هدیه‌ی روز معلم

کلاس دوم راهنمایی، معلمی داشتیم که خیلی عبوس و عصبانی بود. کسی جرئت نداشت با این معلم گرم بگیرد. حتی بعضی از بچه‌هایی که با معلم حرفه‌وفن ما لج بودند، ‌می‌رفتند ماشینش را خط ‌می‌انداختند یا لاستیکش را...
سه‌شنبه، 20 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
هدیه‌ی روز معلم
 کلاس دوم راهنمایی، معلمی داشتیم که خیلی عبوس و عصبانی بود. کسی جرئت نداشت با این معلم گرم بگیرد. حتی بعضی از بچه‌هایی که با معلم حرفه‌وفن ما لج بودند، ‌می‌رفتند ماشینش را خط ‌می‌انداختند یا لاستیکش را پنچر و کم‌باد ‌می‌کردند. یادم است ماشین پرو 504 آبی رنگی داشت که خیلی دوستش داشتم. اصلا هرجایی این ماشین را ‌می‌دیدم، فکر ‌می‌کردم که معلم ماست. عینک دودی به چشم ‌می‌زد و هیکل گوشت‌آلودی هم داشت. کلاس که ‌می‌آمد، همه ساکت و بی‌زبان ‌می‌شدند. شوخی هم ‌می‌کرد؛ اما کسی جرئت نداشت شوخی کند. همیشه هم شیک ‌می‌پوشید. بعد‌ها، یعنی همین یکی-دو سال پیش شنیدم که از آن آدم‌هایی بود که دستش به دهانش ‌می‌رسید. ‌می‌گفتند معدن دارد. رفتارش با من بد نبود، ولی همان جدّیتش را داشت. طوری نبود که راحت بتوانی حرف بزنی. توی نمره‌دادن هم کسی حق اعتراض نداشت. امتحان گرفتنش هم عتیقه بود. یادم است یک‌بار امتحان گرفت و چهل سؤال کوتاه داد که باید جوابش را ‌ کوتاه می‌دادیم و چقدر سروصدای بچه‌ها درآمد.

روز معلم که شد، همه به فکر افتادیم که چی برای کی بخریم. هرکس چیزی گفت و اسم معلمی را آورد؛ اما کسی اسمی از معلم حرفه نیاورد. کسی دل خوشی نداشت که هدیه‌ای برای او بخرد. من به فکر افتادم که هدیه‌ای برای معلم حرفه تهیه کنم. هرچی فکر ‌می‌کردم که چی برایش خوب است، کمتر به نتیجه ‌می‌رسیدم. آخرسر از خودم شروع کردم. پدرم فروشنده کفش بود. من هم رفتم و از مغازه یک‌جفت دمپایی برداشتم و به پدرم هم گفتم که این را برای روز معلم ‌می‌خواهم، پدر هم قبول کرد. دمپایی را توی کارتونی که خودم درست کرده بودم کادو کردم؛ اما حس کردم دمپایی برایش کم است. بعد فکر کردم شاید بد باشد یا بی‌کلاسی باشد که این را برایش ببرم. باز هم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نامه‌ای برایش بنویسم و آن را همراه دمپایی هدیه کنم.

نشستم و نامه‌ای نوشتم؛ نامه‌ای پر از احساس که ما شما را خیلی دوست داریم و چهره‌ی شما با لبخند و مهربانی زیباست و از این حرف‌ها. نامه را توی پاکت گذاشتم. روز موعود که رسید، کادو را گذاشتم روی میز معلم. بی‌خیال نگاه ناراحت و عبوس بچه‌ها شدم؛ چون قرار بود کسی برای معلم حرفه چیزی نیاورد تا درسی باشد برایش و این همه بد وبیراه نگوید. معلم که آمد یکی از بچه‌ها فوری رفت جلو و عطری را که خریده بود، به معلم داد و گفت:«روزتان مبارک.»

معلم حرفه تشکر کرد و نگاهش به میز و کادو افتاد. بدون این‌که کادو را بردارد، نامه را برداشت و خواند. کلاس غرق سکوت بود. بعضی نگاه‌ها به من بود و پر از سؤال که چی نوشتی و بعضی نگاه‌ها به معلم بود. معلم حرفه نامه را که تمام کرد، درست یادم است که دست برد توی جیبش و یک دستمال کاغذی از جیبش درآورد. عینکش را برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد. صحنه‌ی جالبی بود برای همه. آرام که شد با همان هیبت و شکوهش جلوی میز ایستاد و کلی حرف زد. مهربان مهربان شده بود. ‌می‌گفت: «در عمر معلمی‌ام این اولین هدیه‌ای است که برایم جالب و خواندنی بود.» بعد هم کلی توصیه که کسی بد شما را نمی‌خواهد و بعد هم تشکر از من.

نمی‌دانم آقا معلم از دمپایی استفاده کرده یا نه؛ ولی هنوزم که هنوز است، از خودم ‌می‌پرسم: «واقعا چی نوشته بودم که معلم را این‌طور دگرگون کرد؟»
 
نویسنده: علی باباجانی 


 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط