چه قدر چهره آقای شهردار برای پیر زن آشنا بود!

پیرزن همانطور که با دستش به تیرک چوبی شکسته تکیه داده بود، یکریز ناله و نفرین می کرد. حق داشت؛ سیل تمام خانه و زندگی اش را به هم ریخته بود... - مرد جوان از کار ایستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت....
چهارشنبه، 16 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چه قدر چهره آقای شهردار برای پیر زن آشنا بود!
چه قدر چهره آقای شهردار برای پیر زن آشنا بود!
چه قدر چهره آقای شهردار برای پیر زن آشنا بود!

 
پیرزن همانطور که با دستش به تیرک چوبی شکسته تکیه داده بود، یکریز ناله و نفرین می کرد. حق داشت؛ سیل تمام خانه و زندگی اش را به هم ریخته بود...
- مرد جوان از کار ایستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت. از روی رضایت، لبخندی بر لبانش نقش بست: خب این هم از این. دیگه تمام شد. مادر جان! اگر اجازه بدین ما دیگه مرخص بشیم و برسیم به بقیه خونه ها. پاچه های شلوارش را که تا زانو بالا زده بود، محکم کرد و بیلش را برداشت که برود. از پشت سر صدای پیرزن شنیده شد:
خدا خیرت بده جوون، پیر شی الهی! کاشکی این آقای شهردار هم یه جو غیرت تو رو داشت! خدا از سر تقصیراتشون بگذره که اصلاً به فکر مردم نیستن و فقط دنبال خوشی خودشونن!
مرد جوان ایستاد. سرش را پایین انداخت و با خجالت، آرام گفت: حلالمون کنین مادر! و رفت؛ قبل از آن که پیرزن اشک هایش را ببیند.
- خبر خیلی زود در شهر پیچید. پیرزن هم ازطریق تلویزیون با خبر شد: مهدی باکری؛ شهردار ارومیه صبح دیروز در جبهه های حق علیه باطل به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید...
چه قدر چهره آقای شهردار، برای پیرزن آشنا بود!
(نشریه افق، 28 اسفند 85).
منبع: ماهنامه ی راه راستان شماره 10، سال دوم، تیر 1386، ص 36




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط