رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد
رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد
شاعر : شهريار
به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد
به مشتي خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد
مگر با داس سيمين کشت زرين بدروي ورنه
که محرم جز شبان وادي ايمن نخواهد شد
حجابي نيست در طور تجلي ليکن اينش هست
که هر دردي شراب ناب مرد افکن نخواهد شد
برو از هفت خط نوشان پاي خم ميميپرس
چراغ جاودانست اين و بي روغن نخواهد شد
به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست
دو صد شمعش برافروزي يکي روشن نخواهد شد
شبستاني که طوفانش دميد از رخنه و روزن
که گوهر شاهد بازار يا برزن نخواهد شد
تو کز گنجينه بيرون تاختي ترسم خرف باشي
امين باشي که هرگز مرگ بيشيون نخواهد شد
اميد زندگي در سينهها کشتن فغان دارد
عزيز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد
دمي چون کورهي آتش چرا چون شمع نگدازم
که جز خون دل آخر نقش اين دامن نخواهد شد
گل از دامن فرو ريز و چو باد از اين چمن بگذر
دريغ از دوستي با وي که جز دشمن نخواهد شد
دلي کو شهريارا دشمن جان دوستتر دارد