مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد شاعر : شهريار تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد که وصال هم بلاي شب انتظار دارد نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها که شراب نااميدي چقدر خمار دارد تو که از مي جواني همه سرخوشي چه داني که کمند زلف شيرين هوش شکار دارد نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من که هنوز وصلهي دل دو سه بخيه کار دارد مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن چه ترانههايه محزون که به يادگار دارد دل چون شکسته سازم ز گذشتههاي شيرين غم يار بيخيال غم روزگار دارد غم روزگار گو رو، پي کار خود که ما را چه غم از خزان آن گل که ز پي بهار دارد گل آرزوي من بين که خزان جاودانيست نه همه تنور سوز دل شهريار دارد دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليکن