چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد شاعر : شهريار سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد همه جواهر انجم به پاي او ريزد عروس خاوري از پرده برنيامده چرخ که طوق سازد و بر طاق نصرت آويزد بجز زمرد رخشندهي ستارهي صبح که ماهتاب بجز گرد غم نميبيزد شب فراق چه پرويزني بود گردون که غنچهي دل ازو بشکفد به نام ايزد به جان شکوفهي صبح وصال را نازم وگرنه پير از عاشقي نپرهيزد متاع دلبري و حال دل سپردن نيست که مرد راه به بخت و نصيب نستيزد تو شهريار به بخت و نصيب شو تسليم