ترنم شعر (2)

دلا تا باغ سنگي، در تو فروردين نخواهد شد به روز مرگ، شعرت، سوره ياسين نخواهد شد فريبت مي دهند اين فصلها، تقويمها گلها از اسفند شما پيداست، فروردين نخواهد شد! مگر در جستجوي ربناي تازه اي باشيم وگرنه صد دعا زين دست، يك نفرين نخواهد شد
شنبه، 9 آبان 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ترنم شعر (2)
ترنم شعر (2)
ترنم شعر (2)






چند غزل از « عليرضا قزوه »

انتظار
دلا تا باغ سنگي، در تو فروردين نخواهد شد
به روز مرگ، شعرت، سوره ياسين نخواهد شد

فريبت مي دهند اين فصلها، تقويمها گلها
از اسفند شما پيداست، فروردين نخواهد شد!

مگر در جستجوي ربناي تازه اي باشيم
وگرنه صد دعا زين دست، يك نفرين نخواهد شد

مترسانيدمان از مرگ، ما پيغمبر مرگيم
خدا با ما كه دلتنگيم، سرسنگين نخواهد شد

به مشتاقان آن شمشير سرخ شعله ور در باد،
بگو تا انتظار اين است، اسبي زين نخواهد شد!

مردم كوچه آيينه
عاشقان از گوٍَن دشت عطش تاق ترند
ماهياني كه اصيل اند در اعماق ترند

دوره آينگي سر شده يا آينه نيست؟
مردم كوچه آيينه بداخلاق ترند

واعظا موعظه بگذار كه وعاظ عزيز
به تقلاي گناه از همه مشتاق ترند

راستي را اگر از نان و خورش نيست خبر
اين گدايان ز چه از پادشهان چاق ترند؟

پسران و پدران بي خبر از حال هم اند
روز محشر پدران از پسران عاق ترند

بعد از اين نام من و گوشه گمناميها
كه غريبان جهان شهره آفاق ترند
اسفند ماه1387

تشنگان فرات
ز كشته ات چو بپرسد يقول انك آتي
هزار دجله به قربان تشنگان فراتي

هزار مثل من و ما شهيد خنده آن لب
كه مثل خاك، اصيل است و مثل آب، حياتي

هل و گلاب و شكر را بخند تا كه بسازم
ز زعفران نگاه تو شربت صلواتي

الا كه بام سپيدي، الا كه شام سياهم
الا كه جان تو نور است و جان من ظلماتي
هبا نميشود الا به يك اشارت ابروت
نماز شيخ خجندي ، دعاي پير هراتي

دوباره زلف بيفشان بخوان كه عاشق و عطشان
دود به سوي حسينيه هندوي گجراتي*
اربعين سال 1387- دهلي نو
- هندوهاي گجرات از متعصب ترين هندوها هستند.

وقت گيسوها به خير
ياد چرخشها و حق حقها و هوهوها به خير
صبح ابروها مبارك شام گيسوها به خير

زادروز صحبت پيغمبران راستين
در سماع قدسي بال پرستوها به خير

گود گلريزان و چرخاچرخ مردان غيور
ضرب مرشد پاي زنگي زور بازوها به خير

در قدمگاه ولايت راه مشتاقان سپيد
در غروب بي پناهي آه آهوها به خير

شور شبگير نشابور از هميشه شسته تر
بانگ قوالان مركب ، حال هندوها به خير

روز زنبور عسل سرشار از باران وحي
بخت گلها آفتابي وقت كندوها به خير

در طلوع صادق چشمان دختر بچهها
ذوق معصومانه ي برق النگوها به خير

خنده رنگين كمان در آسمان چشمها
گريه پنهاني مهتاب در جوها به خير

در شبستان تغزل روي ايوان بهار
گريه خند شمعدانيها و شب بوها به خير

لنجها ي روشنايي غرق شور و شروه اند
در خليج پارسايان عصر جاشوها به خير

دست افشاندم از اين مرداب لبريز از حباب
نو شدن در شام مرگ انديشي قوها به خير
مرداد ماه 1386

ما آهوان كشته ديروز و امروز
گفتي خراسان از خراسانش مپرسيد
در كف چراغي ماند از انسانش مپرسيد

درويشي درويش از حال پريشان
پيداست از موي پريشانش مپرسيد

سقف بهار ناگزيرش را كه ديديد
از هيزم خيس زمستانش مپرسيد

اين روزها در حال گردونش بگرديد
اين روزها از حال گردانش مپرسيد

ما آهوان كشته ديروز و امروز
از كشتگان عيد قربانش مپرسيد

هر كس كه آمد زخم پيدايش ببينيد
هر كس كه آمد درد پنهانش مپرسيد

اين خانه كم از خانقاه بوالحسن نيست
نانش دهيد اما از ايمانش مپرسيد
بهمن ماه 1387- دهلي نو

بازي
جهان ميدان بازيهاست... اما تا كجا بازي؟
بگير اين گوي و اين ميدان... شما بازي و ما بازي

بزن ... فرياد كن ... اما حقيقي نيست بازيها
بزن ... فرياد كن ... حالي ندارد بي صدا بازي
بگير از مار و پله بازي اين كودكان عبرت

مكن با پله بالا رفتنت چون مارها بازي
شما بازيگر نقش كه ايد؟ اي نقش تان بر آب

الا اي تلخكان و دلقكان تا كي ادا بازي؟
سوي محراب هم برديم دلها را و بازي بود!
خدا را! توبه كردنهاي ما هم شد دعا بازي!

شبيه بچهها سرگرم بازيهاست دنيامان
نمي پرسي چرا دنيا...؟ نميپرسي چرا بازي....؟

نقاب از چهره ات بردار ديگر پرده افتاده ست
جهان ميدان بازيهاست اما تا كجا بازي؟
بهمن 1387- دهلي نو

اسلام شما بازي حَجاج و حُجج بود
دنيا چو زنِ ناشزه با ما سر لج بود
هر چوب حراجي كه به ما خورد حَرَج بود

جايي كه دويديم پي سعي، صفاشهر
آن كعبه كه ما تلبيه گفتيم كرج بود

چشمم به غزالان حريم حرم افتاد
رفتم كه كماني بكشم موسم حج بود

اسلام نه اين است و نه آن، حج حسيني ست
اسلام شما بازي حَجاج و حُجج بود

بيدارم و خوابيده دو پاي دلم امروز
دست دلم افسوس همين دست فلج بود

تكبيره الاحرام كه گفتم نظرم سوخت
هر گوشه محراب پر از قبله كج بود

«عجل لوليك فرجا» لقلقه اي بود
يك عمر دعايي كه نخوانديم فرج بود
بهمن 1387- دهلي نو

ميِ «لبيك، اللهم لبيك»
مييي خواهم كه حالم را بداند
برايم تا سحر «حافظ» بخواند

شفابخشِ دلِ بيمار باشد
«الهينامه» عطار باشد

مييي كز هر رگش «الله» جوشد
خط جورش خطايم را بپوشد

مييي خواهم كه تا خويشم برد راه
مي لبريز «حمد» و «قلهوالله»

... شب قدر است تا دل پر بگيرد
مييي خواهم كه قرآن سر بگيرد

شب قدر است و صبح سرنوشت است
مييي خواهم كه تاكش از بهشت است

مييي كه روز و شب در ذكر هوهوست
مييي كه هر سحر «حي علي...» گوست

شما باران هوهو ديده بوديد؟!
ميِ «حي علي...» گو ديده بوديد؟!

مييي خواهم مييي از خم لبيك
ميِ «لبيك، اللهم لبيك»

مييي خواهم برقصاند فلك را
مي «يا ليتنا كنا معك» را

مييي خواهم كه «يا مولا» بگويد
حسينم وا، حسينم وا، بگويد

جهان مست و زمين مست و زمان مست
بيا ساقي كه ما رفتيم از دست

خرابم كن كه آبادم كني باز
فنايم كن كه ايجادم كني باز

دخيلي بسته ام بر گردن جام
دلم را جامي از ميكن سرانجام ...

بخوان امسال ما را هم به بيت الله گيسويت
خدا را حلقه كعبهست اين يا حلقه مويت
چه دور افتاده ام از حجراسماعيل پهلويت

تمام عاشقان بر گرد گيسوي تو ميچرخند
بخوان امسال ما را هم به بيت الله گيسويت

شبي از خط نسخ روي ماهت پرده را بردار
شكسته قلبها را خط نستعليق ابرويت

نه تنها چشمهايت سوره الشمس ميخوانند
به الميزان قسم، تفسير يوسف ميكند رويت

تعالي الله خود لبيك اللهم لبيكي
چه لبيكي كه در هفت آسمان پيچيده هوهويت
اسفند ماه 1377

زلف تو
لبريز كرده آينه را آه زلف تو
حيف است در محاق شود ماه زلف تو

شب با هلال ماه صفر همسفر شدم
با زائران كعبه به همراه زلف تو

هر ره كه مي رويم طواف تو ميكنيم
در امتداد سير الي الله زلف تو

اي زلف تو مقرب درگاه ذوالجلال
كي ميشوم مقرب درگاه زلف تو؟

از مسجدالحرام به بتخانه مي روم
در حلقه جماعت گمراه زلف تو
خرداد ماه 1383
قصه يوسف
كهنه صرافان دنيا از تصرف ميخورند
از عدالت مينويسنده از تخلف ميخورند

مي نويسم دوستان! معيار خوبي مرده است
دوستان خوب من تنها تاسف ميخورند

اين كه طبع شاعران خشكيده باشد عيب كيست؟
ناقدان از سفره چرب تعارف ميخورند

عاشقان هم گاه گاهي ناز عرفان ميكشند
عارفان هم دزدكي نان تصوف ميخورند

يوسف من! قحطي عشق است، اينان را بهل!
كلفت دين اند و دنيا، از تكلف ميخورند

آخر اين قصه را من جور ديگر ديده ام
گرگها را هم برادرهاي يوسف ميخورند!
مهرماه 1387

بيگانگان با درد و داغ
گاوميشان فرق گاو و خر نمي دانند چيست
غير خواب و خوره بجز بستر نمي دانند چيست

داد از اين گاوان كه خود را هم ز خاطر برده اند
آه از اين خرها كه حتي خر نمي دانند چيست

نيستند اينان به غير از لوطي و عنتره ولي
فرق بين لوطي و عنتر نمي دانند چيست

كرم ابريشم ؟ نه ؟ اينها كرمهاي خاكي اند
آخر اين بي دست و پايان پر نمي دانند چيست

پوچي محض اند اين بيگانگان با درد و داغ
غم نميفهمنده چشم تر نمي دانند چيست

روسياهان هويه در غرب تاريك هوس
عشق را در مشرق خاور نمي دانند چيست

آيت خورشيد را بگذار هرگز نشنوند
جز نگاه كور و حرف كر نمي دانند چيست

مي به چشم اين جماعت باده انگوري است
معني عرفاني ساغر نمي دانند چيست

خواستم از آتش محشر به جانهاشان زنم
باز ديدم آتش محشر نمي دانند چيست

با علي مردان دنيا دم چو مرحب مي زنند
شايد اينان ضربت حيدر نمي دانند چيست

مهرشان قهر است و آتشه دين شان كفر است و كين
فرق ابراهيم با آذر نمي دانند چيست

ترسي از روز قيامت نيست در قاموس شان
بي حسابان دغله دفتر نمي دانند چيست

خواستم از مهر مادر نقل قولي آورم
ديدم اين بي مادرانه مادر نمي دانند چيست

دور از سرچشمه كوثر، سياست پيشگان
ابترند و معني ابتر نمي دانند چيست

اين طرف شوريدگان محشر زلفش مدام
شعله مينوشند و خاكستر نمي دانند چيست

با دل خونين به پابوس نگاهش مي روند
كشتگان ابرويش خنجر نمي دانند چيست
منبع:دوهفته نامه پگاه حوزه





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط