لحظه شماري وقايع از ضربت تا شهادت حضرت
نويسنده:فاطره ذبيح زاده
در روايتي از جابر بن عبدالله انصاري آمده است که پيامبر به حضرت علي (عليه السلام) فرمود: «تو جانشين مني و تو را خواهند کشت و سرانجام محاسنت به خون سرت خضاب خواهد شد».
امام علي (عليه السلام) يک عمر بي صبرانه در انتظار شهادت بود و در آخرين رمضان عمرش، حال و هواي ديگري داشت. اين روزها، بارها از شهادت خود خبر داد. گويا هر روز که موعد وصال نزديک تر مي شد، مولا براي رفتن، بي تاب تر و بي قرار تر مي شد.
اي تيغ زهر آلود، مجنون تو هستم
چشم انتظارت هر شب اينجا مي نشستم
اي تيغ، من لب تشنه ديدار بودم
شب ها براي ديدنت بيدار بودم
عمري به راهت چشم حسرت دوختم من
با آتش دل ساختن من سوختم من
وقتي آسمان و زمين به تلاطم درآمد و نداي جبرئيل پشت عالم را لرزاند، مردم کوفه فهميدند که محراب، با خون علي (عليه السلام) رنگين شد. حسنين (عليه السلام) به سمت مسجد دويدند. عده اي از مردم خواستند امام را بلند کنند تا به نمازش ادامه دهد، اما آن حضرت، توان ايستادن نداشت. نماز را نشسته تمام کرد و از شدت زخم و زهر بي هوش شد. امام را در گليمي خواباندند و حسن و حسين (عليه السلام) گوشه هاي گليم را گرفتند و حضرت را به منزل رساندند.
آن شب به داغ مولا، مهتاب گريه مي کرد
تصوير ماه در آب، بي تاب گريه مي کرد
شد چهره عدالت، گلگون ز تيغ فتنه
پيش نگاه مسجد، محراب گريه مي کرد
ابن ملجم را نزد امام آوردند. حضرت به صورت او نگاه کرد و با صداي ضعيفي گفت: آيا من امام بدي براي تو بودم؟ آيا در حق تو لطف و احسان نکردم؟ با آنکه مي دانستم تو مرا خواهي کشت، خواستم با اين کار، مانع آن شوم که شقي ترين افراد باشي و از گمراهي بيرون بيايي..». ابن ملجم گريست. امام سفارش او را به فرزندش، حسن (عليه السلام) کرد: «پسرم، با او مدارا کن! نمي بيني که چگونه چشمانش از ترس در حدقه مي چرخد و دلش مضطرب است». امام حسن (عليه السلام) فرمود: «پدرجان! او تو را کشت و تو مرا امر به مدارا مي کني؟!» امام فرمود: «ما اهل بيت رحمتيم. به او از غذا و آشاميدني خودت بخوران! اگر از دنيا رفتم، او را قصاص کن و گرنه خودم داناترم که با او چه کنم و من به عفو کردن اولي هستم».
صبح روز بيستم ماه رمضان، مردم به عيادت امام رفتند. شايد اين همان روزي است که يتيمان کوفه، پس از مدت ها، پدر مهربان و غم خوار خود را شناختند؛ پدري که هر شب، ناشناس به خانه هايشان سرکشي مي کرد و از آنها دلجويي مي نمود. محمد حنفيه مي گويد: مردم وارد مي شدند و به پدرم سلام مي کردند. پدرم جواب مي داد و مي فرمود: «از من سؤل کنيد قبل از آنکه ديگر مرا نيابيد، اما به خاطر آسيبي که به امامتان رسيده، پرسش هاي خود را کوتاه نماييد» و با اين سخن، ناله از جميعت برخاست.
اصبغ بن نباته مي گويد: وارد خانه علي (عليه السلام) شدم، ديدم بر سر مبارک آن حضرت، پارچه زردي بسته اند و خون، مرتب از سر حضرت مي ريزد. چهره امام به قدري زرد بود که ميان رنگ پارچه و صورت را تشخيص نمي دادم. ناله اي کردم و خود را به دامن حضرت انداختم، او را مي بوسيدم و اشک مي ريختم. حضرت به من فرمود: «گريه نکن اصبغ، قسم به خداوند، من در آستانه بهشتم». آنگاه به دخترشان که به شدت اشک مي ريخت، فرمود: «اگر آنچه را پدرت مي بيند، مي ديدي، گريه نمي کردي، ملائکه و انبياي عظام را مي بينم که صف کشيده اند و همه منتظرند تا من بروم!»
براي معالجه آن حضرت، اطباي کوفه را جمع کردند. عالم ترين آنها، زخم آن حضرت را معاينه کرد و به آن حضرت عرض کرد: وصيت کنيد که اين ضربت، کار خود را کرده است و ديگر تدبيري نمي توان کرد:
طبيبا وا مکن زخم سرم را
مسوزان قلب زينب، دخترم را
ببند آن گونه زخمم را که در قبر
نبيند فاطمه زخم سرم را
محمد حنفيه مي گويد: وقتي شب 21 رمضان شد، پدرم فرزندان و اهل بيت خود را جمع و با آنها وداع کرد. [سپس] وصيت کرد که ملازم ايمان و احکام الهي باشيم». اندکي قبل از شهادت، حضرت فرمود: «مرگ براي من، مهمان ناخوانده و ناشناس نيست، مثل من و مرگ، مثل لب تشنه اي است که بعد از مدت ها به آب برسد و همانند کسي است که گم شده اي ارزشمند را بعد از مدت ها بيابد.» سرانجام به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهي داد و به سوي رضوان خداوند پر کشيد.
آن حضرت را پس از غسل و کفن بر تابوتي گذاشتند و طبق وصيت پدر، حسن و حسين(عليه السلام) عقب تابوت را گرفتند، در حالي که جلوي تابوت آن حضرت را جبرئيل و ميکائيل گرفته بودند.
به سفارش آن حضرت، کسي از مردم در تشييع جنازه حاضر نشد. وقتي جنازه به محل بلندي رسيد، جلوي تابوت به سمت زمين فرود آمد. پس زمين را کندند و در آنجا قبر و سنگ و خشتي يافتند و نوشته اي با خط سرياني ديدند که:«اين قبري است که نوح پيامبر، هفت صد سال پيش از طوفان، براي وصي محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) حفر کرده است.» زماني که پيکر پاک حضرت را داخل قبر گذاردند، ندايي برخاست که: «فرود آورديد و منزل دهيد او را به خاک پاک که دوست، مشتاق دوست خود است.»
بعد از دفن حضرت، امام حسن(عليه السلام) به ميان مردم آمد، بر فراز منبر رفت و در حالي که اشک از ديدگانش سرازير بود و بغض، گلويش را مي فشرد، فرمود: «در شبي که گذشت، مردي از جهان رخت بربست که در ميان پيشتازان اسلام هيچ فردي جز رسول خدا بر او سبقت نگرفت. او در کنار پيامبر جهاد کرد و پرچم پيامبر را بر دوش کشيد، در حالي که جبرئيل و ميکائيل از او حمايت مي کردند. در شبي به جوار رحمت الهي رفت که قرآن در آن شب بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرود آمد و عيسي بن مريم(عليه السلام) به آسمان عروج کرد و يوشع بن نون به شهادت رسيد... پدر من از اموال و دارايي دنيا، دينار و درهمي نگذارد، مگر هفت صد درهمي که براي خانواده کنار گذاشت...».
نويسنده:جواد محدثي
در خاطر مولا نيست يک خاطر شاد امشب
آن قامت همچون سرو، از پاي فتاد امشب
بر فرق سر عالم، خاک غم و ماتم ريخت
از ضربت شمشير فرزند مراد، امشب
در کوفه زخم آلود، هرجا که يتيمي بود
باري زغم و حسرت، بر دوش نهاد امشب
منبع:نشريه اشارات، شماره 124
/خ
امام علي (عليه السلام) يک عمر بي صبرانه در انتظار شهادت بود و در آخرين رمضان عمرش، حال و هواي ديگري داشت. اين روزها، بارها از شهادت خود خبر داد. گويا هر روز که موعد وصال نزديک تر مي شد، مولا براي رفتن، بي تاب تر و بي قرار تر مي شد.
اي تيغ زهر آلود، مجنون تو هستم
چشم انتظارت هر شب اينجا مي نشستم
اي تيغ، من لب تشنه ديدار بودم
شب ها براي ديدنت بيدار بودم
عمري به راهت چشم حسرت دوختم من
با آتش دل ساختن من سوختم من
وقتي آسمان و زمين به تلاطم درآمد و نداي جبرئيل پشت عالم را لرزاند، مردم کوفه فهميدند که محراب، با خون علي (عليه السلام) رنگين شد. حسنين (عليه السلام) به سمت مسجد دويدند. عده اي از مردم خواستند امام را بلند کنند تا به نمازش ادامه دهد، اما آن حضرت، توان ايستادن نداشت. نماز را نشسته تمام کرد و از شدت زخم و زهر بي هوش شد. امام را در گليمي خواباندند و حسن و حسين (عليه السلام) گوشه هاي گليم را گرفتند و حضرت را به منزل رساندند.
آن شب به داغ مولا، مهتاب گريه مي کرد
تصوير ماه در آب، بي تاب گريه مي کرد
شد چهره عدالت، گلگون ز تيغ فتنه
پيش نگاه مسجد، محراب گريه مي کرد
ابن ملجم را نزد امام آوردند. حضرت به صورت او نگاه کرد و با صداي ضعيفي گفت: آيا من امام بدي براي تو بودم؟ آيا در حق تو لطف و احسان نکردم؟ با آنکه مي دانستم تو مرا خواهي کشت، خواستم با اين کار، مانع آن شوم که شقي ترين افراد باشي و از گمراهي بيرون بيايي..». ابن ملجم گريست. امام سفارش او را به فرزندش، حسن (عليه السلام) کرد: «پسرم، با او مدارا کن! نمي بيني که چگونه چشمانش از ترس در حدقه مي چرخد و دلش مضطرب است». امام حسن (عليه السلام) فرمود: «پدرجان! او تو را کشت و تو مرا امر به مدارا مي کني؟!» امام فرمود: «ما اهل بيت رحمتيم. به او از غذا و آشاميدني خودت بخوران! اگر از دنيا رفتم، او را قصاص کن و گرنه خودم داناترم که با او چه کنم و من به عفو کردن اولي هستم».
صبح روز بيستم ماه رمضان، مردم به عيادت امام رفتند. شايد اين همان روزي است که يتيمان کوفه، پس از مدت ها، پدر مهربان و غم خوار خود را شناختند؛ پدري که هر شب، ناشناس به خانه هايشان سرکشي مي کرد و از آنها دلجويي مي نمود. محمد حنفيه مي گويد: مردم وارد مي شدند و به پدرم سلام مي کردند. پدرم جواب مي داد و مي فرمود: «از من سؤل کنيد قبل از آنکه ديگر مرا نيابيد، اما به خاطر آسيبي که به امامتان رسيده، پرسش هاي خود را کوتاه نماييد» و با اين سخن، ناله از جميعت برخاست.
اصبغ بن نباته مي گويد: وارد خانه علي (عليه السلام) شدم، ديدم بر سر مبارک آن حضرت، پارچه زردي بسته اند و خون، مرتب از سر حضرت مي ريزد. چهره امام به قدري زرد بود که ميان رنگ پارچه و صورت را تشخيص نمي دادم. ناله اي کردم و خود را به دامن حضرت انداختم، او را مي بوسيدم و اشک مي ريختم. حضرت به من فرمود: «گريه نکن اصبغ، قسم به خداوند، من در آستانه بهشتم». آنگاه به دخترشان که به شدت اشک مي ريخت، فرمود: «اگر آنچه را پدرت مي بيند، مي ديدي، گريه نمي کردي، ملائکه و انبياي عظام را مي بينم که صف کشيده اند و همه منتظرند تا من بروم!»
براي معالجه آن حضرت، اطباي کوفه را جمع کردند. عالم ترين آنها، زخم آن حضرت را معاينه کرد و به آن حضرت عرض کرد: وصيت کنيد که اين ضربت، کار خود را کرده است و ديگر تدبيري نمي توان کرد:
طبيبا وا مکن زخم سرم را
مسوزان قلب زينب، دخترم را
ببند آن گونه زخمم را که در قبر
نبيند فاطمه زخم سرم را
محمد حنفيه مي گويد: وقتي شب 21 رمضان شد، پدرم فرزندان و اهل بيت خود را جمع و با آنها وداع کرد. [سپس] وصيت کرد که ملازم ايمان و احکام الهي باشيم». اندکي قبل از شهادت، حضرت فرمود: «مرگ براي من، مهمان ناخوانده و ناشناس نيست، مثل من و مرگ، مثل لب تشنه اي است که بعد از مدت ها به آب برسد و همانند کسي است که گم شده اي ارزشمند را بعد از مدت ها بيابد.» سرانجام به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهي داد و به سوي رضوان خداوند پر کشيد.
آن حضرت را پس از غسل و کفن بر تابوتي گذاشتند و طبق وصيت پدر، حسن و حسين(عليه السلام) عقب تابوت را گرفتند، در حالي که جلوي تابوت آن حضرت را جبرئيل و ميکائيل گرفته بودند.
به سفارش آن حضرت، کسي از مردم در تشييع جنازه حاضر نشد. وقتي جنازه به محل بلندي رسيد، جلوي تابوت به سمت زمين فرود آمد. پس زمين را کندند و در آنجا قبر و سنگ و خشتي يافتند و نوشته اي با خط سرياني ديدند که:«اين قبري است که نوح پيامبر، هفت صد سال پيش از طوفان، براي وصي محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) حفر کرده است.» زماني که پيکر پاک حضرت را داخل قبر گذاردند، ندايي برخاست که: «فرود آورديد و منزل دهيد او را به خاک پاک که دوست، مشتاق دوست خود است.»
بعد از دفن حضرت، امام حسن(عليه السلام) به ميان مردم آمد، بر فراز منبر رفت و در حالي که اشک از ديدگانش سرازير بود و بغض، گلويش را مي فشرد، فرمود: «در شبي که گذشت، مردي از جهان رخت بربست که در ميان پيشتازان اسلام هيچ فردي جز رسول خدا بر او سبقت نگرفت. او در کنار پيامبر جهاد کرد و پرچم پيامبر را بر دوش کشيد، در حالي که جبرئيل و ميکائيل از او حمايت مي کردند. در شبي به جوار رحمت الهي رفت که قرآن در آن شب بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرود آمد و عيسي بن مريم(عليه السلام) به آسمان عروج کرد و يوشع بن نون به شهادت رسيد... پدر من از اموال و دارايي دنيا، دينار و درهمي نگذارد، مگر هفت صد درهمي که براي خانواده کنار گذاشت...».
نويسنده:جواد محدثي
در خاطر مولا نيست يک خاطر شاد امشب
آن قامت همچون سرو، از پاي فتاد امشب
بر فرق سر عالم، خاک غم و ماتم ريخت
از ضربت شمشير فرزند مراد، امشب
در کوفه زخم آلود، هرجا که يتيمي بود
باري زغم و حسرت، بر دوش نهاد امشب
منبع:نشريه اشارات، شماره 124
/خ