باغ كاغذي

تاريخ كبير رنج هايم را بنشين و مرور تا نهايت كن! دنيا اي دوست! كتابخانه اي هست بزرگ، در مخزن روزگار بيرون ز شمار چكيده است كتاب غصه هاي بشري بنشين و بخوان وَز آنچه كه خوانده اي و مي داني با كودك خويش هم حكايت كن!
شنبه، 7 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
باغ كاغذي
باغ كاغذي
باغ كاغذي






شاعر: استاد بهمن صالحي
كتابخانه عمومي
تاريخ كبير رنج هايم را
بنشين و مرور تا نهايت كن!
دنيا
اي دوست! كتابخانه اي هست بزرگ،
در مخزن روزگار
بيرون ز شمار
چكيده است كتاب غصه هاي بشري
بنشين و بخوان
وَز آنچه كه خوانده اي و مي داني
با كودك خويش هم حكايت كن!
*******
هابيل كه بود؟
خنجر به وسيله چه كس ساخته شد؟
غم از چه زمان به قلبِ من راه گشود؟
ميلاد زمين چگونه شد آغاز ؟
خورشيد چرا
اين كودك شوربخت را
در كوچه كهكشان سر راه گذاشت؟
آدم زچه از بهشت بيرون آمد؟
در سيب چه رازهاي تلخي بود؟...
*******
بنشين و بخوان!
بنشين و بخوان!
غمنامه قرن هاي عريان را
افسانه غول هاي دوران را
تاريخ ظهورِ آتش و آهن
تاريخ گرسنگي، جنايت، جنگ
تكوين سقوط عشق و ايمان را
اعدام پيمبران و سرداران
تكفير سرود سبز آزادي
تبعيد هزار ساله شادي
آلودگي بنفشه و باران...
بنشين و بخوان!

بنشين و بخوان!
اين حجم عظيم درد انسان را،
وَز ابرِ دو ديده قطره اي بفشان!
بر شعر بلند حافظ شيراز
بر دست شريف خواجه بيهق
بر سايه سرو دره يمگان
و آن گاه،
در جذبه پيروزيِ حق بر شيطان
يك لحظه ببوس
اوراق كتاب «بينوايان» را
وَز ياد مبر
در دايره المعارف هستي
پيدا كردي اگر كه آن «انسان» را
با شيخ بزرگ ما روايت كن!

برخيز، فرزند عزيز!
زين باغ شگفت هر چه خواهي برچين!
زين خرمن درد هر چه خواهي بردار!
اما هشدار،
نور چشما هشدار!
در زير سِم ستور مستِ چنگيز
در لحظه دردناك مرگ سهراب
در مستي شامگاه اسكندر
در فصل حريق روم
در صحنه قتل عام نيشابور
در سايه دارِ سربلندِ حلاج
در پاي حصارِ ناي
در صحنه نوشيدن شوكرانِ سقراط حكيم
در جلدِ هزارِم سقوط انسان
افسوس مخور!
فرياد مكش!
بنشين و فقط بخوان، بخوان، اما
همواره
سكوت را
رعايت كن!
*******
جشن هزاران ستاره
تا آمد از باغ هستي، بوي بهار تو مولا!
گلهاي عالم شكفتند در رهگذار تو مولا!
از روي تو خانه حق، اي ماه شد نور باران
سيراب، روح بيابان از چشمه سار تو مولا!

نخل بلند ولايت! شاد آمدي مقدم ات خوش!
چشم اميد جهان بود در انتظار تو مولا!

ميلاد خورشيدي ات را جشن هزاران ستارهست
مهر فلك، ماه گيتي، شوريده وارِ تو مولا!

امشب به هر لب نوايي، بزمي ست در هر سرايي
تو ساقي جام كوثر، ما مي گسار تو مولا!

وصف ات بود آرزويم، اما قلم را توان نيست
جز اين چه دارم بگوي: جان ام نثار تو مولا!

ظرفيت نقش تو نيست آيينه كوچك ام را
بخشش بود از بزرگان، من شرمسار تو مولا!

خواهم شبي پر گشايم، سوي تو در عالم خواب
يكبار هم شد ببوسم خاك تو مولا!

مولا! دلم سخت تنگ است، دنيا پر از ريب و رنگ است
درياب ياران خود را، كو ذولفقار تو مولا!
*******
ماه
يك بار ديگر،
شب رسد از راه، اي ماه!
با اين شبِ ديگر چه سازم،
آه، اي ماه!
تنگ غروب است و غمي مي آيد از دور
از دور
با ياد كسي همراه
اي ماه!

تنهاي تنهايم
بيا، بنشين كنارم
بانوي غمگين من، آه اي ماه،
اي ماه!
عمري شنيدم
ناله ام در مرگ خورشيد
تنها تويي
از درد من آگاه
اي ماه!

با من بگو:
كي مي رسد آيا بهاران؟
تا گردد اين شبها كمي كوتاه، اي ماه!

با من بگو
از حال آن ياران عاشق
بر صبحِ پا در راه، خاطر خواه اي ماه!

آيا كجا رفت
آن پلنگ صخره عشق؟
وين دشت خون،
چون شد پر از روباه؟
اي ماه!

اين جا نمي افتد گذار كارواني
دستم بگير و بر كش
از اين چاه
اي ماه!

ته مانده اي گر از شراب نور داري
ايثار كن، ايثار
بر من
گاه
اي ماه!
*******
كبوتر
تو مثل پاكيِ برفي
ـ به كوهسارـ
كبوتر!
مباد بال تو
آلوده غبار، كبوتر!

شكوه فكر نجاتي، در آسمانه رؤيا
ثبوت ارزش هستي
به روزگار، كبوتر!

چو پر كشي به فضاي غروب پنجره من
تو مثل نامه اي
از دختر بهار
كبوتر!

در اين افق
كه تبه گشته از هجوم كلاغان
بمان زپاكي و خوبي
تو يادگار، كبوتر!

به بال زخمي اگر طي كني زمين و زمان را
بيا به پاي تو بندم پيام خلق جهان را
مگر رسد خبري هم
ز ما به يار، كبوتر!

عقاب جنگ
به هر صخره اي ست سايه فكنده
خداي من!
نشوي ناگهان شكار
كبوتر!
حضيض ذلتِ خاكم
فسرده روح سخن را
براي من
خبر از اوجها
بيار كبوتر!
*******
كوه
كوه!
اي كوه، به من قصه اميد بگو
راز اين اوج و
سرافرازي جاويد بگو

ز آن عقابي كه به دوش تو نشست و به سرت
تاج سلطاني صحراها
بخشيد، بگو

قصه اوج و عروجت
به حريم ملكوت
شرح پيران پناهنده به توحيد،بگو

اي چون من خسته ز خاموشي سرشار قرون
شعري از واژه آتش
شعري از واژه خون
فارغ از وسوسه حرمت و تعقيد بگو
كوه،
اي كوه!
ميان من و آن چشمه نور
پرده هايي ست ضخيم
ابرهايي ست قطور
قصه غصه من را تو به خورشيد بگو...

*******
درخت
درخت كوچك من!عاشق بهاران باش!
رفيق چشمه و
همدرد جويباران باش!

شعاع سايه
تو را گرچه بس بُوَد كوتاه،
به سرفرازي خورشيد كوهساران باش!
ز واژه هاي خود
ـ اين برگهاي زنده و سبز ـ
قصيده اي به بلند اي روزگاران باش!

به يُمن خاطره خوابهاي خيامي
پناهگاه شب سرخ ميگساران باش!

در اين گريوه
كه خنجر كشيده هُرم عطش
نشان واه ه به نوميدي سواران باش!

دوباره
جنگل متروك
سبز خواهد شد
به سوگواري ياران
ز بردباران باش!

غبار غم بنماند
چه جاي درد و دريغ؟

هميشه منتظر بوسه هاي باران باش!

چو مرغ عشق به سوي تو پر كشد روزي
به دامن افق
از چشم انتظاران باش!
*******
دريا
تو فكر پاكترين مرگي
ـ ز خود عميقتر ـ
اي دريا!
مرا كه عاشق اعماقم
ببر،
ببر،
ببر اي دريا!

ستاده ام به كنار تو
به گُنگْ خوابيِ يك قايق
كه از جزاير دانايي، مگر رسد خبر اي دريا!

شبي كه خستهتر از مرگم
شبي كه مستتر از توفان
مرا به سحر نبوت ده
ز سينه ات گذر،
اي دريا!

حماسه؟
ـ آه نمي دانم، زبان وصف تو را، ليكن
تو حجم گريه دنيايي
ز خلقت بشر
اي دريا!

زخاك تيره اين ساحل
به شب گداخته ام، بگذار
بر آستان تو سر سابم
ـ اميد نا مور ـ
اي دريا!
*******
باغ كاغذي
هنوز عاشقم آن مهربانِ دانا را
كسي كه ياد به من داده بود الفبا را

كسي كه ساخت مرا آشنا به واژه آب
سپرده بود به دست ام كليد دريا را

كسي كه قلب وي از آسمان سخيتر بود
چو مينواخت به باراني از صدا، ما را

هميشه در وسط ذهن كودكانه من
نشسته بود به پاسخ سؤال دنيا را

كسي كه بر سر ميزش هميشه گلدان بود
كسي كه دوست نمي داشت غير گلها را

كسي كه بوسه به رويم به خواب مي زد اگر
به هر بهانه نميخواست عذر دعوا را

كسي كه بار نخستين به دست من بنهاد
به باغ كاغذي عشق، دست «سارا» را

به شكل مادرِ من بود گاه و مي روياند
حضور دايم او لحظه هاي زيبا را

حضور طرحي از او در خيال من باقيست
زمان خراب نكرد اين بناي رؤيا را

كجاست تا كه ببيند شيار چهره من
كسي كه توصيه ميكرد خط خوانا را

خوشا صفاي مي هفت سالگي، اي دل!
هنوز تشنه ام آن جرعه گوارا را
*******
جنگلي شد خاطرم
رفته ام بالاي دار طعن و تهمت بارها
گريه ام از سنگ شبلي هاست نه اين دارها

روزگاري شد كه ديگر نيست يك دم شرط عقل
آستينها را تهي پنداشتن از مارها

خار حسرت، خار ماتم، خار عسرت، خار درد
جنگلي شد خاطرم ز انبوهي اين خارها

من كه ام، سرباز پيري - رانده دشمن در مصاف ـ
ليك خود از تيغ ياران ديده بس آزارها

گرچه چوبين بود شمشيرم به جنگ آسياب
سرفرازي شد نصيب من در اين پيكارها

با كهن شولاي خود - كز آن بي دردان مباد! ـ
يك زمستان كرده ام طي زير اين رگبارها

چون عقابم سفره از خورشيد گستردند و بس
بال ام از پيكان زهر آلوده دارد عارها

ريشه در اعماق باغ خويش دارم، قرن هاست
ورنه با من داشت برق نو بهاران كارها

گفتم: آبي نوشم از سرچشمه عشقي، و ليك
چون كنم پيرانه سر با مهر اين دلدارها...

آه اي شعر، اي مرا رهوار هر صحرا هنوز
بركه اي با شامه پيدا كن در اين شن زارها!
*******
حافظانه
شب است و مرغ دل، غمناك
گشايد پر
ـ ز حسرت خانه دل ـ
تا چمن زاران عشق و شعر و مشتاقي...

دريغا، تشنهتر از خاك
نه بر خوان حقيرم لقمه اي برجاست
نه در جام اميدم، قطره اي باقي

خدا را،آفتاب روشن فرداي هر يلدا
اگر پيرم، اگر برنا
اگر كورم، اگر بينا
تو خضر راه من
ميباش،
الا يا ايها الساقي...
*******
آخرين فرياد رس
براي موعود واپسين (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

تنگ شد در اين قفس، ما را نفس، كي خواهي آمد؟
يك نفس - اي دوست! - باقي مانده، پس كي خواهي آمد؟

چشم بر راه تو آخر چند بنشينيم گريان
يك شبم در خواب خونين قفس كي خواهي آمد؟

اي بهارِ باغهاي كشته صبح و صنوبر
شعله ور بر خرمني از خار و خس، كي خواهي آمد؟

خيل مستان تو را باشد در اين يلداي سنگين
آرزوي كوچه هاي بي عسس، كي خواهي آمد؟

شهسوار من!خدا را از بيابانهاي رؤيا
تندر آسا در طنينِ صد جرس كي خواهي آمد؟

سهم خود از نورونان و عشق، خواهيم از تو و بس
اي كسي كه نيستي چون هيچ كس، كي خواهي آمد؟
منبع: دو هفته نامه پگاه حوزه




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط