تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي شاعر : شهريار يک عمر قناعت نتوان کرد الهي تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي چون بازشوم از سرت اي مه به نگاهي ديريست که چون هاله همه دور تو گردم در آرزوي آن که بيابم به تو راهي بر هر دري اي شمع چو پروانه زنم سر سرگشتهام اي ماه هنرپيشه پناهي نه روي سخن گفتن و نه پاي گذشتن هرگز به سر ماه نرفتهاست کلاهي در فکر کلاهند حريفان همه هشدار از باد گريزند در آغوش گياهي بگريز در آغوش من از خلق که گلها يا رب گذرانديم چه شبهاي سياهي در آرزوي جلوهي مهتاب جمالش شايان گذشت تو مرا نيست گناهي يک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر