خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست شاعر : شهريار به زندگاني من فرصت جواني نيست خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست خداي شکر که اين عمر جاوداني نيست من از دو روزهي هستي به جان شدم بيزار دراين افق که فروغي ز شادماني نيست همه بگريهي ابر سيه گشودم چشم دريغ و درد که اين انتحار آني نيست به غصهي بلکه به تدريج انتحار کنم به بزم ما رخي از باده، ارغواني نيست نه من به سيلي خود سرخ ميکنم رخ و بس به جان خواجه که اين شيوهي شباني نيست ببين به جلد سگ پاسبان چه گرگانند که از خزان گلشن شور نغمه خواني نيست ز بلبل چمن طبع شهريار افسوس