گيتي آراسته چو خلد مخلد |
|
وقت بهارست و وقت ورد مورد |
بنگر تا چون بديع گشت و مجدد |
|
گيتي فرتوت گوژپشت دژم روي |
پير نديدم که تازه گردد و امرد |
|
برنا ديدم که پير گردد، هرگز |
سرو چون معشوقهايست تنش همه قد |
|
نرگس چون دلبريست سرش همه چشم |
لبش عقيقين و قعر کامش اسود |
|
لاله تو گويي چو طفلکيست دهن باز |
نرگس چون عشر در ميان مجلد |
|
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن |
باز به منقارش از زبانش عسجد |
|
سوسن، چون طوطي ز بسد منقار |
لاله، چو اندر کسوف گوشهي فرقد |
|
نرگس، چون ماه در ميان ثريا |
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد |
|
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ |
پاش به ديبا و خيزرانها در يد |
|
بلبل بر گل بسان قولسرايان |
در گلوي او چگونه گنجد معبد |
|
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگي |
اينهمه آمد شدنش چيست به راود |
|
کبک دري گر نشد مهندس و مساح |
قطره بر او چيست چون گلاب مصعد |
|
نوز گل اندر گلابدان نرسيده |
نرگس، چون گشت چون سليم مسهد |
|
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب |
همچو مذهب يکي کتاب مطرد |
|
ابر چنان مطرد سياه و بر او برق |
فضل محمد چنانکه فضل محمد |
|
فضل محمد که هيچ کس نشناسد |
قاعدهي مکرمات و فايدهي حد |
|
صاحب عادات نيک و سيد سادات |
تاش به آدم، بزرگوار همه جد |
|
تاش به حوا، ملک خصال، همهام |
نيست جز او در زمانه منزل ومقصد |
|
بار خدايي که جود را و کرم را |
دو طرف او، چنان دو حد مهند |
|
چون علوي و حسيني است ستوده |
هست چنان گوهري که هست مسند |
|
وان هنر بيعدد که هست بدو در |
عود نرويد بر او، نه سنبل و نه ند |
|
تا نبود روضهي مبارک محمود |
باشد چون منظري قواعد او رد |
|
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر |
باشد چون ديدهاي که باشد ارمد |
|
مرد گهرمند، کش خرد نبود يار |
با هنر بيشمار و گوهر بيعد |
|
اين هنري خواجهي جليل چو درياست |
منظر و مخبرش بيتغير و بي کد |
|
صاحب مخبر کسي بود که بود باز |
بس کس کو گيرد و ببخشد، سرمد |
|
بس کس کو گيرد و نبخشد، هرگز! |
به ستدن و دادنش دو دست مسعد |
|
خواجه بسان غضنفريست کجاهست |
وانکه بجويد ازوست مال مبلد |
|
معطي و مالش بدان دهد که نجويد |
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد |
|
خواجه دهد سيم و زر چو کوه به طالب |
هست به قول و عمل هميشه مجرد |
|
خواجه چنان ابر باردار مطرناک |
هست به رنج دل و به هيت مفرد |
|
خواجه چو ابر دمندهايست که جاويد |
او را زيبد چهار بالش و مسند |
|
گر به هنر زيبد و به گوهر، بالش |
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد |
|
هر که ز فرمان او فراز نهد پاي |
چون بکفاند دو چشم مار زمرد |
|
هيبتش الماس سخت را بکفاند |
گرش نسوزد شرار نار موقد |
|
در شرر خشم او بسوزد ياقوت |
رودکي ديگرست و نصربن احمد |
|
شاعر و مهتر دلست و زيرک و والا |
فلسفي و هندسي و صاحب سودد |
|
هست طبيب بزرگ و هست منجم |
صاحب عباد هست و هست مبرد |
|
کاتب نيکست و هست نحوي استاد |
والي عزم درست و راي مسدد |
|
فاعل فعل تمام و قول مصدق |
همت او را ز فرق فرقد مرقد |
|
حکمت او را ز نور باري جنت |
گويي کز شرم ساختند ورا خد |
|
شرم زماني ز روي او نشود دور |
از هنرش جزر گيرد، از کرمش مد |
|
گر برود رود نيل بر در قدرش |
جوشن خر پشته را و درع مزرد |
|
باسش، چون نسج عنکبوت کند روي |
واجب گردد بر او ز روي خرد حد |
|
هر که قياسش کند به آصف و حاتم |
باز، نخواهد به پيش او در، مرود |
|
شير، نخواهد به پيش او در، زنجير |
اسب، نخواهد به زير او در، مقود |
|
جام، نخواهد به کف او در، مطرب |
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد |
|
تا گل خيري بود چو روي معصفر |
تا بچمد گور در ميانهي فدفد |
|
تا بچرد رنگ در ميانهي کهسار |
باش هميشه قرين ملک مبد |
|
باش هميشه نديم بخت مساعد |
دلت قوي، تن جوان و روي مورد |
|
لبت به مي، کف به جام و گوش به بربط |