از زندگانيم گله دارد جوانيم از زندگانيم گله دارد جوانيم شاعر : شهريار شرمندهي جواني از اين زندگانيم از زندگانيم گله دارد جوانيم ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم دارم هواي صحبت ياران رفته را داده نويد زندگي جاودانيم پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق وز دور مژدهي جرس کاروانيم چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير من طاير شکسته پر آسمانيم گوش زمين به نالهي من نيست آشنا چون ميکنند با غم بي همزبانيم گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند از داغ ماتم تو بهار جوانيم اي لالهي بهار جواني که شد خزان برخاستي که بر سر آتش نشانيم گفتي که آتشم بنشاني، ولي چه سود من نيز چون تو همدم سوز نهانيم شمعم گريست زار به بالين که شهريار