عمليات استشهادي در خليج فارس (3)

در حاليكه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روي تختي خواباندند. كيسه را باز كردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه كردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود كه يقين كردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از كنار تخت من دور شدند و چند نفر دكتر و پرستار دورم جمع شدند. كم كم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي كردند. فقط چشمانم باز بود.
دوشنبه، 18 آبان 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عمليات استشهادي در خليج فارس (3)
عمليات استشهادي در خليج فارس (3)
عمليات استشهادي در خليج فارس (3)






در حاليكه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روي تختي خواباندند. كيسه را باز كردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه كردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود كه يقين كردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از كنار تخت من دور شدند و چند نفر دكتر و پرستار دورم جمع شدند. كم كم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي كردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجويي شروع شد.
چند نفر در حالي كه چهره هايشان را پوشانده بودند، نزديكم آمدند. باند چهره مرا باز كردند. با دقت به چهره ام نگاه كردند و سپس مثل كسي كه دنبال چيزي مي گردد و آن را نمي يابد، ناراضي و ناراحت بودند. با خودم گفتم من كه يك پاسدار معمولي هستم. حتما به دنبال نادر يا بيژن مي گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روي برانكارد خواباندند و داخل هلي كوپتري گذاشتند و بردند. در هلي كوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت.
با خود فكر كردم: حتما چون چهره ام را ديده اند و دانسته اند به دردشان نمي خورم، حالا مي خواهند مرا به دريا بيندازند و غرق كنند. اگر مرا در آب انداختند چه كنم؟ با اين باندهايي كه به دست و پايم است، حتما تا داخل آب افتادم، زير آب مي روم و غرق مي شوم. راستي، كدام يك از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، كريمي، رسولي و باقري هم كه زنده بودند. با چشمان خودم ديدم كه آنها سوار ناوچه شدند. راستي، نادر، بيژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرالله چطور؟
غرق در اين افكار بودم كه به محوطه بزرگي روي دريا رسيدم. صبح بود و هوا روشن. مرا از هلي كوپتر پايين آوردند و وارد سالني كردند. تا وارد شديم، كريمي، رسولي و باقري را هم ديدم. از ديدنشان روحيه گرفتم و فهميدم كه نمي خواهند اعدامم كنند. همان چهار نفري بوديم كه با هم داخل آب افتاده بوديم. از بقيه خبري نبود. مرا روي تخت دو طبقه اي خواباندند. آنها را نيز كنارم خواباندند. رو به باقري كه سرباز وظيفه بود، كردم و گفتم: باقري، وضعيت صورتم چطوري است؟ تا حالا خودم رانديده ام. باقري گفت: صورتت به طور وحشتناكي ... هنوز باقري حرفش را تمام نكرده بود كه دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روي سر من و باقري گذاشتند. يكي كه فارسي حرف مي زد، گفت: شما دو نفر با هم چه مي گفتيد؟
- والله درباره سوختگي صورتم حرف مي زديم.
- ديگر اجازه صحبت كردن نداريد. رويتان را از هم بر گردانيد و حرف هم نزنيد.
چاره اي جز اطاعت نبود. رويم را از باقري برگرداندند.
باز جويي رسمي از آن سه نفر شروع شد. اول باقري و سپس رسولي و بعد كريمي را بردند و مفصل بازجويي كردند؛ اما كاري به من نداشتند. يك روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا كردند و چون ميزان سوختگي‌ام را 85 درصد اعلام كرده بودند، مرا به جاي ديگري بردند؛ اتاق سوانح سوختگي.
در آن اتاق، تمام امكانات معالجه سوختگي وجود داشت. در دل، از اينكه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام مي كردم، مي خنديدم.
پس از مداوا و مراقبتهاي پزشكي، چند نفر پرستار و دكتر آمدند و مرا از روي تخت بلند كردند و بردند بيرون. حدود سي الي چهل متر در راهرويي حركت كرديم. در سرتا سر راهرو روي همه ديوارها، تابلو ها، عكس‌ها و حتي اتيكت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم كجا هستم و هويت كساني را كه مرا اسير كرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود كه در يكي از ناوهاي بزرگ و مجهز هواپيمابر آمريكايي هستم. مرا وارد اتاقي شبيه اتاق رختكن كردند كه در آن وان مخصوصي وجود داشت. باند بدنم را باز كردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصي كه من نفهميدم چيست، شستشويم دادند. سپس بار ديگر سر تا پاي بدنم را باند پيچي كردند و به سالن باز گرداندند. چيزي كه بايد از روي انصاف بگويم، رفتار خيلي انساني پزشك‌ها و پرستاران بود كه با دلسوزي و جديت خاصي وظيفه خود را انجام مي دادند. پس از حمام و خواب، اولين جلسه باز جويي از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. يكي شان مسلح بود. مرا از سالن بيرون و به اتاق بازجويي بردند. دور تا دور اتاقي كه مرا داخل آن بردند، شيشه بود. اتاق، فقط در ورودي داشت و هيچ پنجره اي در آن نبود. مرا روي تختي خواباندند و باز جويي را شروع كردند.
اولين سوالي كه از من كردند، اين بود كه شغلم چيست.
گفتم: من بومي هستم و براي ماهيگيري به دريا آمده بودم؛ اما عده ناشناسي آمدند و به زور ما را مجبور كردند كه آنها را ببريم.
فردي كه فارسي صحبت مي كرد و مسئول بازجويي بود، گفت: نه، ما مي دانيم كه شما نظامي و پاسدار هستيد. حتي مي دانيم از ميان شما چه كسي پاسدار و چه كسي سرباز است.
من از ترس اينكه اگر بدانند پاسدار هستم، ممكن است رفتار خشني با من در پيش گيرند يا اعدامم كنند، به شدت حرفشان را انكار كردم و گفتم: من پاسدار نيستم و بومي بوشهرهستم.
باز جو پرسيد: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آيا بين شما وحدتي وجود دارد؟
من بار ديگر تكرار كردم: من نظامي نيستم. مرا در دريا به زور به اين كار وادار كردند. اما بازجو قبول نكرد و باز پرسيد: پادگان هاي نظامي موجود در بوشهر كجاست؟ پادگان ارتش كجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چيست؟
در اين بازجويي، درباره كارهايي كه سپاه در نيرو گاه اتمي بوشهر مشغول آن بود، بسيار حساس بودند و مرتب مرا زير فشار قرار مي دادند تا اطلاعاتي در باره اين كارها و اقدامات به آنها بدهم.
بار ديگر، من منكر نظامي و پاسدار بودن خود شدم. اين بار كه بازجو مرا ديد، ناراحت شد و با عصبانيت سيلي اي به صورتم زد. سيلي اش البته تند و محكم نبود. بازجو گفت: ما مي خواهيم سوالاتي را كه از تو مي پرسيم، فورا و درست پاسخ بدهي.
من هم گفتم: من نظامي نيستم و بومي بوشهر هستم.
- نه، تو نظامي هستي و مي دانيم كه پاسدار هستي. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
براي آنكه از شرشان نجات پيدا كنم، گفتم: من نمي دانم. من چون در دريا صيد مي كنم، مي بينم كه شناورهاي ارتش و سپاه با همديگر مي آيند گشت. از روي آرمشان مي شناسم كه كدام ارتشي و كدام سپاهي هستند. كنار هم مي ايستند و صحبت مي كنند.
متوجه شدم كه همه جريان بازجويي را فيلمبرداري مي كنند. بعد از بازجويي مرا به جاي اولم باز گرداندند؛ چون مي دانستم ممكن است مرا دوباره براي باز جويي ببرند، اين بود كه پاسخ هاي دروغي كه گفته بودم، در ذهنم مرور كردم تا در جلسه ديگر هم همان حرف‌ها را بزنم.
در جلسه دوم، بار ديگر درباره سپاه و ارتش پرسيدند. گفتم: آنها با هم به دريا مي آيند و با هم مانور مي دهند. پرسيدند: شما از كجا مي دانيد كه با هم مانور مي دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روي تبليغاتي كه در راديو و تلويزيون مي كنند. ما كنار ساحليم؛ مي دانيم چه شناورهايي ارتشي و چه شناورهايي سپاهي هستند.باز جو عصباني شد و گفت: دروغ مي گويي. آن چيزي كه من مي پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روي سوختگي بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناكي داشت. از شدت درد فرياد زدم.
دوباره گفت: تو بايد راست بگويي و به سوالات من پاسخ درست بدهي.
- والله من نمي دانم.
- فرمانده قرار گاه كيست؟
ديدم اگر بگويم نمي دانم، فايده ندارد. اين بود كه دو نفر از اهالي محله مان را براي رد گم كردن گفتم.
با كمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما مي دانيم كي هستند.
- اگر مي دانيد، پس چرا به من فشار مي آوريد؟
باز جو آهسته يك در گوشي به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: مي خواهيم از زبان تو بشنويم.
- نمي دانم .چون ديدند فايده ندارد، سيلي ديگري به من زدند و مرا به اتاق اولي باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز كرده بود، تيم پزشكي آمد و پانسمانم را عوض كرد و به مداواي من پرداخت. دو سه روز گذشت. روز چهارم بود كه آمدند نزد من و گفتند: ما يك سوال از تو مي كنيم. كسي كه با من حرف مي زد، ايراني بود. اين را از رنگ پوست و لهجه اش فهميدم. به من گفت: من ايراني هستم و در تهران در ارتش خدمت كرده ام. در پايگاه هوايي هم بوده ام. چند سالي است كه آمده ام خارج از كشور.خيلي مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو مي كنم. اگر بتواني جواب بدهي، خيلي خوب است؛ اگر نتواني جواب بدهي، بعدا ممكن است جور ديگري با هم صحبت كنيم. كاري به نيروهاي نظامي ندارم. الان در اتاق تنها هستيم. مي خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت كنيم. بلافاصله دستش را خواندم و فهميدم مي خواهد از راه احساس، اطمينان مرا به خود جلب كند و از من حرف بكشد. من هم سرش كلك زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالي داري بكن؛ تا آنجا كه بتوانم، پاسخ مي دهم.همان سوالهايي را كه آمريكايي ها كرده بودند، او نيز از من كرد و من هم همان جواب ها را تحويلش دادم. خيلي سماجت كرد، اما نتوانست حرفي از من بكشد. يادم نيست كه از من چه سوالي كرد كه من گفتم: خدا شاهد است نمي دانم.يكدفعه مثل كسي كه به او حالت جنون دست داده باشد، سيلي خيلي محكمي به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدري از پسرش اينطوري سوال مي كند و با او حرف مي زند، من نيستم.با عصبانيت گفت: نه پدري وجود دارد و نه پسري. اگر به سوالات جواب ندهي، بد مي بيني.
- چيزي كه نمي دانم، چطوري جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجويي كردند. در سوالاتشان تاكيد زيادي در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهاي نظامي، تعداد قايقها و كشتي هاي ارتش و سپاه، محل عمليات سپاه، اسامي فرمانده هاي سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
يك روز در حين بازجويي يك نظامي امريكايي به من گفت: يك سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر كيست؟
از اين سوال حسابي جا خوردم .البته منتظر چنين سوالي بودم، اما نه چنين صريح و آشكار. حدس زدم از طريق شنود بيسيم‌هاي ما پي به هويت نادر برده باشند. در بيسيم غالبا من، نادر و بيژن همديگر را با اسم كوچك صدا مي زديم و احتمالا ما را از همين طريق شناسايي كرده بودند. براي اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم، پرسيد :مچه نادري؟
- همان نادري كه با شما بود.
- من كسي به نام نادر نمي شناسم.
- يعني شما چند نفري كه با هم بوديد، همديگر را نمي شناختيد؟
- نه. ما چند نفر بومي همديگر را مي شناختيم، اما كساني كه در قايق بودند نمي دانستم.
- نادر كيست؟ تو واقعا نمي داني؟
- نه، زماني كه ما را از محله مان بيرون آوردند، فقط به ما گفتند كه بايد اينجا كار انجام دهيم. اول هم به من گفتند كه اين عده را بايد از بوشهر به جزيره فارسي ببرم، اما زماني كه به جزيره رسيدم، گفتند بايد بروي آنجا كاري انجام بدهي. من حتي كارشان را هم نمي دانستم. بعدا كه با هلي كوپتر درگير شديم، هر چه داد و بيداد كردم و مي خواستم بر گردم، فايده اي نداشت. اين بود كه مجبور بودم كنارشان بمانم.
- يعني تو از جريان چيزي نمي دانستي؟
- نه!
- سربازي رفته اي؟
- بله.
زخمي روي ابرويم بود. آن را ديد و پرسيد: ابرويت چرا و كجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخيه خورده؟ گوشت چرا از بين رفته؟ اين تركشهاي ريزي كه در پايت است، مال چيست؟
- زماني كه سربازي بودم، عراقي ها محله ما را بمباران كردند و من زخمي شدم. اگر حرفم را باور نمي كنيد، آدرس آنجايي را كه در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان برويد تحقيق كنيد و ببينيد كه راست مي گويم يا نه. آنجا را كه بمباران كردند، من تركش خوردم.
- ابرويت چي؟
- زماني كه كوچك بودم اينطوري شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شكستن ديوار صوتي توسط هواپيما اينطوري شده.
بازجو لختي صبر كرد و سپس گفت: اگر سربازي كرده اي، بگو موشكي كه به طرف هلي كوپتر شليك شده، چي بود؟
- تنها سلاحي كه به من داده اند، كلت و كلاش و آرپي جي است. فكر كنم موشكي كه به طرف مان شليك كردند، آرپي جي بود.
- نه، نبوده. آر پي جي چنين كاري نمي كند.
- داخل قايق چه موشكي بود؟
- در قايق ما فقط موشك آرپي جي بود و سلاحهاي سبكي مثل كلاش و كلت.
به شدت دنبال اين مي گشتند كه چه نوع موشكي از قايق به طرف هلي كوپتر شليك شده بود. مي دانستم كه نبايد به اين سوال جواب بدهم، زيرا بلافاصله از من مي پرسيدند كه اين نوع موشكها را از كجا آورده ايم؛ كه البته نبايد مي دانستند. چون ديدند جواب درستي نمي دهم، گفتند: مركز حركت قايق هاي شما از كجا بود؟
گفتم: در دريا بودم كه آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمي دانم از كجا حركت كرده اند.سخت عصباني شده و دو كشيده محكم به صورتم زد كه خيلي هم درد گرفت و بعد گفت:پس نمي داني نادر كيست؟
- نه.
- فرمانده قايق كي بود؟
- فرمانده نداشتيم. هر كس كه پشت سكان قايق مي نشست، فرمانده بود. من چون بومي بودم و سكاندار بودم، مرا فرمانده مي خواندند.
- تو داري دروغ مي گويي. داري پنهان مي كني.
- دروغگو خودتي!حوصله ام سر رفت و به تندي گفتم: واقعا اگر مي بينيد دارم دروغ مي گويم، مرا بكشيد و راحتم كنيد.
وقتي سماجت مرا ديد، با لحن مهرباني گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشين فكرت را بكن. فردا ما مي آييم تا نادر را به ما معرفي كني.تاكيد زيادي روي نادر داشتند و مي خواستند بدانند كه او كيست. مرا پس از بازجويي بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهايم را باز كردند و عريان روي تخت خواباندند. بالاي سرم چند ظرف استيل بود كه داخل آنها آبميوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نكرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استيل تماشا كنم. كنجكاو شده بودم تا ببينم پس از سوختگي، چهره ام چطور شده است. تا اين كار را كردم، يكي از دكترها با عصبانيت آمد و شروع كرد به انگليسي صحبت كردن. نفهميدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداري صورت خود را نگاه كني. همان پزشك دستور داد كه ظرف استيل را بپوشانند.
ادامه دارد .......




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط