ماشاءالله...»
وقتی سر و صداها کمی آرامتر شد، متوجه آقا نادرشدیم که گوشه ی اتاق نشسته بود و زیر لب چیزهایی می گفت. همه گوش هایمان را تیز کردیم و بعد ازمدتی بالاخره با کمال خوشحالی توانستیم من و من کردن های او را ترجمه کنیم.
ـ «من آن را می خواهم یالله. من آن را می خواهم...»
دوباره صداها در هم پیچید:
_ «چی را؟»
_ «خجالت نکش...عجب بچه ی کمرویی!»
ـ «آهان آیینه را می خواهد...»
وقتی مادرم آیینه را داد دست آقا نادر، پدرم در حالی که خودش را کنار دیوار می کشید گفت: «هزار ماشاءالله. برو بنشین آن طرف عکس خودت را تماشا کن. بارک الله.»
مادر آقا نادر گفت: «بیا اینجا پیش خودم. ببین توی آیینه نی نی هست... نی نی.»
بله آیینه هم شکست؛ اما چون آقا نادر زورش نرسید آن را بر سر کسی بکوبد روی زمین آن را شکست. دوباره سر و صداها بلند شد.
ـ «بیا باباجان، بس است دیگر...نی نی را شکستی. حالا گریه می کندها...»
ـ «ببین بچه نترسیده باشد.»
ـ «هزار ماشاءالله مثل اینکه نترسید... بارک الله گل پسر...»
آقا نادر بعد از مدتی دوباره من و من کرد.
ـ «من آن را میخواهم...»
ـ «چی را باباجان؟»
ـ «بگو مامان جان.»
ـ «نازی...بگو.»
ـ «عزیزم این کلاه مال سر این آقاست. می خواهی چه کار؟ کلاه است کلاه.»
ـ «من آن را می خواهم.»
ـ «اصلا بلند شو برویم دیرشده.»
ـ «نه... من می خواهم.»
ـ «چی را؟»
ـ «آهان ...بابا گربه را می خواهد. گربه ی ما را می خواهد.»
ـ «گربه؟ گربه چنگ می زند باباجان. کثیف است.»
ـ «نه ...می خواهم.»
گربه که انگار فهمیده بود چه بلایی انتظارش را می کشد از گوشه در اتاق فرار کرد.»
اما من و پدرم بلافاصله تمام درها را بستیم وگربه را محاصره کردیم. بعد آنقدر این طرف و آن طرف دنبالش دویدیم. تا بالاخره میو میوکنان داخل کیسه ای انداختیم و دادیم دست پدر آقا نادر. که ببرد برای پسرش.
بالاخره مهمان های خیلی خیلی محترممان خداحافظی کردند و رفتند.. ما ماندیم و آیینه شکسته و قوری شکسته و ساعت شکسته و...
همین که مهمان هایمان پایشان را از در بیرون گذاشتند، ناگهان پدرم ناله ای کرد وافتاد روی زمین و داد زد: «زود باش زن بدو.. بدو یک چیزی بیاور بگذار روی سرم بدجوری شکسته زیر کلاهم پر از خون است. بدو بیچاره شدیم...بدو...»
گوشه ی کله ی من هم شکسته بود؛ اما از ترس یک کلمه هم حرف نزدم همانطور که پدرم به زمین و زمان ناسزا می گفت صدای ناله مانندی از پشت در خانه شنیدم و وقتی در را باز کردم گربه بیچاره مان را دیدم که لنگ لنگان دوید داخل خانه...
مادرم همانطور که سر پدرم را باند پیچی می کرد گفت: «هیس...ساکت شو مرد ساکت. ساعت و آیینه به جهنم. فدای سرت تازه باید صدهزار مرتبه خدا را شکر کنیم...حالا خوب شد آبرویمان نرفت...»
نویسنده: احمد عربلو