آموزش در فضای تعاملی میان تفسیر و واقعیت

تبیین پیوندهای علم انسانی با فرهنگ اجتماعی آن، این اصل ناظر به تأکید بیشتر بر قطب تفسیری و ارزشی در رابطه پیوستاری است.
چهارشنبه، 31 ارديبهشت 1399
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آموزش در فضای تعاملی میان تفسیر و واقعیت
با توجه به رابطه پیوستاری که میان دو قطب نظریه و مشاهده یا تفسیر و واقعیت برقرار است، باید فعالیت‌های آموزشی علوم انسانی در پرتو چنین تعاملی تنظیم گردد. توجه به این رابطه تعاملی ، تصور ویژه‌ ای از عینیت در علوم انسانی را فراهم می آورد یا باید فراهم آورد. این تصور از عینیت، تنها مبتنی بر واقعیت و مشاهده آن نخواهد بود، چنان که در دیدگا‌ه‌هایی چون واقع گرایی خام و اثبات گرایی معمول بود، بلکه به سبب دخالت نظریه و تفسیر در امور واقع و مشاهده آنها‌‌، عینیت باید در آمیزه ای از هر دو قطب پیوستار، بازتعریف شود.
 
در این تصور، عینیت به منزله «عینیت بهر» تعریف می شود؛ در معنایی مشابه معنای اصطلاحاتی چون «هوش بهر» و «اخلاق بهر» که مورد نظر روان شناسان بوده و حاکی از میزان معینی از برخورداری فردی نسبت به حد تام هوش یا داوری اخلاقی است. بنابراین، می توان عینیت بهر را حاکی از آن دانست که نظریه ‌ای، میزان معینی از حد تام عینیت را به خود اختصاص داده است. این حد تام می تواند بالقوه برای انسان قابل نیل باشد و یا نباشد، و اگر نبود، تنها منظری برای چشم خدا خواهد بود که آدمی را از آن بهره ای تواند بود. اما آنچه حد این بهره را رقم می زند، همان حد و حدود اجتماعی، فرهنگی و تاریخی است که آدمیان را دربرگرفته است. انسآنها با قرار داشتن در محدوده حدود خود و برحسب آنها‌‌ به اند‌یشه و فرضیه پردازی روی می آورند و با آزمودن آنها‌‌ در ارتباط با واقعیت جهان و کسب شواهدی در حمایت از آنها‌‌، احتمالا به بهره ای از عینیت دست می یازند. قید احتمالا هم برای آن است که شواهد حمایت کننده، ممکن است به سبب برخی پیچیدگی‌ های جهان، تصادفی باشد که در بلندمدت باید آشکار شود، چنان که شواهد حمایت کننده نظریه زمین مسطح که با طراحی و اجرای موفقیت آمیز نقش‌ه‌های بناها بر اساس زمین مسطح صورت می گرفت، تصادفی بود؛ تصادفی ناشی از مقیاس خرد نقشه‌ های آدمیان در قیاس با بزرگی زمین.
 
با نظر به این اصل، در آموزش علوم انسانی، باید از مفروض گرفتن مفهوم خام عینیت پرهیز کرد. استادان باید از تعابیری چون «این نظریه اثبات کرده است که...» پرهیز کنند زیرا این گونه تعابیر، عینیت گرایی خام را در دانشجویان می پروراند. در عوض، باید همواره دوسویه واقعیت و تفسیر یا مشاهده و نظریه را در بررسی دیدگا‌ه‌های علمی در نظر داشت و بازنمایی کرد.
 
تبیین پیوندهای علم انسانی با فرهنگ اجتماعی آن این اصل ناظر به تأکید بیشتر بر قطب تفسیری و ارزشی در رابطه پیوستاری است. هرچند در علوم طبیعی نیز می توان تأثیر این قطب را مورد توجه قرار دارد، اما به ویژه در علوم انسانی، دخالت و نقش آفرینی قطب مورد بحث جایگاهی خاص را به خود اختصاص می دهد.
 
طبق این اصل، باید فعالیت‌ های مختلف دخیل در آموزش علوم انسانی پیوند میان علم انسانی مورد نظر را با فرهنگ اجتماعی آن، مورد توجه ویژه قرار دهد. نفوذ فرهنگ در علم ورزی چنین است که در بستر آن، پاره ای اصول که برتالانفى (۱۳۶۶) آنها‌‌ را اصول نیمه متافیزیکی نامیده اند‌، در ذهن دانشمند شکل می گیرد و او با اتخاذ این اصول، در واقع چارچوب ذهنی معینی می یابد. این چارچوب تعیین می کند که او چه اموری را پی جویی کند و چه چیزهایی را از چنگ بدهد. این اصول حاصل یافت‌ه‌های علمی نیستند بلکه‌هادی علمند. یعنی دانشمند وقتی با این اصول همراه می شود، می فهمد که کجا باید کار کند و کجاها نباید کار کند. این اصول محصول علم نیستند بلکه به عبارتی، علم محصول آنها‌‌ست. این اصول‌هادی تفکر علمی دانشمند هستند و او را در مجراهای خاصی قرار می دهند.
 

[علوم انسانی و فرهنگ اجتماعی]

نمونه‌هایی از این گونه بررسی پیوند میان علوم انسانی و فرهنگ اجتماعی آن با تمرکز خاص بر نظریه ‌‌های روان شناسی معاصر صورت گرفته است که می تواند به منزله نمونه مورد توجه قرار گیرد (باقری، ۱۳۶۹). با اشاره‌ ای مختصر به بخشی از این بررسی می توان به دیدگاه پیاژه در مورد روان شناسی اخلاق و نیز تا حدی روان شناسی مذهب پرداخت. مبنای اساسی بررسی وی، تمیز نهادن میان دو نوع احترام است: احترام یکجانبه و احترام متقابل. وی احترام یک جانبه را به عنوان نوعی ارتباط میان خرد و کلان می داند، یعنی احترامی که کوچک در برابر بزرگ احساس می کند. در برابر آن، احترام متقابل احترامی است که میان افراد هم افق برقرار می شود، مانند احترامی که میان کودک و همگنان وی ظهور می کند یا احترامی که میان کودک و بزرگسالانی دیده می شود که خود را در حد کودک پایین می آورند و خود را با او هم افق می سازند. پیاژه با تکیه بر این تمایز، مبنای روان شناختی اخلاق را مورد بحث قرار می دهد. از این رو، وی بر آن است که از دوگونه اخلاق می توان سخن گفت: اخلاق مبتنی بر تکلیف و اخلاق مبتنی بر خیر.
 
 اخلاق مبتنی بر تکلیف از احترام. یک جانبه نشئت می یابد، چنانکه اخلاق مبتنی بر خیر، حاصل احترام متقابل است. به عبارت دیگر، فرد در پیروی از قواعد اخلاقی، یا توسط احترام یک جانبه انگیخته می شود یا توسط احترام متقابل. اگر رابطه فرد با منشأ قاعده اخلاقی، رابطه خرد و کلان باشد، اخلاق مبتنی بر تکلیف در وی ظهور می کند و اگر رابطه فرد با منشأ قاعده اخلاقی رابطه افراد هم افق باشد، اخلاق مبتنی بر خیر پدیدار می شود. در نوع اخیر، فرد خود را با الزام بیرونی و اجبار روبه رو نمی بیند بلکه می داند که قاعده اخلاقی به نفع خود اوست، از این رو، با الزام درونی به انجام آن مبادرت می ورزد. به نظر پیاژه از این دو گونه اخلاق تنها اخلاق مبتنی بر خیر، نشان بلوغ و پختگی روانی است و اخلاق تکلیفی، اخلاق کودکانه و نارس است. به علاوه، تنها اخلاق مبتنی بر خیر، نشان بلوغ و پختگی روانی است و اخلاق تکلیفی، اخلاق کودکانه و نارس است. همچنین، تنها اخلاق نوع اول به طور عمیق فرد را به عمل برمی انگیزد و اخلاق تکلیفی، فاقد قدرت انگیزندگی درونی است.
 
منبع: درآمدی بر فلسفه تعلیم و تربیت جمهوری اسلامی‌ ایران، جلد دوم، خسرو باقری، صص116-112، شرکت انتشارات علمی‌ و فرهنگی، تهران، چاپ نخست، 1389


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط