رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي شاعر : شهريار حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقي رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي باز شد وقتي نوشتي «يار باقي کار باقي» عقده بود اشکم به دل تا بيخبر رفتي وليکن غمگسارا همچنان غم باقي و غمخوار باقي آمدي و رفتي اما با که گويم اين حکايت ليک هر بارت که بينم شوق ديگربار باقي کافر نعمت نباشم بارها روي تو ديدم آبم و از من همين پيراهن زر تار باقي شب چو شمعم خنده مييد به خود کز آتش دل مرغ مسکين قفس را نالههاي زار باقي «گلشن آزادي من چون نباشد در هوايت بر سر عهدي که بندد تا به پاي دار باقي تو به مردي پايداري آري آري مرد باشد باز باري تو بمان اي کعبهي احرار باقي ميطپد دلها به سوداي طوافت اي خراسان قصهي ما بر سر هر کوچه و بازار باقي شهريارا ما از اين سودا نمانيم و بماند