آدم‌های آبرودار (قسمت دوم)

ما آدم‌های آبروداری هستیم. وقتی بچه مهمانمان که نادر نام داشت با دسته‌ی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای این‌که آبرویش نرود حتی آخ نگفت و آبروداری کرد. دیگر فکر می‌کردیم که آقا نادر خسته شده و دست از سر وسایل خانه و ما برداشته است که باز هم...
شنبه، 20 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
آدم‌های آبرودار (قسمت دوم)
در قسمت اول خواندیم: «ما آدم‌های آبروداری هستیم. منظورم این است که آدم‌های خیلی خیلی آبروداری هستیم. تا جایی که وقتی برایمان مهمان آمد و بچه‌ی آن خانواده‌ی خیلی محترم که آقا نادر نام داشت، با دسته‌ی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای این‌که آبرویش نرود حتی آخ نگفت. بچه هم پشت سر هم وسایل خانه را برمی‌داشت و خراب می‌کرد یا بر سرمان می‌کوبید و ما باز هم آبروداری می‌کردیم. دیگر فکر می‌کردیم که آقا نادر خسته شده و دست از سر وسایل خانه و ما برداشته است که باز هم...»

قسمت دوم

آقا نادر مدتی من و من کرد و بعد دوباره شیرین زبانی کرد: « من آن را می­خواهم.»

دوباره صداها در هم پیچید.

­_«چی را باباجان؟»

ـ «چی را فدایت شوم؟»

ـ «هزار ماشاءالله. چی را عمو جان؟ بگو، بگو دیگر...»

آقا نادر گفت:‌ «آن را. همان که مثل کله­ ی این آقاهه می ­ماند...»

این ­بار پدر آقا نادر متوجه منظور پسرش شد.

ـ «آن را می­ خواهی چه کار؟ آن ساعت است قربانت بروم... آدم را گاز می­ گیردها...»

پدرم فرصت نداد که پدر آقا نادر حرفش راتمام کند. با عجله بلند شد و تنها ساعت قشنگمان را که سال ها روی طاقچه کار کرده بود پایین آورد و داد دست آقا نادر  و گفت: «‌ساعت ما، دور از حضور شما غلط می­ کند کسی را گاز بگیرد. آخر آقای... چرا بچه را می­ ترسانید؟ خوب طفلکی دلش ساعت می­ خواهد. هزار ماشاءالله بچه­ ی­ شیرین است. بچه­ ی ما که انگار لال به دنیا آمده. بچه به این بی­ عرضگی و بی­ خاصیتی هیچ کجا ندیدم. می ­بینید؟»

و مادرم گفت:‌ «جلوی مهمان یک کلمه حرف نمی­ زند.»

همین موقع با کمال تعجب آقا نادر که تا آن موقع حتی یک نگاه چپ به من نینداخته بود، حالا ساعت به دست به طرف من می ­آمد با خوشحالی گفتم: «بده کوکش کنم برایت آواز بخواند...بده..»

آقا نادر اخم کرد و ساعت را کنار کشید؛ اما ناگهان...در...ن گ... یک لحظه نفهمیدم چطور شد؛ اما وقتی ساعت قشنگمان را دیدم که بی­هوش و بی­ صدا روی زمین افتاده فهمیدم که آقا نادر ساعت را توی سر من کوبیده. احساس کردم که پوست سرم در نقطه­ ای که ساعت روی آن فرود آمده در حال باد کردن است. با همان­ حالت گیجی گفتم:‌ «مگرمرض...دهه..هیچی بابا. چیزه...درد...نگرفت...اوخ...»

اما کسی کوچک­ترین توجهی به حرف های من نداشت.

پدر آقا نادر گفت:‌ «دیدی چه کار کردی؟ زدی ساعت مردم را شکستی. بیا بنشین پیش خوم به تو چایی بدهم...والله توی خانه انواع اسباب بازی ها را برایش خریدم؛ اما نمی ­دانم چرا به وسایل خانه بیشتر علاقه دارد.»

مادر آقا نادر گفت: «‌بس است دیگر مرد. ببینم می ­توانی گریه­ اش بیندازی؟ آن وقت خودت باید ساکتش کنی...»

مادرم گفت: «ای آقا یک ساعت قراضه ارزش این را ندارد که بخواهید سر بچه داد بزنید. اتفاقا ما می ­خواستیم این ساعت را بیندازیم بیرون.»
پدرم گفت: «‌ای کاش صد تا از این ساعت­ ها داشتیم و می ­دادیم آقا زاده شما می­ شکست. هزار ماشاءالله...»

وقتی سر و صداها کمی آرام­تر شد، متوجه آقا نادرشدیم که گوشه­ ی اتاق نشسته بود و زیر لب چیزهایی می­ گفت. همه گوش هایمان را تیز کردیم و بعد ازمدتی بالاخره با کمال خوشحالی توانستیم من و من کردن­ های او را ترجمه کنیم.

ـ «من آن را می­ خواهم یالله. من آن را می­ خواهم...»

دوباره صداها در هم پیچید:

_ «چی را؟»

_ «خجالت نکش...عجب بچه­ ی کمرویی!»

ـ «آهان آیینه را می­ خواهد...»

وقتی مادرم آیینه را داد دست آقا نادر، پدرم در حالی که خودش را کنار دیوار می­ کشید گفت:‌ «هزار ماشاءالله. برو بنشین آن طرف عکس خودت را تماشا کن. بارک­ الله.»

مادر آقا نادر گفت: «بیا اینجا پیش خودم. ببین توی آیینه نی نی هست­... نی نی.»

بله آیینه هم شکست؛ اما چون آقا نادر زورش نرسید آن را بر سر کسی بکوبد روی زمین آن را شکست. دوباره سر و صداها بلند شد.

ـ «بیا باباجان، بس است دیگر...نی نی را شکستی. حالا گریه می­ کندها...»

ـ «ببین بچه نترسیده باشد.»

ـ «هزار ماشاءالله مثل اینکه نترسید... بارک ­الله گل پسر...»

آقا نادر بعد از مدتی دوباره من و من کرد.

ـ «من آن را می­خواهم...»

ـ «چی را باباجان؟»

ـ «بگو مامان جان.»

ـ «نازی...بگو.»

ـ «عزیزم این کلاه مال سر این آقاست. می­ خواهی چه کار؟ کلاه است کلاه.»

ـ «من آن را می ­خواهم.»

ـ «اصلا بلند شو برویم دیرشده.»

ـ «نه... من می­ خواهم.»

ـ «چی را؟»

ـ «آهان ...بابا گربه را می­ خواهد. گربه­ ی ما را می ­خواهد.»

ـ «گربه؟ گربه چنگ می ­زند باباجان. کثیف است.»

ـ «نه ...می­ خواهم.»

گربه که انگار فهمیده بود چه بلایی انتظارش را می­ کشد از گوشه در اتاق فرار کرد.»

اما من و پدرم بلافاصله تمام درها را بستیم وگربه را محاصره کردیم. بعد آن­قدر این طرف و آن طرف دنبالش دویدیم. تا بالاخره میو میوکنان داخل کیسه­ ای انداختیم و دادیم دست پدر آقا نادر. که ببرد برای پسرش.

بالاخره مهمان های خیلی خیلی محترممان خداحافظی کردند و رفتند.. ما ماندیم و آیینه شکسته و قوری شکسته و ساعت شکسته و...

همین که مهمان هایمان پایشان را از در بیرون گذاشتند، ناگهان پدرم ناله­ ای کرد وافتاد روی زمین و داد زد:‌ «زود باش زن بدو.. بدو یک چیزی بیاور بگذار روی سرم بدجوری شکسته زیر کلاهم پر از خون است. بدو بیچاره شدیم...بدو...»

گوشه­ ی کله­ ی من هم شکسته بود؛ اما از ترس یک کلمه هم حرف نزدم همان­طور که پدرم به زمین و زمان ناسزا می­ گفت صدای ناله مانندی از پشت در خانه شنیدم و وقتی در را باز کردم گربه بیچاره­ مان را دیدم که لنگ لنگان دوید داخل خانه...

مادرم همان­طور که سر پدرم را باند پیچی می­ کرد گفت:‌ «هیس...ساکت شو مرد ساکت. ساعت و آیینه به جهنم. فدای سرت تازه باید صدهزار مرتبه خدا را شکر کنیم...حالا خوب شد آبرویمان نرفت...»

نویسنده: احمد عربلو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.